گُلهای گُلم...

  • ۱۵:۵۸

اسپری اسبق اَتَک رو که الان پر شده با آبجوش سرد شده، دستم می گیرم و با فاصله به شیش تا، نه نه پنج تا گلدونم می پاشم. هنوزم نتونستم با جای خالیِ گلِ برگ-قاشقیم کنار بیام. روزی که همراه با آگلونما خریدمش، خوشحال بودم که انقدر سبزه و برگ هاش ضخیمن و به نظر نازک نارنجی نمیاد. جفتشون رو گذاشتم روی میز کوچیکی که با فاصله از ایوون گذاشته بودم. کنار گلدون پتوسی که دوستم عیدی برام فرستاده بود و هم چنین سه تا کاکتوس آگاوی که بابا گیاه اصلیش رو از مامان بزرگه گرفته و توی چند تا گلدون پخششون کرده بود و عشق به نگه داری از گل های آپارتمانی رو در من ایجاد کرده بودن.

فروشنده بهم قرص جوشان سبزی رو داد و گفت: دو هفته یه بار توی آب حل کن و بهشون بده و من خوشحال از اینکه چه مامان خوبی بشم. 

تا اینکه یکی دو تا از برگ های پایینیِ آگلونما شروع به زرد و خشک شدن کرد و قلب من خون شد تا فهمیدم بعد از هر جا به جایی مکان این مسئله طبیعیه، ولی بعد از یک ماه بالاخره شروع کرد به رویش برگ های جدیدِ سفید رنگ که نهایتا سبز میشن و خیالم از بابتش راحت شد. 

اون مدت نهایت تلاشم این بود آهنگ های قشنگ به خوردشون بدم تا نشنون دارم قربون صدقه برگ قاشقی میرم؛ مخصوصا آگاوها حسودی نکنن که به تازه واردهای سوسول بیشتر اهمیت میدم. 

 گذشت تا اینکه یه روز بیدار شدم فهمیدم شاخه ای از گل محبوبم، قهوه ای و خم شده. ترسیدم. سریع سرچ کردم و فهمیدم که از گرمای هوا زده به سرش و بچه ام تشنه است. با هول و ولا گلدون رو گذاشتم توی تشت آب تا بهوش بیاد ولی نیومد. بدتر شد. وقتی با غم زیاد گلدون به دست به مغازه آقای فروشنده رفتم، بی توجه به ناراحتی من خندید و گفت: خانوم! ریشه گل گندیده، چیکار کردی؟ قارچی شده. این پودر ضدقارچ رو بگیر ببر حل کن توی آب گل هات و از بقیه شون یه مدت جداش کن. 

بعد تند تند همه شاخه های قهوه ای و پلاسیده رو کند و گلدون لخت و تک شاخه ای رو واسم باقی گذاشت. دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی حواسم بهش بود که هیچ واکنشی به تیمارم نشون نمیده. گل های دیگه ام می شکفتن و برگ تکون می دادن برام که: مامان ما رو هم ببین، منم دست نوازش به سرشون می کشیدم که حواسم بهتون هست قشنگام، اما با غم اون یکی بچه چه کنم؟ 

نفس های آخر برگ قاشقیم دو روز پیش بود. تک شاخه که ماه آخر به زورِ نخ دندون به چوب بسته شده و سرپا بود، بیشتر نتونست دووم بیاره و سیاه شد و افتاد. دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که گلدونش رو خالی کنم و قلمه های جدید برگ قاشقی رو از مامان بزرگه بگیرم و جای خالیش رو پر کنم ولی هنوز دلم نمیاد. حس اون زنی رو دارم که توی یکی از اپیزودهای "خانه کوچک" همراه شوهرِ خشنش یک خواهر و برادر یتیم رو به فرزندی قبول کردن تا جای خالی دختر فوت شده اش رو پر کنن.

آخ...


پی نوشت: چند روز اخیر کامنت های خصوصی از افرادی که وبلاگ ندارن، داشتم. عزیزان من هیچ جوری نمیتونم به کامنتتون جواب بدم. حتی اگه برام ایمیل گذاشته باشین. 

  • ۳۵۰

ترس درون ( چالش)

  • ۱۳:۱۸

- ده مورد از چیزهایی که واستون ترس و وحشت ایجاد می کنند.

به دعوت از رنگین کمان

و در ادامه سری پست های چالش بارون شارمین.


اولی- در کل من آدم ترسویی ام. واقعا از دیدن فیلم های ترسناک وحشتزده میشم. در حدی که بیست دقیقه ابتدایی خوابگاه دختران رو پارسال دیدم به جای ترسناکش که رسید، پاکش کردم. سری بعدی در معیت خانواده تا آخرشو رفتم! ولی خب دیروز با خواهرم قسمت جدید کانجورینگ رو دیدم، درسته که واسه صحنه های ترسناکش آماده باش نشسته بودم و سرم رو می کردم تو یقه ام و از پشت پارچه می دیدم؛ ولی خب اونطوری که انتظار داشتم ترسناک نبود! و اینکه ترسم بریزه از دیدنشون ترسناکه!


دومی- اسکیپ روم! بله دقیقا اتاق فرارِ ژانر وحشت من رو می ترسونه. می دونم الکیه ولی فقط یک بار تونستم با دوستام و خواهرم و دوستاش برم که انقدر جیغ زدم بقیه مرتب بهم می گفتن: زهرمار! ساکت شو بتونیم حل کنیم معما رو. :-/


سومی- اینکه کسی از عزیزانم رو از دست بدم واقعا حالم رو بد می کنه. شاید خودخواهانه به نظر بیاد ولی دوست دارم اگه قراره روزی عزیزم نباشه، قبلش من نباشم. تحمل ندارم.


چهارمی- از کرونا! البته چون یه دوز واکسن زدم، یکم ترسم ریخته ولی باز هم جزو اون دسته از افرادیم که خیلی می ترسم و کامل رعایت می کنم.


پنجمی- تنهایی. تنهایی به معنای اینکه تو خونه تنها باشم و شب تنها بخوابم نه. از اینکه نتونم همراه زندگیم رو پیدا کنم، می ترسم. البته سعی کردم به این ترسم غلبه کنم. چون می دونم و بهم ثابت شده خیلی از روابط نه تنها باعث رفعش نمیشن، بلکه تنهایی رو از یه نوع دردناک دیگه به آدم می چشونن.


شیشمی- مادر نشدن. به معنای واقعی کلمه از اینکه پیر بشم و مادر و به دنبال اون مادربزرگ نشده باشم، می ترسم. چند سال پیش تو بحبوحه ی کارهای پایان نامه ام متوجه شدم هورمون هام بالا پایین شدن و حتی متخصص زنانی ترسوند من رو که زود ازدواج کن و بچه دار شو! یادمه رسیدم خونه و انقدر گریه کردم، انقدر گریه کردم که اشک بقیه در اومد! البته خداروشکر با یک سال ورزش شدید و دارو درمانی مشکلم حل شد.


هفتمی- درست از موقعی که بهم گفتن کیف فلانی رو پشت چراغ خطر زدن، یعنی دستشون رو از شیشه سمت شاگرد آوردن داخل و کیف رو برداشتن، همیشه حواسم هست تا می شینم توی ماشین، سریع قفل ماشین رو بزنم و شیشه سمت شاگرد رو زیاد پایین نیارم یا کیفم رو بذارم عقب.

یا وقتی توی جاهای شلوغم پیاده هستم می ترسم گوشی یا کیفم رو بزنن.


هشتمی- از شکستن فایل ( سوزن عصب کشی) داخل دندون خیلی می ترسم. چند بار تجربه کردم. حس فوق العاده بدی داره. برای همین با وسواس حواسم هست هر فایل رو چقدر استفاده کردم و زود به زود عوضشون کنم. کلا از اینکه به مردم آسیب بزنم می ترسم و آرزوم اینه تا حدی که می تونم مدیون کسی نشم.


نهمی- اینکه وقتی سرم به کار خودم گرمه، کسی یهو و بدون اینکه صدای پاش رو بشنوم، وارد اتاقم بشه باعث میشه یکدفعه از جام بپرم و قلبم تند تند بزنه!


دهمی- از تصادف کردن هم می ترسم. اولین و خداروشکر آخرین تصادفم رو یک هفته بعد از اینکه گواهینامه ام اومد تجربه کردم. به حد مرگ ترسوند من رو و خیلی با خودم کلنجار رفتم که دوباره پشت فرمون بشینم. واسه همین فاصله مطمئنه رو همیشه رعایت می کنم. از اون راننده هایی نیستم که راه رو بند میارن و ترافیک ایجاد می کنن ولی اون مدلی هم نیستم که تو سرعت بالا ماشین رو بچسبونم به جلویی و چراغ و بوق بزنم. اگه بزنه رو ترمز و تصادف بشه چی؟


یازدهمی- بگذریم از اینکه می ترسم هر نوع، تاکید می کنم هر نوع حیوونی رو لمس کنم ولی واقعا از دور دوستشون دارم و ذوقشون رو می کنم. رابطه ام با خزنده جماعت بدتر از این هم هست و حتی دیدن مستندهاشون هم اذیتم می کنه.


 + حس می کنم بازم فکر کنم ترس های بیشتر پیدا میشه، ولی بسه دیگه. این پست رو توی کلانتری نوشتم. البته به عنوان شاکی. شاید بعدا در موردش نوشتم.

  • ۴۰۴

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٣٩)

  • ۱۴:۲۳

رنیوم- پسر جوون وزن بسیار بالایی داشت. بنده خدا بخاطر این بیماری به سختی راه می رفت. همکارم سرش شلوغ بود و خواست براش کار کنم. برای اینطور افراد یونیت رو از قبل تنظیم می کنم و بعد میگم بخوابن تا آسیب نبینه. دندون بالا بود. داشتم سر یونیت رو میبردم پایین و خود یونیت رو بالا که پسر با اضطراب گفت: چکار می کنین خانم دکتر؟ باید یونیت پایین باشه.

گیج گفتم: چرا؟ دستیارم اومد بغل گوشم گفت: چون فقط نصف بدنش روی یونیت جا میگیره، باید یکی از پاهاش رو روی زمین بذاره. 

خجالت زده شدم. فکر میکردم سختم باشه ولی نبود. به جای اینکه سرش رو خیلی پایین ببرم، تابوره (صندلی خودم) رو بردم بالا تا دید داشته باشم. دهانش خیلی خوب باز میشد و دید مناسبی داشت.


اُسمیم- هفته ی بعد از اونکه واسه پسرک ترسان کار کردم، میخواستم دندون پسربچه دیگه ای رو بکشم و نمی ذاشت، پدرش اومد و بهش گفت: میخوای تو دهنت بمونه که واسه قلبت ضرر داشته باشه؟ 

با دستیار به هم نگاه کردیم. فرستادیم پدر رو بیرون.


ایریدیوم- بیمارم مردی سی و اندی ساله بود که ماسک نزده بود و پذیرش اجازه نمی داد ماسک بهش بدیم: دفعه های قبلی هم ماسک نداشته. بره از داروخونه بخره.

بیمار قبلیم خانم مهربونی بود که از کیفش ماسکی دراورد و داد بهش تا پذیرش بذاره وارد بشه. دندون هاش رو معاینه کردم. مشخص بود بهداشت خوبی نداره: مسواک نمی زنین نه؟

-خانم دکتر نمیشه که هر روز هر روز مسواک زد! جنس دندونام خرابه.

من: :-/


پلاتین- ژل بی حسی جدید رو به لپ پسرک مالیدم و پرسیدم: خاله چه طعمیه؟

گفت: طعم لواشک میده.

از پسربچه بعدی پرسیدم: طعمش چیه؟

گفت: اممم طعم آلبالو میده.

همون طور که داشتم باهاش حرف می زدم و میگفتم آرزو کن و بگو زیر کدوم چشمت مژه است؟ ظرف ژل رو برداشتم تا نگاهش کنم.

با طعم سیب بود!


طلا- کیانای عشق جانم رو یادتونه؟ بعد از چند ماه دوباره اومد پیشم. موهاش بلندتر شده بود. مامانش گفت: هر بچه ای تو فامیل می بینه میره از شما واسش حرف میزنه. میگه میخواد دندونپزشک بشه.

روکش قبلی دندونش رو چسبوندم و گفتم واسه هفته دیگه نوبت بدن بهش برای دندون های دیگه اش. مامانش گفت: نمیشه الان؟ گفتم: نه و توی دلم ادامه دادم: دلم میخواد بازم ببینمش.

وقتی برچسب جایزه اش رو گرفت دوباره مامانش گفت: برچسب قبلی ها رو به هیچ جا نچسبونده. میگه اینا یادگاریه. 

یک دفعه کیانا داد زد: خالهههه دوستت دارم.

احساساتم واقعا رقیق شد: منم دوستت دارم عزیزدلم حیف نمیتونم با این لباس هام بغلت کنم.

خدایا یه بچه چطور اینقدر تودل برو میشه؟


جیوه- خانم فلانی (آشنا بود) قبل از عید اومد پیشم با درد شدید پایه های بریجش. بریجش رو درآوردم و اورژانسی و بدون نوبت، دندون هاش رو پالپکتومی ( مرحله اول عصب کشی) کردم. اردیبهشت شد و ازش خبری نشد. از پذیرش پرسیدم کجاست؟ گفت: زنگ زدیم خانوادگی کرونا گرفتن.

دو هفته بعد اومد و کارش رو تکمیل کردم. آخر سر گفت: تمام مدتی که واسم کار میکردی برای سلامتیت صلوات می فرستادم.


تالیوم- بیمار اول شوهری بود که زنش بیمار دومم بود. آخرای کار مرد بود که پاشدم به زنش بی حسی بزنم. دهانش رو که باز کرد متوجه شدم اصلا دندونپزشکی نرفته تا به این سن. اونم بخاطر ترس شدیدش. مرد از اون ور پارتیشن بلند گفت: آروم بهش بی حسی بزنین. 

گفتم: چشم! 

با ژل بی حسی زدم. از شانس خوبش نه بی حسیش درد داشت و نه موقع عصب کشی کوچکترین دردی حس کرد ولی تا بذاره من دست بزنم به دندون هاش و کارش رو تکمیل کنم خیلی اذیت کرد.


سرب- مادربزرگ دست پسرک هفت ساله رو گرفته بود. گفت: خانم دکتر خورده زمین دندونش شکسته. خم شدم تا هم قد پسر بشم. می ترسید دست بزنم بهش. دستش رو گرفتم: بیا خاله بریم اتاق رادیولوژی. دستیارم گفت: واسشون می نویسم عکس رو خودشون برن. گفتم: نه باید دو تا عکس بگیرن که بررسی کنم ریشه ی دندونش آسیب ندیده باشه. 

وارد اتاق شدیم و برای تکنسین توضیح دادم چطور عکس بگیره. وقتی داشت گرافی رو آماده می کرد به پسرک گفتم: خاله چی شد که اینطوری شد دندونت؟

تو چشمام خیره شد و تند تند و نوک زبونی تعریف کرد: رفته بودیم باغ عمو فلانی دوچرخه سواری. اومدم برم از فلان جا بالا خوردم زمین دندونم اینطوری شد.

انقدر با معصومیت تعریف میکرد که دلم ریش شد. گفتم بذار من یه لحظه ببینم دندونت لق نشده باشه. مختصری لق بود و درد داشت. عکس رو گرفتن و خداروشکر ریشه دندون و استخوان فکش سالم بود. تست حرارتی انجام دادم که حساس بود. توصیه های لازم رو به مادربزرگش کردم و گفتم دو هفته دیگه بیان که چک کنم و اگه همه چیز اکی بود لبه دندونش رو ترمیم. 


+می دونم خاطرات این سری رو که خوندین دلتون به حال این دل مالامال از عشق بچه ام می سوزه، ولی اشکال نداره! در واقع اکثر مراجعینم بزرگسال هستن، ولی اگه می بینین خاطراتم بیشتر مال بچه هاست، چون چشمم بیشتر بهشونه و یادم می مونه و البته که حواسم مدتیه جمعه که خاطره ای ننویسم که کسی به دندونپزشک ها بی اعتماد بشه؛ برای همین توی خاطرات امروز مواردی بود که اگر توضیح بیشتر می دادم احتمال قضاوت بیمارم هم از جانب خودم و هم از طرف شما وجود داشت؛ برای همین مختصرا تعریف کردم و رد شدم. 


  • ۳۷۰

میم مثل مادر

  • ۱۴:۰۵

عروسکِ زشتِ صورتی پوشم رو روی پشتی خوابوندم. درسته همه میگفتن زشته ولی من عاشقش بودم. فکری به ذهنم رسید. چشم هام رو بستم. از ته دل دعا کردم. سعی کردم مثل مامان بابا سجده کنم. سرم رو روی زمین گذاشتم. طولانی. باز هم تند تند دعا کردم. حتی فکر کنم قطره اشکی هم ریختم که خلوص نیتم رو ثابت کنم. به ساعت نگاه کردم. گفتم وقتی عقربه بزرگه رفت اون پایینِ پایین بهش نگاه می کنم. پشتم رو به عروسک کردم. دل توی دلم نبود. چطوری قراره بزرگش کنم؟ وای یعنی میشه؟ جلوی خودم رو به سختی گرفتم که زودتر از وقت نگاه نکنم و به خدا فرصت کافی بدم. بالاخره عقربه تنبل رسید به اونجایی که باید. با استرس برگشتم. عروسکم مثل قبل خوابیده بود. زشت. آروم. بدون حرکت. عروسکم زنده نشده بود. عروسکم دخترم نشده بود.

***

بله من از بچگی در همین حدی که خوندین، عشق مادر شدن بودم. وقتی میگم بودم منظورم این نیست دیگه نیستم. هستم. شاید بیشتر از قبل. ولی می ترسم. از بچه دار شدن و تربیتش می ترسم. قبلا هم گفتم اخیرا متوجه شدم انقدر پرورش کودک سخته برخلاف چیزی که قبلا فکر می کردم و چقدر تربیت هفت سال اولش میتونه سرنوشت عاطفی آینده اش رو تعیین کنه که نمی دونم اگه امکانش هم پیش بیاد، جرئت کنم مادر بشم یا نه؟

ببخشین که بیشتر از این نتونستم احساسی بنویسم. توی پست های قبلی گفتم که احساساتم این روزها متلاطمه. پیشنهاد می کنم به جاش تگ کلوچه درون رو بخونین.

فقط این رو نوشتم تا دعوت حورا جان رو اجابت کرده باشم، هر چند از زمان چالش خیلی گذشته.

  • ۳۰۴

‎به تنهایی عادت نده قلبتو/ نگو هر کی عاشق شده باخته

  • ۲۲:۳۹

  این باور رو دارم که توی این شرایط خیلی نمیشه برای آینده مون برنامه ریزی کنیم، مخصوصا آینده دور. ولی بشره و ترس های وجودیش و رویابافی و برنامه ریزی های که حتی شده توی ذهنش فقط باشن برای اینکه مختصراً این  ترس ها رو کاهش بده. 

قبلا گفته بودم گوشه ی ذهنم به عنوان یکی از مسیرهای ادامه زندگی و رسیدن به آرزوی مادر شدن، فرزندخوندگی و مادر مجرد بودنه. ولی قبل از این برنامه یه برنامه دیگه رو مدنظر داشتم و حتی الگوی زنده ی موفقی که این مسیر رو طی کرده بود سراغ داشتم و هر وقت می ترسیدم از اینکه نکنه هیچ وقت نتونم متاهل بشم و مادر، این راه به ذهنم می رسید و آروم می شدم.

اون پلن بی این بود که بعد از یه سنی، دست بردارم از پیدا کردن شریکی که به دلم بشینه و معیارهای حداقلیم رو داشته باشه و فقط اگه یه مرد خوب پیدا کردم که بدم نمیومد ازش، تاهل اختیار کنم تا لااقل اگه عاشق نشدم به آرزوی مادر شدنم برسم. درست مثل دخترداییِ دوستم که در سی سالگی با مردی ازدواج کرد که به جز سر به راه بودن ( برخلاف شوهرخواهر اسبقش) هیچ خوبی نداشت و حتی بنده خدا واقعا زشت بود ( ببینین چقدر طرف خوش چهره نبود که هوپی که عقیدش اینه مرد نباید قشنگ باشه، این مرد به نظرش دیگه زیادی زشت بود!).

دورادور از دوستم در جریان زندگی این زوج بودم. سریع دوران عقد رو طی کردن و عروسی و چند ماه بعد مادر شد. به خودم می گفتم: دیدی هوپ؟ دیدی این راه جواب میده؟ 

تا اینکه مسیر گفتگوی اخیرم با دوستم به سمت دخترداییش کشیده شد و من برای بار چندم بهش گفتم که: اگه به اون یار دلبری که دیدنش، حرف زدن باهاش و بغل کردن و زندگی در کنارش، قند و نبات تو دلم آب نکنه نرسم؛ مثل فلانی عمل می کنم.

این رو که گفتم شروع کرد به وویس های پی در پی فرستادن و ترسیم زندگی این دو نفر اینکه: دلت خوشه ها! اصلا دوستش نداره و اکثراً خونه مادرشه. مشکلی با اون پسر نداره و حتی میخواد دوباره باردار بشه ولی اون فقط از این مرد، مادر شدن می خواست که بهش رسید. اصلا هیچ شور و ذوقی برای همسرش نداره و حتی خانواده اش اون ها رو از لحاظ مالی ساپورت می کنن. دوست داری هوپ این طور زندگی رو؟ هان؟ دوست داری؟ فقط واسه اینکه مادر بشی؟

نمیشه گفت شوکه شدم چون تا حد زیادی قابل حدس بود برام. ولی در کنار اینکه دلم برای اون پسر سوخت، پلن بی رو فرستادم بره رد کارش. هر چقدر فکر کردم دیدم نمی تونم پدر بچه ام رو دوست نداشته باشم و فقط حضورش رو کنارم تحمل کنم. واقعا ترجیح میدم تنها باشم و مادر نشم هیچ وقت، تا توی چنین ازدواج سردی که از اون مرد فقط اسپرمش رو می خواد، باشم...

 [ایموجی اون دختر دست تو جیبی که قدم زنان دور میشه!]


* عنوان یه مردی از ابی 


  • ۵۸۵

انگار پاره تنم رو میخوان ازم بگیرن!

  • ۱۰:۵۲

یکی از دوستان استادم داره واسم سه تار جدیدی می سازه. بعد دیدم جا واسه دو تا ساز ندارم. اونقدرام پولدار نیستم که کلکسیون سه تار داشته باشم.

 ظهر یه تعارف به داداشم زدم که اگه بتونی تو دیوار بفروشیش، نصف پولش مال تو. الان اومد گفت مشتری پیدا کرده و عشرتم رو برد تا طرف ببینه. پشت سر هم داره وویس می گیره از ساز زدن مشتری با عشرت الملوک من...

باورتون نمیشه انگار دارن جونم رو می برن. چه غلطی کردم نمی تونم هم بگم پشیمون شدم.

 بعد بی شعورا میگن: مشکل از سه تارت نیستا، مشکل از خودت بوده! ببین چقد طرف خوب می زنه باهاش؟ :-/


+بیاین بارش فکری راه بندازین اسم واسه جدیده انتخاب کنم، یادم بره عشرتم نیست. اصلا شاید اسم جدیده رو هم عشرت الدوله بذارم؟ که بتونم عشرت صداش کنم باز. هوم؟ یا اصلا به روی خودم نیارم و جدیده رو هم عشرت الملوک صدا کنم؟ 

++ می دونم می خندین ولی بغض کردم اصلا. :-(

+++ من و عشرت در آخرین روزهای با هم بودنمان... 

  • ۵۹۸

باید حواسم به گلدون های کنج اتاقم باشه...

  • ۲۳:۰۰

می گفت* طرف به دلیل سبقه ی فقری که داشته، تمام آرزوش این بوده که دو تا خونه داشته باشه و به هر کی می رسیده حرف خونه داشتن رو پیش می کشیده؛ کلی واسه این هدف تلاش کرده و بالاخره تونسته با کار کردن بی وقفه، یه خونه نقلی بگیره. چند سال بعد که اون شخص رو دیده و از حال و احوالش سوال کرده، فهمیده که روزهای کاریش رو فشرده کرده در ده روز در ماه و الان میگه من اون روزها هدف و آرزو رو با هم قاطی و زندگی اصیل رو فراموش کرده بودم. الان دارم توی بیست روز دیگه ماه تلاش می کنم که معنای زندگی رو پیدا کنم. پیاده روی کنم. ورزش کنم. با کسی که دوستش دارم باشم. رژیم غذایی سالم دنبال کنم و از لحظه لحظه زندگیم لذت ببرم و البته این لذت بیست روزه رو اون پشتوانه ده روز کار فشرده داره تامین می کنه.

بعد من به خودم نگاه کردم. سعی کردم این نگاه عمیق باشه. یادم اومد شنبه با حال بد بیدار شدم چون قرار بود هر روز این هفته و هفته بعدش رو شیفت باشم. حالم به اندازه مرگ بد بود! 

بعد هر جوری بود رفتم سرکار و خوب و بد گذشت. رسید به سه شنبه و باز هم اون روز به سختی رفتم سرکار ولی با عشق کار کردم و فیدبک های مثبتی دریافت کردم از بیمارهام و لذتش به جونم نشست. تعجب کرده بودم که چرا دوست ندارم برم سرکار، وقتی انقدر کارم رو دوست دارم و با عشق مریض می بینم و الان که چند ساعته شیفت آخر هفته ام تموم شده هنوز دارم به جواب این سوال فکر می کنم.

آیا الان کار من شده تمام زندگی من؟ صادقانه بخوام بگم تمام که نه ولی بله بخش اصلی زندگی من شده و استرس و خستگی کارم روی زندگیم خیلی تاثیر داره. وقتی فشار و حجم کارم زیاد میشه، برای مدتی حس بدی پیدا می کنم و بعد از مدتی سازگار میشم با این استرس ولی حس بده هستش هنوز! 

این روزها مدام دارم فکر می کنم که هدفم از کار کردن چیه؟ مسلما تامین مالی و استقلال و رشد شخصیتی که هست ولی حس می کنم اون آرزوی مالی که برای خودم قرار دادم و دارم براش تلاش می کنم ( به قول مامانم جون می کنم!) خیلی خیلی دوره و روز به روز دورتر میشه و این دلسردم می کنه. 

پس این نباید آرزو، بلکه باید هدفم باشه که برای رسیدن بهش تلاش کنم و مسیر رسیدن به آرزوهام رو جدا کنم. 

باید تا جایی که می تونم از زندگیم لذت ببرم و حسش کنم. وقتی می گم لذت از زندگی، در کنار تمام تلاش هایی که دارم برای بهره مند شدن از عمرم می کنم که صادقانه پول نقش مهمی در کسب این لذت ها داره؛ یه تصویر کنج ذهنم خاموش روشن می شه که الان می دونم اسمش چیه: آرزو.

آرزوی داشتن یه رابطه امن و سالم عاشقانه، 

آرزوی مستقل شدن از خانواده به همراه اون شخص،

آرزوی مادر شدن،

آرزوی زندگی کردن،

آرزوی خوشبختی ساده هر چند الان هم ته دلم رو منصفانه بگردم پره از این لحظات که من راحت از کنارشون گذشتم.

 باید روی خودم کار کنم که اهدافم مانع رسیدن به آرزوهام و داشتن زندگی اصیل نشن. باید حواسم بیشتر به گذر لحظات خوشبختی ناب کنار خانوادم باشه.

باید حواسم به رشد گلدون های کنج اتاقم باشه...



*فرزین رنجبر در پادکست رواق


  • ۳۱۲

مائده جان مادرر! حواست به بچه باشه من میرم یه سر مطب و میام

  • ۱۷:۱۳

دیشب خواب دیدم ٣٧ ساله شدم و مجردم. با توجه به اینکه در قانون کشور، دختر مجرد بالای ٣٥ سال میتونه فرزند خوانده داشته باشه؛ درگیرِ به فرزندی قبول کردن یه دختر ٩-١٠ ساله به اسم مائده بودم. دلم نی نی هم میخواست. یک دختربچه ٤-٥ ماهه هم پذیرفتم. بعد تمام لحظاتی که داشتم نی نیِ تپلم رو توی روشویی دستشویی! حمام می کردم به خودم قول می دادم که بین دخترام فرق نذارم هرچند نی نیه خیلی دلبر بود! 

بعد از بیدار شدن از خواب و یادآوری لذت ریختن آب روی چین های بدن نوزادکم! دنبال تعبیرش گشتم و هردو تعبیری که پیدا کردم، واسم جالب بودن. یکی از تعابیر گفته بود که  اگر ببینی تعداد بسیار زیادی نوزاد را بصورت یکجا به شما می دهند تا آن ها را همچون فرزند خود مراقبت نمایید به این علامت است که عزت، شرف و بزرگی در این دنیا پیدا می کنید (چرا عشرت نه؟!) و کارهای خیر زیادی از شما دیده می شود، همچنین بیانگر زیاد شدن یکباره ثروت نیز معنا می شود!  وقتی در خواب کسی رابه فرزندی بگیرید: مسولیتهای تازه خواهید داشت و به مقام‌های بالایی دست پیدا خواهید کرد!

با توجه به اینکه میگن اگه می خواهین خوابی تعبیر نشه، نه دنبال تعبیرش برین و نه برای کسی تعریفش کنین؛ من برعکسش رو انجام دادم تا پووولدار شم و به مقامات بالا برسم!

تعبیر بعدی که از سایت روانشناسی درآوردم هم می گفت: شما نه فقط دوست دارید نقش یک پدر و مادر را بازی کنید، بلکه نیاز دارید راه خروجی برای تمامی عشق و محبتی که ذخیره کرده‌اید، پیدا کنید.

که با وجود اینکه خیلی دلبسته ی مال دنیا هستم، به نظرم این تعبیر صحیح تر باشه. 


+پس کجایی کلوچه ی من؟ :-(

  • ۴۵۹

هی بازیگر! گریه نکن، ما هممون مثل همیم/ صُبا که از خواب پا میشیم، نقاب به صورت می زنیم!

  • ۱۳:۰۷

مفهوم طرحواره و تله های زندگی رو اولین بار توی کتب روانکاوی متوجه شدم. تله زندگی میگه که دوران کودکی روی بزرگسالیت کاملا اثر می ذاره و جوری شخصیتت رو شکل می ده که باورت نمیشه. مثلا دلیل اینکه همیشه جذب فلان آدم با بهمان خصوصیت میشی، نشونه تله زندگی رهاشدگی یا معیار سخت گیرانه اته که از بچگی در تو شکل گرفته.

همیشه فکر می کردم از لحاظ شخصیتی آدم سالم و کاملی ام، تا اینکه با خوندن کتاب "زندگی خود را دوباره بیافرینید" و انجام تست هاش، دیدم نه یکی دو تا از تله های زندگی به صورت جدی توی زندگیمه. چندتایی متوسط و بقیه اش هر از چندی. دلیل اینکه خوندن کتابش خیلی طول کشیده اینه که آگاهی به مشکلم و سفر به کودکی و یادآوری چند تا صحنه ساده آزارم میده، طوری که کتاب رو پرت می کنم یه گوشه تا چند روز بعد دوباره بازش کنم

والدین من توی اکثر خصوصیاتشون بهترین بودن. حمایتگر، به اندازه خودشون مهربون، وفادار به حریم خانواده، خانواده دوست و حتی هیچ مواد مخدر و مشروبات الکلی رو مصرف نمی کردن که بخواد اثری روی خانوادمون بذاره. ولی با این وجود من درگیر چندین تله مهم زندگی هستم و بعد از چند سال متوجه نقص درونی خودم شدم. همش این تو فکرمه چطور اکثر مردم بدون هیچ فکری بچه دار میشن اونم وقتی با هم اختلاف دارن، هم رو دوست ندارن، یکی از والدین اعتیاد داره، بداخلاقه، مشکلات شدید مالی دارن و و و. چی به سر بچه هاشون میاد؟ 

فارغ از اینکه توی مملکت ما کامل ترین کودک هم وقتی از حریم خانواده خارج و وارد جامعه میشه، ممکنه بعدا بهت بگه: چرا من رو به دنیا آوردی؟ چرا وضع کشور و جهان رو دیدی و خودخواه بودی؟ 

هی به خودم میگم از کجا می دونی مادر کاملی بشی و همسرت هم پدر خوبی باشه و یه بچه با کلی کمبود و آسیب وارد جامعه نکنی؟ 


+ در این راستا خوندن پست های اخیر پیج اینستاگرامی امیر شمس رو که در مورد دلایل فرزندآوریه به شدت توصیه می کنم.


* عنوان نقاب از سیاوش قمیشی


  • ۴۶۹

خاله

  • ۰۹:۳۹

دعای خواهرم در حرم امام رضا، فلان امامزاده و شب های محرّم با دست هایی رو به آسمان بلند شده:

" خدایا من فقط یه آرزو دارم. میشه من خاله بشم؟! از اینکه خاله ی الکی باشم خسته شدم، میشه خاله واقعی بشم؟! مرسی خداجون! "

بماند که دیشب بعد از تعریف های دوستش از عمه شدنش، با حسرت بیشتری این دعا رو به زبون آورد و باعث شد من خنده ام بگیره!

***

یاد محرم پارسال توی شهر طرحی بخیر. :-(

  • ۴۱۲
۱ ۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan