حال من بعد از تو مثل دانش آموزی است که / خسته از تکلیف شب خوابیده روی دفترش...

  • ۱۴:۳۵

اینجانب هوپ هستم منشی، دستیار و دندانپزشک! نوبت می دم. همه وسایل رو خودم جا به جا می کنم و اون وسط ها خدمت دندونپزشکی هم انجام می دم! :-/

انقدر که سر و کله زدن با بیماران سر نوبت دادن و یاد دادن این نکته که ' وقتی سر یک بیمار دیگه هستم در رو باز نکنین بیاین بالای سرم و با اصرار نگین: خانوم دکتر! نیگاه کن، یه نیگاه فقط به دندون من بکن! ' انرژی ازم می گیره و خسته ام می کنه، خودِ کارم اذیتم نمی کنه. با اصرار نوبت می گیرن و وقتی روز نوبتشون می رسه فراموش می کنن و نمیان. دو سه روز بعد میان و اصرار دارن بدون نوبت برای اونها کار کنم. من به حرفشون گوش می دم؟! حاشا و کلا! ساکت می شینم و اجازه می دم کلی حرف بزنن و اصرار کنن ولی حرف من همونه که بود: کسی که سر نوبتش نیاد، دفعه اول قابل بخششه و نوبت بهش می دم واسه دو سه هفته ی دیگه، بار دوم میره توی لیست سیاه و دیگه عمرا تا چند ماه نوبت بدم بهش! 

دوست هام می خندن و میگن از زیادی بیمار انقدر لاکچری بازی درمیاری؛ ولی من عقیده دارم به مردم هرطور که آموزش بدی، همون طور رفتار می کنن. باید قبول کنن که برای وقتِ من احترام و ارزش قائل بشن! بعله!

دیروز دوباره تا آرنج توی حلق یه مرد سیبیلوی ادیکت( مصرف کننده، معتاد!) بودم که پیرزنی و نوه اش در رو چارتاق باز کردن و اومد نشستن توی اتاق. یادم اومد ده روز پیش نوبت داشته و نیومده. ازون اصرار و از من انکار که سه تا بیمارم بیرون منتظر نشستن و واستون کار نمی کنم حاج خانوم. دست کرد توی کیفش و گفت: بیا واست کشک و قارا آوردم. خنده ام گرفت: حاج خانوم اصلا نوبت ندارم. واسه دو هفته دیگه براتون نوبت میزنم. به زور قبول کرد. اصرار کرد پلاستیک با محتویات مشکی رو ازش بگیرم. تعارف کردم و قبول نکردم. گذشت و ظهر شد و رفتم که لباس عوض کنم و برگردم پانسیون. روی کیف آویزون به چوب لباسیم، پلاستیک پیرزن دیده میشد! گذاشته بود و رفته بود.

***

زن، کودک ٧-٨ ساله رو روی یونیت می خوابونه. پسربچه با ترس دهانش رو باز می کنه. آبسه نصف کامش رو گرفته. با افسوس به زن میگم: چطور گذاشتین در این حد دندونش خراب بشه، درد بکشه و الان به این وضع برسه؟ شروع می کنه به نفرین و ناله ی مادرِ کودک: خدا نابودش کنه که رفت و ول کرد بچه اش رو. بچه که مادر نداشته باشه همین میشه.

به چشم های کنجکاو پسرک که با درد و دقت به حرف های ما گوش میده نگاه می کنم و فکر می کنم به اون همه بچه ای که مادر دارن ولی دندون سالم ندارن! کسی چه می دونه؟ شاید هم نظر مادرشوهره درست باشه. 

 ***

یکی از بدی های شغل ما، تحمل بوی بد دهان بیمارهاست. البته ٨٠ درصد بوهای بد با ماسک زدن حل می شن. بیمارهای ادیکت با زدن دو تا ماسک دیگه بویی احساس نمیشه؛ ولی بعضی وقت ها بیمارهایی پیش میاد که حتی دو تا ماسک هم افاقه نمی کنه. خدایی از خانم جوان چشم رنگی انتظار نداشتم عذر میخوام عذر میخوام دهانش بوی ماهی مرده بده! داشتم تک تک دندون هاش رو می کشیدم. چند دقیقه تحمل کردم ولی دیگه نتونستم. عوق می زدم. بهش توصیه کردم دفعه بعد مسواک بزن مرتب و بیا. دفعه بعدی هم فایده ای نداشت. البته مسواک نزده بود اصلا. این بار دعواش کردم که بار دیگه اومدی و بوی بد احساس کردم دیگه برات کار نمی کنم. کارساز بود. بار آخر بویی احساس نمی شد. آخرش با ذوق گفت: خانوم دکتر این بار چطور بود؟ گفتم بهتر بود چیکار کردی؟ گفت: صبحونه خوردم اومدم! 

:-/

***

طرحی باشی، تهنا باشی، تلگرامت هم قطع باشه و با هیچ روشی وصل نشه. چکار کنم من؟!

کمی بعدنوشت: واتس اپ نصب کردم. به داداشم پیام دادم، سریع تماس ویدئویی برقرار کرد. مامانم رو دیدم. روحم تازه شد. بانی خیر شدن آقایان سان.سورچی!


* عنوان ایهام حال من 

  • ۶۵۳

راستی!

  • ۱۳:۲۹

یه قسمتی توی فرندز هست که راس میخواد دندون هاش رو سفید کنه ولی سرخود مواد بلیچینگ رو زیاد از حد روی دندون هاش نگه میداره و دندون هاش خییییلی سفید میشن. بعد اول کار فکر می کنه خیلی دلبر شده و واسه همه لبخند مَکُش مرگ ما میزنه! ولی خیلی زود متوجه میشه که به نوعی گَند زده به دندون هاش و تلاش می کنه دندون های سفید یخچالیش رو پنهان کنه! حالا جدا از خنده دار بودن زیاد این قسمت، واقعا واسم سواله چی شده که بعد ١٦-١٧ سال، این دندون ها توی مملکت عزیزمون مُد شده و خیلیا واسش یقه پاره میکنن؟!! دخترم! پسرم! دندون های طبیعی و سالم کمی زرد هستن و این آدامس شیک هایی که تِزش رو به دندونپزشکت میدی، از نظر من که فوق العاده مصنوعی و زشته! دیگه خود دانی!


+ ما خانواده ای هستیم که از تیر تا مهر، ٥ تا کیک تولد می خوریم؛ تیر، مرداد، دو تا شهریور و آخری هم مهر و تا تیر ماه بعدی سماق می مَکیم! گفتم در جریان باشین! 

راستی داداش کوچولویی که دو سالی هست قدت از من بالا زده و کُشتی ما رو از بس پُزش رو دادی؛ تولدت مبارک! :-*

بعدانوشت: الان نشستم اول هر کتابش اسم و فامیلش رو نوشتم. بهش میگم "خودت بنویس! مگه نمیگی دست خط خودت قشنگ تره؟" میگه: 'چون ریزتر من می نویسی!' بعد یه برگه آوردم که دوتایی امتحانی بنویسیم. سایز دست خطش نصف منه و تلاش کرده اصول خوش نویسی رو هم رعایت کنه. میگم "حالا چی میگی؟! دست خط دکتریِ من به چه کار تو میاد؟!" نمی ذاره بلند شم و میگه:" روز تولدمه و باید هر چی من میگم بشه!" یعنی انقدر مغروره که حاضره به زور منو مجبور کنه هر سال براش اسم و فامیلش رو بنویسم، ولی نگه دست خطت رو دوست دارم! اخلاقیاتش مثل قیافش به خودم رفته! :-)))

  • ۵۰۱

پزشکِ دَهانیم!+ الحاقیه

  • ۱۰:۰۰

بعداً نوشت: به مناسبت اینکه پست بعدی وبلاگ ٢٠٠ اُمین پُسته و یک دلیل دیگه ای که بمونه واسه خودم! دوست دارم بیاین و توی نظر خصوصی از خاطرات خنده دار، ترس ها، گلایه ها و انتظاراتتون از دندونپزشکی بگین! بعدش توی اون پست همه رو با هم منتشر می کنم، فقط اگه دوست ندارین اسمتون گفته بشه، اعلام کنین.

از همکاریتون پیشاپیش خیلی خیلی ممنونم ؛-) 

***

انقدر کیف میده که روز پزشک به ما تبریک میگن، ولی روز دندونپزشک به پزشک ها تبریک نمیگن، که نگو!!

***

 واسش فرستادم:

- غرور یک شهریوری مغرور رو چجوری بشکنیم؟

به او بگوییم تتلو شهریوری است!

جواب داد: من از روزی که فهمیدم اسمش امیرحسینه، غرورم نابود شد، اینکه چیزی نیست!

 :-)))



  • ۶۵۹

بی خیال بالام جان، تا آخر عمرت همینه اوضاع!

  • ۰۷:۴۵

من: حس جالبی بود شبه اَتِند بودن! می رفتیم بالای سرشون و به سوال هاشون جواب می دادیم. تجربه مقوله ی مهمیه. می ترسیدن تراش دندون رو عمیق کنن، یک دور میزدم و برمی گشتم می دیدم بدون چک کردن با سوند هم تابلوست که کجا پوسیدگی باقی مونده دارن، کجا عمقش کمه و ...

خواهرجان: به حرفت گوش می دادن؟

  • ۱۰۹۶

اینجا همه چی درهمه! (2)

  • ۱۲:۰۹

1. دختر 30 ساله ی دوست داشتنی، مثل ذکر تسبیح این جمله رو مرتب تکرار می کرد: " خانوم دکتر! به خودا حالم بهم میخوره!" و جلوی دهانش رو میگرفت؛ من هم که می دیدم کوچکترین نشونه ای از حالت تهوع نداره، به شوخی می گفتم: " ناخن هاش رو! " خجالت می کشید و دست هاش رو از روی دهانش بر میداشت و داخل جیب مانتوش می کرد تا ناخن های بلند یک سانتیش رو قایم کنه. دهانش رو باز می کردم و کار خودم رو میکردم و هیچ وَقَعی نمی نهادم (خیلی این فعل رو دوست دارم!). وقتی اِلواتور نزدیک ریشه های دندون هاش می شد، جیغ و داد بود که به هوا می رفت: " دردت میگیره عزیزم؟ " ابرو بالا می انداخت " نه. به خودا حالم بهم میخوره. " با قربون صدقه رفتن و کمک خاله اش که بیچاره با دیدن خون حالش بد می شد، سریع 4 تا ریشه های قدامیش رو کشیدم. ریشه هایی خیلی کوتاه.  " ببخشین خانوم دکتر اذیتتون کردم! ولی به خودا حالم بهم میخوره... "

 محبوبه جان مبتلا به سندروم داون بود. به نظر استاد، به خوبی منیجش کردم.

2. از بیمار تخت مجاور تخت پدرش سوال می پرسم و درحالی که حواسم هی پرت میشه که چقدر چشم های این مرد میان سال با این رنگ آبی تیله ایش خاص و عجیبه، جوری که انگار ته چشم هاش هم پیداست؛ می بینم که مرتب سراغ پدرش میره و آروم میگه: " برو دندونادا نشونش بده. " پیرمرد مقاومت میکنه ولی پسر اصرار: " طوری که نی، ضرری که ندارِد مفتیِس! " جلوی خنده ام رو به سختی می گیرم و ادامه سوالات رو از مرد چشم تیله ای می پرسم.

3. بعد از رکودی دو ماهه، که خرابی لپ تاپ و اذیت کردن مسئولین ذیربط پایان نامم باعثش بودن؛ دوباره چند روزی هست که درگیر جمع آوری داده و نوشتن شدم. نوشتنش سخت نیست، ولی حوصله ی زیادی میخواد. 

4. قضیه کل کل من و برادرجان تمامی نداره. روم به دیوار بعد از یک دعوای لفظی و کل کل شدید، برای تنبیه کردنش کیبورد کامپیوترش رو برداشتم و جایی قایم کردم که عقل جن هم نمیرسید. اون هم وقتی من توی سرویس بهداشتی بودم، گوشیم رو از توی شارژر کشید و قایم کرد! اما اگه فکر کردین من کسی بودم که اول کوتاه اومد، اشتباه می کنین!! الان هم مثلا قهریم، ازون قهرهایی که وقتی حواسمون نیست، با هم حرف می زنیم. :))))

5. آدم باید توی هر صنفی آشنا داشته باشه تا در مواقع اورژانسی سریع مشکلش حل بشه. از آرایشگر آشنا گرفته تا صافکار آشنا! :-/ حالا قضیه اصلا حاد نبود، ولی برای قایم کردن از پدرجان لازمه!  

6. روی صندلی نشسته ام و کفش سرمه ای رو امتحان می کنم. پیرمرد و پیرزنی وارد میشن. مرد با دقتی عجیب به تک تک کفش ها که همگی زنونه هستن، نگاه می کنه و میگه: " نپسندیدم. بریم مغازه بعدی" خانم فروشنده با خنده میگه: " ماشالا حاج خانم قدر شوهرتون رو بدونین که دنبالتون واسه ی خرید کفش اومدن. " زنی تقریبا 40 ساله از اون ور مغازه میگه: " والا شوهرهای ما که حوصله ندارن بیان دنبال ما بازار." پیرزن به جدی و شوخی اخم می کنه و میگه: " حاج آقا بیا بریم تا از راه به در نشدی. "  و بعد سریع دست شوهرش رو می گیره و از مغازه فرار می کنه.

7. گاهی اَبَرجوشی روی صورتت ظاهر میشه که به اضلاع صورتت اضافه میکنه؛ اونم به صورت کاملا شیک و مجلس پسند! خدایا شکرت.

8. این روزها از همه جا صدای حامد همایون میاد؛ از تک تک ماشین های پشت چراغ خطر گرفته تا مغازه های مختلف و رستوران و ... . جالبه بعضی از سایت های دانلود آهنگ اینجوری طبقه بندی کردن آهنگ هاشون رو: سنتی، غمگین، شاد، حاووومد هماوویون! من که خیلی وقته از آهنگ هاش سیر شدم و سریع میزنم ترک بعدی!

9.  وقت هایی هم هست که گوشیت از بی شارژی خاموش شده و حال دلت خرابه و نمی دونی با کی درددل کنی. اینجور وقت ها یه دفترچه یادداشت بردار و بشین همه ی حرف هات رو به خدا بزن. مثل یک دوست خیلی صمیمی. وقتی به خودت بیای می بینی چندین و چند صفحه رو پر کردی. ولی بعدش یا سربه نیست کن دفتر رو یا جایی قایم کن که کسی پیداش نکنه! :)))

#توییتر نوشته: قدیما وقتی احساست را روی کاغذ می‌نوشتی می‌شد مچاله‌اش کرد.کاغذ‌ها مچاله شوند بهتر از این است که درد دل کردن‌های اشتباهی مچاله‌ات کند  *پرنیان*


+ از عنوان مشخصه، از هر دری سخنی هست در این پست. پس به دنبال پیدا کردن ارتباط بین شماره های مختلف نگردین. با تچکر ؛)

  • ۸۴۱

اینجا همه چی درهمه!

  • ۰۸:۰۰

1. با وجود اینکه رمز وای فای رو به برادرجان ندادیم تا آلوده ی فضای مجازی نشه، نامبرده از شکمش میزنه و پول توجیبی اش رو خرج اینترنت خطش میکنه! پریشب بعد از اینکه در گروه فامیلی جنجالکی ایجاد کرد و من دعواش کردم که برو بخواب، من رو بلاک کرده بود و من مفتخر به دیدن پروفایلش که 10 تاش عکس نیمار در ژست های متخلف و یکی دوتاش مسی و پویول بود نبودم! به همین سادگی به همین خوشمزگی! :-/

2. اینجانب دانشجو هوپ، اعتراف می کنم که برای بار دوم کارت دانشجویی ام را گم نموده ام! اولین بار ترم چهار بعد از امتحان علوم پایه گمش کردم و المثنی شد. به نظرتون اسم کارت جدیدم که باید برای گرفتنش دوباره برم حراست چیه؟ الثالثیه؟ المثلاثی؟ :|

3. خیلی لذت داره خریدن لباس های سایز 36! اون هم بعد از عمری که سایزت 38 بوده. و از اوجب واجبات پوشیدن اون لباس نو و رقصیدن در جلوی آینه است. خانوم ها درک می کنن که چی میگم ؛))

4. قیافه ی من بعد از گرفتن شرح حال دقیق از بیمارم که پیرزنی 70 ساله بود دیدن داشت! ایشان با سابقه ی سکته ی قلبی، تپش قلب شدید بعد از فعالیت بدنی و چربی خون، صلاح دونسته بودن که درمان پزشکی رو قطع کرده و به طب سنتی روی بیاورند! به نظرشان سنبل الطیب، گل ختمی، عرق کاسنی و امثال هم بسیار موثرتر هستند در درمان ایشان؛ خیلی هم حس خوبی داشتن از این اقدامشون. ارجاعش دادم به متخصص قلب و گفتم تا برگه ای از طرفش نیاری که بیماری هات کنترل شده اند، دندون هات رو نمی کشم. دهه! 

5. در هفته گذشته از جانب شخصی، دختری با شخصیتی پیچیده و های تر! از سن و سالم تشخیص داده شدم. هنوز تشخیص ندادم تعریف کرد از من یا بهم فحش داد!

6. واقعا راست گفته اند که اگه اعتماد بیمارهای سندروم داون رو جلب بکنیم و با مهربونی باهاشون رفتار کنیم، خیلی در روند کار همکاری می کنند. بیمار دختری 32 ساله بود، بماند که 15-16 ساله میزد، به شدت همکار بود. خیلی راحت خوابید و اجازه داد براش بی حسی بزنم. حتی موقع بی حسی پالاتال(کامی) که دردناکه هم چیزی نگفت. من هم با آرامش ریشه های دندون 6 بالاش رو تک تک براش کشیدم. ؛)

7.سکته یعنی با اطمینان از اینکه خواهرت مدرسه است؛ آهنگ رو با صدای بلند پلی کنی. ولی خواهرت یک دفعه در اتاقت رو باز کنه و با آهنگ فریاد بزنه: همیشه باهاتم قسم میخوررم / توی لحظه هاتم قسم میخوررم/ قسم می خوررررم!  و بعد در رو ببنده و تو تا چند دقیقه قلبت رو مالش بدی.  :-/

8. فیلمنامه ی گشت ارشاد 2 منطق خاصی رو دنبال نمی کنه، ولی باعث میشه یکی دو ساعت بی دغدغه بخندین! مرغی که انجیر می خوره نوکش کجه!

  • ۶۴۱

سر و کله زدن های من!

  • ۰۷:۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۵۹۲

فغان فغان که آن نگار ببست بار سفر!

  • ۲۳:۴۷

فقط پدر جان اسمش رو وارد لیست نکرده بود که به سلامتی دقایقی پیش ایشون هم برادر جان رو وادار کرد که با متر اندازه ی دور شکم و کمرش رو بگیره. 

  • ۶۰۰

اسپناق!

  • ۱۷:۳۶

 جای شما خالی جمعه ی هفته گذشته سر میز نهار بودیم و داشتیم داداشی رو دسته جمعی سرزنش می کردیم که چرا وقتی امتحان علوم به این مهمی داری، الکی میگی آمادگی دفاعی دارم و چند روزه داری خوش گذرونی میکنی و هیچی نخوندی تا الان؟! 

ناهارش رو طبق معمول سریع خورد و رفت توی اتاقش در رو بست و مشغول درس شد، دنبالش رفتم که اگه ناراحت شده از دلش دربیارم...

- استرس گرفتی که گفتیم چرا درس نخوندی الان وقت نداری؟

+ نع! استرس چیه؟! میخونم زود.

- پس چرا سریع اومدی تو اتاقت؟

+ چون خودت یک ماه پیش گفتی معدلت از 19 و نیم کمتر بشه، به بابا میگی کامیپوترم رو جمع کنه! اگه علومم رو زیر 18 بشم طبق محاسباتم کامپیوتر بی کامپیوتر!

با تعجب گفتم: من گفتم؟! اممم.... آهان... آره! خوب بخونیا! فقط دلم میخواد معدلت کم بشه!

( جذبه خواهر بزرگتری رو داشتین؟! هر چند فراموش کرده بودم که تهدیدش کردم!! بچه باید درس بخونه، دهه! )

سر همین وعده ی کذایی ناهار، خواهرم نوشابه رو باز کرد و یه لیوان پر برای خودش ریخت و آخرای نوشیدنش گفت: اه! چقدر بدمزه بود!  مامان و بابا هم هر کدوم نصفه لیوان خوردن تا ببینن راست میگه یا نه! و گفتن: نوشابه هم نوشابه های قدیم، چقدر طعمش بد شده! من هم که اکثرا دوغ دوست دارم و خیلی با غذای برنجی نوشابه نمیخورم؛ یک دفعه داداشم در نوشابه رو نگاه کرد! باورتون نمیشه تاریخ انقضاش برای تیر ماه بود!  هیچی دیگه خواهرم تا عصر نشسته بود تو آشپزخونه، می گفت برا چی برم درس بخونم؟ من که دارم می میرم! :)))

+ هنوز هم وقتی یاد کلمه ی سبز اسپناقی می افتم، خنده ام میگیره... چطور یکی میتونه رنگ سبز یک چادر رو اینجوری توصیف کنه: اییییی! با اون چادور سبز اسپناقیش! خوب شد ردشون کردین رفتن!

+ اولین نوشته ام با تگ برادر جان! نمی دونم چرا انقدر کم سوژه است این بچه؟! 

+ وقتی با یک پست، 3 تا از کلید واژه هام رو می نویسم...

  • ۴۹۸
۱ ۲ ۳
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan