تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد/ غم عشقش دِه و عشقش دِه و بسیارش دِه

  • ۱۸:۳۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۵۰۰

موهات رنگ دنیای منه؟ + پی نوشت

  • ۰۹:۴۱

بافت موهام رو باز کردم و انگشتهام رو لا به لای تارهاش کشیدم و آخیش گفتم. همین طور که به سمت اتاقش می رفت، گفت: همتون کچلین! زن باید موهاش تا زیر باسنش باشه

دهانم رو واسش کج کردم و اداش رو دراوردم: ایشالا زنت واست موهاشو تا اونجا بلند کنه! من همین که سالم باشن موهام و ترکیب رنگیشون شبیه رنگ چشمام باشه، شاد شادم.

سرش رو از در اتاقش بیرون آورد: هه هه هه! همچین میگه انگار رنگ موهاش فابریک همین بوده

بعد در رو بست و ادامه غر زدنش رو نامفهوم شنیدم: هی هر بار بهش میگم برو آبی کن موهاتو، گوش نمیده


* موهات از محسن یگانه


+ بیا انقدر در مورد مدل موی کوتاه و بلند حرف زدیم که دیشب خواب دیدم موهام رو کوتاه کوتاه کردم( مثل مدل توی عکس)، در ترکیب با هایلایت خعلیییی دیلبر شده بودم. خب دیگه من رفتم برم آرایشگاه. خدافظ

  • ۶۶۶

داداچیِ من

  • ۱۹:۵۶

از کل کل های اخیرم با داداشم میتونم به این اشاره کنم که میاد هی عکسایی که تو باشگاه از خودش گرفته رو نشون میده، یا میاد میگه دست بزن به بازوم ببین چقدر سفته، من مسخره اش میکنم! بعد من خسته از باشگاه میام، اون مسخره ام میکنه: انگار کوه کنده! دو تا حرکت کششی این صوبتا رو داره؟!

از طرفی شب به شب ٧-٨ تا تخم مرغ آبپز میکنه، زرده هاشو میذاره کنار و سفیده هاش رو با کاهو و سویا می زنه بر بدن؛ من حالت تهوع می گیرم و میگم: یه فکری به حال زرده هاش بکن خونه رو بو گرفت! بعد من روی سالادم سس می ریزم یا پیتزا میخورم دعوام می کنه

فرداش میرم میگم: انقدر به خودت نناز، هورمونات باعث شده بتونی سیکس پک دربیاری، من بدون هورمون عضلات راسته شکمیم فلانه

میگه: همینه که هست

بعد مجبورش می کنم چون اون روز نتونستم باشگاه برم، پامو بگیره تا دراز نشست برم. دارم میرم بالای ٥٠ که میگه خودتو کشتی، بسته دیگه! پلانک برو

میرم رو پلانک دست میکشه به مچم و میگه: نه بابا ورزیده شدی

اون وقت رو میکنه به خواهرم و میگه: تو مایه ننگ مایی

این بار مجبورم میکنه شنا برم که میگم: خوب نیستم توش

میگه: پاتو بذار رو مبل  و برو. ٧-٨ تا که میرم کم میارم ناله میکنم: بسته!

میگه: همین؟! تنبل خانوم! هه ادعاش هم میشه که ورزشکاره.  

شروع میکنه تند تند شنا رفتن و میگه: این طور میرن!

بعد پا میشه میره تخم مرغ هاشو بار بذاره و باز صدای " اح بازم تخم مرغ" ام بلند میشه! :-/



* به دلیل حس ضایعگی زیاد حذف شد!

  • ۶۳۲

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (١٦)

  • ۲۲:۱۷

بازم یک- مورد داشتیم دکتره واسه باجناقش ایمپلنت گذاشته، بعد توی مهمونی واسه شکستن یخ جمع ازش پرسیده حالت چطوره؟ که باجناقه هم نامردی نکرده و بلند گفته: چه حالی چه احوالی؟ یک هفته است شب و روز ندارم از درد! آقای دکتر هم بعدا رفته به باجناقه گفته: دیگه سمت مطب من پیدات نشه فلانی! حالا حکایت من و داداشمه. طرحم که تموم شد دندونای خراب خانواده رو ترمیم و عصب کشی کردم. اگه بگم برادرجان بعد از یکی از ترمیم هاش چه بلایی سرم آورد از بس غر زد که " درد  دارم، کار بلد نیستی! همین طوری گند می زنی توی دهن مردم؟ " درکم می کنین که چرا بهش گفتم عمرا دیگه دست به دندونای خودت و زن و بچه آینده ات بزنم؟!!


بعدش دو- زحمت کشیدن به جای ساعت یازده، یازده و بیست دقیقه تشریف آوردن و همون دم رسیدن گفتن: ثنا جان لقمه خورده همین حالا و باید بره مسواک بزنه! ده دقیقه دیگه صبر کردیم واسشون، بعد بیست دقیقه هم تلاش کردیم ثنا وارد اتاق بشه که نشد و پشت مادرش قایم شد! منم وارد رختکن شدم لباس عوض کردم و از جلوی ثنا و مادرش که هنوز داشت بهش اصرار می کرد بیاد من دندون هاشو ببینم رد شدم و رفتم خونمون!


حالا سه- هر چقدر بگی واسه دندون های خلفی که پوسیدگی عمیق دارن، ترمیم آمالگام با در نظر گرفتن جنس این کامپوزیت هایی که ما توی کلینیک داریم ارجحه، بعضیا زیر بار نمیرن. نمونه اش دوستم که بیچاره کرد من رو و با قبول اینکه ممکنه دندونش در آینده نکروز بشه یا پوسیدگی راجعه بده، واسش ترمیم کردم. الان دوباره دیوانه ام کرده که می خوام باز بیام اون یکی دندون هامم سفید کار کنی. خدایا صبرا جمیلا!


 و چاهار- دوباره یکی دیگه از خانم ها زحمت کشیدن یک ساعت با تاخیر اومدن، بعد که دستیارم شاکی شده می فرمایند: حالا اگه زود اومده بودم باید نیم ساعت معطل می نشستم! و منی که خسته شدم از توضیح اینکه معطلی دکتر فرق داره با شما، واکنشی نشون ندادم و گفتم بخوابه و دهانش رو باز کنه.


سپس پنج- آیا رواست هم خوشگل و چشم درشت و مژه بلند باشین، هم حلقه و پشت حلقه برلیان ناناس ازونایی که من عاشقشم، داشته باشین و زیر دست دندونپزشک بخوابین و حواسشو پرت کنین؟!


این بار شیش- یعنی اینطوریه که بعضی وقتا به ٥ نفر نوبت دادن. بعد مریض اولی یک ساعت دیر می کنه. شما در این فاصله دو تا مریض جدید پذیرش می کنی بعد هر ٥ تا مریض با هم میان! پذیرشم پنج دقیقه یک بار میاد میگه: فلانی میگه دیر شد، بهمانی میگه بی حسیم رفت! خب به من چه سر وقت بیاین که اینطوری نشه؛ نه زود بیاین نه دیر


اینجام هفت- همه جا یونیت هاشون مخصوص دست راست هاست. همه جا! بعد ما چپ دستای بیچاره خودمون رو به سختی سمت چپ یونیت جا می کنیم و به اجبار تابلت رو می کشیم روی سینه مریض تا بتونیم از آنگل و توربین استفاده کنیم. دندون هفت پایین زن عصب کشی می خواست. به شدت می ترسید. بی حسی رو زدم و صبر کردم خوب سِر بشه دندونش. مثل همیشه تابلت رو کشیدم روی قفسه سینه مریض که یهو ترسید و گفت: وای این قراره روی من باشه؟ خندیدم: آره خب من چپ دستم اونور باشه نمی تونم. با استرس به وسایل نزدیکش نگاه کرد و گفت: خیلی از نزدیک وحشتناک ترن! البته کم کم ترسش ریخت و آخرش گفت ببخشید با ترسم اذیتتون کردما، البته که دندونش بیشتر خودش اذیتم کرد!


نوبتِ هشته- مرد اومد با شکایت اینکه کامپوزیت دندونهای شماره یک و دو اش، تغییر رنگ داده و نخ دندون رد نمیشه. معاینه اش کردم. گویا سال پیش یک غیر دندونپزشک که خیلی وقته عذرش رو خواستن، توی همین کلینیک واسش کار کرده و در واقع ماله کشی کرده بود تا ترمیم! کلی وقت گذاشتم ترمیمهای قبلی رو حذف و با دقت دوباره ترمیم کردم. بماند که بیچاره ام کرد از بس گفت زبره و نرمش کن! بعد بلند شد و توی آینه نگاه کرد: عه فاصله ی دندون هام رو گفتم باز کنین عین کناری ها که نخ رد بشه

جواب دادم: نخ رد میشه! این فاصله ای  (دیاستم) که بین دندون های یک تون می بینین، در واقع نباید وجود داشته باشه و اصولیش اینه بسته باشه و فقط یه نخ ظریف رد بشه. دوباره به آینه خیره شد: عه؟ خب کی بیام این فاصله رو هم ببندم؟!


اینم نه- حقیقتا به مرز انزجار رسیدم از دعوا و بحث بین پذیرش و دستیارهای یکی از کلینیک ها. بعضی صبح ها تا من می رسم دعواشون رو قطع می کنن ولی اکثرا ادامه میدن! از لفظ خاله زنک بدم میاد ولی واقعا رفتارهاشون خیلی خاله زنکه.


ده تا شد؟ - گفته بودم به محض اینکه در عرض سه هفته، چهار تا دندون عقل دوستم رو کشیدم، عقلش نم کشید و ازدواج کرد؟


یازدهمی- دو سالی توی طرح از دست مایع ثبوت هم خودم هم روپوش هام راحت بودیم. از وقتی توی کلینیک کار می کنم و دستیار ها گرافی تشخیصی می گیرن و خوب نمی شورن و به دستم میدن، روپوش هام پره لکه شده. دِ رنگ لکه اش هم بده و اصلا دیگه پاک نمیشه و مثل خون می مونه! [ایموجی همونی که دستش رو می زنه توی صورتش! ]

آخری- یه بنده خدایی سر کوچمون خونه داره که گویا کاری جز دم خونه شون نشستن نداره. بعضی وقت ها ساعت ٤ که دارم می دوم برسم به شیفت عصرم دم در خونه نشسته و کشیک می کشه، شب هم که برمی گردم فرقی نداره ساعت هشت باشه یا نه، باز در خونه شون نشسته و چک می کنه ورودم به کوچه رو. کأنه تایمکس ورود و خروج!

  • ۶۹۵

دلمو جا نذار، کادوی تولدته...

  • ۱۱:۰۹

این روزها کارم اینه که هی به عکس پنج نفرمون نگاه کنم. زوم کنم روی تک تکشون و قربون صدقه شون برم. انقدر این عکس رو دوست دارم که  می خوام برم بدم با فوتوشاپ شاخی که برادرجان روی سرم گذاشته رو بردارن و چاپش کنن روی شاسی تا بزنم توی اتاقم

نکته ای که توی این عکس بارزه اینه که من درست مثل یه نقطه اتصال وسط بقیه هستم، چون به تک تکشون شباهت دارم. والدین گرامم دو طرفم نشستن و خواهر و برادرم بالای سرمون ایستادن. برادرم به پدرم شبیهه و خواهرم به مادرجانم و من به هر دو نفر

از ته دلم از خدا می خوام خودش مراقب این قاب های دوست داشتنی برای همه باشه.

دیروز به مادرجانم با چاشنی لوس بازی می گفتم: من قلب خانواده هستما، حواستون به من باشه

بعد الان دارم فکر می کنم پدر مادر دوستم که قلب خانواده شون خیلی ناگهانی و توی اوج جوونی رفته، الان چه حسی دارن و چطور با اینکه دیگه صدای خنده های بلندش رو نمی شنون، کنار میان؟ 


*عنوان باید رفت از رستاک

  • ۵۳۳

حالا تا هر وقت دلت میخواد راهم نده تو اتاقت! :-/

  • ۲۱:۳۴

درسته توی دوران بلوغتی و سر و کله زدن باهات خیلی سخته. درسته راه های مختلف رو امتحان می کنم تا به صمیمیت دوران بچگیت برگردیم که همش بغلم بودی و حرف زدن رو باهات تمرین می کردم؛ ولی توی بی احساس اکثرا توی ذوقم می زنی و خیلی بد قِلِقی!

ولی واسه من همین که هر فیلم جدید خفنی می بینی میای و با ذوق واسم تعریف می کنی یا اینکه فقط سلیقه ی من رو قبول داری و هر بار با غرور خاص خودت میای پیشم که: هوپ! میای بریم لباس بخریم؟ کافیه.

البته فعلا. 

خب؟

  • ۵۲۲

اینجا همه چی درهمه! (٨)

  • ۱۵:۵۶

یکـ - حقیقت اینه که تا وقتی توی جایگاه بیمارهات قرار نگیری، نمی تونی کامل درکشون کنی. انتظار برای اینکه نوبتت بشه، یا نه نوبت داشته باشی ولی بیمار قبلی هنوز کارش تموم نشده باشه، خیلی سخته! هرچند من وقتی می رم دندونپزشکی، بیشتر سعی می کنم با همکارم همدردی کنم و دقیقه ای یک بار در نزنم که: نوبت من نشد؟! 

جونم براتون بگه حالا من نوبتم شد و رفتم داخل، بیمار قبلی روی یونیت نشسته بود. نگاهش کردم، صورتش به طرز عجیبی کشیده بود. با دهان باز به خانم دکتر گفت: فَ فَعَععم در رفته! که معلوم شد که فکش در رفته. زن خیلی ریلکس بود، بی هیچ استرسی. خانم دکتر دو تا دستش رو داخل دهان بیمار کرد و سعی کردم مانور جا انداختن فک رو انجام بده ولی زورش نرسید. به منشیش گفت که دکتر فلانی که جراح فک و صورته رو سریع صدا کن. آقای دکتر که استادم بود، اومد و تِق فک رو جا انداخت. بیمار گفت: نمی دونم چرا هر بار میرم دندونپزشکی فعَععم درمیره و دوباره فکش در رفت! استاد سریع دوباره جا انداخت و به مریض گفت: سیسسس صحبت نکن و بعد روسری بیمار رو دور تا دور سرش بست. حالا قیافه من دیدن داشت. ترکیبی بود از ترس و خنده! اینجا استاد اومد کمک، تو ده کوره ای که من هستم، جراح فک از کجا بیارم؟


دو - پسربچه ده دوازده سالش بود. از شدت استرس حالت تهوع شدید داشت. حواسش رو پرت و آرومش کردم. وقتی ترمیمش تموم شد، گفتم: خاله، ترس داشت که انقدر اولش حالت بد بود؟ گفت: نه! خدا بگم دوست هام رو چکار کنه. اونا من رو ترسونده بودن از دندونپزشکی! اصلا ترس نداشت. کدوم دندون هام دیگه ترمیم داره خانوم دکتر؟


سهـ - خدا بیمارِ بچه ی ترسو، نصیب هیچ کدومتون نکنه. به دختربچه بی حسی زدم تا ٦ بالای هوپلِسِش رو بکشم و اجازه بدم دندون هفتش بیاد جاش رو بگیره. با اینکه کاملا بی حس شده بود، به محض اینکه شروع به لق کردن دندون کردم شروع کرد به جیغ و نعره زدن. سرش رو محکم با حلقه کردن دست راستم، گرفتم و کمی به سمتش خم شدم که نیم خیز شد و یه جیییییغ بنفششششش توی گوشم کشید. تا ده دقیقه گوشم سوت می کشید و درد می کرد. از طرفی مرتب دهانش رو می بست و طبیعتا انگشت های من رو گاز میگرفت. با اینکه چیزی نگفتم ولی مادرش چندین بار ازم معذرت خواهی کرد بنده خدا!


چهار - دو تا خواهر برداشتن موهای دخترهای ٦-٧ساله شون رو حنا زدن. بعد موهاشون به طرز جالبی ترکیبی از شرابی و بادمجونی شده. جفتشون رو صدا می زنم: آن شرلی! آن شرلی شماره یک که  خیلییی شیطون بود هفته قبل اومد دندون شیری هاش رو کشیدم رفت. آن شرلی شماره دو، این هفته اومد؛ خاله و دخترخاله اش هم دنبالش بودن. وقتی دندونش رو کشیدم، خندید. آن شرلی شماره یک دوید اومد سمت میزم و خم شد به سمتم و با حرص گفت: واسه من فقط محکممم می کشی؟ حسابت رو می رسم! کلی خندیدم به حرفش.


پنجـ - این دختربچه بعد از چندین ماه اومد پیشم که یکی دیگه از دندون هاش رو عصب کشی کنم. اول کار با ذوق و شوق اومد داخل ولی دوباره به زور و دعوا خوابوندنش روی یونیت. مادرش هم روی یک صندلی گوشه اتاقم نشست. صبح بود و پرانرژی بودم و باحوصله. با بدقلقی ها و گریه هاش کنار میومدم و سریع تراش می دادم که مادرش به خانوم نون گفت: یه شکلات بهم می دین؟ صدای صحبتشون رو بین جیغ های دخترک می شنیدم که: وای حالم بده. وای دارم غش می کنم. حالت تعوع دارم... اوووق... و از حال رفت. مثل اینکه از شدت بی تابی های دخترش دلش ریش و منجر به غش شده بود! بردنش اورژانس و سرم بهش وصل کردن. به دختربچه نگاه کردم: ببین چی کار کردی؟ مامانت به خاطر تو حالش بد شد. مثل اینکه عذاب وجدان گرفت چون تا آخر کارش جیک نزد تا زود کارش تموم بشه و بره پیش مادرش. جالبی ماجرا اینجاست که مامانش رو دید و دوباره اومد دم در اتاقم ایستاد که چطور دارم دندون یکی دیگه رو درست می کنم! 


ششـ - بارها گفتم و باز هم میگم که از بهترین حس هایی که یک فرد می تونه تجربه بکنه، تشکر و دعای از ته دل مردمه که با هیچ چیزی قابل تعویض نیست: ایشالا خدا هر چی میخوای بهت بده. ایشالا همه آرزوهات برآورده بشه، ایشالا به خانوادت سلامتی بده و ...


هفتـ - یکی از صفاتی که اخیرا در خودم کشف کردم، دل کوچیک بودنمه! به این صورت که نمی تونم تحمل کنم و روز تولد اطرافیانم بهشون تبریک بگم یا بهشون هدیه بدم. مثلا اگه تولد خواهرم دو هفته دیگه است و امروز براش هدیه خریدم، آخر هفته که دیدمش بااااید بهش بدم و دلم طاقت نمیاره! تولد اخیر برادرم هم باز هول بودم که با خنده به روی من آورد که آخه فردا تولدمه، چرا امروز بهم دادیش؟ رو همین اصل کادوی تولد ٣١ شهریور مادرجان شکوهم رو چند روز پیش بهش دادم!! 

چه کاریه آخه؟ چرا صبر ندارم من؟! :-/


هشتـ - مردم حمله کردن به مغازه ها و برای مصرف چند ماه آیندشون پوشک و نوار بهداشتی می خرن. یک سری میگن این کار احتکار نیست و برای نیاز خودمون داریم خرید می کنیم و اعتمادی به شرایط آینده کشور نیست که روشن فکر بازی دربیاریم و بگیم ما نمی خریم و فلان و بهمان. نظر شما چیه؟ 


  • ۱۱۳۴

اینجا همه چی درهمه! (٥)

  • ۰۸:۲۶

١- می دونی اینکه کار کنی و دستت بره تو جیب خودت، خیلی باحاله. لذت پیامک واریز حقوق با هیچ چیز دیگه ای قابل تعویض نیست. بعد کنار همه ی ولخرجی هایی که من دارم و به سختی بعضی وقتا جلوی خودم رو می گیرم که هوپ می دونی فلان چیز اندازه چند روز حقوقته؟ نیاز داری واقعا بهش؟ یک مسئله ای رو امروز متوجه شدم که خیلی واسم جالب بود. اونقدری که حواسم هست وسایلی که خودم خریدم گم یا خراب نشن؛ یا خوراکی هایی که واسه پانسیون می خرم به اندازه مصرف یک هفته ام باشن و تا آخر هفته بشه، تند تند می خورم تا فاسد نشن؛ روم به دیوار هیچ وقت اونقدر نگران حیف کردن پول پدرجانم نبودم! انگار تازه ارزش پول و زحمت رو درک کردم اون هم توی این وضع گرونی دلار و بی ارزش شدن ریال. 


٢- تازه به مشهد رسیده بودیم و منتظر بودیم تا چمدون ها پشت سر هم قطار بشن. توی اون شلوغی اطراف نوار نقاله، پیرمردی عصا به دست و هن هن کنان چند نفر رو کنار زد و اومد نزدیکم و با من من سلام کرد و تلاش کرد برگه ای رو دستم بده. با تعجب به دوستم نگاه کردم و رو به پیرمرد گفتم: کاری داشتین پدرجان؟ دوباره برگه رو جلوی چشمم گرفت، انگار یک نفر با عجله شماره تلفن و آدرس محل کار و منزلش رو روی برگه نوشته بود: این برگه رو بگیر دخترم. همینم مونده بود از یک مرد به این سن و سال شماره بگیرم! این بار با خنده به دوستم نگاه کردم. با فاصله ی چند متر پشت سرش تمام حواس پسری پیش ما بود انگار. شستم خبردار شد. پیرمرد جوری با مهر و محبت نگاهم کرد و گفت: جسارتا می خواستم دخترم بشی! که نتونستم در اون لحظه دلش رو بشکنم. برگه رو با خجالت و احترام رد کردم و شماره ی بابا رو بهش دادم. (فکرتون جای دیگه نره، هفته پیش با پدرجان تماس گرفتن و با هماهنگی قبلی با من قبول نکردیم دختر اون پیرمرد مهربون بشم! )


٣- انقدر از برد ایران خوشحالم که واسم مهم نیس با گل به خودی بردیم. تا چهارشنبه ساعت ده و نیم شب، ما شادترین ملت جهانیم! قرار بود با خواهرجانم بریم سینما بازی رو ببینیم ولی چقدر دلچسب شد که نرفتیم؛ لذت شادی خانوادگی و دیدن دور قهرمانی پدرجان و برادرجان تو خونه، داد و بیدادشون، جیغ های ما مونث های خونه، خیلی بالاتر بود. مبارکتون باشه ایرونی های عزیز. 


+ خبببب... پست از هر وَری دَری ام رو منتشر کردم. برم واسه راند بعدی خوابم. :-)))




  • ۵۹۷

عاشق شده ام بر وی...

  • ۱۴:۳۶

عاوووشق سرکلیدیم هستم. دندون خانوم...  درسته کوچیکترین دست ها رو تو خونه دارم ولی حالا همچین دست هام کوچولو موچولو هم نیست که هر بار میخوام بیام اینجا و با داداشم شب قبلش خداحافظی می کنم و دست می دم، دستم توی دستش گم میشه و ٥ دقیقه دست هام رو نگه می داره و هعی میگه: مطمئنی با اینا میتونی دندون بکِشی؟! نگرفتی ما رو؟ 

:-/


این ها هم ابرهای گوگولوس هستن، در مسیر شهر های طرحی شماره ١ و شماره ٢! 


جدیدترین نقاشی یکی از بچه هام برای من... تازه سواد دار شده بچه ام [چشم هایش قلب قلبی می شود!] هر چند این بار کلی زیر دستم گریه کرد و پدر صاحاب بچه رو دراورد. :-/


بیا! من بخوام هم درس بخونم و به فیلم و سریال فکر نکنم، خودِ درس حواسم رو فکر می کنه، آخه جان اسنوی عشقول اینجا چیکار می کنه؟


 

خواهش می کنم فحش ندین بهم! ایشالا که دلتون نخواد، نوبرانه های خانوم نون برای من: آلوچه، چاقاله بادوم و کُمبُزه! دفعه اولی بود که کمبزه می خوردم: بُزک نَمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد! :-)))


و احسنت به چنین خانوم دکتر دندونپزشکی که گربه رو دم حجله به خوبی نفله کرد! باشد که به خوبی فراگیریم... ( ببین تو رو خدا از دشت و دمن، باغ و چمن رسیدیم به کجا؟ آخه تو دندونپزشکی؟ :-/ )


+ تلاش کردم یه پستی بنویسم و به خودم و خواننده هام این طور القا کنم که همه چی آرومه، ما چقدر خوشحالیم و این صوبتا! شرایط داخلی مملکت عاووولی، شرایط خارجی مملکت عاووولی! کور بشه کسی که نتونه خوشحالی ما رو ببینه! هر کی گفته مشکل داریم حسودههه! 

-_-


**عنوان: دلبر از محسن چاووشی


  • ۶۰۹

سِرتِقه، ولی دوستش دارم...

  • ۰۸:۴۷

باورتون نمیشه تا چه حد برای رسیدن آخر هفته و رفتن به سینما با برادرجانم، لحظه شماری می کنم. قراره بریم " آینه بغل" رو ببینیم. البته من دفعه ی دومم میشه. دفعه اول در کنار لحظاتی که با چشم های خیس از اشک در اثر خندیدن زیاد، فکر می کردم چقدر فیلمش بی مفهوم ولی خنده داره، به خواهرم می گفتم جای داداشمون خالیه که صدای خنده های بلندش، کل سینما رو بلرزونه! آخرین بار  "بارکد" رو با برادرجان توی سینما دیدیم و در خیلی  از صحنه ها من از صدای خندیدنش خنده ام می گرفت. عزیزززم دلم برای سرتق بازی هاش تنگ شد! هفته ی پیش، خواهر و برادرم گفتن هوس اسنک خونگی کردن و خب ما جفتشون رو فرستادیم داخل آشپزخونه و گفتیم این گوی و این میدان! درسته هر دو خیلی به من کنایه انداختن که تنبل خانوم! پاشو تو هم بیا کمک، ولی من سنگرم رو حفظ کردم و گفتم: اولا من خسته ام بعد از یک هفته کار و دوما من مهمونم الان اینجا! نتیجه ی کارشون عالی بود و میشه گفت حتی دلم برای طعم اسنک "خواهر-برادر پَز" هم تنگ شده...



  • ۹۲۸
۱ ۲ ۳
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan