درس طبیب اگر بود زمزمه محبتی/ جمعه به مطّب آورد طفل گریزپای را !

  • ۰۰:۳۸

باز هم من بودم و دختر ٧-٨ ساله ی لوسی که به زور روی یونیت خوابیده و موقع بی حسی شلنگ تخته می انداخت و هر آن ممکن بود سر سوزن بره توی انگشتم. عصبانی شدم. 

 ' پاشو برو واست کار نمی کنم! پاشو! ' 

از خدا خواسته پرید از روی یونیت پایین. مامان باباش اومدن توی اتاق.

' اصلا اجازه نمیده و اذیت می کنه. ببرینش بذارین همه دندوناش خراب بشه، بکشه دندون هاش رو دندون مصنوعی بذارین واسش مثل پیرزن ها بشه' 

دختربچه ی سرتقی بود "بشه، مهم نیست! "

همون موقع پسربچه ی کوچیک ٤ ساله ای دست در دست باباش اومد تو که دندون درد دارم. خوابید روی یونیت. در باز بود و دخترک و خانواده اش بیرون وایساده بودن و تلاش می کردن دخترشون رو راضی کنن بچه خوبی بشه. پسرک دهانش اندازه گنجیشک باز میشد. معاینه اش کردم و عکس نوشتم واسش. 

بلند گفتم: ' آفرین پسر خوب که انقدر آروم بودی. بعضیا یاد بگیرن! ' 

پدرش عینک دور فریم آبیش رو بهش برگردوند و گفت: "خانوم دکتر، پسرم کشتی هم میگیره. " 

با خنده به هیکل ریزه میزه اش نگاه کردم: ' عزیزززم پس مردی واسه خودت' 

" تازه استقلالی ِ تیر هم هست! همه لباساش هم آبیه! "

 ' ایول منم استقلالیم! دیدی توی دربی زدیم ترکوندیمشون؟!' 

پسربچه خوشش اومده بود و با خجالت لبخند می زد. دخترک لجباز اومده بود داخل و با دقت به حرف های ما گوش می داد. مامانش گفت: " قول داده که بخوابه و دختر خوبی باشه"

' امیدوارم'

تکنیک TSD ( بگو، نشان بده، انجام بده) رو پیاده کردم و تک تک وسایلم رو بهش نشون دادم. کم کم ترسش ریخت و از داستان های بی سر و ته کِرمانه ی من خوشش اومد، حتی هر بار با ذوق منتظر بود که تفنگ جادوییم رو ببرم داخل دهانش و آب بپاشم به دندونش و بعد خشکش کنم تا غش غش بخنده!  قیافه اش وقتی کارش تموم شد و والدینش دوباره نوبت می خواستن و خانم نون گفت نوبت نداریم و خانم دکتر دیگه از بعد از عید نمیاد این مرکز دیدنی بود. سرش رو انداخت پایین و اشک توی چشم هاش جمع شد. عزیزدلم... همین کارها رو می کنین که عاشقتون میشم خب... قهر و آشتی تون دو دقیقه طول می کشه. از توی کشوی میزم یک شکلات انار برداشتم و دادم دستش: ' یک ساعت دیگه اینو بخور، الان نه ها! اگه کسی سر نوبتش نیومد زنگ می زنم بیا دوباره بریم به جنگ کرم های دندونت؛ خب؟ ' 

"خب!"


* *عنوان از نظیری نیشابوری با کمی تغییر! در واقع معلم نیستم ولی معلم ها رو خیلی دوست دارم! :-)))

  • ۵۸۷

زیبایی ات، اعصاب مرا ریخت بهم!

  • ۲۱:۳۵

خیلی دوست دارم بنیانگذار این موج فرخنده رو که " خانم دکتر حالا که خودت نمیکشی، بی حسی بزن خودمون میریم می کشیم" که اخیرا اینجا ایجاد شده ببینم. آدم دفعه اول به این جمله می خنده، دفعه ی دوم سکوت می کنه ولی بار سوم با اخم نگاه می کنه به این مردهای گُنده و میگه: شما دندونپزشکی یا من؟ شما تشخیص میدی دندون کشیدنیه یا من؟ شما کارت اینه به من دستور بدی چکار باید بکنم و چه کار نباید بکنم؟!

و بیماره که از صدای جدی دختری که هیکلش نصف خودشه، جا میخوره و با معذرت خواهی میره بیرون!!!



نمی دونم قبلا هم بداخلاق بودم یا نه فشار کاری انقدر آستانه ی تحملم رو پایین آورده و جدی و قاطعم کرده. 

دانشجو که بودیم توی یک هفته نهااایت ٤-٥ تا مریض داشتیم؛ اگه بخش جراحی بود، ماشالا از بس زیاد بودیم و بیمار کم بود، خوش شانس بودیم یک دندون می کشیدیم، بقیه ی ساعت روز هم ول می چرخیدیم توی بخش. بقیه ی بخش ها هم مثل ترمیمی و اندو رَوند کار این طور بود که هر روز ساعت ٨-١٢ ما بودیم و یک مریض مظلوم و دهانی که باید چهار ساعت باز بمونه و مایی که نمیدونم خدایی چکار می کردیم تو اون چهار ساعت؟! الان اگه مریض خوب و همکار باشه ( یعنی بچه ای مثل امیررضای ٨ ساله نباشه که دقیقه ای سه بار تشنه اش میشه و ده دقیقه یک بار جیشش میگیره) من که هنوز هم از سرعت دستم راضی نیستم و می دونم جای کار زیاد داره؛ توی همین زمان، کم کم ٤-٥ تا مریض ترمیمی/اطفال راه می اندازم. چند تایی هم این وسط می کشم. کلی هم ویزیت می کنم و با مردم سر و کله می زنم. میگم سر و کله یعنی واقعا سر و کله ها! همین بگو مگوها، توضیح دادن های ناتمام به یک سری از بیمارها و درک نکردنشون بی اعصابم کرده. اعصابه، از پولاد که نیست. خیلی وقت ها بیمار 'درک نَکُن' رو ارجاع میدم به دستیارم و اون باهاشون حرف می زنه، ولی امان از وقتی که خانوم نون نباشه یا من خسته باشم و مریض اذیت کنه. اون وقته که آمپر می چسبونم صدام کمی تا قسمتی بالا میره و جواب مریض رو میدم. البته ٧٣٪؜ موارد عذاب وجدان میگیرم بعدش ولی خدایی چاره ای ندارم. اگه جدی نباشم، اگه قاطعیت نداشته باشم، از پس این همه مریض و خانواده هاشون با این حجم زیاد توقع برنمیام. 

ظهرها توی پانسیون وقتی سه نفری پشت میز آشپزخونه نشستیم، هر بار یک نفرمون از دست بیمارها و مسئول های مرکز اعصابش کیشمیشیه و  توی خودشه. هر بار دو نفر دیگه تلاششون اینه بهش روحیه بدن که: طرحه! مجبوری تحمل کنی تا تموم بشه! دایورت کن به ... و این طور جمله ها. امان از روزهایی که هر سه تامون خسته ایم و بی اعصاب و تنهایی بهمون فشار آورده باشه توی شهر غریب و جَو هم جو خرس و ولن تاین باشه و کسی حوصله ی دلداری به اون یکی رو نداشته باشه! 


خدایا! واقعا ازت صبر میخوام. صبر جمیل...



 * عنوان از جلیل صفربیگی


  • ۸۶۶

باشه، ما هم خدایی داریم...

  • ۰۱:۲۸

سکانس اول ( روز- داخلی- اتاق دندانپزشک)


سرم رو از روی بیمار بلند می کنم و با خستگی میگم: خانوم نون! مریضا دوباره همه با هم اومدن تو که! من تمرکز ندارم. ببرشون بیرون از اتاق بهشون نوبت بده.

خانوم نون: چشم خانم دکتر. رو به بیمارها ادامه میده: بیاین بیرون. 

یکی از زن ها از زیر دستای خانم نون فرار می کنه و میاد پیشم. مامانِ نازگله. خودش ایرانیه ولی همسرش افغانه و طبیعتا بچه هاش مثل شوهرش دفترچه بیمه ندارن. دفعه قبل با تخفیف حسابی دو تا از دندون های نازگل رو فیشورسیلانت ( شیارپوش) زدم و هنوز منتظرم شبکه بهم تذکر بده که چرا بیشتر پول نمیگیری از اتباع خارجی. 

مامان نازگل با لبخند گشاد: خانم دکتر دستتون درد نکنه میشه یه نوبت دیگه به نازگل بدین.

نازگل دست در دست مادرش بهم لبخند می زنه. چقدر می ترسید ازم و چقدر بعدش دوست شده بود باهام.

میگم: با خانوم نون صحبت کنین. ولی نوبت هام تا اواخر اسفند پره. 

با اصرار میگه: نمیشه زودتر. 

به عکسش نگاه می کنم: الان که درد نداره. کار اورژانسی نداره. نوبت بگیرین لطفا.


*** 

سکانس دوم ( روز- خارجی- خیابان)


با دندونپزشک یکی از مراکز دیگه ی شهرستان منتظر اتوبوس شهر خودمون ایستادیم.

اون: بگو امروز چی شد!

من: چی شد؟

اون: یکی از بیمارهات اومده بود پیش من. کلی غر زد که از وقتی واسه بچه اش کار کردی از دندون درد خواب نداره. تازه میگفت خانوم دکترِ اون مرکز بی سواده و هیچی حالیش نیست، بدون بی حسی واسه بچه ام کار کرده. 

خشکم می زنه. ادامه میده: تا دهان بچه اش رو باز کرد دیدم دو تا فیشورسیلانت زدی واسش.

با تعجب میگم: از فیشورسیلانت درد گرفته! مگه میشه؟ توضیح میدادی واسش.

اون: گفتم بهش که چی میگی خانوم؟ فیشور سیلانت نه باعث درد دندون میشه نه بی حسی میخواد. یه رنگه که میزنن روی شیارهای دندون تا پوسیده نشه. 

با ناراحتی می پرسم: اسمش چی بود؟ 

اون: دقیق یادم نیست. افغان بودن... اممم... آهان نازگل بود اسمش.

غمگین میشم. خیلی غمگین میشم. با خوشحالی منتظر آخر هفته بودم ولی با شنیدن این حرف ها، خستگی تمام هفته توی تنم می مونه. از این همه بی انصافی زبونم بند میاد. نمیگم کارم عالی و بی عیب و نقصه، به هر حال تازه درسم تموم شده و ممکنه خرابکاری بکنم، هرچند در مورد نازگل مطمئنم کارم هیچ مشکلی نداشته، ولی وقتی انقدر با جون و دل کار بکنی، وقتی استرس تک تک دندون هایی که وضعشون وخیمه، شب ها رهات نکنه و مرتب از اساتید و گروه های دندونپزشکی بپرسی که چکار می تونم بکنم با این امکانات محدود طرح واسه ی دندون دائمی این بچه که کشیدنی نشه و وقتی دندون به درمان جواب میده، حس میکنی باری رو از روی دوشت برداشتن؛ بعد بیان این طوری زیرآبت رو بزنن، چون کارشون اورژانسی نبوده و بهشون نوبت ندادی؟ دوباره باید بگم ما هیچ، ما نگاه؟ 


  • ۶۳۱

نترس، قول میدم نخورَمت!

  • ۱۷:۵۰




بعدا نوشت: عکس حذف شد


با توجه به حدیث بالا و حجم بالای ترسی که بچه ها از من و اتاقم دارن، مطمئنا من بهشت رو هم ببینم؛ این سرای مذکور رو نمی بینم. هعییی...


برای ارزیابی میزان همکاری بیماران اطفال توی دندونپزشکی یک طبقه بندی به اسم فرانکل داریم. بچه ی کاملا غیر همکار دو منفی، غیرهمکاری که امید میره یکم همکار بشه منفی، بچه همکار و کمی نگران مثبت، و بچه ی کاملا همکار دو مثبته. بعد تصور کنین بچه ای که امروز آخر سر نوبت داده بودم از دو منفی هم به رد بود. از همون اول کار جیغ می زد تا وقتی به زور روی یونیت خوابوندنش. قشنگ اندیکاسیون بیهوشی داشت، ولی هزینه اتاق عمل هم نداشتن. اون تکنیک های مهربونی و جونم و قربونم اصلا فایده ای نداشت. یکم صبر کردم تا گریه هاش تموم بشه، دیدم نه! به مامان بچه آروم گفتم قراره سرش داد بزنم، در جریان باشین! اونجا بود که اون روی هوپانه ام رو گذاشتم زمین و همپای بچه شروع کردم به داد و بیداد!! اول از همه مامان بچه رو با داد همراه چشمک بیرون کردم. بعد خانوم نون که میومد با مهربونی بچه رو ساکت کنه بدتر لوسش می کرد و همین طور آقای میم ( تمیزکار) که اینطور وقت ها از عمد توی اتاقم معطل می کنه و بیرون نمیره و از اون ور اتاق بچه رو دعوا می کنه فرستادم بیرون. گفتم تحت هیچ شرایطی کسی نیاد توی اتاقم! همه رفتن. تابلت( میز دندونپرشکی) رو آوردم روی سینه بچه. یه جورایی گیرش انداختم. بعد خبیث خندیدم و گفتم: نازنین! الان من موندم و تو! همه رفتن خونشون! من تا خود صبح وقت دارم. میخوای زود بری؟ با جیغ گفت: آرهههه مامااااان!

-مامانت نیست. رفت خونتون. گفت هر وقت کار نازنین تموم شد بگین بیام دنبالش! 

از ترس یکم صدای گریه اش کم شد و به اطراف نگاه کرد. سریع بی حسی زدم واسش. جیغش دوباره بالا رفت. طفل معصوم متوجه شد انگار گیر افتاده با گریه گفت: خالههه درد نداشته باشه! 

- اگه اذیت کنی درد داره. 

و واقعا هم اذیت کرد. دست و پا می زد و گریه می کرد. با یک دستم فکش رو باز نگه داشته بودم و با دست دیگه ام تراش می دادم. هعی به خودم می گفتم: تشنج نکنه؟ نبنده دهانش رو کلا انگشتم به فنا بره؟ زبونش سوراخ نشه؟ جیش نکنه؟!! توی همین افکار بودم و تصمیم گرفتم شیفت بدم از خاله عصبانی به خاله ی مهربون. قصه ی همیشگی کِرم های توی دندون که این بار عروسی گرفتن و من عروسیشون رو عزا کردم (واسه همینه که از دهانش خون میاد!) رو تعریف کردم. صدای گریه آروم آروم قطع شد. مثل اینکه بچه متوجه شد خبری نیست و ترس نداره. شروع کرد به سوال پرسیدن با فاصله زمانی سی ثانیه یک بار: خاله کی تموم میشه؟ کی تموم میشه؟ تموم میشه؟ میشه؟! چیکار داری می کنی؟ این چیه؟ اون چیه؟ تلخه؟ شیرینه؟ تنده؟ 

تموم شد. ازش قول گرفتم دفعه ی بعدی که میاد واسم نقاشی با موضوع دندونپزشکی بکشه که مثل بقیه ی نقاشی های بچه ها، بچسبونم به دیوار اتاق. دستم رو گرفت و با لبخند!! از روی یونیت پا شد. در اتاق که باز شد همه پشت در تجمع کرده بودن. لبخند پدر و مادر نازنین و تشکرشون، خستگیم رو به در کرد.


+ مشخصه به تخصص اطفال دارم جدی فکر می کنم، یا بیشتر توضیح بدم؟! خدایا یعنی میشه؟! 


  • ۹۴۲

بانوی فصل درختان سارپوش! دیدی که رفتنت از شهرِ شعرِ من، یعنی غروب زمینی مزارپوش؟

  • ۱۴:۰۸

باید فردا برگردم با دستی که کمتر ولی هنوز درد می کنه. امیدوارم بیمارها درکش رو داشته باشن که نمی تونم دیگه زیاد دندون بکشم، نداشتن هم، کاری از "دستِ من" برنمیاد. من به دست ها و سلامتیم حالا حالاها نیاز دارم. خانم نون -دستیارم- زحمت قانع کردنشون رو به عهده گرفته. از طرفی امیدوارم این بار دیگه توی تاکسی بین شهری، وسط ننشینم بخصوص وقتی که کنارم یک مرد کاملا درشت هیکله. درشت هیکل معمولی نه ها! ازون هیکل هایی که نه تنها نیمه ی راست صندلی عقب رو گرفتن بلکه به نیمه چپ که دو تا خانم هستن هم دست اندازی می کنن. بنده خدا خیلی تلاش می کرد به من نخوره ولی توی پیچ های جاده، چاره ای نبود و من به خودم می گفتم بی خیال! هرچند دفعه ی بعدی ترجیح میدم پول یک نفر دیگه رو هم حساب کنم و انقدر تا آخر مسیر منقبض نباشم!

گفتم تاکسی، یاد تاکسی های در سطح شهر طرحم افتادم. هفته ی پیش تا سوار یکی از تاکسی ها شدم، راننده برگشت و بهم نگاه کرد و سریع به رو به رو خیره شد و راه افتاد. چهره اش خیلی آشنا بود. کل مسیر فکر می کردم کجا دیدمش. وقتی رسیدم و برخلاف بقیه تاکسی ها کرایه ی دوبل ازم گرفت، یادم افتاد که قبلا دو تا از دندون های راننده ی دیابتی رو کشیدم. دندون سومی رو هم چون جراحی لازم بود و وسایل جراحی نداریم، نتونستم و ارجاع دادم به مطب های شهرشون. احتمالا حق داشته دوبل حساب کنه!! 

هفته ی قبلش هم وارد مغازه ای شدم و مغازه دار، پدر یکی از بیمارهام بود. کلا شهر کوچیک، این مسائل رو هم داره. راه بری آشنا می بینی و اگر هم غریبه باشی خیلی توی چشمی. جرئت نداری حرف بزنی چون مطمئنی کلامی به زبون بیاری، همراه با یک کلاغ چل کلاغ از پذیرش و ماما و تمیزکار و غیره می رسه به گوش رئیس شبکه! فقط باید موقع حرف زدنشون لبخند ژوکوند بزنی و تایید کنی و از گوشه ی چشم به ساعتت نگاه کنی که کِی ساعت کاریت تموم میشه! 

مشخصه دوست ندارم برگردم؟!


#تاکسی

#مرد_گنده

#راننده_آشنا

* عنوان بانو از همایون شجریان


  • ۵۳۳
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan