روان شناس لازم نشم، صلوات!

  • ۱۶:۰۳

یکی از عجیب و در عین حال بهترین حس های یه دندونپزشک وقتیه که همه یا بیشتر دندون های یک فرد رو خودش کشیده باشه؛ بعد بیمارش چند وقت بعد بیاد بهش سر بزنه و با لبخند بگه: " سلام دکترررر دلم براتون تنگ شده بود، اومدم بهتون سر بزنم"  و ردیف دندون مصنوعی هاش برق بزنه توی دهانش. خستگی آدم درمیره وقتی قربون صدقه ی دست و پنجه ات میرن که خوب کشیدی و اصلا نفهمیدیم و درد نداشت و این صوبتا! حتی مورد داشتیم دو هفته بعدش هدیه به دست اومده که ازم تشکر کنه و مگه نیشِ شُل شده ی من جمع شدنی بود وقتی شال خوشرنگ کادوپیچ رو دیدم؟!

  • ۶۹۵

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم

  • ۱۶:۰۸

نشستم تو اتاقم منتظر بیماری که نوبت گرفته ولی دیر کرده که دو تا دختر ١٤-١٥ ساله وارد اتاق میشن و گوشی موبایلشون رو جلوی چشمم میگیرن: نگاه کن خانوم دکتر چقدرررر شبیه اینی!

به این! نگاه میکنم. عکس پروفایل دختری هم سن و سال خودمه که ابدا شبیهَم نیست. 

-ایشون که اصلا شبیه به من نیست.

-چرا خیییییلی شبیهه. از چند روز پیش که شما رو دیدیم هی همه داریم به هم میگیم چقدر شبیه معلم پارسالمون هستین که رفت.

-حتما از اون معلم هاییه که دوستش داشتین و دلتنگشین؟

از خنده غش می کنن: نه از اتفاق جفتمون ازش متنفریم.

به رو به رو خیره میشم. نیست. به راست، نیست. بالاخره گوشه ی سمت چپ دوربین رو پیدا میکنم و اجازه میدم چهره ی پوکرفیسم رو ثبت کنه. زنی وارد میشه و با خانوم نون خوش و بش می کنه. رو به من میکنه: چرا شما اینجا مطب نمیزنی خانوم دکتر جان؟

-واسه چی بزنم، دارم کار میکنم دیگه.

-نه مطب بزنی که واسه همه کارهامون بیایم پیش شما.

-خب هستن دکترای دیگه.

مشخصه خانوم نون دوباره اغراق آمیز تعریفم رو کرده: نه میخوایم شما اینجا بمونی. تعریف شما رو شنیدیم. چند تا مغازه ی بزرگ و کاشی شده دارم بیا مطب بزن توش!

-حاج خانوم من دارم لحظه شماری میکنم طرحم تموم شه فرار کنم، شما میگی مطب بزنم اینجا؟ 

-چراااا مردم اینجا اذیتتون کردن؟ 

-نه خدایی. انقدر که از دست شبکه اذیت میشم از مردم گله ای ندارم. 

-پس ایشالا عروس همینجا بشی که موندگار بشی.

این بار سریع تر پیدا می کنم دوربین رو. :-|

بالاخره بیمارها تموم میشن و پایان روز کاریم میرسه. به سمت دستگاه تایمکس میرم تا انگشتم رو ثبت کنم بی خبر از اینکه توی دوربین نگاه زنی ثبت شدم. رسیده نرسیده به پانسیون گوشیم زنگ میخوره. خانوم نون با هول و تند تند میگه: کجایی خانوم دکتر؟ 

دلم هری می ریزه. نکنه مشکلی برای یکی از بیمارهام پیش اومده: تازه رسیدم پانسیون. چی شده؟! 

می خنده و با ذوق میگه: یه خانوم فرهنگی شما رو دیده، پسندیده واسه پسرش. فلانه و بهمانه و ...

-خب

-اله و بله و جیمبله!

-خب بهشون بگین من موافق نیستم. 

-خیلی خانواده خوبی ان ها! عکس پسره رو بفرستم؟!

-نه خانوم نون نه! خداحافظ شما.

از خانوم نون دلگیر میشم که انقدر ذوق و اصرار داره که واسه من خواستگار پیدا کرده! دوست دارم واسش بگم این که من مجردم، دلیلش این نیست که خواستگار نداشتم یا ندارم. شوهر هست ولی اونی که من میخوام نبوده. به دل من ننشسته. دوستش نداشتم. اصلا شاید دوست داشتم مجرد بمونم. فرهنگ شهر ما فرق داره با شهرستان کوچیک شما که اگه دخترها رو ١٣-١٤ سالگی شوهر ندن، لفظ ترشیده بهشون می چسبونن. از طرفی هم میگم از محبت زیادش به من انقدر ذوق زده شده و گفته همینجا شوهرم بده تا پیشش بمونم! 

دو روز بعد توی مرکزی بودم که خانوم نون نداره؛موقع غلغله ی بیمارها، گوشیم زنگ خورد. شماره ٠٩١٢ ناشناس. جواب دادم و هم زمان به بیمار بعدی گفتم بیرون منتظر بمونه. همون مادر پسر بود. به معنای واقعی کلمه برای ده دقیقه مخم رو توی فرغون گذاشت و اصرار پشت اصرار. بیمارها هم دقیقه ای دو بار در می زدن. هر چی به خانومه می گفتم نَره، می گفت بدوش! می گفتم نمیخوام و پسر شما معیارهای من رو نداره، می گفت: پسرم خوبه، تو تهران خونه داره، ماشین داره، ایشالا ازدواج کنین ٤-٥ سال دیگه بچه دار بشین خودم بزرگشون می کنم، واستون آشپزی می کنم. مثلا انگار این آپشن رو بگه دل من میره و میگم آخجوووون همون مادرشوهری که می خواستم! به سختی موفق شدم به بهونه ی اینکه بیمارهام منتظرن و با آرزوی پیدا شدن عروسی باب میلش، گوشی رو قطع کنم. 

من فقط بفهمم کدوم یکی از افراد شبکه شماره من رو داده بهش... :-/

یارِ آینده جان! همش تقصیر توئه ها. مگه اینکه نبینمت!


+ راستی خوشگل مُشگلای بلاگستان! نازدار ها! ابرو کمندها! گیسو بلندها! گیسو کوتاه ها! دختر باباها! زنِ مردم ها! 

روزتون مبارکـــ ؛-)


*عنوان شانه هایت از خانوم هایده ی عشق 

  • ۸۸۰

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت

  • ۱۵:۰۶

بیر- از معدود دفعاتی بود که بیمار اطفالم ساکت و آروم  دراز کشیده بود و من هم در آرامش کامل داشتم واسش کرم های دندونش رو می کشیدم بیرون. چند تاییشون مقاومت کردن، مجبور شدم بکُشمشون و خون و خونریزی توی دندونش به پا بود به شدت دیدنی! من بودم و خانوم نون و یکی از پرسنل که از سر کنجکاوی یا شاید بیکاری بالا سرم ایستاده بودن. هوا کاملا آفتابی بود و گرم. کولر هرچقدر زور می زد نمی تونست هوا رو خنک کنه. فایل رو کردم توی کانال دندونش که یهو یه صدای خیلی خیلی بلندی اومد: بووووومب! کمپرسور یونیت درست بغل گوشم ترکیده بود. همه پریدن بیرون از اتاق. مامان بچه ترسیده بود و جیغ میزد. در صدم ثانیه کودک رو که وزنش کم هم نبود از روی یونیت کشیدم پایین و سریع از اتاق بیرونش بردم. صدا تموم شد. با احتیاط وارد اتاق شدم. ساکشن زیر یونیت گیر کرده بود. آینه دندونپزشکی اونور اتاق افتاده بود. خانوم نون هم غیبش زده بود. به بچه گفتم: ترسیدی خاله؟ با قیافه ی پوکرفیس نگاهم کرد و گفت: نه! ترس نداشت! بگیر خاله. و سوند رو به دستم داد! سوند دست اون چیکار می کرد؟! تا یک ساعت بعدش گوش چپم سوت می کشید.


ایکی- معاینه مدارس بیچاره کرده من رو. برای هر روز کلی بیمار از قبل نوبت دادم. اون وقت بچه مدرسه ای ها هم پنج تا، پنج تا پا میشن با کارت سلامتشون میان پشت در اتاق تجمع می کنن. اون روز دیگه چونه ی مقنعه ام روی مغز سرم بود. از شدت سرشلوغی کم مونده بود بشینم کف مطب و گریه کنم که یه اکیپ دختر ١٥ ساله وارد شدن. با خستگی گفتم: تک تک بیاین تو. نفر ٥ ام دختر خیلی چاقی بود که تا بهش گفتم بخواب؛ گفت: وای می ترسم. جدی گفتم: بخواب دیگه از آینه می ترسی؟ معاینه اش کردم و به خانم نون گفتم که بهش نوبت بده. دختر زبون باز کرد: میدونین؟ من از دندونپزشکی نمی ترسم. از شما می ترسم. یه نگاه به هیکل خودم انداختم؛ یه نگاه به قد و بالای دختر: از من می ترسی؟ بنده خدا دو برابر منه هیکلت. کجام ترسناکه؟ 

همین که این حرف از دهانم خارج شد، پشیمون شدم. من حق نداشتم مسخره اش کنم. ولی درست گفتن که آدمای چاق مهربونن. به حرفم کلی خندید و شروع کرد به پرسیدن که رتبه تون چند بوده و زیاد درس می خوندین و در آخر هم ازم معذرت خواست که بهم گفته: ترسناکِ باجذبه! سریع گفتم: من باید ازت معذرت بخوام، شوخی کردم ها به دل نگیر.


اوچ- حالا بگذریم از اون پسر هم سن و سالَم که تیپ مذهبی داشت و در تمام مدتی که معاینه اش می کردم و واسش حرف می زدم به در و دیوار و خانوم نون نگاه می کرد و جواب می داد و نهایت تلاشش این بود که اصلا نگاهش به من نیوفته؛ ولی واسم جالب بود که پیرزنی وارد شد و جواب سلام من رو نداد و رفت سمت خانوم نون و دهانش رو باز کرد که: واسم اینو بکش! با خنده گفتم: حاج خانوم دکتر منم نه ایشون. روتون رو به سمت من بگیرین!


دؤرد- این خاطره رو تعریف کنم مطمئنم میگین: اوف بر تو باد ای هوپ ظالم! این بود آرمان های ما؟!

دُرسای ٦ ساله یکی از وحشتناک و غیرهمکارترین بچه هایی بود که تا به حال باهاشون سر و کار داشتم. جیغ می کشید. لگد می زد. صورتش رو می چرخوند. صورتش رو می گرفتی، شونه هاش رو می زد توی صورتم طوری که نیدل (سوزن) از عرض رفت توی انگشتم. دهان باز کن رو ده بار پرت کرد از دهانش بیرون و خیلی کارهای محیرالعقول دیگه. خانوم نون نبود. مامانش شونه هاش رو گرفته بود و خواهر ١٠ ساله اش، دست هاش رو. دوباره شروع کرد کله معلق زدن روی یونیت که عصبانی شدم و شترررررق زدم توی گوشش! اونم جلوی چشم مامانش. مامانش هیچیییی نگفت و بدتر درسا رو دعوا کرد. من هم بهت زده بودم چون دفعه اولم بود که دستم رو بچه ای بلند می شد! حالا درسته محکم نزدم ولی همون رو هم باید کنترل می کردم. خیال خامه اگه فکر کردین ترسید و ساکت شد. انقدر گریه اش رو ادامه داد و من تند تند واسش کار کردم که خوابش برد! :-/


بئش- نه به اونایی که انقدر حواسشون به بچه هاشون نیست که دندون دائمی بچه کشیدنی میشه در سن پایین. نه به مادری که مخ من رو واسه نیم ساعت گذاشت تو فرغون که بچه ی یک ساله اش با دو تا دندون بالا و دو تا دندون پایین نیاز به ارتودنسی داره و نگرانشه و هر چقدر من می گفتم این بچه که یکم فکش رو میاره جلو مشکلی نداره. جراحی نمی خواد بذارین لااقل تمام دندون های شیری اش رویش پیدا بکنه، بعد واسه راحتی خیال خودتون ببرش پیش متخصص ولی قبول نمی کرد. آخه باباجان من! بذار دندون مولر شیری بچه در بیاد و استاپ خلفی پیدا کنه، بعد انقدر حساسیت به خرج بده. یعنی هاااا از تصور ارتودنسی واسه بچه یک ساله خنده ام می گیره. 


آلْتی- این پیرمرد پیرزنِ تام و جری وار رو یادتونه؟! امروز دوباره اومده بودن. چهره شون که خاطرم نبود از بحث های خنده دارشون با همدیگه یادم اومد که قبلا هم اومدن پیشم. 

پیرمرد: خانم دکتر، این زن قراره دندوناش رو بکشه. دیگه به درد من نمی خوره. باید برم یه زن جوون بگیرم!

پیرزن: تو این گرونی کی بهت زن میده؟ 

پیرمرد خندید و چشمک زد: حواستون بهش باشه. ترسوعه. خوب بی حسی بزنین بهش درد نداشته باشه ها.

-چشم حواسم هست. نگاه حاج خانوم! دوستتون داره که انقدر نگرانتونه ها! 

پیرمرد: خوب زن دوممه. میخوام بلایی سرش نیاد که مجبور بشم برم سراغ سومی. 

:-)))




  • ۵۰۰

نترس قول میدم نخورمت! (٢)

  • ۰۹:۲۸

به طرز عجیب غریبی چند وقته هر بچه ای میاد زیر دستم فوقِ غیرِ همکاره! یعنی طوری شده که وقتی بچه ای خوب و خوش اخلاق و همکار از آب درمیاد، مثل بی جنبه ها ذوق می کنم و چند تا دندونش رو درست میکنم. مثل زینب که چون می خواستن برن به ییلاق و دیگه به من دسترسی نداشتن، قانونم رو زیر پا گذاشتم و توی یک جلسه یک ساعته دو تا دندون ٦ بالاییش رو ترمیم کردم و دو تا دندون E شیری پایینش رو ( یکیش رو بدون بی حسی حتی!) کشیدم و در واقع چهار طرف دهانش رو سرویس کردم. یعنی از دیوار صدا میومد از زینب نه! 

می خوام بگم این چند روز صدای نعره و جیغ و گریه ی از ته دل بود که از اتاق من بیرون می رفت. میگم از ته دل یعنی از بُن جگر هاااا! بعد تمام لحظاتی که بچه زیر دستم شلنگ تخته می اندازه و باباش از یک طرف دست و پای بچه رو گرفته و هم پای بچه اش داد می زنه و خانوم نون از طرف دیگه سرش رو گرفته و بچه رو دلداری می ده که الان تموم میشه و مامان بچه بیرون اتاق گریه می کنه که بچه ام رو کشتین؛ در تمام این لحظات من ساکت و سریع کارم رو انجام می دم و به این فکر می کنم که من  بیخود کردم که به تخصص اطفال فکر کردم! من بیجا کردم فکر کردم تخصص اطفال خوبه! مگه اعصابم رو از سر راه آوردم؟! 

یکی از بچه ها انقدر داد زد: شهرووووز (نام پدر بچه!) ولم کن! شهرووووز می میرما! شهروووووز دیگهههه نمیام خونه ات! ( با این آخری همه ترکیدیم از خنده!) تا اینکه انرژیش تموم شد؛ از اون طرف باباش از بس داد زد و حرص خورد، نفسش گرفت و من با استرس سعی می کردم دندون بچه رو بکشم. خدایی بعضی وقت ها فکر می کنم عجب شغل مزخرفی دارم. تحمل اشک و گریه ی بچه ها واقعا سخته. من موندم بعضی ها چطور انقدر روحشون کدر میشه که کودک آزاری می کنن، به قتل می رسوننشون و یا بهشون تجاوز می کنن؟ 


+ یکی دو ساله افطار فقط می تونم نون و پنیر یا آش و حلیم بخورم. از اون ور سحر غذای برنجی می خورم که بتونم روزه بگیرم. حالا به حول و قوه ی الهی چند روزه سحر هم نمی تونم برنج بخورم، یعنی از گلوم پایین نمی ره. دیشب، پریشب و امروز سحر نون و پنیر و گردو خوردم. مادر جان شکوه متوجه بشه، تکه بزرگه ام گوشمه!


  • ۷۴۹

اصلا انقدر که من محبوبم محبوبه محبوب نیست!

  • ۱۶:۱۵

درسته سر و کله زدن با بچه ها خیلی وقت و حوصله می بره، خیلی بیشتر خسته ام می کنه ولی چه کنم که دوستشون دارم و با شیرین زبونی و رفتار و حتی ترسشون! ذوق می کنم و خنده ام می گیره. 

پسربچه ی هفت ساله دیروز زمین خورده و دندون سانترالش (پیشین) شکسته بود. بعد از معاینه و ارجاع، پدرش که خیالش راحت شده بود تشکر حسابی کرد و از اتاق بیرون رفتند؛ در اتاقم باز بود و صدای صحبتشون رو می شنیدم: عه تشکر نکردی پسرم! برو تشکر کن تا بریم.

پسرک بنده خدا یکم از من می ترسید، اومد تنهایی دم در اتاق: اممم... امممم... 

گفتم: بله؟!

-عه... عه... امممم... خواهش می کنم! 

در حالیکه از خنده داشتم منفجر می شدم: منم خواهش می کنم! :-))))) 

پدرش هم از توی راهرو صدای خنده اش بلند شد!


***

آقای قاف، مرد آروم افغان که قبلا واسش ترمیم کرده بود، پسربچه ی موبور و نازِ ٣/٥ ساله اش رو برای معاینه آورد که درد دندون بیچاره اش کرده. دندونپزشکِ خیلی خیلی خفن و خیلی مهربون و کلی خیلیه دیگه!! بچه رو خوابوند برای پالپو ( یک جورایی میشه عصب کشی دندون شیری) و ترمیم. آقا چشمتون روز بد نبینه! بچه از همون وقتی که خوابید تا وقتی کارش تموم شد و باباش رفت از پذیرش قبض بگیره، یک ریزززززز گریه کرد و جیغ زد! تقریبا یک ساعتی شد. لج کرده بود، بهش می گفت: باز کن مرتضی! بااز... ولی دهانش رو می بست. می گفت: ببند! ببند یک لحظه! این بار باز می کرد! آقای قاف هم مرتب داد می زد: شرم کن مرتضی! شرم کن بی حیا! 

خانوم نون نبود و تنهایی کلافه شده بود. یادش افتاد به تازگی از انبار دهان باز کن آوردن. در همون حینی که مرتضی دهانش رو باز کرده بود تا یکی از اون جیغ های بنفش از ته دلش رو بکشه، دهان باز کن رو چپوند توی دهانش! بچه بی نوا هی تلاش می کرد دهانش رو ببنده ولی نمی تونست. دندونپزشک خبیث که همون طور که می دونین کوچیکتون من باشم! غش کرده بود از خنده که: ها ها ها ها! اگه می تونی حالا ببند دهانت رو! هاااای! حال اومد جیگرم! و سریع کارش رو تموم کرد و بچه رو داد دست باباش و در تمام این لحظات به این فکر بود که از این به بعد برای آرامش روحی خودش هم شده، از دهان باز کن بیشتر استفاده کنه!


تنها لحظه ای که آروم شد و با تعجب نگاهم کرد، وقتی بود که متوجه شد دارم ازش عکس می گیرم! 


 ***

نازنین بچه ٤ ساله ای بود که خیلی شیک و آروم  خوابیده بود و داشتم براش پالپو می کردم که در باز شد و مردی دست در دست پسر ده ساله اش، وارد اتاقم شد. گفتم: آقا بیرون منتظر باشین. الان نوبت ایشونه. گفت باشه و بالای سرم ایستاد: چیکار می کنین واسش؟ 

عینکم رو گذاشتم روی سرم: عصب کشی! 

-عصب کشی؟ بچه ی اینقدری؟! صورتش رو چروک انداخت: واهااااای... وایییی! درد داره که! 

رفت اون سمت یونیت: خیلی کوچیکه این دختربچه که! خداااای من... آمپولم بهش زدین؟! واهاااای وایییییییی! من می ترسمممم! 

در حالی که عصبانی شده بودم: آقای محترم شما می ترسین دلیل نمیشه وایسین بالای سر بنده، بچه ی مردم رو هم بترسونین! بیرووون!

دست پسر تپلش که در دو جلسه بیچاره ام کرد از بس عق زد و ترسید و گریه کرد رو گرفت و بالاخره رفت بیرون! از چنین پدر ترسویی، پسر شجاع تری انتظار نمی رفت البته! :-/

***

ساعت کاری ام تموم شده بود و رفتم پایین تا سوار سرویسم بشم. توی حیاط مرکز سنگینی نگاهی رو احساس کردم. سرم رو برگردوندم. ابوالفضل ٤ ساله بود! واسه ی اون هم چند هفته ی پیش در چند جلسه پالپو و ترمیم و اکس انجام داده بودم. اخم هاش رو توی هم کشیده بود و چپ چپ نگاهم می کرد! ناراحت شدم؟!

عمراااا! 

دوباره غش کردم از خنده. 

من از کِی بین بچه ها، انقدر محبوب شدم که خودم نفهمیدم؟! :-))))


  • ۴۲۴

عاشق شده ام بر وی...

  • ۱۴:۳۶

عاوووشق سرکلیدیم هستم. دندون خانوم...  درسته کوچیکترین دست ها رو تو خونه دارم ولی حالا همچین دست هام کوچولو موچولو هم نیست که هر بار میخوام بیام اینجا و با داداشم شب قبلش خداحافظی می کنم و دست می دم، دستم توی دستش گم میشه و ٥ دقیقه دست هام رو نگه می داره و هعی میگه: مطمئنی با اینا میتونی دندون بکِشی؟! نگرفتی ما رو؟ 

:-/


این ها هم ابرهای گوگولوس هستن، در مسیر شهر های طرحی شماره ١ و شماره ٢! 


جدیدترین نقاشی یکی از بچه هام برای من... تازه سواد دار شده بچه ام [چشم هایش قلب قلبی می شود!] هر چند این بار کلی زیر دستم گریه کرد و پدر صاحاب بچه رو دراورد. :-/


بیا! من بخوام هم درس بخونم و به فیلم و سریال فکر نکنم، خودِ درس حواسم رو فکر می کنه، آخه جان اسنوی عشقول اینجا چیکار می کنه؟


 

خواهش می کنم فحش ندین بهم! ایشالا که دلتون نخواد، نوبرانه های خانوم نون برای من: آلوچه، چاقاله بادوم و کُمبُزه! دفعه اولی بود که کمبزه می خوردم: بُزک نَمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد! :-)))


و احسنت به چنین خانوم دکتر دندونپزشکی که گربه رو دم حجله به خوبی نفله کرد! باشد که به خوبی فراگیریم... ( ببین تو رو خدا از دشت و دمن، باغ و چمن رسیدیم به کجا؟ آخه تو دندونپزشکی؟ :-/ )


+ تلاش کردم یه پستی بنویسم و به خودم و خواننده هام این طور القا کنم که همه چی آرومه، ما چقدر خوشحالیم و این صوبتا! شرایط داخلی مملکت عاووولی، شرایط خارجی مملکت عاووولی! کور بشه کسی که نتونه خوشحالی ما رو ببینه! هر کی گفته مشکل داریم حسودههه! 

-_-


**عنوان: دلبر از محسن چاووشی


  • ۶۱۰

نیاز، سنّت یا اشتباه؟!

  • ۲۳:۳۷

هفته ی پیش خداروشکر بیمار کم داشتیم. این بود که خانوم نون هم سرش خلوت بود. هی می رفت بیرون و اخبار عقدِ شبِ قبل رو تکمیل می کرد و با ناراحتی برای من تعریف می کرد: " عروس متولد ٨٣ اس. بچه اس. نمی دونم والدین بی عقلش چرا این کارو کردن؟ " دوباره می رفت و با اخبار جدیدتر میومد: " میگن دوماد ٢٩ سالشه! ١٥ سال بزرگتره! " همون موقع درب اتاق رو زدن و دختری ١٣-١٤ ساله وارد شد. قیافه اش آشنا بود. قبلا یک دندون واسش ترمیم کرده بودم. 

-سلام خانم هوپیان! ( راستش خوشم نمیاد در محل کارم این طور صدام کنن. ازون ور بدم میاد دوست و فامیل و آشنا، خانم دکتر خطابم کنن!) 

دستش رو کرد توی کیفش و نگینی رو درآورد: میشه این رو بچسبونین رو دندونم؟!

 نگاهم رو از خانوم نون که خنده اش گرفته بود، به نگین دست دختر و ازونجا به قد و هیکلش که ماشالا از من درشت تر بود، شوت دادم! 

-اینجا چنین خدماتی ارائه نمیشه، باید بری مطب خصوصی عزیزم! 

تشکر کرد و رفت. پوکرفیس وار به در بسته خیره شدم. نگین دندون؟! اینجا؟ اون هم در این سن؟ یادم افتاد سری قبل حین پر کردن دندونش، مرتب اینستاش رو چک می کرد و به زور گوشیش رو ازش گرفتم.

خانم نون دوباره جیم زد و این سری اسم داماد رو هم درآورده بود، با عصبانیت اومد و گفت: " گیریم دختره هر کلاس رو سه سال بخونه ولی دلیل نمیشه شوهرش بدن به این پسره! دوماد یه پسر معلوم الحاله اینجا! معتاده، سیم برق می دزده. از لحاظ اخلاقی مشکل داره، در این حد که با یک دختره رفیق بوده یک روز دختره رو از دم در خونشون به زور برداشته برده شهر بغلی نصفه شب پسش آورده! بعد اون رو نگرفته اومده سراغ این طفل معصوم! " این جملات رو گفت و به من نگاه کرد. انتظار داشت حرف بزنم. از ابروهای کف سر چسبیده ی من متوجه شد که خیلی تعجب کردم. 

صدای خنده اش بلند شد: " چیه خانم دکتر انقدر تعجب کردی؟! این چیزها طبیعیه اینجا. دو سه سال پیش تو مرکز بهداشت بودم که یه پسربچه ده سیزده ساله اومد و بهم گفت: یه بسته ک.اندوم میخوام! گفتم: چی؟ واسه کی میخوای؟! با پررویی گفت: واس خودم! لجم گرفت و گفتم برو با بزرگترت بیا. یک ربع بعد اومد و گفت: بابام میگه یک بسته ام واس من بگیر!!... مونده بودم چیکار کنم، رفتم از مامای شبکه پرسیدم گفت بهش بده بره، تا یکی رو بدبخت نکرده تو این سن! "

با شگفتی گفتم: اینجام آره؟!!! چرا من فکر می کردم اینجا این خبرا نیست؟ 

-اینجا بدتر هم هست. صداش درنمیاد! اینه که زود بچه هاشون رو مجبور به ازدواج میکنن تا از زیر بار مسئولیتشون خلاص شن! 

درسته اون روز قبول کردم حرف خانم نون رو. ولی هیچ جوره تو کَتِ من نمی ره ازدواج در سن نوجوانی. آخه خود من معیارهام، شخصیتم، رفتارهام با دو سه سال پیشم، از زمین تا آسمون فرق کرده؛ چه برسه با دوران راهنماییم. بعد این بچه ای رو که دغدغه ای به جز درس و بازی و شکوفایی شخصیتش نباید داشته باشه شوهر میدن، دخترهای دیگه کلاسشون رو هم هوایی می کنن که وای یعنی شوهر چیه؟! وای لباس عروس! یک سال بعدش هم مجبورش میکنن باردار بشه و ترک تحصیل کنه و تا آخر عمرش نقش یک دستگاه تولید مثل رو ایفا کنه. بدون اینکه چیزی از جوونی و زندگیش فهمیده باشه.


+ گفتم دوران راهنمایی، یاد یه مزاحم ٢٤-٢٥ ساله افتادم که کل سال دوم راهنماییم در مسیر مدرسه تا خونه مثل سایه دنبالم بود؛ بعد آخر سال خواهرش رو فرستاد تو ایستگاه اتوبوس خواستگاری! ترسیده بودم و هعی میگفتم به خداااا کوچیکم من! به خدا قدم بلند شده فقط، اونم میگفت نامزد بشین تا بعد، داداشم میذاره درس بخونی! :-/ بعد خداروشکر به خودم مسلط شدم و خواهر و برادر رو با هم شستم پهن کردم روی بند که: " یک ساله داداشتون برای من آرامش نذاشته، هر جا میرم دنبالمه، من ازش می ترسم. باز بیاد دنبالم شکایت میکنم ازش! "  دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتن، پس شد آنچه شد!! 

  • ۱۰۶۹

اَی خِدااااااا + امروز نوشت

  • ۱۵:۱۱

امروز نوشت: ببینین اینا فقط نگران مجرد بودن دکتراشون نیستن. بلکه واسشون خواستگار هم پیدا میکنن. پیرزن از در تو نیومده میگه: مجردی خانم دکتر؟

نمیدونم چرا از دهانم پرید و گفتم: بله. 

آقا مگه ول می کرد دیگه؟ دستیارم هم نبود که کمکم کنه.

-یه خواستگار مهندس سراغ دارم واست. 

برای اینکه از دستش راحت بشم: من قصد ازدواج  ندارم حاج خانم. 

-بله بهتره با دکتر باشی ولی پسرم قرار بود با یه دندونپزشک ازدواج کنه ولی آخرش بهم زد گفت قدش کوتاهه!

به زور لبخند زدم و گفتم: ایشالا یه عروس مناسب پیدا کنین. و بی حسی رو زدم بهش تا حواسش پرت شه و از حرف زدن بیوفته. دندونش رو کشیدم و رفت. خانم نون اومد و براش گفتم که خانم فلانی اومد و اینو به من گفت. یکدفعه از خنده منفجر شد و گفت: چی؟ واسه شما؟ پسر اون مهندسه؟ مهندس کجا بود؟ والا از بس شلخته اس و موهاش کثیف و آشفته اس، لقبش گاله! یاسر گال! 

من رو میگی؟ اول کار شوکه شدم و به شدت بهم برخورد. ولی بعد از اون موقع تا حالا دارم می خندم. مطمئنم میره به بقیه میگه قرار بود پسرم با دکتر فلانی ازدواج کنه ولی از بس لاغر و دراز بود، پسرم گفت: نه!

 خدایی چی فکر می کنن پیش خودشون مُردم؟ میگن میریم پیشنهاد میدیم یهو قبول کرد؟! تیری در تاریکی؟

***

دیروز نوشت: میشه گفت تو این چند ماه حراست انقدر بهم زنگ و غر زد که' خانم دکتر یک کپی از مدارکتون برای ما نیاوردین. ' که کم آوردم و بالاخره مدرک به دست رفتم اتاقشون. سوالی که پیش میاد اینه که چرا از همون اول عین بچه آدم مدارکم رو واسشون نبردم؟ جوابم اینه که اولا دوست نداشتم و اصلا از اسم حراست با اینکه تو عمرم تا حالا مشکلی باهاش نداشتم، خوشم نمیاد! دوما اینکه یادم می رفت، می رسیدم شهر محل طرح می دیدم عه! باز جا گذاشتم و نیاوردم. 

القصه! یک برگه گذاشت جلوم و گفت پُرش کن. گفتم میشه ببرم فردا بیارم؟ گفت: حرفش رو نزنین برگه حراسته ها! حالا خوبه فقط اسم و فامیل و سن و آدرس منزل و شماره تلفن و این های خودم بود! جلوی وضعیت تاهل هم که معلومه چی زدم بعد یک جدولی زیرش بود که اسم و فامیل و آدرس بود دوباره، سرم رو بالا آوردم و خِنگ وار به حراستی ِمحترم گفتم: این رو هم باید پر کنم؟ 

گفت: متاهلی خانم دکتر؟

گفتم: نه! 

سری تکون داد و گفت: ایشالا درست میشه!

من: :-/

به قول همخونه ام اینا انقدر فرهنگشون پایینه ماها رو دخترهای شوهر نکرده ای( ترشیده!) می دونن که ناچارا اومدیم منطقه محروم، وگرنه نزدیک شهرمون می زدیم و پیش شوهرمون می موندیم! 

***

بیمار دختری بود متولد ٦٨، چادری ولی با خط چشم زلیخایی و رژ لبی با ته مایه ی بنفش که آینه ام رو به فنا داد! توی پرانتز یه چیزیو بگم: دوستان مونثم! جانان دلها!  بیاین و وقتی میرین دندونپزشکی رژ نزنین! نمی دونین پاک کردن رنگ و سربش از روی آینه ها چقدر سخته و حتی در مواردی اصلا پاک نمیشه! پس رژ رو نزنین، زدین کم رنگ بزنین، نشد تا خواستین وارد اتاق دندونپزشکی بشین پاکش کنین، خب؟!

بیمار از درد دندون عصب کشی شده اش می نالید. واسش عکس نوشتم و گفتم باردار که نیستی؟ با خجالت گفت: نه خانم دکتر من مجردم! 

اومدم درستش کنم گفتم: نه که اینجا همه متاهلن، واسه این گفتم! به همه میگم!

خندید و گفت: آره خانم دکتر اینجا سن پایین ازدواج میکنن.

منم خندیدم و گفتم: متاسفانه! 


  • ۵۸۷

نَزَن! بچه که زدن نداره مسلمون!

  • ۰۰:۲۹

در حین کار، هر بار که چشمم به صورت کبود پسربچه ی رئال مادریدی میوفتاد، قلبم فشرده می شد و به خودم لعنت می فرستادم. آخه من بودم که با صدای بلند پدرش رو صدا کردم بیاد داخل بچه اش رو ببره چون دهانش رو به هیچ وجه باز نمیکرد. بعدش من و خانوم نون بودیم که سعی می کردیم پدر خشمگین رو که افتاده بود رو پاهای بچه اش و تلاش می کرد دهانش رو باز کنه، ازش دور کنیم که دستش رو بالا برد و محکم خوابوند توی گوش پسرک! به سرعت جای انگشت هاش متورم شد. درسته بعدش که ترسش ریخت، باهام دوست شد و من مرتب با عذاب وجدان جای سیلیش رو نوازش می کردم و پدرش هم ده دقیقه یک بار با اضطراب میومد داخل و از پسرش با زبون بی زبونی عذرخواهی می کرد که: " واست کادو می خرم، میفرستمت کلاس فوتبال فقط منو ببخش و به مامانت هیچی نگو. " ولی بعید می دونم خاطره ی این سیلی هیچ وقت از ذهنش پاک بشه...

***

دندون زیاد کشیدم تو این چند ماه. رکورد کشیدن توی یک روزم ١٤  تا بود که امروز شکوندمش و به ٢٢ تا رسوندم! ولی تا به حال فقط یک بیمار داشتم که همه ی همه ی دندون هاش رو خودم کشیدم. الان سامانه سیب رو چک کردم، ٣٠ تا از دندون های ط! رو توی چهار ماه کشیدم. بنده خدا ٣١ سال بیشتر نداشت ولی از بس بهداشت دهان و دندانش بد بود، دندون سالم و قابل نگه داری توی دهانش نمونده بود. دندون عقلش رو که پریروز کشیدم بهش گفتم: ط زود برو واسه کارهای دندون مصنوعیت، بدجور بی دندون شدی دم عیدی! خندید و لثه های بی دندونش رو بیرون انداخت: تازه خانم دکتر، امشب عروسی هم دعوتم! 

***

شماها چطورین دمِ عیدی؟! دماغتون چاقه؟ کِیفتون کوکه؟


  • ۴۰۶

شَلَم شوربایی به مناسبت هزارمین روز میلادت...

  • ۱۴:۴۸

٩٩٣- ریا نباشه ما تو پانسیون مشکلی واسمون پیش بیاد میریم در اتاق انتهای راهرو رو می زنیم و می گیم اجازه هست؟ بعد همخونه شماره ١ از رو تختش پا میشه و اختصاصی ویزیتمون می کنه و حتی فرداش خودش از داروخونه مرکزش واسمون دارو می گیره و به خوردمون میده! دیروز هم که طوفان به پا بود و نزدیکی های پانسیون یک مشت خاک پاشید توی چشم هام؛ کورمال کورمال رفتم داخل. هر کار کردم ذرات خاک خارج نمی شدن و حس کوری بهم دست داده بود که دکترجانمون هم رسید و نجاتم داد! 


٩٩٤- به همراه غذا سالاد خوردن ( شیرازی و فصل) یا سالاد میوه درست کردن شبانه و به جای شام خوردن، روند معمول زندگی منه و فکر می کردم این مورد از معدود شباهت های من و همخونه شماره ٢ ست، چون اول هر هفته میریم و اندازه یک هفته آب معدنی و میوه و لوازم سالاد می خریم و سعی می کنیم حتما تا آخر هفته تمومشون کنیم؛ ولی همخونه چند روز پیش اعتراف کرد که اصلا اهل سالاد و میوه نبوده و توی این چند ماه از من تاثیر گرفته و میوه و سالادخور شده! پس نتیجه می گیریم که ما به این دنیا اومدیم که تاثیرگذار باشیم، حتی اگر این اثر در حد اصلاح رژیم غذایی همخونه ات باشه! بعله!


٩٩٥- با بیمارهای منتال ریتارد( عقب افتادگی ذهنی) درست باید شبیه به اطفال رفتار بشه. وقتی داشتم با احتیاط دندون سمانه ی ٣٤ ساله رو لق می کردم و چشم های سبزش حواسم رو پرت می کرد، همش یاد حرف خانم نون می افتادم که قبلا بهم گفته بود: " زن برادر سمانه می رفت دوره ی آرایشگری می دید و سمانه رو همیشه به عنوان مدل با خودش می برد و آرایشش می کرد. هر بار سمانه با ذوق و شوق دنبالش می رفت چون عاشق این بود که ساکت بشینه و آرایش عروس روش پیاده بشه و همه از خوشگلیش تعریف کنن. سهم اون از این دنیا همینه بیچاره... " 


٩٩٦- کتاب "کوری" از ژوزه ساراماگو یکی از زیباترین رمان هاییه که تا به حال خوندم. فکر می کردم " بینایی" هم به همون جذابی باشه. نشون به اون نشون که اولین ماه طرحم شروع به خوندنش کردم و ١٢ تا کتاب بعد از اون خوندم و نمی تونستم بشینم سر این کتاب! ولی چون عادت دارم بااااید یک کتاب رو حتی اگه جذاب نباشه واسم، تمومش کنم تا ببینم آخرش چی میشه انقدر زدم توی سر خودم تا بالاخره هفته ی گذشته به پایانش رسیدم. به حدی ذوق کرده بودم که به همخونه ها و خواهرم گفتم، شما هم بدونین که موفق شدم بالاخره! :-)))


٩٩٧- این بار که خوشبختانه خود آرایشگر محترم، تا حدی سکوت اختیار کرده بود و به کارش مشغول بود، خواهرش بالای سرم ایستاده بود و مدام می گفت: موهات رو رنگ کردی؟ هی من می گفتم: نه موهای خودمه و اون باز با تعجب می گفت: الکی نگوووو! تابلوعه رنگش طبیعی نیست ته مایه اش به سرمه ای می زنه! 

دیگه آخر سر گفتم: آخه مگه مرض دارم دروغ بگم؟! موهای خودمه! 

این بار از موضع دیگه وارد شد: چرا موهات رو رنگ نمی کنی؟! دو سه درجه روشن کن کلی عوض میشی!

دلم می خواست بگم به شما ربطی نداره ولی گفتم -دوست ندارم! 

به موهای بلوندش دست کشید و با ناز گفت: می دونی آخه من اصلا از موی مشکی خوشم نمیاد! 

-ولی من عاشق موهامم! بلوند دوست ندارم، تا آخر عمرم وقت دارم واسه روشن کردن موهام! 

-عه مگه ازدواج نکردی؟! 

پیش خودم گفتم خدایا یه موضوع جدید پیدا کرد، اخم هام رو کشیدم توی هم: نخیر! 

اینجا بود که خواهرش زبون باز کرد و گفت: بسه دیگه اذیتش نکن! 

من: :-/


٩٩٨- " بابام چند روز پیش شما رو سر میدون شهر دیده بود و بهم گفت: خانوم دکترتون شوهر نمی کنه؟ واسه داداشت خوبه ها! بعد من گفتم: بابا چی میگی؟ دندونپزشک زنِ پرستار نمیشه که، به کمتر جراح قلب راضی نمیشه! بعد هعی بابام اصرار کرد" همون موقع عکس پروفایل داداشش رو جلوی صورتم گرفت " داداشم از ما دو تا خواهر خوشگلتره" در حالی که به بینی عملی و ابروهای برداشته ی صاحب عکس خیره بودم، به سکوتم ادامه دادم، چون دختر خودش حرف می زد و خودش هم جواب خودش رو می داد و نیازی به عکس العمل من نبود! هم زمان از ذهنم گذشت: " این چندمین دفعه ایه که پدری من رو برای پسرش پسندیده؟! و من چقدر نمی پسندم این طور پسندیدن رو! "


٩٩٩- پیرزن وارد اتاقم شد و خودش رو روی صندلی کنار دستم به نوعی پرتاب کرد و نفس نفس زد. 

-خانوم دکتر این دندونم رو( دستش رو به طور کامل روی تک دندون باقی مونده ی فک پایینش که دندون نیش بود، گذاشت) صاف کن واسم! میخوره به اینجا( لثه ی فک بالاش رو نشون داد) زخمش کرده. معاینه اش کردم: حاج خانوم این یک دونه دندون به هیچ دردی نمیخوره، من کوتاهش هم بکنم باز فکتون رو بیشتر می بندین و دوباره لثه تون رو زخم می کنین. باید بکشین و دندون مصنوعی بذارین!

- نههه! بدم میاد! 

-خب آخه این یک دونه دندون فک پایین به هیچ دردی نمیخوره!

- چرا خانوم دکتر باهاش چادرم رو این طوری ( لبه ی چادرش رو بین دندون نیش بالا و پایینش گرفت) جمع می کنم!

من؟ غش کرده بودم از خنده!


١٠٠٠- آخی... دیدین وبلاگم هزار روزه شد؟ بچه ام قد کشیده قربونش برم...


  • ۱۰۰۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan