- چهارشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۸
- ۲۳:۴۴
وقتی مسخِ کافکا رو خوندم، تا چند ساعت گیج و ویج و غرق در لذت بودم. بعد شروع کردم نقدهای مربوط بهش رو خوندن و باز دلم خواست از اول فضای زندگی گرگور رو تجربه کنم.
محاکمه رو هم به محض دیدن اسم کافکا گرفتم. دوباره اول کتاب یک نقد ده صفحه ای بود که گذاشتمش بعد از خوندن داستان. برای من کتاب سختی بود، چون فلسفه ی خاص کافکا در جای جای صفحاتش موج می زد. با اینکه تصمیم گرفته بودم مازوخیسم وار رفتار نکنم ولی بخاطر گل روی کافکا، بالاخره تمومش کردم. اونقدری که راسگولنیگوف داستایوفسکی باعث برانگیختن حس همدردی ام می شد و میل به نجاتش داشتم، نسبت به ک. چنین حسی نداشتم. کتاب با شوک تموم شد و سریع نقدش رو خوندم و درک ناقصم، کامل شد؛ ولی حالا حالاها دلم نمیخواد دوباره بخونمش و توی فضای خفقان آور کتاب گیر کنم. یک جورهایی این کتاب حال و روز این روزای جامعه رو تداعی می کرد و این برای منی که تصمیم گرفتم تا جایی که می تونم از غم و غصه ای که توانایی اصلاحش رو ندارم، فراری باشم، اذیت کننده بود. ولی از طرفی حس می کنم آمادگی این رو دارم که بالاخره پا روی ترسم بذارم و یکی از کتاب های صادق هدایت رو شروع کنم. به تازگی متوجه شدم که با تک تک شخصیت های قهرمان کتاب ها که تنهایی خاص خودشون رو دارن، هم ذات پنداری می کنم. در واقع اگه دقت کنیم ذات انسان توی هر موقعیتی باشه تنهاست، حتی اگه بهترین خانواده، عشق یا دوستان رو داشته باشه.
راستی نگران نباشین قول میدم اگه بعد از خوندن کتاب های صادق هدایت خواستم خودکشی کنم، قبلش خبر بدم!
- ۲۴۵