- يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۸
- ۰۸:۱۷
به مناسبت آخرین روز تابستون، از مکالمه اخیرم با پدرجانم پرده برداری میکنم.
من: بابا؟
پدرجان: بله بابا؟
+ با دوستام تصمیم گرفتیم بریم فلان جا! (فلان جا منظور کشوری در همسایگی دریای خزر است!)، نظرتون؟
-نخیر نمیشه.
در حالی که بهم برخورده: چرااااا؟
-به حداقل ده دلیل!
لب ورمی چینم: توضیح بدین منتظرم!
-یک اینکه دوستت دارم! دو اینکه دخترمی! سه اینکه دلم آروم نمی گیره ازم دور باشی توی یه کشور غریب و نگرانتم! همینا کافیه که اجازه ندم بری.
عصبانی شدم: مگه من بچه ام؟ دختر بالای هجده سالِ مجرد می تونه بدون اجازه ی پدرش از کشور خارج بشه؛ من خواستم با اجازه شما برم.
-خب من اجازه نمیدم! دیر نمیشه، صبر کن شوهر که کردی با اون دنیا رو بگرد!
+ این چه حرفیه بابا؟! اومدیم و اونم گفت دوست ندارم سفر رو! من چکار کنم اجازمو بدم دست اون؟
-خب می تونی با دقت ازدواج کنی!!
از شدت ناراحتی و بغض ساکت شدم.
-اگه خیلی دوست داری بری سفر خارج بیا با هم بریم پیاده روی اربعین!
در حالی که خنده ام گرفته که من سفر سیاحتی با دوست هام میخوام و پدرجان سفر زیارتی با خودش رو پیشنهاد می کنه، به سکوتم ادامه دادم و صحنه رو ترک کردم. اما من کوتاه نمیام. چند ماه دیگه دوباره برنامه می چینم!
- ۶۹۹