- پنجشنبه ۱۶ آبان ۹۸
- ۱۹:۴۲
همیشه ی خدا آرزو داشتم وقتی صبح ها از خونه می خوام بزنم بیرون و برم سرکار، کرور کرور خواستگار پشت در خونمون غش کرده باشن. حالا کرور کرور هم نه لااقل یک نفر باشه که قلبش واسم بتپه و از سیریش بودنش چندشم بشه! ولی زهی خیال باطل.
فقط یه ممد خمار بود که 18 سالگیم عاشقم شده بود و هر وقت من از محله رد می شدم دوستاش با مشت میزدن تو پهلوش. اونم چشماشو به سختی باز می کرد و نهایت عشقش رو با حلقه حلقه بیرون دادنِ دود سیگار به سمتم نشون می داد. بعد ها که ممد خمار اور دوز کرد و مرد و هیچ کس دیگه ای من رو نخواست، دلم تنگ تک تک دودهای حلقه ایش می شد. مخصوصا وقتایی که از بس زور میزد تا 3 تایی بیرون بده، میوفتاد تو جوب!
سال ها گذشت، از وضعیت 20 و به حالم گریستن به سرعت رد شدم و خبری نشد. 30 رو رد کردم و هیچ خاک بر سری در خونمون رو نزد!
صبوری کردم و سر خودم رو با فروشندگی دم مغازه اصغر آقا گرم. نیمه های دهه چهارم زندگیم بودم ولی هنوز آرزوی لباس عروس پوشیدن و از اون مهم تر مراسم عروس کشون و بوق بوق ماشین ها و رقص مردای فامیل وسط چهارراه واسه خاطر عروس شدن من، درست مثل 14 سالگیم زنده بود واسم.
ولی این روزها خیلی روزای خوبی بود. بعد از گذر سه دهه از عمرم، بالاخره خدا زده بود پسِ کله ی یکی و فرستاده بودش دم خونه ما خواستگاری. می گفتن دوماد خودش عروس رو دیده و پسندیده! جو خونه بی شباهت به جو کشور بعد از صعود به جام جهانی نبود. همه خوشحال. همه مهربون. بابای همیشه اخمالوی کولر خاموش کن، حالا با لبخند ظریفش که کل 17 تا دندون کج و کوله اش رو واسه نمایش بیرون می ریخت، وقتی من رو می دید، سریع کولر رو روشن می کرد و حتی پنکه رو هم سمت من تنظیم می کرد!
مامانی که همیشه زبونش به نفرین و جیغ و داد می چرخید که: " خدا ذلیلشون کنه که بخت دخترمو بستن! " یا "خدا به زمین گرم بشونتت دختر که مایه ی سرافکندگی من و بابا و داداشتی!" این روزا مرتب قربون صدقه قد و بالای رعنا و چشم های شهلای نداشته ام و ابروهای پاچه بوفالوم می رفت و مرتب غذاهای موردعلاقم رو بار می ذاشت!
از همه عجیب تر داداش قنبر عزب اوقلیم بود که قبلا جز با فحش و دعوا صدام زدن و این رو بیار، اون رو ببر گفتن کاری بهم نداشت؛ الان پ نگفته، رفته بود سر کوچه و از پدرام سوپری، برام پاستیل خریده و برگشته بود!
خونمون بعد از سه روز خونه تکونی اساسی، برق می زد؛ کت و کول نمونده بود واسم. داشتم کاسه توالت رو با اسکاچ می سابیدم و زیر لب غر می زدم که: "اصن صد سال سیاه نمی خوام شوور کنم. اه چه بوی گندی. اه اون ور یه چیزی چسبیده چجوری بکنمش!" که ننه ام صدا زد: " عنبر ورپریده... عه ببخشین عنبر جان مادرررر، دستاتو بشور بیا ناهار. دیرت میشه ها." زور نهایی رو زدم و در حالی که عوق می زدم، اون جسم خشکیده رو بالاخره کندم. دست هام رو 12+1 بار شستم و مثل خری که وعده تی تاپ بهش داده باشن، سمت آشپزخونه یورتمه رفتم.
آش دوغ داشتیم. عشق من! بشقاب سوم رو داشتم پر می کردم که مامانم نتونست دیگه جلوی خودش رو بگیره و زد پس کله ام. با دماغ رفتم توی بشقاب آش. " عنبر ور... جان مادررر! بستته دیگه، شیکمت الان باد می کنه، تازه شیکافتم درزهای پیرهن خردلی-بنفشتو و گشادش کردم. پاشو برو دیرت شد."
لب و لوچه ی آویزونم رو جمع کردم و لباس پوشیدم تا برم پیش سوسن جون آرایشگر محله! کسی که قرار بود از منِ لولو، هلو بسازه. بالاخره بابا تقی اجازه رو صادر کرده بود. دیدین تو فیلم و رمان ها، بلااستثنا نمیذارن عروس خودش رو تا وقتی کامل آماده نشده ببینه؟ بعد آخر سر یه آینه میذارن جلوش تا می بینه خودشو نمی شناسه و قربون صدقه خودش میره و واسه خودش بشکن میزنه و ازون ور دوماد وقتی می بینه عروس رو، غش میکنه و پهن گاو می گیرن زیر دماغش تا به هوش بیاد و بقیه ی مسائل؟ وقتی کار سوسن جون تموم شد من حس اون عروسه رو داشتم.
تبدیل ابروی پاچه بوفالوی من به این ابروهای شمشیری که با ظرافت به هم وصل میشن، کار هر کسی نبود. تا یک ساعت قبلش فکر می کردم پوستم سبزه ی تنده؛ ولی وقتی به کف آرایشگاه که از موهای صورتم دیگه پیدا نبود نگاه کردم، عامل استتار پوست روشن و لپای گلی و هم چنین دماغ فرا عقابیم رو کشف کردم. تا قبل از اون نچرال آگلی بودم و پرنسس بابا تقیم! بعد از برگشت از پیش سوسن جون و ماله کشی اش روی صورتم، طبق نظر خودم و خودش اند نچرال بیوتی شدم، نظر بقیه ام اصلا مهم نیست! اصلا مهم نیست.
ولی مثل اینکه مهم بود. وقتی خم شده بودم سمت دوماد و چایی تعارف می کردم، با چشمهای وق زده اش خیره شده بود بهم و بعدش اخم هاش رفت توی هم. نشستم بغل بابام و رفتم توی فکر اینکه منِ چاق قد کوتاه، نه ببخشید رزولوشن بالای مناسب بغل، کنار این دوماد فوق لاغر دو متری، چه سوژه ی خنده ای بشیم ولی ارزشش رو داره. شوهره به هر حال! چشم اره و اوره و شمسی کوره که درمیاد!
یک دفعه با صدایی از رویا در اومدم. همه ساکت بهم خیره شده بودن. آب دهنم رو قورت دادم. پیش خودم گفتم باید نشون بدم چه دختر نجیب و سر به زیری ام، زور زدم یکم قرمز بشه صورتم تا بگن چقدر عروس خجالتیه: " من راضیم...هر.. هر چی بابا تقیم بگن." و سریع به گل های قالی خیره شدم.
رنگ مامانم پرید و لبش رو گاز گرفت. داداش قنبر هم با اینکه جلوی خودش رو گرفته بود، از خنده کبود شده بود.
بابا دم گوشم گفت: "چی چی بلغور میکنی عنبر؟ کی نظر تو رو خواست؟"
با من من خفه ای گفتم: "پس واسه چی همه ساکت شدین و خیره به من؟ مگه جواب مثبتم رو نمی خواستین؟ "
بابا دوباره زیر لب غرید: "ما که هنوز نرفتیم سر اصل مطلب! همه از صدای بلند شیکم واموندت از جا پریدن."
اومدم بگم من نبودم که این بار کل شکمم منقبض شد و خودش را رها کرد و بلندترین صدایی که ممکن بود رو به راه انداخت. از جا پریدم و دویدم توی دستشویی. آش دوغ کار خودش رو کرده بود. آخ! تنها خواستگار تمام عمرم پرید. نیم ساعتی اون تو بودم و در کنار ناراحتی برای آبروی از دست رفته ام، به دستشویی که خودم سابیده و برقش انداخته بودم با افسوس نگاه می کردم.
سر و صدای مهمون ها که خداحافظی می کردن رو می شنیدم و نمی تونستم خارج بشم. درد داشتی عنبر؟ آخه سه تا بشقاب؟ کارد بخوره به اون شیکمت! اشک هام دونه دونه از چشم هام، روشن و شفاف خارج می شد و هفت رنگ روی زمین می ریخت. کدوم دختری اندازه ی من بدشانسه؟ مامانم به زور در دستشویی رو باز کرد و من رو از اونجا بیرون کشید. از حرصش با دمپایی روفرشی پاشنه بلندش که اصلا نمی تونست باهاشون راه بره، چند تا کوبید توی سر و صورت و ملاجم.
بابا تقی ازون ور عربده کشید: "عنبرررر! قرص سردرد منو بیار چش سفید. جلوی این خیکت رو نمی تونستی بگیری حالا؟ آبرو واسم نذاشتی! "
از روزهای بد بعدش نمیگم چون به قول نوذر جان جان " نگاهت به جلو و آینده باشه عنبر! فقط انرژی مثبت بپراکن!! "
پس یه راست میرم سر قسمت خوب ماجرا. یک ماه گذشت و خواهر خواستگار تماس گرفت. به پاهای مامانم چسبیده بودم تا بفهمم چی میگه. اونم هر چند دقیقه یک بار، یک نشگون پیل افکن از پهلوهای آویزونم میگرفت و زیرزیرکی واسم خط و نشون میکشید. گویا خواستگار جان که الهی جان من فداش بشه گفته بوده "من عنبرجان رو میخوام و هیچ کسی رو اندازه عنبر شما توی 40 سال عمرم دوست نداشتم. فقط بگین اگه موی سر و صورت و ابروهاشون دراومده دوباره بیایم! من دخترتون رو به همون سر و شکلی که توی مغازه اصغرآقا دیدمش میخوام."
خب فکر کردین چی شد؟ مثل تمام داستان های عاشقانه ی دنیا، به هم رسیدیم. درسته دیگه آرایشگاه نرفتم و سوسن جون از دستم خیلی شاکی شد؛ ولی لباس عروس پف پفیم رو توی خونه پوشیدم. این بار وقتی نوذر جان جان من رو دید، ذوق کرد و ضعف کرد و بقیه ی ماجرا! نمیخواین که همش رو تعریف کنم واستون؟! دهه! در این حد بدونین که ترافیک شهر در نیمه شب نیمه تابستون پارسال، کار فامیل جوگیر من و نوذر بود.
نوذر و عنبر... آخی... همین طور که من عاشق سیبیل قیطونی و دنده های بیرون زده ی عجقم هستم، اون هم عاشق ذوق و شوقم واسه غذا خوردن و ارکستر سمفونی شکم من بعد از پرخوریه! در واقع در و تخته ای هستیم که خوب با هم جفت و جور شدیم.
پس نتیجه می گیریم که جانانِ دلم! گوهر دل را مزن بر سنگ هر ناقابلی، صبر کن پیدا شود عنبر! شناس قابلی.
+ بله بله می دونم ای خواننده ی قدیمی! این داستانِ من مال دو سال و نیم پیش و مسابقه ی نمک شوئه. دوست داشتم اینجا هم باشه تا نوشتنم بیاد. دیگه خیلی سوت و کور شده بود وبلاگم.
++ لینک نقد داستانم
+++ کاپ نمک اعظم! یادش بخیر
- ۶۱۲