- سه شنبه ۱۴ مرداد ۹۹
- ۰۰:۰۰
از وقتی اول دبستانی بودم و الف رو از ب داشتم یاد می گرفتم، عشق خوندن بودم. کیهان بچه ها، سروش، پوپک، کتاب های رمان چند جلدی و بعدها قایمکی مجله خانواده و خانواده سبز و ... .
بعد یادمه وقتی اولین بار "بالاخره" رو دیدم، خوندم با،لا، خَرِه و معنیش رو متوجه نشدم. دویدم از مادرجان شکوه پرسیدم و گفتم: عه! همون بالاخره خودمونه؟ پس چرا خانوم معلممون یادمون نداده؟
مادرجان گفت: صبر کن رفتی پایه بالاتر یادت میدن.
و باور می کنین با وجود اینکه همون روز یاد گرفتم املای بالاخره رو، ولی مشتاقانه منتظر بودم بالاخره یه روز خاصی معلم پایه دوم یا سوم بهمون آموزش بدنش؟ دقیقا مثل وقتی که خانوممون کلی وقت گذاشت و "خواهر" و "خواست" رو برامون توضیح داد. اصلا بخاطر ندارم اولین بار تو کدوم کتاب درسی "بالاخره" رو بالاخره دیدیم و برام عادی شد.
بعد فکر می کنم چقدر آرزوهای قلبی ریز و درشت، نهان و آشکار، مهم یا پیش پاافتاده داشتیم و بی صبرانه منتظر برآورده شدنشون بودیم و نفهمیدیم کِی بهش رسیدیم و واسمون عادی شد! نه؟ وقتش نیست بی خیال حسرت همیشگی نرسیدن به یه سری از آرزوهامون بشیم و زندگی رو جور دیگه ای ببینیم؟ شاید یه روزی از یه جایی یهویی فهمیدیم داریم فلان آرزومون رو زندگی می کنیم و کف بر بشیم! هوم؟!
+ پست آریانه در این راستا که به آریانه ی وبلاگ هوپ ملقب شده!
- ۴۴۱