من زیستنم قصه‌ی مردم شده است/ یک تو وسط زندگی‌ام گم شده است

  • ۱۱:۴۱

از ته دل آرزو دارم با اینکه توی سن مشابهی با من، اولین رابطه جدی زندگیش رو تجربه می‌کنه ولی عاقبت متفاوتی داشته باشه.

شعار نمی‌خوام بدم ولی هر رابطه، حتی از نوع بدش، درس‌های زیادی واسه رشد داره. اگه نشه که بشه؛ بعد اون طوفان، نقطه عطف، تجربه‌ی بد یا هر چیز دیگه‌ای که میشه بهش گفت؛  از اون طفل معصوم بی‌تجربه تبدیل می‌شیم به آن‌ِ جدیدی که خودمون و قابلیت‌های نهفته‌مون رو تازه می‌شناسیم. می‌فهمیم که دنیا روی بد و سختی هم داشته و ما چقدر تا قبل اون سرخوش بودیم! 

خاله پیرزن‌وار به جفتشون گفتم دوست ندارم کوچولوی دوست‌داشتنی و عزیز من، هیچ وقت این شکلی به بالغ معصوم تبدیل بشه و ازشون خواستم توی این زمونه‌ای که « دوستت دارن و تو دوسشون نداری یا دوستشون داری و اون‌قدر که دوست داری دوستت ندارن»،  قدر هم و دوست داشتن دوطرفه‌شون رو بدونن. 


*عنوان از علیرضا آذر


  • ۱۴۰

هر کسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من

  • ۲۲:۴۰

استاد هوپ: سلام وقتتون بخیر، امروز می تونین به جای ساعتِ فلان، دو ساعت زودتر بیاین؟

هوپ: بله مشکلی نداره آماده ام.

پنج دقیقه بعد: اگه بخواین بهمان ساعت هم میشه بیاین.

-چرا امروز تایم هاتون این شکلیه؟ هنرجو ندارین مگه؟

+ نه امروز رو همه پیچوندن. فکر کنم بخاطر ولنتاینه.


ساعتی بعد سر کلاس:

هوپ: یه سوال، امروز چند نفر حاضر شدن؟

استاد هوپ: دو نفر! فقط شما و یکی از خانم ها که مسنه، اومدین. 

برای لحظه ای ساکت شدم و زدم زیر خنده. خنده ای که قطع نمی شد. 

استاد هم خندید: یکی نیست به روم بیاره حالا که کنایه می زنی، خودت واسه چی امروز کلاس برگزار کردی؟



*استوری روانکاو عزیزدلم که وقتی متوجه شد توی وبلاگم برون ریزی احساسی دارم، کلی تشویقم کرد:

لطفا اگر در حال حاضر در رابطه عاطفی نیستین، برای ولنتاین و برای خودتون ارزش قائل باشین و برای خودتون کادو نخرین.

شما با کادو خریدن به خودتون القا می کنین که من می تونم خلا تنهایی امروزم رو خودم پر کنم.

در حالیکه تنهایی، خلا نیست. ممکنه شرایط امروز شما حاصل یک خرد و تصمیم گیری صحیح و پارتنر داشتن یک شخص حاصل بی خردی و تصمیم گیری اشتباهش باشه.


** عنوان از مولانا


  • ۲۴۱

اونی که میاد، یه روزی هم میره، پس گریه نکن

  • ۱۷:۱۷

داشتم برای دردانه کامنت می نوشتم که متوجه شدم خیلی طولانی شد. از اونجایی که این روزها موضوع کم دارم برای نوشتن، تصمیم گرفتم در همین باره بنویسم و پستش کنم.

وقتی شباهنگ سابق این پست های یلدایی رو شروع کرد، بهش گفتم ازت می ترسم و چقدر سختگیری؛ ولی بعد فکر کردم و متوجه شدم من هم ایده آلم برای همخونه داشتن همین اتاق شماره چهاره که ازش یاد کرده. 

اوایل طرح و رفتن به پانسیون شهر طرحی و همخونه داشتن، خیلی اذیت شدم. چون تجربه زندگی خوابگاهی رو نداشتم. 

  • ۴۴۰

حنا دختری در خانه + پی نوشت

  • ۱۷:۴۴
دخترای مردم یا جنس ناخن هاشون خوبه و بلند می کنن و سوهان می کشن و لاک می زنن یا میرن ژلیش و مانیکور و کاشت انجام میدن و هر جوری شده خوشگل و دلبر می کنن دستانشون رو.
 اون وقت من همه رو از ته ته گرفتم و بخاطر عشرت، تک ناخن اشاره دست راستم رو بلند گذاشتم ولی تو بگو آیا امکان داره با کارهایی که من تو کلینیک می کنم سالم بمونه؟ خیر.
 یه هفته توی آبلیمو خیسوندم، روز آخر شکست. این بار پا روی نفرتم از حنا گذاشتم و به خودم گفتم: تو که جایی غیر از سرکار نمی ری و اونجا هم همش دستکش دستته، کسی نمی بینه. مادره و فداکاری و نتیجه این (لینک) شد.
ولی فکر کردین آیا این سُس مثقال (مودبانه اش رو گفتم مثلا!) ناخن چقدر مونده باشه خوبه؟ بله تا بیمار دوم فردای حنا گذاشتن!
من که دیگه از خیر بلند شدن و شکل دادنش گذشتم و با مضراب می زنم ولی خب باید همون سُس مثقال باشه که گیر داشته باشه بهش.
و در آخر لعنت به بیان که می خواستم درباره ی ناخنم پنج شنبه اخیر غر بزنم و امروز سری بعدی هوپ و بیماران... رو بنویسم ولی تا امروز دستم به عکس گذاشتن بند بود و آخر هم نشد.

پی نوشت: راستش دیروز رفتم سازمان انتقال خون و برای بار دوم خون اهدا کردم. بعد وقتی بهم گفتن دفعه بعدی ٢٤ اسفند میتونی بیای، حس کردم چقدر این تاریخ آشناست و دفعه قبل هم انگار همین تاریخ رو گفتن بیا که طرح بودم و نرفتم. چک کردم و دیدم دقیقا سه سال پیش خون دادم برای زلزله زده های کرمانشاهی و بعدش رفتم طرح. (البته ٢٣ آبان ٩٦ بود) احتمالا شوعاف به نظر بیاد ولی خیلی راضیم از این کارم با اینکه دیروز تا حالا کمی بی حالم ولی به نظرم وقتی خداروشکر سالمم و کم خونی ندارم، وظیفمه که خون بدم، هرچند سه سال یه بار باشه به جای ٤ ماه یک بار! هنوز یک سال نشده که عزیزم بستری شد توی بیمارستان و سه واحد خون بهش زدن. بیمارستان ها و بیمارها نیاز دارن به خون ما.
  • ۳۵۶

تو چه دانی که پسِ هر نگه ساده ی من/ چه جنونی، چه نیازی، چه غمیست؟

  • ۲۳:۵۳

از عید که ماشینمو داده بودم برادرِ گرام شسته بود (بعدا توی کارواش فهمیدم که دو لا پهنا پولش رو ازم گرفته!) و هفته ی بعد توی پارکینگ، خودش سینی جوجه کباب رو گذاشته بود روی کاپوت و آب زرد جوجه زعفرونی رد مشمئزکننده ای روش انداخته بود که به زور پاک کردم، تمیز نکرده بودمش تا دو روز پیش که به خواهرم گفتم بریم یه سر بیرون؛ با حالت چندشی به ماشین نگاه کرد و گفت چرا این از جنگ اومده؟ 

این شد که تصمیم گرفتم بریم کارواش چون یکدفعه در نظرم به قدری زشت و کثیف و خاکی شده بود بچم که دلم به حالش سوخت. خواهرم میگفت چرا انقدر دست دست کردی و تنها نبردی تا حالا؟ تا اینکه جو مردونه اونجا رو دید و قانع شد که چرا.

حالا ماشین رو با ذوق از در کارواش خارج کردیم و آسمون شروع کرد به تیره و تار شدن و هول و ولا به دل من انداخت که اگه بارون بیاد نمی شورم بچه رو تا عید!! که خداروشکر فعلا دو روز گذشته و هوا مساعده.

بعد پشت چراغ قرمز، نگاه می کردیم به ماشینای اطرافمون که پز بدیم: (ببین چقدر ماشینمون برق می زنه! ما کارواش بودیما، دلت آب... ) ولی باورتون میشه به طرز عجیبی ٩٩ درصد ماشین ها تمیز و براق تر از ما بودن؟! یعنی همیشه همین طور بوده و ما دقت نکردیم و مثل یه وصله ناجور وسط ترافیک شهر جولون می دادیم یا خدا می خواسته بزنه پسِ کله من که چقدر خودت و شادی هات کوچیکن، یکم بزرگ شو؟! 

فکر کنم توی اخلاق و رفتارمون هم این مسئله نمود داشته باشه ها. مثلا یه اخلاق گندی داریم و بی توجهیم بهش و فکر می کنیم همه همین مدلن و اصلا چقدر خوبم من که اینطوریم یا همین که هست، بعد یه روزی یکی که برات مهمه، بهت میگه فلانی دقت کردی چقدر این اخلاقت مزخرفه؟ مثلا یعنی چی که همش توی هر کاری استرس بعدش رو داری و زود میخوای به آخرش برسی؟ 

اولش بهت برمیخوره، بعد دقت می کنی می بینی آره دقیقا همین طوری. داری صبحونه می خوری، لقمه های آخر رو نخورده، قوطی پنیر رو جمع میکنی و در گردوها رو کیپ تا سریع بذاری یخچال، لقمه آخر رو نجویده داری میز رو تمیز میکنی، حالا عجله ی خاصی هم مثل دوران طرح یا دانشگاه نداری ولی عادت کردی یا همیشه تند تند راه میری که به مقصد برسی، بدون اینکه واقعا خبری جایی باشه! و تقریبا هیچ کس در اطرافیانت این خصوصیت شاید آزاردهنده رو نداره. 

میری سرکار متوجه میشی این مدلی شدی که بیمار اول رو خوابوندی ولی هی به پذیرش میگی فلان مریض کی میاد؟ کارش چیه و در کل تا نقشه راه رو کامل ندونی و مطمئن نشی چه ساعتی میری خونه، آروم نمیشی. یکی از دوستان روان شناسم میگفت: در لحظه زندگی نمیکنی هوپ! باید تکنیک های مایندفولنس یا توجه ذهنْ آگاه به زمان حال رو یاد بگیری و از اون روز من فیریک زدم روی این خصوصیتم و نه تنها بهتر نشدم بلکه بدتر شدم.

یا یکی یه روزی بهم گفت خودخواهی، روحم رو ترکوندم که چرا و بعد هی بهم ثابت شد: آره من یه جورایی خودخواهم و از یه جایی با یکم عذاب وجدان که بقیه اینطوری نیستن، گفتم چرا که نه؟ اولویت زندگیت خودتی چرا نباشی؟!


اصلا کاش میذاشتین روحم مثل همون ماشین گرد و خاکی بمونه و انقدر حساس نشم به تمیزی بقیه ماشین ها. پوووف...


*عنوان از مهدی اخوان ثالث


  • ۳۸۹

بالای آقا خره!

  • ۰۰:۰۰

از وقتی اول دبستانی بودم و الف رو از ب داشتم یاد می گرفتم، عشق خوندن بودم. کیهان بچه ها، سروش، پوپک، کتاب های رمان چند جلدی و بعدها قایمکی مجله خانواده و خانواده سبز و ... .

بعد یادمه وقتی اولین بار "بالاخره" رو دیدم، خوندم با،لا، خَرِه و معنیش رو متوجه نشدم. دویدم از مادرجان شکوه پرسیدم و گفتم: عه! همون بالاخره خودمونه؟ پس چرا خانوم معلممون یادمون نداده؟ 

مادرجان گفت: صبر کن رفتی پایه بالاتر یادت میدن.

و باور می کنین با وجود اینکه همون روز یاد گرفتم املای بالاخره رو، ولی مشتاقانه منتظر بودم بالاخره یه روز خاصی معلم پایه دوم یا سوم بهمون آموزش بدنش؟ دقیقا مثل وقتی که خانوممون کلی وقت گذاشت و "خواهر"  و "خواست" رو برامون توضیح داد. اصلا بخاطر ندارم اولین بار تو کدوم کتاب درسی "بالاخره" رو بالاخره دیدیم و برام عادی شد. 

بعد فکر می کنم چقدر آرزوهای قلبی ریز و درشت، نهان و آشکار، مهم یا پیش پاافتاده داشتیم و بی صبرانه منتظر برآورده شدنشون بودیم و نفهمیدیم کِی بهش رسیدیم و واسمون عادی شد! نه؟ وقتش نیست بی خیال حسرت همیشگی نرسیدن به یه سری از آرزوهامون بشیم و زندگی رو جور دیگه ای ببینیم؟ شاید یه روزی از یه جایی یهویی فهمیدیم داریم فلان آرزومون رو زندگی می کنیم و کف بر بشیم! هوم؟!


+ پست آریانه در این راستا که به آریانه ی وبلاگ هوپ ملقب شده!


  • ۴۳۱

یالان دونیا

  • ۰۸:۱۲

دنیا درست از همون وقت که کفش هامون دیگه واسمون کوچیک نشد، اون روی زشتِ خودش رو بهمون نشون داد.

  • ۱۸۷

هی بازیگر! گریه نکن، ما هممون مثل همیم/ صُبا که از خواب پا میشیم، نقاب به صورت می زنیم!

  • ۱۳:۰۷

مفهوم طرحواره و تله های زندگی رو اولین بار توی کتب روانکاوی متوجه شدم. تله زندگی میگه که دوران کودکی روی بزرگسالیت کاملا اثر می ذاره و جوری شخصیتت رو شکل می ده که باورت نمیشه. مثلا دلیل اینکه همیشه جذب فلان آدم با بهمان خصوصیت میشی، نشونه تله زندگی رهاشدگی یا معیار سخت گیرانه اته که از بچگی در تو شکل گرفته.

همیشه فکر می کردم از لحاظ شخصیتی آدم سالم و کاملی ام، تا اینکه با خوندن کتاب "زندگی خود را دوباره بیافرینید" و انجام تست هاش، دیدم نه یکی دو تا از تله های زندگی به صورت جدی توی زندگیمه. چندتایی متوسط و بقیه اش هر از چندی. دلیل اینکه خوندن کتابش خیلی طول کشیده اینه که آگاهی به مشکلم و سفر به کودکی و یادآوری چند تا صحنه ساده آزارم میده، طوری که کتاب رو پرت می کنم یه گوشه تا چند روز بعد دوباره بازش کنم

والدین من توی اکثر خصوصیاتشون بهترین بودن. حمایتگر، به اندازه خودشون مهربون، وفادار به حریم خانواده، خانواده دوست و حتی هیچ مواد مخدر و مشروبات الکلی رو مصرف نمی کردن که بخواد اثری روی خانوادمون بذاره. ولی با این وجود من درگیر چندین تله مهم زندگی هستم و بعد از چند سال متوجه نقص درونی خودم شدم. همش این تو فکرمه چطور اکثر مردم بدون هیچ فکری بچه دار میشن اونم وقتی با هم اختلاف دارن، هم رو دوست ندارن، یکی از والدین اعتیاد داره، بداخلاقه، مشکلات شدید مالی دارن و و و. چی به سر بچه هاشون میاد؟ 

فارغ از اینکه توی مملکت ما کامل ترین کودک هم وقتی از حریم خانواده خارج و وارد جامعه میشه، ممکنه بعدا بهت بگه: چرا من رو به دنیا آوردی؟ چرا وضع کشور و جهان رو دیدی و خودخواه بودی؟ 

هی به خودم میگم از کجا می دونی مادر کاملی بشی و همسرت هم پدر خوبی باشه و یه بچه با کلی کمبود و آسیب وارد جامعه نکنی؟ 


+ در این راستا خوندن پست های اخیر پیج اینستاگرامی امیر شمس رو که در مورد دلایل فرزندآوریه به شدت توصیه می کنم.


* عنوان نقاب از سیاوش قمیشی


  • ۴۶۹

خواه پند گیر، خواه ملال!

  • ۱۳:۳۰

با شما که رودربایستی ندارم از ما خانومای دندونپزشک، سر و همسر خوب و به درد بخور درنمیاد برای کسی

کمر درد و گردن درد و مچ درد و انگشتِ اشاره درد ( بخاطر اندوی زیاد!) که داریم. رفتنمون به کلینیک با خودمونه اما برگشتن به خونه با خدا. وقتی هم برگشتیم فقط میخوایم کمرمون برسه به زمین و غش کنیم از خستگی. مورد داشتیم طرف داشته حرف میزده باهاش، ولی دختره خوابش برده بوده. فکر مهاجرت هم از سرت باید بیرون کنی انقدر که مهاجرت و تبدیل (؟) مدرکمون سخته.

از طرفی روزی n تا سرِ مردهای پیر و جوون هم که در آغوش می گیریم. اگه کشیدن و جراحیمون خوب باشه روحیه ی جلّادطور هم داریم.

شما از یه زن حتی اگه روحیه اش خشن باشه، لااقل لطافت و خوشگلی دست هاش رو انتظار داری دیگه؟ اونم نداریم ما! ناخن هامون یکی بود یکی نبوده! دست هامونم از بس دستکش دست کردیم چروکه!

گفته بودم از ترس خون و بزاق مریض که تو چشم و ابرو و موهامون می پاشه، مقنعمون رو می کشیم تا روی ابروهامون؟ تصور کنین یکی حس خفگی بهش دست بده و مقنعش رو بذاره سر جاش بمونه، شما دوست دارین توی موهاش دست بکشین و نوازش و این قرتی بازیا کنین موهاشو؟ نه دیگه! حتی ممکنه از استرس مریض هاش تا صبح بی خواب بشه و خوابتون هم به هم بریزه!

حالا مثلا ازدواج کردی باهاش و به خیال خودت سلامت دندونات تا آخر عمر تضمین شد. آیا چیزی در مورد "سندرم کار برای آشنا" شنیدی؟! باز هم مورد داشتیم اومده برای شوهرش ترمیم ساده انجام بده، دو هفته بعد رسیده به عصب، اومده عصب کشی کنه فایل توی کانال شکسته، آخرم کشیده دندونو انداخته اونور! گیریم به این سندرم یک در هزار دچار نشدی،  طاقت شنیدن اینکه مسواک بزن، نخ بکش، دهنت بو میده، اون شکلات رو نخور، انقدر نوشابه نخور، اون سوهان برای دندونت ضرر داره رو داری؟

تحمل ادا و اطوار همیشگی اینکه اولین چیزی که توی هر فرد به چشمش میاد، دندون هاشه و مخت رو با حرف هایی ازین قبیل که دندون های طرف پوسیده است، دیاستم داره، رنگش فلانه، کامپوزیتش زشته و غیره داری؟!

اگه داری بسم الله، من هشدارمو دادم



  • ۱۱۶۷

من عاشق تنهاییم، تنها بشم، اما تو باشی...

  • ۱۱:۰۵

چند وقت پیش توی اینستاگرام این سوال مُد شده بود که:

کسی رو توی زندگیت داری که انقدر دوستت داشته باشه که از هیچ چیز نترسی؟!

به نظرم ذات سوال مسخرست. توی این دوره زمونه آدم باید امیدش به خدا و نیروی خودش باشه؛ نه اینکه طفیلی کس دیگه ای باشه برای اینکه از این جهان نترسه. هرچند مطمئنم اکثرا وقتی چشممون به این سوال افتاد، دلمون لرزید و ذهنمون رفت سمت اینکه " چرا من معشوق چنین عاشقی نیستم؟

ولی میشه از یه منظر دیگه به این سوال نگاه کرد.

اینکه وقتی مشکلی برای ماشینم پیش میاد و درگیری توی کارم پیدا می کنم، اول از همه زنگ می زنم به پدرجان و ازش راهنمایی می خوام و بعد از حمایتش انقدر دلگرم میشم که اختلافات کوچیک و بزرگ پدر فرزندی رو فراموش میکنم

یا اینکه مادرجان شکوهم با وجود همه اختلافات نظرِ روی مُخی که باهاش دارم، همیشه حواسش به حالات روحی و گرسنگی و مچ درد و گردن دردم هست؛ باعث میشه عشقِ بی غل و غش رو با بند بند وجودم درک کنم.

اطرافیانمون. دوست هامون. این ها همه افرادی هستن که موجب میشن این دنیای ترسناک قابل تحمل تر بگذره برامون. حالا اون فرد خاصی که مدنظرته نباشه تو زندگیت، چه باک؟ هوم؟


*عنوان خواب خوش از شادمهر


+ اینم از پست امروز. کاش نت وصل شه دیگه. چون هم موضوعی واسه نوشتن ندارم و هم از فردا قراره بترکم از کار! 

  • ۵۱۰
۱ ۲ ۳
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan