وقتی عادت داری به فعالیت و بیماری و خونه‌نشینی باهات سازگار نیست.*

  • ۲۱:۳۰

به نظرم استارت فوق‌العاده بودن امروز، از دیشب رقم خورد. اونجایی که یکی از دوستام گفت برو سری جدید جوکر رو ببین که لوسی سری قبلی رو می‌شوره و می‌بره. دانلود کردم و نمی‌دونم دقیقا چرا، ولی تقریبا یک ساعت کامل قهقهه زدم. واقعا چرا تا قبل از این فکر می‌کردم یوسف تیموری بی‌مزه است؟ شاید دقیقا به همون دلیلی که از عباس جمشیدی‌فر و رضا نیکخواه خوشم نمیومد و بعد این برنامه عاشق طنزشون شدم.

بعد مامان گفت زنگ زده به ماساژوری که مربی حرکات اصلاحی معرفیش کرده و گفته می‌تونم بیام خونه و قیمتش خیلی متفاوت نمی‌شه. گفتم: منم می‌قاااام. 

و از اونجایی که ده صبح باید می‌رفتم کلینیک، قرار شد تا چشمم رو صبح باز کردم بپرم رو تخت ماساج. تو خواب و بیداری و صبحونه نخورده، بعد از هفت هشت ماه، عضلات خسته و منقبضم رو به دستای مهربون اما محکم و دردناکش سپردم و با وجود اینکه ازم خواست شیفتم رو کنسل کنم، گفتم نمی‌تونم دم عیده. صبحونه خوردم و با تاخیر رفتم سرکار.

 توی کلینیک به شدت شلوغ بودم؛ جوری که گفتم عمرا تا ساعت چهار کارت تموم بشه ولی خداروشکر هر هفت واحد روکش تحویلیم خوب بودن و اذیت چندانی نکردن. یکی دو بار اومدم برم با مدیریت در مورد جریان رومخ اخیر حرف بزنم که دیدم اصلا نمی‌رسم و وقتی هم کارم تموم شد، رفته بود. نزدیکای ساعت دو‌ بود که خونه بودم.

یکم با دوستم چت کردم و رفتم طبق روتین چند وقت اخیر تو ساعتی که مادرجان شکوه کلاه پهلوی می‌بینه، ناهار بخورم. اینکه نظرات مذهبی-سیاسی‌ت با والدینت متفاوت باشه یه بحثه، اما اینکه واسه جلوگیری از جر‌ و بحث بی‌فایده و حرمت‌شکنی باید سکوت بکنی در برابر اظهارنظراتشون، یه بحث دیگه‌ است که البته ما بچه‌ها عادت کردیم دیگه. ناهار استامبولی بود که بی‌دلیل چندساله به زور می‌خورم. یخچال رو بررسی کردم. از چند روز پیش پلو عدس داشتیم و کیه که ندونه من عاشق این غذای پیرزنی‌ام؟!

ناهار خوردم. یکم کلاه پهلوی دیدم و وقتی دیدم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم نظراتشون رو، به اتاقم رفتم. نیم ساعتی وقت داشتم. کرشمه به بغل شدم و رنگ بیات "پریچهر و پریزاد" رو تمرین کردم. روی دو سه تا میزان اشکال داشتم، بارها زدم و محل به آلارم گوشی ندادم و پنج دقیقه بیشتر باز تمرین کردم تا راضی شدم. 

نمی‌دونم گفته بودم بهتون یا نه؟ ولی همون دوست بالاییم، هدیه تولد و مطب با هم بهم یک پلت سایه رنگ‌های گرم پاییزی داد و از اون روز من به ندرت میشه گفت که وقت داشتم و بدون سایه ملیح! رفتم بیرون. یعنی عشق می‌کنم با بازی با رنگ‌هاش. البته که بلد نیستم حرفه‌ای بزنم و فقط هر بار رنگ‌ها رو تغییر میدم. آماده شدم و به سمت محل‌کار جدیدم یعنی مطب، رفتم. به شکل عجیب غریبی توی ترافیک اتوبان گیر کردم و به جای اینکه یک ربع زودتر برسم، ده دقیقه دیر رسیدم. از بیمار معذرت‌خواهی کردم، (اردبیل) چقدر باشعور بود این زن. گفت: دم عیده طبیعیه.

می‌خواستم به دندون جدیدی دست بزنم. دوباره معاینه کردم و علائمش رو پرسیدم. چقدر دقیق بود این زن. تک تک دندون‌هاش رو می‌دونست کجا ترمیم یا ایمپلنت کرده. همه دکترهایی که نام ‌می‌برد، اساتید دانشکدمون بودن. چرا اومده بود اینجا آخه؟! می‌دونستم انقدر آگاهه که اصطلاحات و روند کار ما رو کامل بلده. به عکسی که بهم نشون داد اکتفا نکردم و خودم هم عکس گرفتم. انسی بلد نیست و من هم می‌ترسم حواسش به سیم آروی‌جی نسبتا گرون‌قیمتم نباشه؛ پس به توصیه همکارم، توی این مقوله به انسی اعتماد نمی‌کنم و خودم تک تک گرافی‌ها رو می‌گیرم. گفتم عصب‌کشی می‌خواد. اندو کردم و پانسمان تا جلسه بعد قالب‌گیری پست انجام بدم. به نظر راضی می‌رسید. بعد از رفتنش انسی گفت: قبل اینکه بیاین کلی سوال کرده بود که کار عصب‌کشی خانم دکتر خوبه؟!

خدا به خیر بگذرونه. 

بعد (قزوین) آقای الف زودجوش اومد. خدایا! چرا انقدر این پیرمرد بدقلقه؟ هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چطور دو جلسه قبل، سر اینکه بهش گفتم این طرح درمانی که دارین واسه دندون‌تون می‌گین اشتباهه و من دست نمی‌زنم بهش و اینجا من تصمیم می‌گیرم نه شما، پا شد و شروع به داد زدن کرد و گفت: حالا که این‌طوره نمی‌ذارم به دندون نیمه‌کاره‌ام هم دست بزنین!! 

انسی که خشکش زده بود. اگه هوپ اوایل طرح بودم هم‌پای مرد داد می‌زدم ولی نمی‌خواستم دندونش نصفه‌کاره بمونه و بره بگه فلانی نتونست! حسن شهرت مطب مهمه. یادم نیست چطوری ولی با آرامش باهاش حرف زدم و محکم دلیل آوردم و گفتم فلان کار رو انجام می‌دم. گویا قانع شد. خوابید و هم دندون بالایی رو انجام دادم و هم دندون پایینی. وسط کار صدای اذان گوشیش بلند شد به انسی نگاه کردم. چشم‌هاش رو عصبی چرخوند (با پررویی موقع نوبت دادن گفته بود باید قبل اذان برم و نمی‌تونم دیرتر بیام، چون متولی مسجدم!). عجب. باشه.

برگردیم به امروز. گویا این آقا وقتی بهش زنگ زده بوده که نوبت رو یادآوری کنه، با توپ و تشر با انسی حرف زده. بیشتر از من اون ازش متنفره!! اومد، روکشش رو امتحان کردم، تنظیم کردم و سمان. گفت کار دیگه ندارم؟ گفتم دو تا کشیدن ساده. انسی از دور هی ابرو بالا می‌انداخت که نه نه! بذارین از شرش خلاص شیم. مرد می‌ترسید. گفت بعدا میام.

خوبه که ماسک می‌زنیم و معلوم نیست خندمون می‌گیره! گویا روز کاریم تموم شده بود.

واسم کاپوچینو و چهارتا دونه کاکائو آورد. گفتم: دو تاشو ببر. چه خبره؟ گفت: چیزی نیست که بخورین جعبه‌اش رو می‌خوایم. گفتم: جلو قاضی (دندون‌پزشک) و ملق‌بازی؟ ببر. بعد نشستم سر حساب کتاب بهمن‌ماه. حقوق انسی رو که شنبه واریز کردم و چقدرررر ذوق کرد برای اولین حقوقش. راضیم ازش واقعا. سوتی می‌ده‌ها. ولی فعلا راضیم ازش. کاش همین‌طور بمونه و در گذر زمان عوض نشه. حساب لابراتوار رو هم درآوردم. به لیست مواد موردنیازی که انسی فرستاده بود نگاه کردم. باید باز برم خرید. پول ناشناسی که به حسابم واریز شده بود، هم معلوم شد از طرف کجا بوده و لبخند بر لبم کرد. خستگیم انگار در شد. 

لباس عوض کردم. بهم گفت: چقدر بهتون تیپ امروزتون میاد! لبخند زدم و به پالتوی خانومانه‌ای که استثنائا جای اون پافر همیشگی پوشیدم نگاه کردم. صبح هم نرس‌های کلینیک تعریف کردن ازش. 

خداحافظی کردم. از داروخونه سرراه نخ‌دندون و الکل برای مطب خریدم. سوار ماشین شدم. حس خوبی داشتم. به خودم گفتم باید قبل اینکه یاد جریان درگیرکننده ذهنم بیوفتم و حسم بپره، بیام بنویسم. 


بعدا نوشت: گویا آقای قزوین از وقتی رفته خونه داره با انسی سر و کله پیامکی می‌زنه که نوبت بگیره واسه کشیدن! انسی هم نمی‌خواد نوبت بده، میاد به من غر می‌زنه! :-)))))


بعدتر نوشت: یکی دیگه از دوستام، چند وقت پیش می‌گفت تو چطوری هم همیشه سرکاری، هم به ابعاد دیگه زندگیت می‌رسی؟ وقت کم نمی‌اری؟

گفتم نه والا! اینطور نیست. یادم نمیاد آخرین‌بار‌کی آشپزی حسابی کردم و مثلا املت با رب می‌‌پزم که زود آماده بشه واسه صبحونه و بتونم سریع برم سرکار.

از اونجایی که هم‌خونه‌ام هم بوده با تعجب بهم گفت: ولی یادمه متنفر بودی از املت با رب!

اصلا و ابدا یادم نبود.

می‌دونین؟! آدم‌ها تغییر می‌کنن و خودشون رو همگام با این تغییرات، کم کم با شرایط جدیدشون وفق می‌دن!


*هوپ و بیماران در هفته‌ای که‌ گذشت. (۴۶)


  • ۳۹۵
یاسی ترین

به‌به ماساااااااژ نوش جونت ☺️☺️☺️😍😍😍😍😍

رنگهای پاییزی ♥️♥️♥️

 

جات خالی خیلی خوب بود. دلم می‌خواست بعدش بخوابم باز.

خیلی واضح نیستن‌ها ولی خوشگل‌تر می‌کنن آدم رو
ربولی حسن کور

سلام

این مریضهای دقیق مثل اردبیل شما برام قابل احترامند و از طرف دیگه نگرانم میکنند. نگران این که وقتی این قدر از کارهای پزشکی سررشته دارند توی دلشون به خاطر بیسوادی مون بهمون فحش ندن!

سلام
واقعا همین‌طوره. دندونش به نظر ساده می‌رسید ولی وقتی از طرح درمان استاد ترمیمی‌م راضی نبود و کمتر یک سال بعد اومده بود پیش من، باعث شد چند تا عکس از زوایای مختلف بگیرم تا مطمئن بشم کارش تخصصی نیست و در حوزه توانایی‌های منه.

نرگس بیانستان

چ خوب ک روزی خوبی داشتی هوپ

حافظه خانمه رو آرزو میکنم. من ک یادم نمیاد دیروز ناهار چی خوردم :/ 

انسی دستیارته؟ منشیته؟ چه سمتی داره؟ 

 

چقد اسم سازت رو دوس دارم من 🥰 

روز شلوغ و خوب. کاش همیشه همین‌طوری باشه روزهامون.
والا خود من هم اکثر ترمیمی‌هام رو دوره دانشجویی پیش اساتیدم رفتم و واقعا نمی‌دونم کدومش رو پیش کی رفتم!!

انسی همون نرسه. منشی/دستیار مطب. به پیشنهاد شباهنگ بهش این اسم رو میگم که با نرسای کلینیک قاطی نشه.

خودتون انتخاب کردینش ^_^
x

وااای هوووپ چقدر این پستت یه جور دیگه به دلم نشست .... شاید چون خیلی از دغدغه هامون ٫ مشترکه:)) 

این که گفتی پالتوی خانمانه:دی 

من اکثرا کاپشن می پوشم میرم سرکار :)) ازینایی که زنچمه مردونه اش مشخص نیست و اسپرته :دی

امروز یه لباسی پوشیدم از خانمانه بودنش هی خودم ذوق می کردم 🤣

 

این که انسی میگه به متولی نوبت ندید :)) 

چقدر دیروز دعا می کردم که به فلان مریض که اومده معاینه و آنقدر بندال هست ٫ نوبت ندن و الهی شکر ندادن 

 

--- 

این که کارهای دندونش رو خانم دقیق پیش اساتیدتون انجام داده ....باید کم کم بپذیری که تو هم میشی یه استاد تو کار خودت ... و هم رده همون ها ... صرفا هیئت علمی بودن نیست که ... مهارت و تجربه 

----؛-

ماساژ درمانی ! آخ !

 

راستی یه روش درمانی هم می‌خوام بهت معرفی کنم 

آره از این نظر خیلی شبیهیم :-*

اخه من قبلا تو تیپ خانومی بودم، تازگیا اکثرا اورسایز و لش‌طور می‌پوشم و راحت‌ترم. ولی گویا تیپ خانومی بیشتر به چشم بقیه میاد!

واقعا آدم زودجوش و رومخیه. هی با اون آشناتون مقایسه‌اش می‌کنه انسی و حرص می‌خوره!

نمی‌دونم. حرفت درسته‌ها ولی اینطور بیمارها استرس زیادی به آدم وارد می‌کنن که امیدوارم کم کم راه منیجش رو پیدا کنم.

اخجون
x

این آدم ها تغییر می کنن خیلی عجیب بود ...

و خیلی وقتا یادمون میره تغییراتمون چی بوده و وقتی به روی ما میارن، متوجه میشیم.
من خیلی وقته که حواسم هست کسی رو با چهره و اندامش قضاوت نکنم و چیزی که خودش و آینه خونشون بهتر می‌دونن رو به روش نیارم و فکر می‌کردم همیشه همین‌طور بودم. بعد چند وقت پیش دوست صمیمیم بهم گفت همون دوره نوجوونی یه بار بی‌مانتو دیدمش و بهش گفتم: واااای چقدر لاغر و صافی تو!!
باورت میشه چندین بار معذرت خواستم ازش که من اون موقع بیشعور بودم ببخش تو. هنوز یادش نرفته بود.
گندم بانو

لبخند میزنم و رد میشم. خوشحالم که چرخ مطبت میچرخه و همه چی خوبه :*

قربونت برم.
البته هر چی درمیارم اونجا به همراه حقوق کلینیکم خرج مطب میشه ولی بازم شکر. راضیم به نسبت قبل.
آتنه

اخییی،چقدر حس خوبی داره پستت*-*
اینقدر این مدل پست های روزمره رو دوست دارم،شبیه اون پستت که عید رفته بودی گل خریدی یا پست های گلی گوشواره‌های گیلاس،از پست های ملایم تعریف کردنی خیلی خوشم میاد،یه مدت با دوستم قرار گذاشته بودیم هر شب زنگ بزنیم از کارهایی که تو طول روز کردیم بگیم،حس همونو دارم الان،یاداوری شد چقدر کیف میداد،باید دوباره انجامش بدیم فکر کنم:-))

^_*
آره من هم پست‌های گلی رو‌ خیلی دوست دارم، حیف که کامنتاش بسته‌است همش. 
منم با یکی دو‌تا از دوستام همینم تقریبا هر روز اتفاقات روزمون رو میگیم‌ واسه هم. دوباره شروعش کن :-)
گندم بانو

اینکه یر به یر میشه باز خوبه تو شروع.

ما که تو این نقطه دقیقا خرجمون دو برابر درآمدمون بوده 🤦🏻‍♀️😅😅

آره واقعا آرزوی سلامتی واسه خودم دارم چون به بدنم واسه کار کردن بی‌وقفه نیاز دارم :-)))
ایشالا به زودی تو جای جدید هم کارتون رو غلتک بیوفته. :-*
سین

میگم چقدر حس خوبی بود خوندن این که یه نفر یه روز خوب پشت سر گذاشته بوده! مدتها بود از وبلاگ هیچ کس چنین حس مثبتی نگرفته بودم.

بیش باد هوپ جان!

در کل خداروشکر از دوشنبه به اینور هفته خوبی داشتم. امیدوارم ادامه دار باشه این حس.
مررررسی
ایشالا حس خوب در شما هم موندنی و زیاد :-)
هـیوا .

سلام

بین همه ی قسمت های جوکر، جوکر تایم عباس جمشیدی از همه بهتر بوده :)) ینی کلا اون گروه از همه بهتر بودن تا الآن 

سر و کله زدن با بیمارا واقعا گاهی ملال آوره، خصوصا اگه طرف هیچ منطقی نداشته باشه و همش طلبکار باشه! چون تجربش رو زیاد داشتم خدمتتون خداقوت میگم

(الکی مثلا منم پزشکم :)) )

سلام
اون تیکه رو بالای ده بار دیدم تا بالاخره سری اخر خند‌ه‌ام نگرفت. نیششش بزن :-))))) گل‌های داوودی! /-)))))
کلا عباس جمشیدی و ایمان صفا رو خیلییییی دوست داشتم. جوکرتایم تشکر هم عالی بود.

وقتایی که اخر شیفتم شده و هم جسمی هم روحی داغون و خسته‌ام میگم آهنگ بذارن تا تموم شه! :-))
بله بله :-))
آرزو {‌ツ}

اول فکر کردم فیلم جوکر منظورتونه. با خودم گفتم کدوم لوسی؟ قهقهـــــه؟ :| تا یوسف تیموری رو دیدم و بالاخره دوزاری‌م افتاد که جوکر ایرانی رو می‌گین :دی

پست شلوغ و قشنگی بود، یه جورایی شبیه اسفند و حال و هوای دم عید :)

اتفاقا همون سری اولش که پخش میشد و حرفش بود، منم همین فکرو می‌کردم!

قررررربانت عزیزم ایشالا تو هم بنویسی :-*
جولیک ‌‌‌‌‌

عدس پلو پیرزنیه مومن؟!:))

من عاشقشم ولی خواهرم و یکی از دوستام مسخرم میکنن میگن غذای پیرزنیه! :-)))
جولیک ‌‌‌‌‌

ما به مهمون میدیم بعضا :))

 

منم دوستم چند هفته پیش یهویی اومد خونمون، پلوعدس داشتیم. هر چی گفتیم غذا واست سفارش بدیم گفت نه! :-))))
رها

چرا هی شهرهای مختلف میرید؟

قبلا خونده بودین هوپ و بیمارانم رو؟ هر سری با یه طبقه‌بندی نام‌گ‌ذاری میکردم خاطرات رو. الان شهرستان‌ها رو میذارم.
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan