- جمعه ۲۰ آبان ۰۱
- ۱۰:۰۸
- ۵۰۴
ایگنیشسِ اتحادیه ابلهان با اون هیکل درشت یه گوشه چمباتمه زده و با سرزنش بهم نگاه میکنه و میگه: مگه من مسخرهی توام که پا در هوا نگهم داشتی؟!
ازونور هی عذاب وجدان دارم چرا مطالب اون دوره آموزشی رو مرور نمیکنم؟ کرشمه هم مظلوم یه گوشه دیگه نشسته و میگه: چقدر باهام آهنگ تکراری میزنی؟ اگه راست میگی درسهای جدید رو بزن و از اون قیافهی خنگ جلسات اخیرت جلوی استادت خجالت بکش.
ولی من چیکار بکنم این وسط خوبه؟! افتادم توی رقابت لیگ آخر دولینگو و هی پشت سرهم تمرین میکنم که جایگاه دومیم رو از دست ندم! ولی نوتیفیکیشن میره واسه نفر سوم و آنلاین میشه و هی اون امتیاز بگیر، هی من امتیاز بگیر!
به نظرم استارت فوقالعاده بودن امروز، از دیشب رقم خورد. اونجایی که یکی از دوستام گفت برو سری جدید جوکر رو ببین که لوسی سری قبلی رو میشوره و میبره. دانلود کردم و نمیدونم دقیقا چرا، ولی تقریبا یک ساعت کامل قهقهه زدم. واقعا چرا تا قبل از این فکر میکردم یوسف تیموری بیمزه است؟ شاید دقیقا به همون دلیلی که از عباس جمشیدیفر و رضا نیکخواه خوشم نمیومد و بعد این برنامه عاشق طنزشون شدم.
بعد مامان گفت زنگ زده به ماساژوری که مربی حرکات اصلاحی معرفیش کرده و گفته میتونم بیام خونه و قیمتش خیلی متفاوت نمیشه. گفتم: منم میقاااام.
و از اونجایی که ده صبح باید میرفتم کلینیک، قرار شد تا چشمم رو صبح باز کردم بپرم رو تخت ماساج. تو خواب و بیداری و صبحونه نخورده، بعد از هفت هشت ماه، عضلات خسته و منقبضم رو به دستای مهربون اما محکم و دردناکش سپردم و با وجود اینکه ازم خواست شیفتم رو کنسل کنم، گفتم نمیتونم دم عیده. صبحونه خوردم و با تاخیر رفتم سرکار.
توی کلینیک به شدت شلوغ بودم؛ جوری که گفتم عمرا تا ساعت چهار کارت تموم بشه ولی خداروشکر هر هفت واحد روکش تحویلیم خوب بودن و اذیت چندانی نکردن. یکی دو بار اومدم برم با مدیریت در مورد جریان رومخ اخیر حرف بزنم که دیدم اصلا نمیرسم و وقتی هم کارم تموم شد، رفته بود. نزدیکای ساعت دو بود که خونه بودم.
یکم با دوستم چت کردم و رفتم طبق روتین چند وقت اخیر تو ساعتی که مادرجان شکوه کلاه پهلوی میبینه، ناهار بخورم. اینکه نظرات مذهبی-سیاسیت با والدینت متفاوت باشه یه بحثه، اما اینکه واسه جلوگیری از جر و بحث بیفایده و حرمتشکنی باید سکوت بکنی در برابر اظهارنظراتشون، یه بحث دیگه است که البته ما بچهها عادت کردیم دیگه. ناهار استامبولی بود که بیدلیل چندساله به زور میخورم. یخچال رو بررسی کردم. از چند روز پیش پلو عدس داشتیم و کیه که ندونه من عاشق این غذای پیرزنیام؟!
ناهار خوردم. یکم کلاه پهلوی دیدم و وقتی دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم نظراتشون رو، به اتاقم رفتم. نیم ساعتی وقت داشتم. کرشمه به بغل شدم و رنگ بیات "پریچهر و پریزاد" رو تمرین کردم. روی دو سه تا میزان اشکال داشتم، بارها زدم و محل به آلارم گوشی ندادم و پنج دقیقه بیشتر باز تمرین کردم تا راضی شدم.
نمیدونم گفته بودم بهتون یا نه؟ ولی همون دوست بالاییم، هدیه تولد و مطب با هم بهم یک پلت سایه رنگهای گرم پاییزی داد و از اون روز من به ندرت میشه گفت که وقت داشتم و بدون سایه ملیح! رفتم بیرون. یعنی عشق میکنم با بازی با رنگهاش. البته که بلد نیستم حرفهای بزنم و فقط هر بار رنگها رو تغییر میدم. آماده شدم و به سمت محلکار جدیدم یعنی مطب، رفتم. به شکل عجیب غریبی توی ترافیک اتوبان گیر کردم و به جای اینکه یک ربع زودتر برسم، ده دقیقه دیر رسیدم. از بیمار معذرتخواهی کردم، (اردبیل) چقدر باشعور بود این زن. گفت: دم عیده طبیعیه.
میخواستم به دندون جدیدی دست بزنم. دوباره معاینه کردم و علائمش رو پرسیدم. چقدر دقیق بود این زن. تک تک دندونهاش رو میدونست کجا ترمیم یا ایمپلنت کرده. همه دکترهایی که نام میبرد، اساتید دانشکدمون بودن. چرا اومده بود اینجا آخه؟! میدونستم انقدر آگاهه که اصطلاحات و روند کار ما رو کامل بلده. به عکسی که بهم نشون داد اکتفا نکردم و خودم هم عکس گرفتم. انسی بلد نیست و من هم میترسم حواسش به سیم آرویجی نسبتا گرونقیمتم نباشه؛ پس به توصیه همکارم، توی این مقوله به انسی اعتماد نمیکنم و خودم تک تک گرافیها رو میگیرم. گفتم عصبکشی میخواد. اندو کردم و پانسمان تا جلسه بعد قالبگیری پست انجام بدم. به نظر راضی میرسید. بعد از رفتنش انسی گفت: قبل اینکه بیاین کلی سوال کرده بود که کار عصبکشی خانم دکتر خوبه؟!
خدا به خیر بگذرونه.
بعد (قزوین) آقای الف زودجوش اومد. خدایا! چرا انقدر این پیرمرد بدقلقه؟ هیچوقت یادم نمیره چطور دو جلسه قبل، سر اینکه بهش گفتم این طرح درمانی که دارین واسه دندونتون میگین اشتباهه و من دست نمیزنم بهش و اینجا من تصمیم میگیرم نه شما، پا شد و شروع به داد زدن کرد و گفت: حالا که اینطوره نمیذارم به دندون نیمهکارهام هم دست بزنین!!
انسی که خشکش زده بود. اگه هوپ اوایل طرح بودم همپای مرد داد میزدم ولی نمیخواستم دندونش نصفهکاره بمونه و بره بگه فلانی نتونست! حسن شهرت مطب مهمه. یادم نیست چطوری ولی با آرامش باهاش حرف زدم و محکم دلیل آوردم و گفتم فلان کار رو انجام میدم. گویا قانع شد. خوابید و هم دندون بالایی رو انجام دادم و هم دندون پایینی. وسط کار صدای اذان گوشیش بلند شد به انسی نگاه کردم. چشمهاش رو عصبی چرخوند (با پررویی موقع نوبت دادن گفته بود باید قبل اذان برم و نمیتونم دیرتر بیام، چون متولی مسجدم!). عجب. باشه.
برگردیم به امروز. گویا این آقا وقتی بهش زنگ زده بوده که نوبت رو یادآوری کنه، با توپ و تشر با انسی حرف زده. بیشتر از من اون ازش متنفره!! اومد، روکشش رو امتحان کردم، تنظیم کردم و سمان. گفت کار دیگه ندارم؟ گفتم دو تا کشیدن ساده. انسی از دور هی ابرو بالا میانداخت که نه نه! بذارین از شرش خلاص شیم. مرد میترسید. گفت بعدا میام.
خوبه که ماسک میزنیم و معلوم نیست خندمون میگیره! گویا روز کاریم تموم شده بود.
واسم کاپوچینو و چهارتا دونه کاکائو آورد. گفتم: دو تاشو ببر. چه خبره؟ گفت: چیزی نیست که بخورین جعبهاش رو میخوایم. گفتم: جلو قاضی (دندونپزشک) و ملقبازی؟ ببر. بعد نشستم سر حساب کتاب بهمنماه. حقوق انسی رو که شنبه واریز کردم و چقدرررر ذوق کرد برای اولین حقوقش. راضیم ازش واقعا. سوتی میدهها. ولی فعلا راضیم ازش. کاش همینطور بمونه و در گذر زمان عوض نشه. حساب لابراتوار رو هم درآوردم. به لیست مواد موردنیازی که انسی فرستاده بود نگاه کردم. باید باز برم خرید. پول ناشناسی که به حسابم واریز شده بود، هم معلوم شد از طرف کجا بوده و لبخند بر لبم کرد. خستگیم انگار در شد.
لباس عوض کردم. بهم گفت: چقدر بهتون تیپ امروزتون میاد! لبخند زدم و به پالتوی خانومانهای که استثنائا جای اون پافر همیشگی پوشیدم نگاه کردم. صبح هم نرسهای کلینیک تعریف کردن ازش.
خداحافظی کردم. از داروخونه سرراه نخدندون و الکل برای مطب خریدم. سوار ماشین شدم. حس خوبی داشتم. به خودم گفتم باید قبل اینکه یاد جریان درگیرکننده ذهنم بیوفتم و حسم بپره، بیام بنویسم.
بعدا نوشت: گویا آقای قزوین از وقتی رفته خونه داره با انسی سر و کله پیامکی میزنه که نوبت بگیره واسه کشیدن! انسی هم نمیخواد نوبت بده، میاد به من غر میزنه! :-)))))
بعدتر نوشت: یکی دیگه از دوستام، چند وقت پیش میگفت تو چطوری هم همیشه سرکاری، هم به ابعاد دیگه زندگیت میرسی؟ وقت کم نمیاری؟
گفتم نه والا! اینطور نیست. یادم نمیاد آخرینبارکی آشپزی حسابی کردم و مثلا املت با رب میپزم که زود آماده بشه واسه صبحونه و بتونم سریع برم سرکار.
از اونجایی که همخونهام هم بوده با تعجب بهم گفت: ولی یادمه متنفر بودی از املت با رب!
اصلا و ابدا یادم نبود.
میدونین؟! آدمها تغییر میکنن و خودشون رو همگام با این تغییرات، کم کم با شرایط جدیدشون وفق میدن!
*هوپ و بیماران در هفتهای که گذشت. (۴۶)
از اونجایی که مشق دارم و مجبورم بشینم سرش و اینطور وقتا دنبال راه فرارم، بذارین بیام چالش شرکت کنم.
نمیدونم منبع اولیهاش کجاست ولی وقتی گفتن یه راز بامزه بگین که به کسی نگفتین، یاد راز دخترونهی جمع اراذلگونهمون افتادم! قبلا بازم از خاطراتمون گفتم که اگه با هم جمع شیم، کجاها میریم و چهکارایی میکنیم که به خانواده عمراً بتونیم بگیم.
یکی دیگه از خبطهای ما که الان میخوام ازش پرده بردارم و واقعا شرمسارم از این موضوع، رفتن به دور دوره! من که همیشهی خدا به قول یکی از دوستانم، ادا خوبا! م و مخالف این سرگرمی. دلیلشم اینه که: درسته مسخرهبازیه و همه اونایی که اونجان هم اینو میدونن ولی شأنم اجازه نمیده!! فقط هم یک بار راننده بودم و راضی شدم ببرمشون که دو بار نزدیک بود با ماشینهای که میچسبوندن به ماشینم، تصادف کنم؛ ولی وقتی راننده یکی دیگه باشه، نمیشه جلوشون رو گرفت. منم که بزرگ جمعشونم و والدینشون به هوای اینکه هوپ عاقل! دنبالشونه، خیالشون تخته. اما نمیدونن ماها کجا رفتیم و چه خرابیهایی بار آوردیم! سری قبلی شب عید ۹۸ بود، ما بودیم و بیاغراق بیست تا ماشین اکثرا مدل بالا پر پسر و فقط یه ماشین دختر دیگه! اونقدر دور زدن، دور زدن و من جیغ زدم: بسسسسه دیگه! که پلیس همیشه حاضر در اون منطقهی شهر توی بلندگو اعلام کرد: ... (مدل ماشین) سفییییید! .... (نام خیابون دور دورشونده!) رو به گند کشیدی! یه بار دیگه ببینمت، ماشینو میخوابونم!!
به حد مرگ ترسیدیم. سریع توی یه خیابون فرعی پیچیدیم و ماشین رو پارک کردیم و پیاده رفتیم کافه!
هی بهشون میگم: شما که شماره نمیگیرین و فقط دارین مسخره میکنین پسرا رو یا اگه بگیرین، زنگ نمیزنین؛ چرا اصرار دارین یه دور دیگه یه دور دیگه؟ جواب همیشگیشون اینه که: حال میده! اعتماد به نفست زیاد میشه و ذخیرهی حس دوستداشتنی بودن میکنی واسه چند ماه!
چند روز پیش بعد از دو سال جمعمون جمع شد، شام خورده بودیم که سر خر رو کج کردن سمت خیابون کذایی! من هم که طبق معمول شاگرد نشسته بودم و قیافه مخالفا رو گرفتم. یکیشون گفت: نبینم مثل برج زهرمار بشینیا! معاشرت میکنی تا یاد بگیری! شماره هم میگیری.
که من هیچکدوم از حرفاشو گوش نکردم! در صحنهای ماشینی کنارمون ایستاد، یه نگاه کردم دیدم سن پسره به دبیرستانی میخوره، خندم گرفت. پسره گفت: چرا میخندی؟ محل نذاشتم. رانندمون بهش گفت: عهههه ارتودنسی هم که شدن دندونات! چند سالتهههه کوچولو؟! این خانومی که بغل من نشسته دندونپزشکه... با نشگونی که از بغلش گرفتم، بقیه حرفش رو خورد. پسره هم گفت: عه خب پس شمارتو بده خانوم دکتر تا بیام واسم باز کنی ارتوم رو.
با فحش شیشه رو دادم بالا و گفتم: چرا اطلاعات میدی آخه؟ برگردیم! برو بریم خونه.
که گفتن: بیخود تازه اومدیم، بنزینم زیاد داریم و گاازش رو کشید برای دور بعدی. در دور بعدی ماشین دیگهای به سمت راننده نزدیک شد و داد زد: میگن که یه دندونپزشک دارین شما! ماها هممون دندوندرد داریم، شمارهشو بیزحمت بدین!
گویا پسرها با هم هماهنگ بودن!! رانندمون هول شد گفت: بابا سرکارشون گذاشتیم، باورشون شد دروغمون رو؟!
چقدر فحش داده باشم به دهنلقیش خوبه؟! چقدر غر زده باشم که یه آشنا میبینه ما رو، آبرومون میره، خوبه؟ البته اونا میگفتن: ما مجردیم و تنها! اون آشنا هم باید جواب بده چرا اینجاست؟!
ده دور دیگه زدیم و بالاخره رفتیم خونه و تا خود خونه به حرص و رنگپریدگی من که جیغجیغ میکردم میگفتم: آبروی حرفهایم در خطره، میخندیدن!
دیشب تنها پشت چراغ بودم و کرشمه عقب خوابیده بود. تازه از تعمیرگاه گرفته بودمش. نزدیک محل دور دور بودم، یاد این راز بامزه افتادم و نیشم باز شده بود.
مربیم گفت که دیگه بعد از تمرین نمیشه شیرکاکائو و نون پروتئینه بخوری و باید بری سراغ پودر پروتئین وِی ایزوله! و من حتی غیرایزولهی شیرینش رو هم تحمل نمیتونم بکنم و بزرگترین انگیزهام برای تحمل تمرینات سنگینش این بود که بعد از اتمامش و پشت چراغ قرمز به سختی در شیشه رو باز کنم و یه قلپ شیرکاکائو بخورم و یه گاز به نون بزنم و حواسم باشه تصادف نکنم؛ که این انگیزهی قشنگ ازم گرفته شد.
میدونین؟ من آدم جایگزین کردنم. یهراست رفتم و لباس ورزشی جدید گرفتم تا به شوق اون دوباره برم. ولی هر چی فکر میکنم الان که کل زمانم رو پر کردم با کار و کار و کار و لابهلاش ساز و ورزش و حتی خیلی کم خانوادهام رو میبینم، نمیفهمم چکار دیگه باید بکنم تا بتونم با جای خالی تو** کنار بیام؟
*عنوان بیهمزبان از استاد شجریان
**تو به شخص خاصی اشاره نداره و منظور فردیه که یه رابطه عمیق و معنادار باهاش داری.
بعد از دوری سه چار هفتهای از کرشمه و غرق شدن در استرس بیپایان، چند روزی هست که تا میبینم مستأصل شدم و الانه که غرق بشم، بغلش میکنم و مینوازم. ملودیهای سادهای که استادم مخصوص این شرایطم انتخاب کرده.
درست میشه. اوضاع درست میشه.
مغز ما آدمیزادا خیلی عجیب غریبه. حتی بوی کِرم پرایمر هم می تونه وسط آرایش غیرمعمولت، تو رو پرت کنه وسط یه خاطره یا شایدم خاطرات دِیت/قرارهای اول!
چون یا به دومی نمی کشه یا دفعه های بعدی حس این جینگولک بازی ها رو نداری.
+هوپ! دقت کردی تازگیا به کرشمه نه که محل نذاری، ولی به زور دستت می گیری؟ این رسمشه؟
*عنوان از حافظ
اون هفته ای که داشتم تلاش می کردم تا غوغای ستارگان رو یاد بگیرم، خواهرم هم جذبش شده بود و حتی می خواست با نگاه کردن از روی دستم یاد بگیره، بعد حین رفتن به کلینیک توی اتوبان تبلیغ سالن "غوغای ستارگان" رو دیدم.
یک فیلمی رو یکی دو سال پیش دانلود کرده و تازه هفته پیش تماشا کردم و بازیگر میانسال خانمش برام جذاب و جدید بود، امروز عصر تلویزیون ملّی فیلمی پخش می کرد که این زن توش بازی کرده بود و مورد آخر جالبی که الان باعث شد این پست رو بنویسم این بود که یاسی ترین پست زایمان اولش رو با عنوان "لیلی به محمل" امروز صبح واسم فرستاد و گفته بود که عنوانش رو همسرش انتخاب کرده، بعد الان حین ورق زدن کتاب تار و ترانه چشمم به قطعه "نوایی" افتاد که زیرش شعرش هم نوشته شده بود (برخلاف نوایی اولی که توی کتاب قبلی یاد گرفتم). چشمم افتاد به مصرع دوم بیت دوم: بنازی که لیلی به محمل نشیند.
و من این اصطلاح جدید رو، البته برای خودم، دو بار امروز دیدم!
اگه می خواستم برعکس این چالش ٩ لبخند ٩٩ی رو اجرا کنم، مطمئنم می رفت بالای بیست مورد ولی واسه یادآوری این ٩ تا لبخند خیلی به مخم فشار آوردم، شما رو هم دعوت می کنم توی چالش شارمین شرکت کنین:
١- تمام اوقاتی که توی قرنطینه اوایل سال کیک درست می کردم و خوشمزه می شد.
٢- سیزده به در بالای پشت بوم و دست تکون دادن واسه مردمی که تو کوچه های دیگه و رو پشت بومشون بودن.
٣- اون دو باری که شک داشتم کرونا دارم و نداشتم. در کل زنده موندن خودم و عزیزان و دوستانم یکی از لبخندهای بزرگم بود. دعایی که سال تحویل ٩٩ گفتم این بود: کاش امسال داغ نبینیم که البته دیدیم ولی خب انتظار اون داغ رو داشتیم.
(البته واسه نوشتن این بند شک داشتم، چون واقعا نمی دونم تا آخر امسال هم زنده بمونم یا نه!)
٤- وقتی که به سرم زد و از مسیری رفتم که بتونم از آموزشگاه موسیقی در مورد چند و چون کلاس هاشون بپرسم و بعد شور و شوقی که در وجودم افتاد و غیر از درس هفته قبل که واقعا سخته برام و اشکم رو درآورده، در باقی اوقات مایه ی آرامش نیمه دوم امسال بوده برام.
٥- وقتی بعد از ٦-٧ ماه شوشو نی نی رو دیدم و تونستم کادوی تولد چند ماه قبلش رو بهش بدم و با ذوق گفت دفعه بعدی چی واسم میگیری؟
٦- تمام لحظاتی که به بچه ها برچسب موتور یا باب اسفنجی می دادم و خوششون میومد چون انتظارشو نداشتن.
٧- وقتی بالاخره لینک واکسن دندونپزشک ها برام باز شد و تونستم ثبت نام کنم و منتظر باشم که تموم شه این وضع.
٨- تمام لحظات کل کل با استادم، واقعا از ته دل خندیدم.
٩- این مورد هم تکراریه ولی تمام اوقاتی که بیمارهام خوشحال و راضی و سپاسگزار بودن هم، لبخند بر لب شدم.
لیوان شیرعسل داغ رو توی دست هام گرفته بودم و با هیجان مستند حیات وحش رو که اتفاقی توجهم بهش جلب شده بود، دنبال می کردم. خوب کردم شالم رو کلاه طور دور موهای خیسم پیچیدم؛ اینطوری گوشواره های گیلاسیِ قشنگم که در کمال ناباوری ماری جُوانا* واسم فرستاد، بیشتر مشخص بود. داداشم سطل آشغال رو گذاشت دم در و رو به خواهرم گفت: از کِی تا حالا این (یعنی من!) مستندبین شده؟
خواهرم سر تکون داد: کلا لایف استایلش خارجیه، به ما نمی خوره.
دماغم رو چین دادم: برو ببینم بابا، این کبکه رو ببین چقدر سفید و تپله. چه خوب استتار می کنه تو برف. الکی واسشون حرف دراوردن.
داداشم رو مورد خطاب قرار داد: دروغ میگم؟ صبح زود تا عصر سرکار بوده. اومده خونه استراحتشو کرده، سازشم تمرین کرده، بعد هم پا شد ورزش کرد، الان هم که حموم رفته و شیرعسل به دست داره مستند می بینه.
داداشم پقی زد زیر خنده: حتما بعد از این مستند هم میری عینک می زنی و لیوان آب پرتقال به دست، کتاب میخونی تا خوابت ببره.
اخم کردم: نخیر آب پرتقالمون طبیعی نیست، قبل خواب هم اهل هله هوله خوری نیستم.
خواهرم ریسه رفت: تازه اینو نگفتم بهت اون موقع می گفت عضلاتم خسته است، باید واسه فردا نوبت ماساجِ درمانی بگیرم.
اینجا بود که خودمم زدم زیر خنده. بی تربیت ها منو دست می اندازن. داداشم سرمست از این همراهی به خواهرم گفت: نیا تو آشپزخونه میخوام یه معجون درست کنم برات مَشتی.
نگاهش کردم، گفت: کلاس شما خانوم دکتر به ما نمی خوره! شما به جای معجون باید مِی ناب بخوری و ساز بگیری دستت و به درجات بالای عرفان برسی.
* ماری جوانا رو کمتر بلاگستانی قدیمی هست که نشناسه. از بلاگفا کوچ کرد به تلگرام و الان هم زمان هم توی تلگرامه و هم اینستاگرام. مدتی پیش استوری گوشواره های گیلاسیش رو دیدم و خیلی ذوق کردم و ریپلای زدم: چقدر دنبال اینا بودم من، به موی کوتاه میاد. از کجا گرفتی؟ گفت: مترو. سه جفت گرفتم، میخوای واست بفرستم؟ و من هم در کمال پررویی خواستم و بهم هدیه داد این جینگل بلاها رو.