- جمعه ۲۰ آبان ۰۱
- ۱۰:۰۸
- ۵۰۲
اراک- هنوز دندون شیری توی دهان داره ولی وقتی میپرسم: چند سالته؟ میگه: نوزده بیست! به دخترک دو سالهای که گریهکنان مادرش رو میخواد نگاه میکنم و میگم: نه کمتری، خیلی کمتر.
اسلامشهر- زن میانسال خیلی دقیق و حساس بود روی تک تک دندونهاش. هر بار که میدیدمش حس میکردم معلمی سختگیره و من شاگردی هستم که باید نظرش رو جلب کنم. قبل عید پُستش رو تحویل دادم و بعد از عید قالبگیری روکش کردم. روز تحویل روکش، سوال کرد که جنس روکشم چیه؟ داخل و بیرون روکش رو نشونش دادم و توضیح؛ که روکش از دستم رها شد و داخل دهانش افتاد! بدون فوت وقت و سریع از دهانش خارج کردم. گفتم: داشتین قورت میدادین، اینطوری کامل متوجه میشدین جنسش چیه!
غش کرد از خنده. درسته خانم معلم میزد ولی مامای بازنشسته بود.
بهارستان- در تعریف میزان صمیمیت من و بیمارانم همین بس که کله سحر، بیمار کلینیک زنگ زده به انسی (منشی مطب) که من دوست خانم دکترم، شمارشون رو بدین به خودشون بگم امروز دیرتر میام! بعد اصلا من نمیدونم طرف کیه انقدر که فامیلیا یادم میره. رفتم کلینیک و تازه فهمیدم کیه و تو راه تصادف کرده و میخواسته بگه دیر میرسم.
بابل- یک بار هم طرف به منشیم گفته بود دوست خانم دکترم، نوبت بدین بهم. فامیلیش اصلا واسم آشنا نبود تا نوبتش بشه کلی فکر کردم و باز یادم نیومد. زن و فرزند اومدن و باز نشناختم. ازشون پرسیدم چه کسی معرفی کرده من رو که همون فامیل کذایی رو گفتن. اسم از دهان زن خارج شد و یادم اومد منظور خانم خرازی سر خیابونه که مامانم بهش کارت ویزیتم رو داده! دوستم آخه؟!
زنجان- مرد جوون از وقتی روی یونیت خوابیده تا نیم ساعت بعدی که کارش طول کشید، حداقل سه چهار بار گوشیش زنگ خورد و یکی از ترانههای ابی پخش شد و هی رد تماس زد. آخر گفتم که یا سایلنت کنه یا جواب بده. جواب داد و گفت که کجاست، دو سه بار باشه باشه گفت و قطع کرد و با خنده گفت: مرسی که گذاشتین جواب بدم. خیلی خیلی تماس مهمی بود.
گفتم: خواهش میکنم.
- خیلیییییی کار حیاتی بود. میخواست بدونه شام لازانیا میخورم درست کنه؟!
خرمآباد- همون بیمار بالایی خوابیده بود که به دستیارم گفتم: خانم فلانی بگو بیمار بعدی که بچه است بخوابه روی اون یونیت. ژل بیحسی بذار و سرکوتاه. آمپول بیحسی آماده تزریق رو از توی جیبش درآورد و گفت: حواسم هست نبینه.
مرد دوباره زبون باز کرد: ای نامردااا! با ژل میرین ولی آمپول هم میزنین به بچه؟
ساری- مسئول پذیرش صدام کرد: بیمار قبلیتون کارتون داره.
پیرمرد سرش رو نزدیک شیشه پذیرش آورد و گفت: داشتین به دستیارتون میگفتین گردندرد و کمردرد دارین. میدونین باید چیکار کنین؟
گفتم: چکار باید بکنم آقای نون؟
گفت: مرتب قلم گوسفند یا گوساله رو باید بذاری یه صبح تا شب بپزه و بخوری. دیگه جونم برات بگه آبِ کله پاچه هم خیلی خوبه برات. باید چیزای قوتدار بخوری که بتونی کار کنی.
با چشمهام لبخند زدم: باشه حتما. مرسی از توصیهتون. یادتون نره حواستون به ترمیمتون باشه!
سنندج- از معدود بیمارانی که بعد از پیدا کردن و خوندن پیج کاریم مطب اومدن خانم جوونی بود که همون اول کار اعتراف کرد اول پستهامو خونده و استنباط کرده که من برخلاف بقیه دندونپزشکا ترسناک نیستم و تصمیم گرفته پیشم بیاد! یک بار دوره دانشجویی پیرمردی گفته بود که دستهات آدمها رو آروم میکنه، جدی نگرفتم؛ ولی واقعا خوب بلدم چطوری ترس و استرس بیمارهام رو منیج کنم.
گرگان- از عجایب مطب هم اینه که مثلا زنگ میزنن و تلاش میکنن از انسی اطلاعاتی بیشتر از اون که نیازه بگیرن: خانم دکتر دیگه کجاها کار میکنن؟ مجردن؟ و ... بهش اولتیماتوم دادم در برابر اینطور سوالها بگه: نمیدونم. یا بگه: نامزد دارن.
شگفت اونجا که زنی چندین بار تماس گرفته و من سر بیمار بودم و اصرار که کار خصوصی دارم و باید با خودشون صحبت کنم و انسی گفته نمیشه به خودم بگین و بالاخره گفته میخوام خواستگاری کنم و جواب شنیده متاهله. باور نکرده و گفته: کی ازدواج کرد؟! ولی سریع موضعش رو عوض کرده: خودت چی؟ خودت ازدواج نمیکنی؟! که باز جواب شنیده: منم نامزد دارم.
گوشی رو قطع کرد و به حالت غش اومد سمتم که: هار هار هار منم از امروز نامزد دارم خانم دکتر!
نیشابور- بهش میگم: خاله حواست باشه که تا چند ساعت با این سمتت که دندونت رو درست کردم، غذا نخوری.
با حاضرجوابی که بازم ازش دیدم میگه: من که نمیخوام غذا بخورم باهاش، زبونم لقمه رو هول میده این ور!
دزفول- روکش بیمار رو تحویل دادم و راضیم. دستیارم پیشبند رو از گردن بیمار باز میکنه و میگه: مبارکتون باشه.
میخندم: تبریک میگن اینطور وقتا؟!
میگه: آخه دکتر فلانی همیشه به بیماراش میگفت که مبارکتون باشه. رو به بیمار میکنم و میگم: خوب کاری میکنه. مبارکتون باشه. ایشالا سالیان سال واستون بمونه و باهاش مرغ و چلو و پیتزا بخورین.
آمل- الان که کلاسها دوباره حضوری شده ولی اون موقعی که هنوز آنلاین بود، چندین بار بیمارهایی داشتم که همزمان هم زیر دست من بودن هم توی کلاس! از یک نفرشون پرسیدم: هندزفری داری؟ گفت: نه. گفتم: پس فقط واسه حضوری خوردن آنلاینی. گفت: آره ولی کلاس شوهرمه. جای اون حاضرم!
+ نگاه کردم آخرینبار دی ۱۴۰۰ چنین پستی نوشتم. انقدر زیاد بودن خاطرات که خیلیهاشون رو یادم رفته و ده دوازده تا رو هم گذاشتم سری بعدی ایشالا.
چند دقیقه پیش نشستم درآمد سال گذشتهام رو حساب کردم و بعد پولی که توی حسابهام دارم رو جمع زدم و خندهام گرفت. کمتر از یک ششم سیو داشتم و یا خدا که چقدر خرج کردم پارسال ولی بازم شکر. ایشالا خرجم سال دیگه کمتر باشه و بتونم برم تو فاز صاف کردن کامل بدهیهام.
سال عجیبی بود هزار و چهارصد. نمیتونم بگم بد بود واسم که نبود. نقطه عطفی بود برام از لحاظ کاری. پوست انداختم قشنگ زیر بار استرس کارها و به جایی رسیدم از زمستون به بعد که وقتی مشکلی پیش میومد، به جای حرص خوردن میخندیدم و سریع میرفتم دنبال حلش و واقعا این روش بهتر جواب میداد برام.
از کار بگذرم، توی این سال با خودم روراستتر شدم و چند تا از تابوهای ذهنیم رو مثل یک زنجیره به هم پیوسته شکستم و میشه گفت پشیمون نیستم!
هیچ وقت راحت نبودم از حسهای عاطفیم بیپرده اینجا بنویسم؛ الان دیگه بدتر شده و باز هم نمیخوام چیزی بگم ولی فقط خودم میدونم که هزار و چهارصد از لحاظ عاطفی هم واسم خیلی خیلی عجیب غریب و در کل بد بود.
سه بار واکسن زدم. از ناامیدی که آخر پارسال داشتم که کرونا تموم نمیشه، رها شدم و امیدوارم روزی برسه توی ۱۴۰۱ که بدون ماسک بیرون برم.
دیگه چیزی یادم نمیاد که اضافه کنم. :-)
به نظرم استارت فوقالعاده بودن امروز، از دیشب رقم خورد. اونجایی که یکی از دوستام گفت برو سری جدید جوکر رو ببین که لوسی سری قبلی رو میشوره و میبره. دانلود کردم و نمیدونم دقیقا چرا، ولی تقریبا یک ساعت کامل قهقهه زدم. واقعا چرا تا قبل از این فکر میکردم یوسف تیموری بیمزه است؟ شاید دقیقا به همون دلیلی که از عباس جمشیدیفر و رضا نیکخواه خوشم نمیومد و بعد این برنامه عاشق طنزشون شدم.
بعد مامان گفت زنگ زده به ماساژوری که مربی حرکات اصلاحی معرفیش کرده و گفته میتونم بیام خونه و قیمتش خیلی متفاوت نمیشه. گفتم: منم میقاااام.
و از اونجایی که ده صبح باید میرفتم کلینیک، قرار شد تا چشمم رو صبح باز کردم بپرم رو تخت ماساج. تو خواب و بیداری و صبحونه نخورده، بعد از هفت هشت ماه، عضلات خسته و منقبضم رو به دستای مهربون اما محکم و دردناکش سپردم و با وجود اینکه ازم خواست شیفتم رو کنسل کنم، گفتم نمیتونم دم عیده. صبحونه خوردم و با تاخیر رفتم سرکار.
توی کلینیک به شدت شلوغ بودم؛ جوری که گفتم عمرا تا ساعت چهار کارت تموم بشه ولی خداروشکر هر هفت واحد روکش تحویلیم خوب بودن و اذیت چندانی نکردن. یکی دو بار اومدم برم با مدیریت در مورد جریان رومخ اخیر حرف بزنم که دیدم اصلا نمیرسم و وقتی هم کارم تموم شد، رفته بود. نزدیکای ساعت دو بود که خونه بودم.
یکم با دوستم چت کردم و رفتم طبق روتین چند وقت اخیر تو ساعتی که مادرجان شکوه کلاه پهلوی میبینه، ناهار بخورم. اینکه نظرات مذهبی-سیاسیت با والدینت متفاوت باشه یه بحثه، اما اینکه واسه جلوگیری از جر و بحث بیفایده و حرمتشکنی باید سکوت بکنی در برابر اظهارنظراتشون، یه بحث دیگه است که البته ما بچهها عادت کردیم دیگه. ناهار استامبولی بود که بیدلیل چندساله به زور میخورم. یخچال رو بررسی کردم. از چند روز پیش پلو عدس داشتیم و کیه که ندونه من عاشق این غذای پیرزنیام؟!
ناهار خوردم. یکم کلاه پهلوی دیدم و وقتی دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم نظراتشون رو، به اتاقم رفتم. نیم ساعتی وقت داشتم. کرشمه به بغل شدم و رنگ بیات "پریچهر و پریزاد" رو تمرین کردم. روی دو سه تا میزان اشکال داشتم، بارها زدم و محل به آلارم گوشی ندادم و پنج دقیقه بیشتر باز تمرین کردم تا راضی شدم.
نمیدونم گفته بودم بهتون یا نه؟ ولی همون دوست بالاییم، هدیه تولد و مطب با هم بهم یک پلت سایه رنگهای گرم پاییزی داد و از اون روز من به ندرت میشه گفت که وقت داشتم و بدون سایه ملیح! رفتم بیرون. یعنی عشق میکنم با بازی با رنگهاش. البته که بلد نیستم حرفهای بزنم و فقط هر بار رنگها رو تغییر میدم. آماده شدم و به سمت محلکار جدیدم یعنی مطب، رفتم. به شکل عجیب غریبی توی ترافیک اتوبان گیر کردم و به جای اینکه یک ربع زودتر برسم، ده دقیقه دیر رسیدم. از بیمار معذرتخواهی کردم، (اردبیل) چقدر باشعور بود این زن. گفت: دم عیده طبیعیه.
میخواستم به دندون جدیدی دست بزنم. دوباره معاینه کردم و علائمش رو پرسیدم. چقدر دقیق بود این زن. تک تک دندونهاش رو میدونست کجا ترمیم یا ایمپلنت کرده. همه دکترهایی که نام میبرد، اساتید دانشکدمون بودن. چرا اومده بود اینجا آخه؟! میدونستم انقدر آگاهه که اصطلاحات و روند کار ما رو کامل بلده. به عکسی که بهم نشون داد اکتفا نکردم و خودم هم عکس گرفتم. انسی بلد نیست و من هم میترسم حواسش به سیم آرویجی نسبتا گرونقیمتم نباشه؛ پس به توصیه همکارم، توی این مقوله به انسی اعتماد نمیکنم و خودم تک تک گرافیها رو میگیرم. گفتم عصبکشی میخواد. اندو کردم و پانسمان تا جلسه بعد قالبگیری پست انجام بدم. به نظر راضی میرسید. بعد از رفتنش انسی گفت: قبل اینکه بیاین کلی سوال کرده بود که کار عصبکشی خانم دکتر خوبه؟!
خدا به خیر بگذرونه.
بعد (قزوین) آقای الف زودجوش اومد. خدایا! چرا انقدر این پیرمرد بدقلقه؟ هیچوقت یادم نمیره چطور دو جلسه قبل، سر اینکه بهش گفتم این طرح درمانی که دارین واسه دندونتون میگین اشتباهه و من دست نمیزنم بهش و اینجا من تصمیم میگیرم نه شما، پا شد و شروع به داد زدن کرد و گفت: حالا که اینطوره نمیذارم به دندون نیمهکارهام هم دست بزنین!!
انسی که خشکش زده بود. اگه هوپ اوایل طرح بودم همپای مرد داد میزدم ولی نمیخواستم دندونش نصفهکاره بمونه و بره بگه فلانی نتونست! حسن شهرت مطب مهمه. یادم نیست چطوری ولی با آرامش باهاش حرف زدم و محکم دلیل آوردم و گفتم فلان کار رو انجام میدم. گویا قانع شد. خوابید و هم دندون بالایی رو انجام دادم و هم دندون پایینی. وسط کار صدای اذان گوشیش بلند شد به انسی نگاه کردم. چشمهاش رو عصبی چرخوند (با پررویی موقع نوبت دادن گفته بود باید قبل اذان برم و نمیتونم دیرتر بیام، چون متولی مسجدم!). عجب. باشه.
برگردیم به امروز. گویا این آقا وقتی بهش زنگ زده بوده که نوبت رو یادآوری کنه، با توپ و تشر با انسی حرف زده. بیشتر از من اون ازش متنفره!! اومد، روکشش رو امتحان کردم، تنظیم کردم و سمان. گفت کار دیگه ندارم؟ گفتم دو تا کشیدن ساده. انسی از دور هی ابرو بالا میانداخت که نه نه! بذارین از شرش خلاص شیم. مرد میترسید. گفت بعدا میام.
خوبه که ماسک میزنیم و معلوم نیست خندمون میگیره! گویا روز کاریم تموم شده بود.
واسم کاپوچینو و چهارتا دونه کاکائو آورد. گفتم: دو تاشو ببر. چه خبره؟ گفت: چیزی نیست که بخورین جعبهاش رو میخوایم. گفتم: جلو قاضی (دندونپزشک) و ملقبازی؟ ببر. بعد نشستم سر حساب کتاب بهمنماه. حقوق انسی رو که شنبه واریز کردم و چقدرررر ذوق کرد برای اولین حقوقش. راضیم ازش واقعا. سوتی میدهها. ولی فعلا راضیم ازش. کاش همینطور بمونه و در گذر زمان عوض نشه. حساب لابراتوار رو هم درآوردم. به لیست مواد موردنیازی که انسی فرستاده بود نگاه کردم. باید باز برم خرید. پول ناشناسی که به حسابم واریز شده بود، هم معلوم شد از طرف کجا بوده و لبخند بر لبم کرد. خستگیم انگار در شد.
لباس عوض کردم. بهم گفت: چقدر بهتون تیپ امروزتون میاد! لبخند زدم و به پالتوی خانومانهای که استثنائا جای اون پافر همیشگی پوشیدم نگاه کردم. صبح هم نرسهای کلینیک تعریف کردن ازش.
خداحافظی کردم. از داروخونه سرراه نخدندون و الکل برای مطب خریدم. سوار ماشین شدم. حس خوبی داشتم. به خودم گفتم باید قبل اینکه یاد جریان درگیرکننده ذهنم بیوفتم و حسم بپره، بیام بنویسم.
بعدا نوشت: گویا آقای قزوین از وقتی رفته خونه داره با انسی سر و کله پیامکی میزنه که نوبت بگیره واسه کشیدن! انسی هم نمیخواد نوبت بده، میاد به من غر میزنه! :-)))))
بعدتر نوشت: یکی دیگه از دوستام، چند وقت پیش میگفت تو چطوری هم همیشه سرکاری، هم به ابعاد دیگه زندگیت میرسی؟ وقت کم نمیاری؟
گفتم نه والا! اینطور نیست. یادم نمیاد آخرینبارکی آشپزی حسابی کردم و مثلا املت با رب میپزم که زود آماده بشه واسه صبحونه و بتونم سریع برم سرکار.
از اونجایی که همخونهام هم بوده با تعجب بهم گفت: ولی یادمه متنفر بودی از املت با رب!
اصلا و ابدا یادم نبود.
میدونین؟! آدمها تغییر میکنن و خودشون رو همگام با این تغییرات، کم کم با شرایط جدیدشون وفق میدن!
*هوپ و بیماران در هفتهای که گذشت. (۴۶)
اومده بودم خونه و از خستگی روی فرش اتاقم دراز کشیده بود و گوشی به دست بودم. به خودم گفتم: چرا همش دردسرا و غرهای کارت میبری واس مامان بابات؟ برو از امروز واسشون بگو.
پاشدم. گوشی رو گذاشتم تو شارژ و رفتم پیششون.
گفتم: امروز با نرسم ذوق داشتیم یونیت جدیدی که مدتها منتظرش بودیم رو با خانواده فلانی افتتاح کنیم و یه نفس راحتی بخاطر خلاصی از اون یکی یونیت داشته باشیم. تعمیرکار اومد. با بدبختی مشکل تلفن رو متوجه شد و درستش کرد و رفت. ده دقیقه مونده بود به اومدن نوبتیها که زوجی وارد شدن. مرد جوون با هول و ولا میگفت: زنم درد داره. یه کاری کنین.
یه لحظه فکر کردم مطب رو با زایشگاه اشتباه گرفته. ولی نه زنش دندوندرد داشت و مرد هول کرده بود. معاینهاش کردم و گفتم باید عکس بگیرم از دندون عقلت. دو بار عکس گرفتم و ته ریشه توی عکس نمیافتاد و نمیدونم چرا گفتم اشکال نداره به نظر ریشه خوبی داره برو توی اون اتاق تا بیحسی بزنم بهت. آخه من واقعا غیر از یه مدت کوتاه بعد از طرحم، دیگه به ندرت دندون میکشم. مثلا طرف بیمار خودم باشه و اصرار کنه، یا کلی عکسش رو بررسی کنم. این چه جوگیری بود آخه؟
به زن بیحسی زدم ولی بخاطر التهاب زیادش بیحس نمیشد. چندین بار امتحان کردم و باز هم درد داشت. دندون نالوطی هم به نظر میومد جدی نمیخواد لق بشه. حالا صدای سر و صدا اومد و خانواده نوبتیها اومدن. همون موقع هم تلفن زنگ خورد و از طرفی مسئول یکی از لابراتوارها هم قالب بلیچینگ رو آورده بود و داشت حرف میزد با منشی.
دوباره بیحسی زدم و تلاش کردم با الواتور ظریف دندون رو لق کنم و حواسم به بیرون نباشه و اون صحنهای رو که نتونستم دندون رو بکشم و زن و شوهر بیرون دارن داد میزنن و زوج نوبتی هم دو به شک شدن، تصور نکنم.
در همون لحظه دندون یکم تکون خورد. الواتور رو درآوردم. بله در اولین استفاده، نود درجه کج شده بود و دیگه به درد نمیخورد! الواتور پهن رو برداشتم و به این فکر کردم که من وسایل کشیدنم ناقصه، این یکی چیزیش نشه! قول میدم برم بقیهاش رو هم بخرم. طرحدونی هر چیش ناقص بود، ست اکسترکشنش (وسایل کشیدن) کامل کامل بود. یکم دیگه ور رفتم و بعد با ریشهکش بالا ( چون فورسپس عقل بالا نداشتم!) دندون رو گرفتم و با چند تا حرکت درآوردم.
یا خود خداااا! سه تا ریشه پیج در پیچ و کج! با یه کیست گنده چسبیده به ته ریشه. اگه عکسش رو دیده بودم هم زیر بار کشیدن میرفتم؟!
توصیههای مربوط به کشیدن رو کردم و به نرسم گفتم بگو خانم فلانی بیاد بیحسی بگیره، بعد شوهرش بیاد پستش رو بچسبونم.
خانم فلانی هم اومد. شالش رو به دست شوهرش داد. پسرک نه سالش گفت: عه! زن سریع کلاه هودیش رو سرش کرد و گفت: مامان جان آخه کی این جاست؟ بابات چیزی نمیگه تو واسم غیرتی شدی؟
گفتم درد زبونتون خوب شد؟
گفت: آره ولی خیلی بد بود، از نوک زبون تا تهش میسوخت.
گفتم: عزیزم اصلا زبونت موقع کار زخم نشده بود، چون گرفته بودمش حین کار. این چیزی که توصیف میکنی به نظرم آفت بوده بخاطر استرس حین کار و طبیعیه. سری بعدی اگه اینطوری شدی پماد آفتوژل بزن آبه رو آتیش.
بیحسی رو زدم. شوهر اومد و روی یونیت جدید نشست و از در وارد نشده تبریک گفت. گفتم: خیلی وقته خریدمش. دیر تحویل گرفتم. مرسی. قرار بود با شما افتتاح بشه، قسمت اون یکی بیمار بود.
اومدم پانسمان رو بردارم ولی توربین نچرخید! به خودم گفتم: شروع شد! ؛-/ همه دکمههای موردنظر رو امتحان کردم و نشد. نرسم که به نظرم یه اسم باید واسه خاطرات اینجا انتخاب کنم براش، زنگ زد به نصاب و اولین جمله گفت: شیر هوا و آب رو باز کردین؟!
بله چون عادت نداشتیم به این یکی، اصلا حواسمون نبود. خندهام گرفت. چقدر کار با این یونیت راحت بود. چقدر من حرص خوردم این چند ماه. چقدر حس میکنم پیر شدم زیر بار استرس و چقدر این یک هفته خوشحال بودم.
+دو تا خاطره از بیمارا تعریف کردم که با اجازتون اولی، خانم دندون درد، رو میدم به شهر زاهدان و دومی، پسرک غیرتی، رو به یزد.
++ نمیدونم چه مسخرهبازیه تو ذهنم راه افتاده ولی چند وقته دلم میخواد ازتون بپرسم، غیر از اونایی که منو از نزدیک میشناسن، بقیه فکر نکردین که ممکنه چند ساله سرکارتون گذاشته باشم و خاطراتم فیک باشن؟
*این شما و این هوپ و بیماران، بعد از مدت بیش از دو ماه! به دلیل اینکه شماره پست ۴۴ه و شباهنگ عشق عدد چهار و چون خودش پیشنهاد داد، خاطرات رو با اسامی شهرای ایران صدا کنم و همچنین واسه اینکه حس میکنم طویلهی گرانقدری شد که به ندرت کسی پیدا میشه یک نفس بخونه، خاطرات رو استثنائا با تبریز شروع میکنم و از اون به بعد اسامی به ترتیب جمعیت!
باشد که هر کدوم از شما خاطره شهرتون رو دوست داشته باشین. :-)
تبریز- دخترک قبل کرونا هم پیشم اومده بود، وقتی میخواستم واسش نوار ماتریکس ببندم، گفتم یادته قالب کیک رو که میبستم دور دندونت؟ بدون اینکه حرفی بزنه، با شستش لایک نشون داد! که یعنی بله! کلی ذوق کردم.
کارش تموم شد، گفتم بیا عکس بگیریم و نشونه لایک رو نشون بده. حالا اون بیشتر ذوق کرده بود و مامانش رو مجبور کرد فالوم کنه و چند بار پرسید: کی عکسم رو میذاری؟!
هنوز نذاشتم! بد افتادم آخه! :-/
تهران- قالبگیری پست و کور که انجام میدم، وقتی میخوام اضافات رو بتراشم طبیعتا به همهجا ذرات میپاچن. کار که تموم میشه، وسواسی درونم عود میکنه و با دست برمیدارم ذرات رو. بعد یکم فکر کردم نکنه اینکه به چونه و لپ آقایون دست میزنم، حس بدی بهشون بده؟! سعی کردم از اون به بعد با پوآر هوا بیشتر فوت کنم!
مشهد- من نمیدونم چه اصراریه بعضیا دارن که دندون مال خودمه، بده ببرم یا میخوام به شوهرم نشون بدم! حالا اکثرا دندون عفونی و بهشدت پوسیدهاست! منم این سری گفتم: حاج خانوم گوشیتون عکس میگیره؟ گفت: بله! گفتم: خب عکس بگیرین واسه حاج آقا بفرستین! دندون ما به کسی نمیدیم. بهداشت گیر میده.
اصفهان- پسربچه ٤-٥ ساله بود و به سختی اجازه داد واسش کار کنم. بابای زحمتکش بچه که از چهرهاش مشخص بود کارگره، بهش میگفت: قول دادم دیگه! واست هواپیما میخرم. بذار دندونت رو درست کنن. بعد رو به من کرد: والا بابام واسه من آدامس هم نمیخرید، حالا باید کلی پول بدم دندون بچه رو درست کنم و کلی جایزه هم بدم تا اجازه بده. عجب روزگاریه.
کرج- اولین بیمار غریبهای که توی مطب واسش کار کردم، خانوم سی و اندی ساله بود که اطراف مطب کار میکرد و ترمیم دندونش ریخته بود و گشته بود نزدیکترین مطب رو پیدا و تماس گرفته بود واسه نوبت. اعتراف میکنم استرسم واسه کار توی مطب زیاده. هنوز به ریلکسی کلینیک نشدم. خلاصه سعی کردم به بهترین نحو ترمیم قدامی تک دندونش رو انجام بدم و آخر سر آینه بیمار رو به دستش دادم تا چک کنه. شروع شد! اون یکی دندونم زرده، برساژ کنین، دندون کناری هم لطفا. وقتی برساژ چندباره انجام دادم و گفتم: بهتر از این نمیشه و دندون نیشت به طور طبیعی زردتره؛ کلافه شد و آینه رو دستم داد و گفت: دیگه آینه دست بیماراتون ندین. اعصابم خرد شد!
شیراز- یک آقای ۳۰-۴۰ سالهی موجوگندمی هم بیمارم بود که اول کار گفت من خیلی از دندونپزشکی میترسم و حالم بد میشه و واقعا هم حالت تهوع داشت از استرس. و با صبوری یکی از دندونهاشو عصبکشی کردم و گفتم واسه اون دندون آخریت فلان روز بیا که آقای دکتر بهمانی واست کار کنه. اون دکتر هم دیده بود دندونش خیلی سخته یه دندون دیگه رو دست زده بود! جلسه بعد که واسه ترمیم دندون قدامیش اومد، از حالت تهوع خبری نبود و خوشحال بود حسابی. حتی پیجم رو پیدا و کامنت میذاشت و تعریف میکرد.
از طرفی یه پسری تو پذیرش کلینیک کار میکنه که رو حساب خودش با من حساب شوخی داره!
میگفت: شیرینی مطب بده! منم میگفتم: شما باید اول شیرینی نامزدیتون رو بیارین. خلاصه جفتمون شانسی شیفتی شیرینی آوردیم که طرف مقابل نبود ولی ول نمیکرد و باز شیرینی میخواست. مرد مذکور بیمارم بود که دوباره پسر پذیرش اومد و گفت: اون همه سفره نذر انداختی و استغاثه کردی واسه شوهر، شیرینی هم که نمیدی!
بهش چشمغره رفتم و چون بیمار اونجا بود، چیزی نگفتم. وقتی کار ترمیمش تموم شد، پاشد و لبخند زد و گفت: من میخواستم به نشانه تشکر از شما واستون کادو بیارم، اجازه میدین؟
سریع حرفش رو با حرفی که پسر پذیرش گفته بود، ربط دادم و گفتم: شیرینی برای چی؟ شما هزینه کردین و من وظیفهام رو انجام دادم. گفت: نه من میخواستم جدای از اون واستون هدیه بگیرم!
نگاه کردم دیدم جفت نرسها دارن میخندن. گفتم: با این حساب برای آقای دکتر هم هدیه بیارین!
جا خورد و گفت: بله صد البته!
و دیگه ندیدمش.
شیفت بعدی پذیرش رو دیدم و به معنای واقعی کلمه شستمش!! که به چه حقی بالا سر بیمار با من اینطوری حرف میزنی که اونطور برخورد کنه؟ من کلمهای در مورد اینکه قصد ازدواج دارم، زدم؟! رنگ پسر پرید و از اون روز رفتارش کاملا محترمانه شد و شیرینی نخواست دیگه!
اهواز- پسرک هشت ساله با پسری نوجوان اومده بود و از دندوندرد مینالید. بیمار خانم دکتر همشیفتم بود. سرم گرم بیمار خودم بود که شنیدم دستیارم داره با همراه پسرک حرف میزنه. همراه میگفت: پسرک کسیو نداره، باباش معتاده و مامانش فلانه و من هم دوستشم که آوردمش. پول نداره واسه دندونش بده. بکشین.
حس کردم دکترش دودله. عکسش رو دیدم و گفتم: من کار میکنم براش. خانم دکتر تازه فارغالتحصیل گفت: پالپکتومی شیری نکردم تا به حال، اگه کمکم کنین خودم واسش کار میکنم.
گفتم: هستم نگران نباش.
ولی مگه بچه میذاشت بهش بیحسی بزنه؟ جیغ میزد و میخواست بره و از شانسش دوستش هم گذاشته بودش و رفته بود. مینالید و میگفت: رفیقم کو؟! رفیقم منو گذاشت رفت؟ چطوری برم خونه؟ آدرسشو بلد نیستم.
هفت هشت نفری دلداریش میدادیم که الان میاد و با گرفتن دست و پاش، من سریع واسش بیحسی زدم تا آروم گرفت و زد زیر خنده: همین بود؟ اینکه درد نداشت. خانم دکتر نشست بالا سرش و کارش رو انجام داد. آخر سر هم یکی دیگه از رفقاش که بازم دو برابر خودش سن داشت اومد دنبالش و بردش.
قم- حالا درسته علی احمدی اسم و فامیلی با فراوانی بالا توی ایرانه؛ ولی نه در این حد که تو یه روز دو تا علی احمدی بیمارم باشن که!
کرمانشاه- دختر نوجوان رو معاینه کردم و به مامانش که نزدیک ایستاده بود، گفتم: عشق لواشک و ترشیجاته نه؟ خندیدن و گفتن: بدجووور!
ناحیه روگا (قسمت قدامی کام) چین چین و برجسته شده بود از بس لواشک و ترشک مک زده بود!
ارومیه- یک خانم سانتی مانتال هم دیروز بیمارم بود و وقتی دندون قدامیش رو ترمیم میکردم، از پسرک کنجکاوش خواستم بره بیرون و به زن گفتم: مصرف مشروب و دخانیات دارین جسارتا؟ گفت: وای مشخصه؟ جواب دادم: بله، طوق دندونهای قدامیتون تحلیل لثه داره و لکههای سیاه بین دندونها میبینم.
رشت- به نرس جدید که به عنوان کارآموز اومده و فعلا دارم ارزیابیش میکنم، گفتم نخ دندون بده. تا اومد از کشوی آخر ترالی نخ رو دربیاره، دختری که زیر دستم بود سریع از جیبش نخ درآورد و گفت: بفرمایین!
شهریار- از ته دلم امیدوارم بیمارم نشنیده باشه وقتی از توی اتاق با صدای بلند به نرسم گفتم: خانوم فلانی ۵۴ی بود؟! کل این مدت فکر میکردم نزدیک ۶۰ سالش باشه و در اتاقم رو باز کردم و در کمال ناباوری دیدم خانوم فلانی تو اتاق انتظار نشسته و سرش تو گوشیه و منتظره شوهرش دنبالش بیاد.
واقعا از فکر بهش شرمسارم.
کرمان- مرد اومد مطب و ویزیت شد و با نگرانی گفت: شما تضمین میدین موادتون خوب باشه؟!
با اطمینان گفتم: من بهترین مواد رو گرفتم که توی مطب، واسه نزدیکان و خانوادم استفاده کنم. خاطرتون جمع باشه.
خواست همون روز واسش کار انجام بشه که توربین یونیت مشکل داشت. نوبت گرفت واسه یه روز دیگه. یونیت درست شد فردای اون روز و نفس راحتی کشیده بودم. دوشنبه بود، مالاکیتی رو دیده بودم و بعدش دیدم وقت دارم تا شیفت عصر، رفتم تنهایی سینما و آتابای رو تو سالن کاملا خالی دیدم که وسطای فیلم، نرسم پیام داد: اومدم مطب، مانیتور روشن نمیشه و بعد پیام داد که بوی سوختگی از مانیتور میاد! واقعا مستاصل شده بودم. نفهمیدم فیلم چی شد؟ چون ترکی حرف میزدن و من حواسم به گوشی بود نه به زیرنویس. نرس میگفت: نوبت فردا رو چیکار کنم؟ گفتم: بدون مانیتور عکس نمیتونم بگیرم. کنسل کن. گفت: دو تا معاینهای هم نوبت گرفتن. گفتم بگو خبرتون میکنیم. انقدر استرس بهم وارد شده بود که برای اولین بار وسط فیلم رفتم سرویس بهداشتی! وقتی برگشتم دقیقه پایانی بود و چون تنها بودم کسی نبود واسم توضیح بده که چی شد؟! به خودم گفتم: به جهنم که چی شد! و از سالن تاریک سینما خودمو پرت کردم بیرون و روشنایی. فکر کنم از فرط استرس که بالاخره داره کم کم بعد این همه سختی بیمار میاد و وقت بدبیاری پشت سر هم نیست، اشک هم ریختم. یکم با خواهرم که قبل این نرس کارآموزه، کمکم مطب میومد، حرف زدم و با دلداریهاش آرومتر شدم و مغزم شروع به کار کرد. گفتم با اسنپ باکس لپتاپم رو بفرستن مطب، تا خودم فردا زودتر برم و نرمافزار گرافی دیجیتال رو نصب کنم و رفتم شیفت.
رسیده نرسیده به خونه، رفتم دنبال فلشی که مربوط به اپ گرافی بود. نبود. خواهرم قسم میخورد چند روز قبل دیده تو اتاقم ولی نبود!
نوبتها که کنسل شده بود. ولی فردای اون روز دو ساعت زودتر رفتم مطب و تمام سوراخ سنبههاشو گشتم، نبود. اومدم دوباره بزنم زیر گریه، ولی گفتم وقتش نیست. به پشتیبانی شرکت زنگ زدم و شرایط رو توضیح دادم، گفت مشکلی نیست. انی دسک نصب کنین. خودم واستون دانلود و نصب میکنم اپ رو. (توضیح اینکه اپ پولیه و توی نصب اولش، ۶۰۰ تومن ازم گرفته بودن). نصب کرد. بالا اومد. از دندون خودم عکس گرفتم، کار کرد. پیام دادم به نرس و گفتم: حل شد! بگین بیمار بیاد. به بیمار نگران زنگ زده بود و طرف گفته بود: رفتم یه جای دیگه!!
خندم گرفت. اون همه واسش رفتم پشت تریبون که موادم بهترینه! بعد اون روز دید یونیتم مشکل داره، فرداش مانیتور! منم بودم اعتماد نمیکردم!
بندرعباس- واسه بخشی از کارم، نیاز به قلمموهای ریز خط چشم داشتم. مادامی که داشتم انتخاب میکردم فروشنده آقا هی توضیح میداد: این مال خط چشم پهنه، اون یکی خوب نیست، این یکی طریف میکشه.
منم خندهام گرفته بود ولی نمیگفتم که واسه کار دندونپزشکی میخوام و اصلا خط چشم غیرماژیکی بلد نیستم بکشم، همون ماژیکی رو هم حتی گند میزنم و بهندرت استفاده میکنم و بیخیال ما شو!
همدان- حقیقتا نمیدونم مگه بقیه دندونپزشکا چطوریه اخلاقشون که بیشترین تعریفی که از بیمارهام میشنوم در مورد اخلاقمه. من واقعا معمولی برخورد میکنم. توی مطب که سرم خلوتتره، خب طبیعتا بیشتر وقت میذارم و میگم و میخندم؛ ولی توی کلینیکی که وقت سرخاروندن هم ندارم، بیمار بعدها بهم گفته اخلاقتون ترس از دندونپزشکی رو کم کرد برام و خدا میدونه چقدر انرژی میگیرم از حرفاشون. خانومه با شوهرش اومده بودن مطب و میگفتن هر جا رفتیم دست به دندونم نزدن، شما نگاه کن، دیدم یا خدا! دندون هفت بالا با ریشه های با کرو (انحنا) شدید! گفتم راستش کار من نیست و فلانی و فلانی میدونم حتما به بهترین نحو واستون عصبکشی میکنن این دندون رو، ولی دندون کناریتون هم پوسیدگی داره. خوابید و واسش کار کردم و بعدش قربون صدقه اخلاقم رفت و نزدیکم ایستاد، جوری که معذب شدم و رفتم عقب و گفت: ازدواج کردی؟ گفتم: بله. گفت: خوشبخت بشی!
فلروویوم- پسر یکی از دوستان پدرجان، الان به مدت دو ساله که چند ماه یک بار میاد و اصرار میکنه که واسش کامپوزیتونیر کنم و هر بار من یه عالمه فک میزنم که دندونات خیلی نامرتبن و قبلش باید ارتودنسی کنی و زیربار نمیره و میگه چرا دکترای دیگه قبول میکنن؟ و هر بار باید بهش بگم: خب برو پیش همونا، تا بعد چند ماه هم دندونات پوسیده بشن هم لثههات عفونت کنه.
و این چرخه هنوز ادامه داره.
مسکوویم- بالاخره دندون شکسته برادرجان رو ترمیم کردم و یه دستی به بقیه دندونهاش هم کشیدم. وقتی آخر کار آینه بیمار رو دستش دادم تا خودش رو ببینه، انقدرررر ذوق کرد انقدرررر ذوق کرد که از ذوقش خندهام گرفت. میگفت: هی تو دلم میگفتم الان گند میزنه، الان گند میزنه. چه خوب شد ولی. بعدشم افتخار داد کلی عکس گرفت باهام.
بله در این حد قبولم داشت!!
لیورموریوم- ( به قول دکتر ربولی مثبت ١٨) دختربچه با خواهر بزرگترش که همسن و سال من بود اومده بود تا دندون بکشه و خواهرش بیشتر خودش استرس داشت و هی ناناز ناناز میکرد. اسمش چیز دیگهای بود؛ ولی گویا اینطور صداش میکردن. راستش وقتی خارج شدن، خندهی حبسشدهمون رو آزاد کردیم. چون معمولا به یه چیز دیگه میگن ناناز. من نمیدونم. اصلا به من چه.
تنسین- داشتم از مربی باشگاه در مورد روند گرفتن دستگاه پوز سوال میکردم که یکی از شاگرداش اومد وسط بحث و گفت: شما دنبال دستگاه کارتخوانین ولی این دکترای بیش*ف هر بار میری میگن کارت به کارت کن یا نقدی بده. چون میخوان مالیات ندن دزدای بیهمهچیز!
من که کلا سکوت بودم. مربیش زد زیر خنده و جریان رو توضیح داد. منم خندیدم. دختره خیلییییی خجالت کشید و معذرتخواهی کرد و آدرس گرفت بیاد پیشم.
اوگانسون- در مطب رو بسته بودیم و داشتیم بار و بندیل رو جمع میکردیم بریم که در زدن. منشیم اومد و گفت یه آقایی واسه معاینه اومده. روپوش پوشیدم و رفتم به اتاق معاینه. مرد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد. متقابلا گرم برخورد کردم و با حوصله معاینهاش کردم و توضیح میدادم. سوال کرد: قبلا کجا بودین؟ در مورد شهر طرحم و روند گرفتن امتیاز توضیح دادم. به اتاق گرافی بردیمش و همینطور که سر تیوب رو تنظیم میکردم روی صورتش واسه نرس/منشیم توضیح میدادم که مرد دوباره گفت: از فلانجا (شهر طرحم) راضی بودین؟
گفتم: مگه اهل اونجا هستین؟
گفت: نه.
گفتم: بله مردم خوبی داشت.
که گفت: میاومدین شرکت نفت استخدام میشدین.
این رو گفت و خیره شد بهم. یک لحظه قلبم ریخت. نگاهش کردم. خودش بود. پنج سال قبل هم وقتی ماهی یکی دو بار از بخش دانشکده بیرون میاومدم، خود منحوسش منتظرم بود تا خیره بشه و سوالهای مسخره دندونپزشکی بپرسه و معذبم کنه. انقدر موقع حرفزدن به در و دیوار دانشکده خیره میشدم که چهرش رو فراموش کرده بودم. همون بیمار مزخرفی بود که بهم گفت خیلی خوب واسم کار کردین، بیاین شرکت نفت استخدامتون کنیم و سری آخر هر چی صبر کرد، از بخش بیرون نیومدم و حراست رو خبر کردیم بیرون بندازتش. پنج سال گذشته از روزی که از دانشکده بیرون نمیرفت تا بهش گفتم نامزد دارم و رفت. الان ساعت و روز و آدرسی که بتونه پیدام کنه رو داره. فشارم افتاد. رنگم پرید. رفتم اون یکی اتاق. نرسم دنبالم اومد. بهش جریان رو توضیح دادم و گفتم بهش بگه که کارش رو فلان دکتر باید انجام بده. کار من نیست. صداش میومد که اصرار داشت ویزیت بده ولی نرسم قبول نمیکرد.
خدای من. باید از شنبه برم دنبال اسپری فلفل و شوکر و دوربین مداربسته.
+ چند تا خاطره دیگه هم داشتم ولیییییی! چون عناصر ١١٨ گانه جدول تناوبی، بالاخره تموم شدن، بقیه خاطرات رفتن واسه سریهای بعدی که ایشالا به اسم شهرستانهای ایران بشن.