- سه شنبه ۸ تیر ۹۵
- ۱۹:۳۰
وارد حیاط بزرگ و باصفاشون شدیم، چمن کاری های خوشگل، نیمکت های چوبی، حوض پر آب... هوای خوب ... ظواهر نشون میداد که همه شرایط برای یه زندگی خوب فراهمه، ولی اینطور نبود... یه حس خاصی اونجا جریان داشت... یه حسی مثل حس غروب جمعه، به همون دلگیری... به همون تلخی...
نگاهم به دو پیرمردی افتاد که روی نیمکتی نشسته بودن و پشت سر هم سیگار دود می کردن... نگاهشون بی تفاوت بود و میلی به صحبت کردن با غریبه ها نداشتن..
به شوق جواهر رفته بودم و دوست داشتم زود از بقیه جدا بشم و پیداش کنم... مخصوصا که چند ماه پیش اخبار با انگشت جوهری رو به دوربین نشونش داده بود...
- ۴۰۱