- شنبه ۹ بهمن ۹۵
- ۰۷:۰۰
- ۶۰۲
1.دیروز برای بار هزار و دویست و شصت و هفتم، از یکی از فامیل/دوستان/آشنایان شنیدم که:
' کی مطب میزنی؟! من دندون هام رو 6 ساله دندونپزشکی نرفتم، نگه داشتم برای تو ها! '
یعنی واقعا بعدا این ها میان سراغ من؟ البته یک گروهی رو مطمئنم میان پیشم و از الان دغدغه دارم باید رایگان کار کنم واسشون یا باتخفیف؟! ولی در مورد یک سری دیگه شک دارم، چون خبر دارم همیشه پیش بهترین های شهر که همون اساتید بنام و باتجربمون هستن، میرن...
فکر می کنم که باید در مورد آینده، همون آینده فکر کرد... روزی و عزت و آبروی هر کسی دست اون بالاییه...
2.چند هفته ای بود موقع رد شدن از مغازه، چشمم بهش میوفتاد و دلم تاپ تاپ می کرد... نامرد بدجور دلبری می کرد! هی برای خریدش دست دست کردم تا وقتی که دیشب با مامان وارد مغازه شدیم و مانکنش رو به فروشنده نشون دادیم، گفت: آخریشه. بعد نگاهی به من که با پالتوی کلفتم مثل غول شده بودم کرد و گفت: سایز یکه، به شما نمی خوره...
با صورت آویزون از مغازه بیرون زدیم و رفتم سراغ مفازه بغلی و یک بارونی کرم رو امتحان کردم ولی حواسم تو مغازه ی قبلی بود... به مامان گفتم: اینو نمیخوام بریم سراغ همون قبلی من بااااید امتحانش کنم...
از قیافه ی شاکی فروشنده و غرولند زیر لبش وقتی که به سختی لباس رو از تن مانکن درمی آورد چیزی نمیگم، ولی اجازه بدین از قیافه ی متعجبش وقتی دید خوب روی تنم نشسته و گفت قشنگ فیت تنتونه! صحبت کنم... این همه ورزش نمی کنم برای هیچی که، کم کردن سایز کمترین حقم بوده... بله!
3. نظرتون در مورد آپارتمان چند طبقه ی چسبیده به اتوبان با نام 'خواب آرام' چیه؟! به نظر من که پارادوکسی بیش نیست!
تازگی ها چشم هام باریک بین شدن، البته نه به اون معنی که نکته سنج شده باشم ها، بلکه به این معنا که بقیه رو لاغرتر می بینم!!
فکر کنم یه ویروس مسری ه که از خانم های باشگاه بهم سرایت کرده؛ اونجایی که بعد از ورزش می ایستن و در مورد لاغر شدن و سایز کم کردن همدیگه نظر میدن و روش های لاغر شدن رو به هم یاد میدن! بعد وقتی من هم سعی میکنم توی بحثشون شرکت کنم، بلا استثناء یه نگاه بهم میندازن و میگن: تو که داری محو میشی، اصن برا چی میای ورزش؟!
من هم توی دلم میگم: برای قوی تر شدن روحیه و فرار از غم و غصه... ولی صدای خودم رو می شنوم که میگه: استعداد چاقیم بالاست، ورزش نکنم چاق میشم!
ولی در کل اگه تغییر مثبتی در کسی دیدین، بهش بگین! نمی دونین چقدر خوشحال می کنین طرف رو، مثل وقتی که من به دخترعمه ام که چند ماهه زایمان کرده گفتم: برگشتی به وزن قبل بارداریت و چشماش برق زد... یا چند وقت پیش وقتی توی اتاق گچ داشتم تند تند گچ درست می کردم تا قالبم رو باهاش بریزم، یکی از دخترا بهم نگاه کرد و گفت: ابروهات چقدر خوبه! آرایشگاهت کجاست که پهن برمیداره؟ که من گفتم: زیاد برنمیدارم، فقط تمیز میکنم!
و حرفش توی ذهنم ثبت شد و وقتی یک نفر دیگه هم گفت ابروهات قشنگه، دیگه باورم شد ابروهایی که همش بخاطرشون غر میزدم، زیبا هستن!
+ خدایی چه خواب های عجیبی می بینم بعضی وقتها... دعوت به مهمونی خونه عمو و تابلوی بزرگی که دم درشون زده بودن: خیرمقدم عروس جان! هوپ خانوم...
هنوز حس غم و بهت توی خواب باهامه...
+مادرها بوقتش بچه را از شیر میگیرند،
بچه مثل ابر بهار اشک میریزد،
خبر ندارد مادر برایش چه سفره غذایی پهن کرده،
گرفتنهای خدا از این دست است...
#محمدرضا رنجبر
+ اینترنت وای فای خونه قطع شده، به محض وصل شدن، کامنتای خصوصی و عمومیتون رو جواب میدم و حدود 30 ستاره ای که روشنه رو میخونم... با نت گوشی نمیشه اصلا، همین پست رو هم با مرارت های بسیار گذاشتم!
مچاله زیر پتو... لامپ خاموش... گوشی به دست... جهش از یک سایت به سایت دیگه... لبخند بخاطر افتخارآفرینی سردار ایرانی در شب گذشته... تاسف برای کلیپ مسخره کردن دانش آموز اصفهانی توسط معلم هایش... نگاه به شعله ی بالای بخاری... چشمان خواب آلود... مقاومت در برابر خواب... پاک کردن خط چشم با آستین پشمین پیراهن... عضله منقبض کمر و یادآوری حرکت جدید دوست داشتنی*... حوله و لباس روی صندلی... نفس لوامه ی فعال و سرزنش گر... لپ تاپ و فلش و برگه های آچار اطرافش..
دل مضطرب...
دل مضطرب، ولی مصمم...
دل مضطرب، ولی مصمم و امیدوار به اون بالایی برای برگرداندن مکرشان به خودشان**...
برخواستن... به جنگ درون پر آشوب رفتن...
* حرکتی در پیلاتس که دراز می کشیم، پاها رو صاف و کشیده، عمود بر بدن میکنیم و با فشار کف دستها روی زمین، انگشتان پا رو به به بالای سر روی زمین میزنیم و من این حرکت رو عاشقم...
** الان متوجه شدم یه جورایی این بند، به 4 آذر و منع خشونت علیه زنان ربط داره ولی نپرسین چرا :))
بعد از کشیدن کارت و گرفتن جعبه کفش، این مصرع ناخودآگاه روی لبم جاری شد:
من به چشم خویشتن دیدم ک جانم می رود!
+ عامل فرار کردن جان من!
+ همانا پول به سختی به دست آمده و به آسانی خرج می شود :|
شب یلدا بود و قهوه ای های نا منظم و دلبر، بین خرمن موهای مشکی... بدترین شب یلدای همه عمر...
دو ماهه که قهوه ای ها گم شدن، جای موقتشون رو پس دادن...
و حالا دوباره مشکی پر کلاغی، با قار قارش خبر از رسیدن زیباترین فصل سال می کنه...
+ منطق پاییز،
مثل بی منطقی زنی است
که وقتی دارد
از زندگی مردی می رود ،
موهایش را رنگ می کند...
#کامران_رسول_زاده
+ چقدر بی منطق بودم :|
+ انقدر مهر برام خاطره انگیز بوده و دوستش دارم که نتونم ازش دلگیر باشم، عزیز مهر من رسید ؛)
رشد کردن و بلند شدن درختهای کوچه، علاوه بر اینکه محله رو سرسبز و زیبا کرده؛ خداروشکر باعث شده که همسایه ی کنجکاو ( شما یه جور دیگه بخون!) رو به رویی تفریح جذاب چک کردن رفت و آمد همسایه ها رو از دست بده :|
آخی گوگولی :))