دارم میام پیشت، جاده چه همواره!

  • ۱۶:۵۲

 وقتی بیمارم کودکه و یکی بیاد توی اتاقم، مسلما از خنده روده بر میشه. شعر که با صدای بچگونه می خونم باهاشون. گریه که می کنم تا توجهشون رو جلب کنم. می پرسم ازشون لیسانسه ها رو می بینین؟ خیلی هاشون ضایعم می کنن میگن نه ولی بعضیاشون میگن آره، بعد کلی حبیب رو مسخره می کنیم با هم! باب اسفنجی هم که همشون دوست دارن. داستان های علمی تخیلی هم تعریف می کنم جوری که چشای بچه قشنگ گرد گرد میشه! البته اگه زیاد از حد لوس بازی دربیارن، کمی خشن می شم و با تهدید به بیرون کردن مامان/باباش، مرحله بعد فرستادن مامان/باباش به خونه و کمی تا قسمتی بالا بردن صدام، کنترلشون می کنم. 

گفته بودن برین طرح بعد ببینین واسه تخصص به چی علاقه دارین ها! فکر می کردم تحمل بچه های گریون رو ندارم ولی الان رشته ی دندانپزشکی اطفال و نوجوانان داره هم رده ی ترمیمی میشه واسم. انقدر امروز از دست یکی از بیمارهام که ١٥ ساله اش بود، خندیدم که روحم شاد شد و خستگی کل هفته ام پر کشید. پنجشنبه ی هفته پیش برای تکمیل پرونده سلامت دبیرستان به من ارجاعش داده بودن. می گفت قبلا اومده اینجا و یه آقای دکتر خیلی چاق مشغول به کار بوده. اون هم ترسیده و دیگه نیومده. نگاهش کردم هم قد و قواره خودم بود. گفتم از من که نمی ترسی دیگه؟! خندید. یه دختر واقعا خوشگل و شیطون! برای معاینه لوس بازی درآورد، منم کلی سر به سرش گذاشتم. امروز نوبت داشت. با شوق و ذوق اومده بود می گفت: به همه دوستام گفتم یه دندونپزشک مهربون اومده برین پیشش. بعد ببخشینا من یکم رُکم یکی از دوستام گفت اصلا هم مهربون نیست. یه جوریه!

خنده ام گرفت: همونی بود که آخر وقت که داشتم با عجله می رفتم تا به اتوبوس شهرمون برسم، اصرار داشت معاینه اش کنم منم گفتم هفته ی دیگه بیا؟ گفت: آره همون! 

بعد توجهم به دستش جلب شد. گفتم چقدر دستبندت خوشگله. با حاضرجوابی گفت: دستم کردم با توکل به خدا اومدم دندونپزشکی!

کارش تموم شد. از شکل ترمیمش خوشم اومد. عکس گرفتم از دهانش. وقتی میخواست دوباره نوبت بگیره گفت: خانوم دکتر شمارتون رو بهم می دین؟ قبول نکردم. گفت داداش ندارم به خدا! لااقل آدرس اینستاتون رو بدین. با لبخند گفتم ندارم. با تعجب گفت: پس عکس واسه کی میگیرین؟ به اون جواب دادم واسه خودم ولی شما می دونین که واسه اینجا( مجاز از بلاگ) گرفتم. کلا اینجا( مجاز از محل طرح) سوژه بارونه، هی دنبال فرصتم بیام بنویسم ازشون. 

 :-)))



* عنوان: آهنگی به همین نام از خواجه امیری ( دوست طرحیم فرستاده، میگه مناسب وقتیه که میخوایم بریم خونه!)

  • ۱۰۱۳

به خداوند قادر متعال که یادش شفای آلام دردمندان است، سوگند یاد می کنم...

  • ۱۱:۴۳


و در آخر پایان نامه ام رو تقدیم میکنم به:

 خدایی که آفرید،

جهان را، انسان را، عقل را، علم را، معرفت را، عشق را.

و به کسانی که عشقشان را در وجودم دمید،

مهربان خانواده ام.

  • ۱۳۹۹

کسی که چشماش یه کمی روشنه/ شاید یه قدری هم شبیه منه

  • ۱۶:۱۴
یک - دراز میکشه و دهانش رو باز میکنه. با وجود سن کمش ردِ پای پلاک پارسیل توی فکینش دیده میشه. قبل از اینکه ازش بپرسم با خودت چکار کردی دختر؟ میگه که بازیکن تیم ملی فوتبال بوده و این عشق چنین بلایی سرش آورده. هزینه ی ایمپلنت رو هم نداشته وگرنه دندون مصنوعی استفاده نمی کرده. بهش میگم " فوتبال فقط واسه مردا پول و شهرت داره؛ نه شما که نه اسمی ازتون هست، نه جایی نشونتون میدن و نه پولی بهتون میدن. چرا زمینه ی عشقیت رو عوض نمیکنی؟" میخنده و میگه " میدونم خانم دکتر نگران نباش، دارم دوره ایروبیک میبینم. که مربی شم."  میگم " پیلاتس داره پرطرفدارتر میشه برو سراغ اون" میگه "اون رو هم حتما دنبالش میکنم. مرسی" مشکلش تخصصی بود، کاری واسش نکردم، ولی امیدوارم به توصیه ام گوش کنه.

دو - نوجوان که بودم شدیدا عشق فوتبال و استقلال بودم. شدید در این حد که مسافرت عید رو بهم زدم چون میخواستم دربی ببینم؛ تا نصفه شب بیدار میموندم نود ببینم؛ واسه باخت استقلال گریه می کردم؛ حتی روی یکی از بازیکناش کراش داشتم و با ازدواجش شکست عشقی خوردم!! خداروشکر کنکور اومد و منو ازین عشق دور کرد وگرنه از دست رفته بودم؛ چون هیچ فایده ای نداشت واسم جز حرص و جوش خوردن. هرچند چند روز پیش برای اولین بار فوتبال به دردم خورد. بین روسری های رنگی رنگی چرخ می زدم و از رنگ و شکل های متنوعشون و همین طور قیمت نجومیشون گیج شده بودم. حواس فروشنده پرت تلویزیون بود و درست حسابی جواب من رو نمیداد. تا اینکه استقلال اولین گل فصلش رو زد و  فروشنده شروع کرد به خوشحالی و داد و فریاد! جوگیر شد و با صدای بلند گفت: " هر چی بخرین، ده تومن تخفیف داره!" و خب نیش ما بود که تا بناگوش باز شده بود و ماهی که از آب گل آلود گرفته شد! :-))

سه - خواهر وقتی دید کارش اینجا انجام نمیشه، برادرش رو خوابوند روی یونیت و گفت: "خانم دکتر ایشالا که واسه داداشم بتونین کاری بکنین، همکارتون هستن." گفتم: " عه دندونپزشکن؟" و خواستم ادامه بدم " پس چرا اومدین اینجا؟" که گفت: "نخیر، دانشجوی سال 3 پرستاریه." گفتم: "امم، آها " و بعد از معاینه شروع به کار کردم. قسمت خنده دار و کمی حرص درآر ماجرا اون جایی بود که وجود ساکشن در دهانش رو نمی تونست تحمل کنه و عق میزد، هر دقیقه یک بار در می آورد از دهانش و مثل وقت هایی که توی بیمارستان ساکشن رو سریع رو می گیریم روی دهان و دندون بیمار ترومایی تا خون و بزاق رو جمع کنیم، این پرستارم واسه خودش ساکشن می کرد! 

چار - مردم ما به جایی رسیدن که اگه بشنون جایی چیزی مفتیه، حتی اگه نیاز هم نداشته باشن؛ فکر می کنن اگه بهش نرسن عقب میوفتن از بقیه. حکایتش وقتیه که ما اعلام می کنیم که فقط برای مردم محروم رایگان کار می کنیم. ولی بیمار زیر دستت وسط کار، گوشی چند ملیونی از جیبش در میاره یا آستینش میره کنار ردیف النگوهاش رو می بینی و اونجاست که خستگی به تنت می مونه. بعد فکر می کنن چون همش نشستی و کار می کنی، خسته نباید بشی؛ اینجوریه که حتی تا دو ساعت بعد از پایان کار هم باید بیمار ببینی و هی کمرت و صاف کنی و به خودت بگی یکم دیگه تحمل کن. یکیشون که هر چی میگفتم خسته ام، کشش ندارم. بی خیال نمی شد و دنبالم میومد که خانم دکتر بیاین دندون عقلم رو بکشین و بهم یادگاری بدین!! و من بالاخره برای اینکه این مرد گُنده دست از سرم برداره، رفتم بهش یادگاری دادم. :-/

پنج - یکی از جالب ترین و در عین حال تاسف برانگیزترین بیمارها، اونایی هستن که برای کشیدن دندون پوسیده ی سرشار از عفونتشون باید از شوهرشون اجازه بگیرن! یکی دو بار اول حرص میخوری از دستشون ولی بعد دیگه بی خیال میشی و اجازه میدی برن و از شوهرجانشون اجازه بگیرن. طرف هی دندونای جلوش رو پر می کنه و شکایتش اینه که چند وقت بعدش میوفته. معاینه میکنم میبینم یه دندون اضافه از فک پایین باعث افتادن ترمیم میشه. باورتون میشه نزدیک نیم ساعت داشتم این زن و شوهر رو قانع می کردم که این ترمیم جدیدی که من انجام دادم، اگه دندون پایین رو نکشین دو روز دیگه میوفته؛ ولی شوهره راضی نمیشد؟ آخرش هم قهر کرد و رفت و زن با ترس اجازه داد دندونش و بکشم. :-/

شیش - یکی از گوگولی ترین بیمارهایی که تا به حال داشتم، بدون شک پیرزن روستایی بود که آروم روی یونیت خوابید و با لهجه ی شیرینی گفت: " خوب معاینه کنین و کار کنین واسم! ".  بعد من هر چقدر دندون هاش رو می دیدم ذوق می کردم، به جز یکی دو تا دندون که پوسیده بودن و یکی که جاش خالی بود و کشیده بود، بقیه دندون ها سالم و سفید سرجاشون بودن. با خوشحالی گفتم: " ماشاالله به دندون هاتون حاج خانم، چقدر خوب نگهشون داشتین؟ چند سالتونه؟! "  اخم کرد و گفت:" 79 سال. یکی پارسال بهم گفت دندونات خوبه، یکیش خراب شد رفتم کشیدم! " لبخندم خود به خود جمع شد و سر به زیر کارم رو شروع کردم تا دعوام نکرده. باورتون نمیشه چقدر همکار بود. کوچکترین صدا و ناراحتی و حال به هم خوردگی و غیره رو نداشت. خدا چنین مریض هایی رو زیاد کنه.

هفت-  هی خواستم این رو نگم ولی نشد! خدایی من تا به حال توی شهر خودم سرویس بهداشتی پولی ندیدم. به نظرم جزو حقوق عمومی یک مسافر باید این باشه که بتونه بدون پول خُرد وارد دبلیو سی بشه، نه که وقتی خسته و کوفته و در حال اضطرار هستی، با یه میز جلوی در دستشویی مواجه بشی که تا بهشون پول ندی راهت نمیدن!! بابا شاید خواستم برم خط چشمِ خلیجیم رو توی آینه چک کنم فقط! :-/

هشت- وقتی سفر بودم، مادرم بهم زنگ زد و گفت بسته ای برات رسیده و خواهرم هم عکسش رو فرستاد. دوست داشتم خودم بازش کنم ولی چه میشه کرد! کلی هم بهشون توضیح دادم این کتاب جایزه ی مسابقه ی طنزی بود که داستان هام رو واستون خوندم و شما گفتین بهم: " از کی تو انقدر بی ادب شدی؟! " و بعدش اول و نمک اعظم شدم. جناب معدنچی ممنون بخاطرش.
 لینک داستان دومم که خودزنی محض بود رو می خواستم واستون بذارم ولی گویا برداشته شده.

نه- چطورین شماها؟! دلم تنگ بود واستون :-)

* شاید اگه دائم بودی کنارم از مهستی
  • ۱۰۸۰

برای فریبا جانم ؛-)

  • ۰۱:۲۸

کی گفته دوستی مجازی الکیه؟! کی گفته به حرف هایی که اینجا میزنن اعتباری نیست؟ پس چرا انقدر مهربونیش به دل من نشست؟ چرا انقدر احساس نزدیکی می کنم باهاش با اینکه چندین سال ازم بزرگتره؟ چقدر صبر کرده باشم برای دیدنش کافیه؟! چهار سال خوبه؟ انقدر این زمان طولانی بوده که وقتی از دور ببینمش، به سمتش پرواز کنم و بعد برای چندین دقیقه هم دیگه رو نگاه کنیم، هی هم رو بغل کنیم و فقط و فقط بخندیم به دلیل بی دلیلی! انقدر که اون حرف بزنه و من خیره بشم به چهره ی دوست داشتنیش. انقدر که خواهرش با تعجب نگاه کنه به نزدیکی بین ما دو نفر. 

و در آخر، یادداشت یادگاری که توی دفترچه ی شربت خونه ثبت کردیم، به امید اینکه دفعه ی بعدی که نمی دونیم چند ماه یا چند سال دیگه است، پیداش کنیم و پر بشیم از حس خوب اولین دیدار.

  • ۳۴۳

سیده مریم جانم ♡

  • ۰۱:۳۱

 خب اعتراف می کنم از همون مراحل ابتدایی گرفتارش شدم و مرحله به مرحله بیشتر در منجلاب عشقش فرو رفتم! امشب اصلا و ابدا تصور نمی کردم بتونه از پس فالوورهای زیاد شیخ حسین بربیاد. شاید جوگیر به نظر بیام ولی واقعا از صعود سیده مریم کشفی به جمع چهارنفر برتر خنداننده شو خوشحالم. ؛-)

نمی دونم چه رشته ای می خونی و کجایی. ولی یک روز پیدات می کنم و لپ هات رو دو طرفه می کشم، ای گوگولی من! 


+ دقیقا همون چهارنفری که دوستشون داشتم رفتن بالا! هرچند جای بهزاد قدیانلو خالیه :(

++ از طرفی استندآپ های زینب موسوی رو هم خیلی دوست داشتم. پشت تک تک جملاتش فکر داره؛ ولی به قول خودش متاسفانه توی ایران هنوز جنس شوخی هاش رو اونم برای یک زن نمی پسندن. به امید اجراها و متن های فوق العاده ی بعدیش. نوشتن طنز و خندوندن مردم واقعا سخته، خودم هم واسه مسابقه ی نمک شو بیچاره شدم تا یه متنی آماده کردم و تحویل دادم. به امید اینکه هر کسی متن ام رو بخونه، حتی شده یه لبخند کوچیک بزنه ؛-)

  • ۷۱۷

اینجا همه چی درهمه!

  • ۰۸:۰۰

1. با وجود اینکه رمز وای فای رو به برادرجان ندادیم تا آلوده ی فضای مجازی نشه، نامبرده از شکمش میزنه و پول توجیبی اش رو خرج اینترنت خطش میکنه! پریشب بعد از اینکه در گروه فامیلی جنجالکی ایجاد کرد و من دعواش کردم که برو بخواب، من رو بلاک کرده بود و من مفتخر به دیدن پروفایلش که 10 تاش عکس نیمار در ژست های متخلف و یکی دوتاش مسی و پویول بود نبودم! به همین سادگی به همین خوشمزگی! :-/

2. اینجانب دانشجو هوپ، اعتراف می کنم که برای بار دوم کارت دانشجویی ام را گم نموده ام! اولین بار ترم چهار بعد از امتحان علوم پایه گمش کردم و المثنی شد. به نظرتون اسم کارت جدیدم که باید برای گرفتنش دوباره برم حراست چیه؟ الثالثیه؟ المثلاثی؟ :|

3. خیلی لذت داره خریدن لباس های سایز 36! اون هم بعد از عمری که سایزت 38 بوده. و از اوجب واجبات پوشیدن اون لباس نو و رقصیدن در جلوی آینه است. خانوم ها درک می کنن که چی میگم ؛))

4. قیافه ی من بعد از گرفتن شرح حال دقیق از بیمارم که پیرزنی 70 ساله بود دیدن داشت! ایشان با سابقه ی سکته ی قلبی، تپش قلب شدید بعد از فعالیت بدنی و چربی خون، صلاح دونسته بودن که درمان پزشکی رو قطع کرده و به طب سنتی روی بیاورند! به نظرشان سنبل الطیب، گل ختمی، عرق کاسنی و امثال هم بسیار موثرتر هستند در درمان ایشان؛ خیلی هم حس خوبی داشتن از این اقدامشون. ارجاعش دادم به متخصص قلب و گفتم تا برگه ای از طرفش نیاری که بیماری هات کنترل شده اند، دندون هات رو نمی کشم. دهه! 

5. در هفته گذشته از جانب شخصی، دختری با شخصیتی پیچیده و های تر! از سن و سالم تشخیص داده شدم. هنوز تشخیص ندادم تعریف کرد از من یا بهم فحش داد!

6. واقعا راست گفته اند که اگه اعتماد بیمارهای سندروم داون رو جلب بکنیم و با مهربونی باهاشون رفتار کنیم، خیلی در روند کار همکاری می کنند. بیمار دختری 32 ساله بود، بماند که 15-16 ساله میزد، به شدت همکار بود. خیلی راحت خوابید و اجازه داد براش بی حسی بزنم. حتی موقع بی حسی پالاتال(کامی) که دردناکه هم چیزی نگفت. من هم با آرامش ریشه های دندون 6 بالاش رو تک تک براش کشیدم. ؛)

7.سکته یعنی با اطمینان از اینکه خواهرت مدرسه است؛ آهنگ رو با صدای بلند پلی کنی. ولی خواهرت یک دفعه در اتاقت رو باز کنه و با آهنگ فریاد بزنه: همیشه باهاتم قسم میخوررم / توی لحظه هاتم قسم میخوررم/ قسم می خوررررم!  و بعد در رو ببنده و تو تا چند دقیقه قلبت رو مالش بدی.  :-/

8. فیلمنامه ی گشت ارشاد 2 منطق خاصی رو دنبال نمی کنه، ولی باعث میشه یکی دو ساعت بی دغدغه بخندین! مرغی که انجیر می خوره نوکش کجه!

  • ۶۵۰

میون این همه خوشگل کیو انتخاب کنم؟! + الحاقیه

  • ۱۸:۳۹

 نرم افزار فیدیبو رو بالاخره نصب کردم و سریع سه تا کتاب من پیش از تو، من بعد از تو و پاییز فصل آخر سال است رو خریدم؛ الان انقدر خوشحالم که نمی دونم اول من پیش از تو رو بخونم یا پاییز ... رو!

خدایا این دلخوشیا رو از من نگیر، بالاخره هر کسی یه نقطه ضعفی داره ؛-)


# عنوان آهنگی به همین نام از مهرداد :-/

+پی نوشت: طرز نگارش پاییز فصل آخر سال است جالب بود؛ داستانی از زبان سه شخصیت اصلی کتاب و در چند روز از دو فصل تابستان و پاییز. خیلی ها گفتن کتاب افسرده ای بود ولی من دوستش داشتم هر چند پایانش مثل کارهای اصغر فرهادی باز بود. به نظرم باید بیشتر روی تمایز بیان شخصیت ها در فصل های مختلف کار می کرد چون یک جاهایی شبیه به هم می شدند. 


من پیش از تو هم خیلی خیلی کتاب خوبی بود؛ مخاطب به راحتی باهاش همراه می شد، با ویل داستان به شدت هم ذات پنداری می کرد ولی پایانش اونی نبود که من تصور می کردم... توی دلم یه چیزی سنگینی می کنه از وقتی که تموم شد! طوری که میلی به خوندن جلد دومش ندارم ؛(


  • ۳۲۶

تف به ریا!

  • ۱۴:۲۷

میدونی رفیق؟ دنیا و اتفاق هاش خیلی عجیب غریبن. چند روز پیش میون اتاق تکونی م( که امسال خیلی اساسی و بنیادی بود!) یه دفترچه پیدا کردم از اسامی کتاب های کنکوری که 6 سال پیش از دوست سال بالاییم گرفتم و چون نذر کرده بودم لا به لای کتاب های خودم سال بعدش دادم به افراد مستحق! بهش پیام دادم و خودم رو معرفی کردم و گفتم اگه شماره حساب بده حدود پول کتاب هاش رو پرداخت کنم. سخت مشغول بچه داری بود؛ گفت نه و همین که صرف کار خیر شده کافیه براش!

حالا باید با فاصله ی چند روز، بعد از 5 سال یه شماره ناشناس زنگ بزنه بهم و یکی از دوستای دیگه ام بهم بگه که میخواد دفترهای نکات کنکوریم رو که ازم گرفته بود برام بیاره و اگه نمیخوام بده به خیریه! 

گفتن نداره که خیلی تعجب کرده بودم!


+ پارسال از دو تا پلاستیک پر لباس های قابل استفاده ای که نمی پوشیدم، دل کندم و فرستادم روی دیوار مهربانی. امسال نمی دونم هنوز این رسم خوب هست یا نه؛ ولی دوباره از کلی لباس هام که دوستشون داشتم ولی دیگه نمی پوشیدمشون گذشتم... کمدم نفس کشید قشنگ! هرچند از روسری و شال هام اصلا نمی تونم بگذرم :))

++ لطفا برای خوشبختی یکی از بهترین دوست های من دعا کنین، خوش بخت و شاد باشی عزیزدلم ؛)

  • ۵۴۴

حس خوب یعنی...

  • ۲۳:۰۱

...دست گذاشتن روی شکم برجسته ی یکی از صمیمی ترین دوست هات، یعنی مادر شدن دختری که سه سال کنارش روی یک نیمکت می نشستی، یعنی خاله شدن...

  • ۹۰۰

بیایید با فرهنگ باشیم! (2)

  • ۰۷:۱۶

 به خاطر استرس و دوندگی زیادی که در دو ماه گذشته داشتم، سطح هورمون هام بهم ریخته بود و نگرانم کرده بود، خانم دکتر برای اطمینان بیشتر برام سونو نوشت، شروع کردم به لیوان لیوان آب خوردن و راه رفتن، مرتب این جملات به گوشم می رسید: 

- ماه چندمته؟! 

- دیر نبود واسه ی بارداریت؟

- بچه چندمته؟ 

- عه دومی دختره؟ پس جنست جور شد!

- آخی بچه دار نمیشی؟! مشکل از خودته یا شوهرت؟

- چرا زودتر به فکر بچه دار شدن نیوفتادی؟

- خاک عالم! توی عقد باردار شدی؟

درسته که قبلا عشق پزشکی و تخصص زنان و زایمان بودم و هنوز هم خوشم میاد ازین مقوله، ولی خیلی جو خاله زنکی بین بیمارهای مطب های متخصص های زنان رو نمی پسندم. یه محیط کاملا زنونه که زن ها برای گذروندن وقت و رسیدن نوبتشون شروع میکنن به پرس و جوی زیاد از زن های اطرافشون! 

خودم رو به نشنیدن زده بودم و هی از مادرجان شکوه می پرسیدم: مامان اینی که میگین باید دستشوییت بگیره، یعنی در چه حد؟ 

یک ساعتی گذشت و گلاب به روتون به مرز انفجار رسیده بودم و پشت در اتاق سونو منتظر ایستاده بودم و تکون نمی تونستم بخورم! یکی از این خانم ها من رو گیر انداخت و سوالات رگباریش شروع شد:

- بارداری؟!

به زور خندیدم: نه! 

- آخی باردار نمیشی؟!

بهم برخورد - نه! یعنی میشم! نه یعنی مجردم! :|

کمی ساکت شد و بعد دوباره پرسید: پس مشکلت چیه؟

خیلی دلم میخواست بگم مگه فضولی خانم؟ ولی مشکلم رو بهش گفتم. 

- وای یعنی چرا اینجوری شدی؟! 

- نمی دونم احتمالا هورمون هام پایین و بالا شدن.

خداروشکر دیگه سوالی نپرسید و من وارد اتاق شدم و دکتر خیالم رو راحت کرد، پشت در اتاق هم به کنجکاویش در مورد نتیجه ی کارم جواب دادم، ولی دوست داشتم بگم خانم سرت به کار خودت باشه! مشکل من چه ارتباطی به شما داره؟ ولی متاسفانه هیچی نگفتم.

واقعا چرا اینجوری هستیم ما؟! چرا انقدر سخته که دماغمون رو از زندگی مردم بیرون بکشیم؟! بیایید به حریم شخصی بقیه احترام بذاریم... :-/

+ پی نوشت: تلاش دو ماهه ام، به طرز خیلی خوبی جواب داد؛ این هم جایزه ای که برای خودم خریدم:


  • ۴۵۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan