- يكشنبه ۲۲ آبان ۰۱
- ۱۳:۰۶
- ۴۸۹
از ته دل آرزو دارم با اینکه توی سن مشابهی با من، اولین رابطه جدی زندگیش رو تجربه میکنه ولی عاقبت متفاوتی داشته باشه.
شعار نمیخوام بدم ولی هر رابطه، حتی از نوع بدش، درسهای زیادی واسه رشد داره. اگه نشه که بشه؛ بعد اون طوفان، نقطه عطف، تجربهی بد یا هر چیز دیگهای که میشه بهش گفت؛ از اون طفل معصوم بیتجربه تبدیل میشیم به آنِ جدیدی که خودمون و قابلیتهای نهفتهمون رو تازه میشناسیم. میفهمیم که دنیا روی بد و سختی هم داشته و ما چقدر تا قبل اون سرخوش بودیم!
خاله پیرزنوار به جفتشون گفتم دوست ندارم کوچولوی دوستداشتنی و عزیز من، هیچ وقت این شکلی به بالغ معصوم تبدیل بشه و ازشون خواستم توی این زمونهای که « دوستت دارن و تو دوسشون نداری یا دوستشون داری و اونقدر که دوست داری دوستت ندارن»، قدر هم و دوست داشتن دوطرفهشون رو بدونن.
*عنوان از علیرضا آذر
اگه واسه تست دستگاه آرویجی مطب ( عکسبرداری دیجیتال ) و یاددادنش به نرسم، از دندونهای جلویی فک پایینم عکس نگرفته بودم و با چشمهام ندیده بودم که سالم سالمن، باورم نمیشد این درد و حساسیت شدید بیدلیل باشه. البته علتش رو حدس زدم و وقتی فردای اون روز هیچ اثری از درد نبود، فهمیدم اتوبانگردی پاییزه توی هوای سرد آخر شب و دادن شیشهها پایین و با جیغ همخونی کردن با آهنگها، کار دستم داده.
چرا خوشحال بودیم؟ چون بعد از دو هفته از شروع به کارم، بالاخره یک فرد غریبه از راه رسیده بود و معاینهاش کرده بودم.
رفقا. میدونم نبودم، نمیدونم این رو بنویسم دوباره کی بیام، ولی فقط دعا کنین روانم بیشتر از این زیربار استرس، به فنا نره. ساعت حضورم توی خونه شده فقط در حد وعدههای غذایی و خواب شب. باید دو شیفت و هر روز هفته، کار کنم که چکها و قرضم رو بدم.
الان تقریبا حوصله هیچکس جز خواهرم رو ندارم. پس حق بدین از اینجا هم غیب بشم و به زور هفتهای یکی دو تا پست توی پیجم بذارم.
هدفی که ازش حرف زده بودم همین بود: زدن مطب شخصی خودم با تمام امکانات و موادی که توی این چند سال دوست داشتم باهاشون واسه مردم کار کنم، ولی کلینیکها نداشتن. درسته یکی از تجهیزات گرونی که دو سال قبل، پیشخرید کرده بودم رو هنوز بهم نرسوندن و عامل اصلی حرص این روزهام فهمیدن ورشکستگی کارخونهشونه ولی من بالاخره موفق شدم. هیچوقت فکر نمیکردم قبل از سی سالگی این ریسک رو بکنم، ولی دل به دریا زدم و شد. امیدوارم هیچوقت پشیمون نشم.
واسه فردا نوبت آرایشگاه گرفتم که بعد از مدتها به موهام برسم. فکر کنم حالم رو بهتر کنه. شما چه خبر؟
* عنوان از سیروان و زانیار خسروی
کاش می شد پست صوتی منتشر کرد تا مجبور به تایپ نباشم. فقط کوتاه میگم که بالاخره منم واکسن زدم. آسترازنیکای انگلیسی. اگر از حال من جویا باشید نسبت به بعضی از دوستام، حالم بهتره ولی بدن درد و بی حالی و لرز بیچاره ام کرده. ایشالا یکی دو روزه علائم برطرف میشه.
آرزوم اینه تک تکتون به زودی واکسن بزنین.
بالای درس جدید نوشته: آهنگ ترکی.
انقدر اخیراً ماهور کار کردیم که ذوق دارم برای درس جدید. همون اول میگه: خط بزن، آهنگ آذری صحیح تره.
نکات جدیدش رو میگه و درس رو می نوازه. مثل خنگا به صفحه گوشیم خیره شدم: این کجاش آهنگ ترکی بود؟!
استاد میگه: به صورت فارسی، آهنگ آذری رو زدم؛ گوش کن این میشه شبیه به خودشون.
و بعد ( مثل همیشه که وقتی یه آهنگ رو با سرعتی که باید و نه سرعت آموزشی، می نوازه و من میرم تو هپروت) سه تارش رو که به پیشنهاد من اسم انتخاب کرده براش و ارغوان صداش می کنه، نرم بغل می کنه و نوای آذری به زیبایی هر چه تمام تر به گوشم می رسه.
چرا انقدر قشنگه؟! کِی من می تونم اینطوری بزنم؟ یاد وقتی افتادم که گوشه دلکش از دستگاه ماهور رو زد و من از ته دل غمگین شدم و به استاد حسم رو گفتم.
گفت: نشون میده درک موسیقیایی پیدا کردی!
بعد الان دفعه دومی که داشتم آهنگ آذری رو تمرین می کردم، یه نوای دل نواز آشنا به گوشم اومد. همون طور که آریانه عزیزم گفته بود: " وقتی قطعه های آشنا و شنیده شده رو هم شروع کنی که پَر میگیری اصلا هوپ، اون لحظه که اون نقطه های سیاه بی معنی یهویی کنار هم و با ریتم درست زده میشه و مثلا یکی از نوستالژیک ترین آهنگ هایی که شنیدی رو خودت میزنی، جاداره اشک شوق بریزی. "
و من انقدر حس طَرب توی دلم جمع شد که فاصله ای با ریختن اشک شوق نداشتم.
***
استادم میگه: منو یاد اوایل خودم می اندازی. میگم: بابا من قابل قیاس نیستم اصلا باهاتون. شما ٥ سالتون بود شروع کردین مثل من اواخر دهه بیست سالگی به فکر شروع موسیقی نیوفتادین که!
میگه: ربطی نداره. بچه ٥ ساله که سر تمرین نمی شینه! من شاگرد شصت ساله هم دارم. از همین شوق یادگیری که توی وجودته و این پیشرفتی که توی دو ماه داشتی، خیلی راضیم.
***
خدایا شکرت
***
یک بار هم استاد گفت فرم دست هات شبیه استاد سعید هرمزیه. رفتم سرچ کردم بعدش و دیدم انگار دست های منه، فقط در ورژن مردونه!
***
شاید که نه حتما پیش خودتون میگین این هوپ هم که هر پستش در مورد عشرت الملوکشه! خب شما توی این شرایط قرنطینه و ترس و دلهره بودین و غیر از تک و توک شیفت کاری و این سازِ دلبر، دلخوشی و سرگرمی نداشتین، هی ازش حرف نمی زدین؟
:-)
*عنوان بی آسمون از مهدی جهانی
بی خیال اعصاب خردی و دوندگی های زیاد برای پولت که بعد از یک سال هنوز بهت ندادن و به قول عمه وقتی بالاخره شکایتت مثمر ثمر شد و پولت رو از حلقومشون بیرون کشیدی، انقدر گرون تر شده همه چیز که باهاش یه پیتزا می تونی بخری فقط؛ بی خیال دعوا و قهر و جر و بحثی که باهاش داشتی؛ بی خیال لابراتوار خنگ که اول پُست بیمارِ رودربایستی دارِت رو بعد از یک ماه اشتباهی فرستاد و الان فهمیدی روکش رو هم بعد از این همه وقت گم کردن و تو باید دوباره با هزار خجالت از طرف قالبگیری کنی؛ بی خیال همه، بی خیال همه... مگه چقدر ظرفیت برای حرص خوردن داری؟!
یادت بیار وقتی استادت برای بار nام توی جلسه رفع اشکال گفت: مضرابت هنوز درست نیست! و تو ناامید شدی و ٣٠ ساعت ساز نزدی، جوری که خواهرت متعجب شد و گفت: خوبی؟! چرا نمیزنی و مخ ما رو باز تو فرغون نمیریزی؟
گفتی: خسته شدم که مضرابم درست نمیشه. نمی تونم. :-(
بعد انگار به خودت اومدی. چرا نتونی؟ استاد گفت که یکی از شاگرداش بعد از یک سال مضرابش درست شده. ساعت یازده شب شروع کردی به تمرین دوباره. عشرت رو زدی زیر بغل و سعی کردی دستت رو همونطوری که استادت میگه به صفحه ی چوبیش بچسبونی. رفتی اول اول کتاب. سراغ درس یک. نگاهت به مچ دستت بود. هی میگفتی به خودت: به جهنم که اشتباه بزنی نوت ها رو، به مچ دستت نگاه کن. انقدر زدی و حواست به جای پرده ها به دست راستت بود که حس کردی بالاخره شد.
دستت درد میکرد آمّااا استاد تایید کرد که عالی شده مضراب و درس های جدید رو داد و گفت تا هفته بعد تمرین کن. اعتماد به نفست زیاد شده بود. فردای اون روز پیام دادی: استاد من درس رو کامل یاد گرفتم، میشه فردا جلسه بعدی باشه؟!
بله به جای غر زدن به این فکر کن که کلاس آنلاین چنین خوبی رو داره و می تونی زودتر از موعد کلاس بعدی رو داشته باشی. بعد جوری بزنی که استاد با شگفتی بگه: چیکار کردی تو این دو روز؟ اون از مضرابت این از آماده کردن درست به این زودی؟!
نکته های جدید رو درس بده و بگه فلان درس رو قبل اینکه من بزنم، خودت بزن ببینم. یکم وقت بخوای و بزنی و وقتی سرت رو بالا بیاری از قیافه متعجبش خنده ات بگیره: به طرز لج درآری درست زدی! میخوای من درس ندم دیگه تا آخر کتاب خودت بری؟
بعد کیلو کیلو قند باشه که توی دلت آب کنن و بگی: استاد وقتی از همه ی استرس ها و اعصاب خردکنی ها و غم ها، پناه ببری به نوای ساز، اینطور میشه!
هنوز اول راهم. خیلی جای کار دارم تا بشم مثل اون خانم دکتر متخصصی که آریانه واسم کلیپش رو فرستاد و چقدر قشنگ و لطیف تار میزد و میخوند، ولی درگوشی بگم بهتون: ته دلم یه جوونه امید زده! عجب کادوی تولدی به خودم دادم امسال...
* عنوان واسه تولدم از سارن
طبق معمول روزای اخیر، با صدای چوب و تخته همسایه بغلی از خواب بیدار می شم. به بدنم کش و قوس میدم و گوشیم رو چک می کنم. سعی می کنم بدون توجه به دل آشوبه ای که علتش رو خوب می دونم، برنامه روزم رو توی ذهنم مرور کنم: میری صبحونه می خوری، یکم صبر می کنی، ورزشت رو انجام میدی، یکم تمیز می کنی دور و بر رو، حمام میری، ساز دلبرت رو تمرین می کنی، ناهار می خوری، میری کلینیک، بیمارهای احتمالی رو توی ذهنت مرور می کنی، ساعت ٩-١٠ میای خونه، خانوادگی با تاخیر تولد مادرجان شکوه رو جشن می گیرین، میری دوباره یکم تمرین ساز، یکی دو قسمت از سریالی که به تازگی شروع کردی و حواست هنوز درگیر زبانشونه رو می بینی، شبکه های مجازی رو چک می کنی، کتاب می خونی و می خوابی. البته نکته مهم این برنامه، فِعلیه که همزمان با تمام این کارها باید خوب انجام بدی: صبراً جمیلا! تا به کِی؟ تا وقتٍ معلوم!
*عنوان عاشق از سیاوش قمیشی
آی- لذت بخش تر از اینکه وقتی زن بعد از دو هفته برای پالیش کامپوزیت ونیرهای زیباییش اومد، دیگه هنگام خنده جلوی دهانش رو نمی گرفت و بی دغدغه می خندید هم مگه هست؟!
چهره اش کاملا ازین رو به اون رو شد. میگفت شوهرم میگه عالی شدی ولی این کارا رو باید خونه بابات میکردی، منم جواب دادم: نصف پولشو خودم دادم، ایششش!
تو آی- کیا دخترِ خوشگلِ انگشتر قشنگ رو یادشونه؟ بعد از ده ماه اومد با این شکایت که از کنار ترمیمی که برای من انجام دادین، نخ رد نمیشه، نخ دندون رو برداشتم و یادش دادم که به راحتی هم رد میشه. گفت: وای ده ماهه اینجا رو نخ نکشیدم.
گفتم: خب دختر خوب! وقتی دیدی رد نمیشه هفته بعدش میومدی نه تقریبا یه سال بعد.
داشت میگفت خانوم دکتر شرایط زندگیم بهم ریخت و حواسم پرت شد... که یهو چشمم به انگشت خالی از انگشترش خورد و دلم مچاله شد...
تیری آی- تیپ و چشم های درشت و مژه های اکستنشن شده زن جوون سی و یکی دو ساله خیلی تو چشم بود. بهش اومده بود. به روش آوردم، ذوق کرد و بعد یهو انگار غم عالم ریخته شده باشه تو دلش، با غم ماسکش رو داد پایین و با کمی تقلا بریج لق شده ی قدامیش رو درآورد: چند سال پیش تصادف کردم و دندونم لق شد و افتاد، مجبور شدم بریج کنم. میشه بچسبونین برام؟
زیر بار سمان روکش و بریج دکترای دیگه نمیرم چون ممکنه دردسر بشه برام؛ ولی وقتی چشم هاش پر اشک شد که: میخوام ازدواج کنم و اینطوری خیلی زشت میشم، گفتم باشه. سمان کردم و کلی دلداریش دادم روکش هاش طبیعیه و تابلو نیست و بعدا که جشنت رد شد بیا درمان اساسی کن با ایمپلنت.
آی وی- کانال های دندون شماره ششِ مرد جوان بازو تتویی، به قدری کلسیفیه و بسته بود که فایل ده نیمه های کانال شکست. نفسم رو حبس کردم و با تقلا مسیر رو باز کردم و فایل بای پس شد ولی متاسفانه خونریزی کانال های دیگه بند نیومد و خشک نشد و مجبور شدم پانسمان کنم برای جلسه دوم، که مرد گفت مسافره به تهران و دیگه نمیاد به این شهر!!
در لحظه لحظه ای که نامه ارجاع به دندونپزشک بعدی رو برای ادامه کار می نوشتم، حرص داشتم ازین که انقدر برای این دندون زحمت کشیدم و برای دندونپزشک بعدی هلو برو تو گلو شده!
وی- دخترک ماخوذ به حیا و درشت هیکل از جزوه و کتاب هایی که همیشه قبل از شروع شدن سانس ورزش دستش می گرفت، مشخص بود که هنوز دبیرستانیه. بالاخره بعد از چند ماه دلش رو به دریا زد و ازم پرسید: شما دندونپزشک هستین دیگه؟ - بله عزیزم! - دندون چند ساله است؟ کسی بخواد دندون بخونه باید چه خصوصیاتی داشته باشه؟
منم گفتم: شیش ساله است. باید بی رحم باشی، از خون ریختن خوشت بیاد! کار دستت خوب باشه، حوصله و اعصاب پولادین داشته باشی و ...
خندید گفت: حوصله ام نمیکشه پس!
وی آی- زن رو چند ماه قبل وقتی همراه پسرش بود، دیده بودم و صورت با لکه های خاکستری وسیعش به چشمم اومده بود. این بار برای خودش اومد. به نظرم لکه های صورتش کمرنگ تر شده بودن. توی شرح حالش گفت که لوسمی داشته و شیمی درمانی شده. بافت های دهانش زخم و ملتهب بودن بخاطر اثرات شیمی درمانی. با چه استرس و وسواسی قالب گیری کردم از دندونش، نهایت تلاشم این بود به لثه هاش نخورم و التهابشون رو تشدید نکنم. خیلی گناهی بود. :-(
وی تو آی- وارد کلینیک شدم و هُرم گرما توی صورتم خورد. مثل اینکه کولر خراب شده بود و منتظر تعمیرکار بودن. شر شر توی اون لباس ها عرق می ریختم و دستیارم پنکه رو جلوی روم تنظیم می کرد که صدای تعمیرکار از دریچه کولر شنیده شد: آبو بزنین! حالا موتور رو بزنین!
موتور رو زد. انگار که طوفان راه افتاده باشه، از دریچه های کولر خاک بیرون زد و سرتا پای ما و زمین و یونیت با خاک یکسان شد. شروع به سرفه کردم. گوش هام میسوخت. اصرار داشتن شیفت رو کنسل نکنم ولی وقتی دیدم دستیار روی یونیت دستمال کشید و گِل شد، گفتم کار نمیکنم کنسل کنین و با سرفه شدید لباسم رو عوض کردم و برگشتم.
+ این سری خیلی کوتاه شد خاطرات، دو سه روز نوشتن رو به تعویق انداختم ولی قحطی ماجرا پیش اومده بود انگار. دوست نداشتم باز هم صبر کنم. نوشتمشون. این بار عفو بفرمایین!
به لاکی که به ناخن های پام زده بودم، نگاه می کردم. رسیدم به انگشت یکی مونده به آخری که همیشه خدا سرش بی کلاه می موند. زرشکی بود لاکم. گفتم بذار یه بار دیگه هم بزنم که زود لب پر نشه. زدم و رنگش شد به سیاهیِ قیر.
تعجب کردم. یعنی مرز بین قرمز و مشکی شدن انقدر باریکه؟
یادم افتاد به وقتی که گفت: مرز عشق و تنفر برای تو یه خط باریکه. اگه اعتمادت از بین بره، دوست داشتنت به راحتی به تنفر تبدیل میشه.
راست می گفت.
یه دونه انار: یه مسئله ای که اخیرا خیلی به چشمم میاد، حرف گوش کردن بیماران آقا اونم وقتی زیر دستم روی یونیت با دهان باز خوابیدنه؛
بدین صورت:
- ببینین پوسیدگی دندونتون عمیقه، خب؟
سرشونو پایین بالا میکنن.
- کف بندی کردم ممکنه حساس باشه تا یه مدت، نگران نباشین.
سرشونو بالا و پایین میکنن.
- تا دو ساعت غذا نخور.
سر میره بالا و پایین.
- ٢٤ ساعت با این سمت...
دوباره سر پایین و بالا...
دو دونه انار: زن اومده بود تا پالیش کنم ونیرهاش رو. گفتم: چقدر نسبت به چند هفته پیش لاغرتر شدین.
گفت: خب معده ام رو کوچیک کردم دیگه، نسبت به دو هفته پیش دو کیلو کم کردم!
خندیدم: لاغری و ونیر کامپوزیت وووو زدین تو کار خوشگلیاسیون.
همراه با من خندید: شوهرم میگه یه زن جدید گرفته بودم خرجش کمتر بود!
سیصد دونه مروارید: حالم خوب نبود. درد از چهره ی جمع شده ام پیدا بود. هیچ کدوم از دستیارها، قرص مسکن نداشتن. زن کارش تموم و بلند شد. از کیفش یک ورق ژلوفن دراورد و داد دستم: ببخشین به خدا با این حالتون. بفرمایین.
به دادم رسید واقعا.
حالا دوباره: شما بگین به مریضی که ازش تاریخچه پزشکی گرفتی و گفته هیچ مشکلی ندارم ولی تا بی حسی بهش میزنی، از ترس فشارش میوفته و بی حال میشه و شوهرش میخنده میگه: این همیشه همین طور میشه وقتی میره دندونپزشکی! و بعد زن لو میده که مشکل قلبی هم داره، چی میشه گفت؟ هان؟!
یه دونه انار: به حاج آقای جوان بی حسی زده بودم و منتظر بودم اثر کنه تا دندون عقلش رو بکشم. رفتم سر گوشیم. خواهرم بهم تلگرام کرده بود:
دندونپزشکا سه واحد درسی اوه اوه کردن پاس میکنن
جوری که وقتی بیماریو ویزیت کنن جوری بگن "اوه اوه اوضاع دندونات خیلی بده" که طرف کلیه هاشو بفروشه واسه ترمیم دندوناش!
خنده ام گرفت و واسه دستیارهام خوندم. آخوند موردنظر سر تکون داد و گفت: اگه خودتون بگین، ما که جرئت نمی کنیم این حرف ها رو بهتون بزنیم!
گفتم: اگه مشکلی دارین که نکشم دندونتون رو؟!
سکوت اختیار کرد و کشیدم دندونشون رو.
دو دونه انار: - بذارین بچه شب یلداشو داشته باشه بعد بکشین دندونش رو.
برداشتن بچه شون رو شب یلدا آوردن میگن بکش دندونش رو. به زور فرستادمشون و گفتم: شب یلداش رو زهر نکنین واسش، فردا صبح بیارینش.
سیصد دونه مروارید: پدال یونیت رو تا نزدیکی های آینه دیواری کلینیک کشیدم. برای خودم پیشبند بستم. لبخند دندان نما زدم و دندون هام رو برساژ کردم و بسیاااار راضی می باشم!