اینجا همه چی درهمه! (٩)

  • ۰۸:۲۷

I- تا مرد دهانش رو باز کرد، از دندون های خوشرنگ و بوی ناب دهانش متوجه شدم که بله آقا سیگاری که چه عرض کنم، heavy smoker ه! 

- آقا سیگار می کشین؟!

ابروهاشو بالا انداخت: نه.

-ولی سیگار می کشین! 

صداش رو پایین آورد: می کشیدم. خیلی وقت پیش.

یکی از ابروهامو انداختم بالا و خیره شدم بهش: کِی یعنی؟

-به قبل اسلام برمی گرده! الان که دیگه وسعم نمیرسه سیگار بخرم.

اون یکی ابروم رو بردم بالا و قبلی رو پایین آوردم.

-اممم... چیزه یعنی آره الان هم می کشم ولی (صداش رو پایین تر آورد) قایمکی از زنم. بهش نگین ها. 

به زن که از کارمندهای مرکز بود، نگاه کردم و لبخند زدم.


II- هر بار یه بچه ی فوق غیر همکار زیر دستم میاد، اذیت های قبلی ها رو فراموش می کنم و به خودم میگم: از این بدتر امکان نداره! تصور کنین نزدیک چهل و پنج دقیقه ی تمام یکی زیر گوشتون جیغ بزنه، گریه کنه، جفتک بندازه و شما باید تمام مدت با حفظ آرامش و دقت دندونش رو درست کنین. این دختربچه که دیگه شاهکار بود. علاوه بر تمام اذیت های بالا، خودزنی می کرد! خودش رو به یونیت می کوبوند. نیشگون میگرفت از پهلوهاش، می زد توی سرش و هوپی که از ته دلش در اون لحظه پشیمون بود از دندونپزشک شدنش، تند تند واسش عصب کشی می کرد! حتی وقتی کارش تموم شد و مادرش رفت پذیرش تا حساب کنه و من رو توی راهرو دید هم، خودش رو کوبوند زمین و دو دستی توی سرش زد. این حجم از علاقه نسبت به خودم رو چکار کنم من؟!


III- مرد با شکایت از بوی بد دهان خوابید روی یونیت. هیچ کدوم از دندونهاش پوسیدگی و عفونت نداشت. حتی طبق معمول پا روی دلم گذاشتم و ماسکم رو کشیدم پایین از دهانم و بو کشیدم، باز هم بویی احساس نکردم: چه زمانی از روز دهانتون بو میده؟ صبح ها؟ -بله، وقتی از خواب بیدار میشم. -اممم خب بنده خدا منِ دندونپزشک هم صبح ها بیدار شم ممکنه دهانم بو بده. 

صداش رو پایین آورد تا مرد یونیت کناری نشنوه: خانم دکتر، زنم شاکیه! میگه دهنت بو میده.

خنده ام رو خوردم و گفتم: آهان! و شروع کردم از اول مسواک و نخ کشیدن صحیح رو آموزش دادن و توصیه کردم قرص های نعنایی خوشبو کننده ی دهان دم دستش باشه همیشه، باشد که همسر گرامش دعایمان کند و رستگار شویم...


VI- از جمله بیمارهایی که عصبیم می کنن، اون هایی هستن که پول ندارن یه دندونشون رو عصب کشی کنن، بعد میان پیشم میگن: بکشش خانوم دکتر میخوام حامله شم! انگار که مثلا بچه دارشدن هزینه کمتری نیاز داره. چرا وقتی هزینه درست کردن دندونتون رو ندارین به آوردن بچه دوم و سوم و ... فکر میکنین؟!


V- این آقا اتوبوسیه بود که مخم رو خورد از بس اون روز توی اتوبوس حرف زدها! هفته پیش اومد پیشم، قیافه اش برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر می کردم کجا دیدمش یادم نمیومد. پرحرفی هاش باز هم آزاردهنده بود. یک جورهایی دچار وسواس فکری بود و برای تک تک دندون هاش دو سه بار ازم توضیح خواست. وقتی داشتم واسش ترمیم می کردم، بالاخره یادم اومد کیه! می خواستم ازش بپرسم از مدل موی زنت راضی بودی؟ ولی تقوای الهی پیشه کردم!


VI- فیلم "کفش های میرزا نوروز" رو کیا دیدن؟ بیماری رو با همون تیپ و قیافه تجسم کنین. اومد خوابید و واسش دو تا دندون کشیدم. بقیه اش رو هم داشت حالم به هم می خورد از بوی دهان و لباس هاش نتونستم دیگه، گفتم بره بعدا بیاد تا لااقل یکم دهانشویه مصرف کنه، بوی دهانش کمتر بشه. وقتی رفت از خانوم نون متوجه شدم که ایشون میلیاردر بودن! گویا در جوانی کارگر بودن و یک روز حین کندن زمین، گنج پیدا کرده و هی پول روی پول گذاشته و شده میلیاردر! اون روز فقط واسه این آقا دندون کشیدم و بقیه بیمارها ترمیمی بودن. به قدری چندشم شده بود که آستین های یک بار مصرف نو م رو که هفته ای یک بار عوض میکنم، چون در تماس با موهای سرش بود انداختم دور. در و پنجره رو هم باز کردم بو بره؛ بعد تصور کنین کارم تموم شد و رفتم روپوشم رو عوض کنم، تا دکمه وسطی رو باز کردم یک چیز زرشک مانند اومد توی دستم. چپ و راستش کردم و دیدم تیکه ی دندونه! دندون اون پیرمرد توی دست بدون دستکشم بود، روپوشمم خونی! حالم دیدن داشت! :-))))


VII- اومدم ترالی رو جا به جا کنم و بیارم نزدیک یونیت، انگشت اشاره دست راستم به فلزش زیرش گیر کرد و زخم شد. اهمیت ندادم. تا اینکه مادر دختربچه بیمارم گفت: خانم دکتر دستتون. نگاه کردم دیدم دو لایه دستکشم خونی شده، با چسب زخمم رو بستمش و ادامه کار. ظهر رفتم سمت دستگاه تایمکس و تلاش کردم با بقیه ی انگشت اشاره ام که روش چسب نبود، انگشت بزنم، نشد! بعد مسئول پذیرش کلافه شد گفت: با انگشت اون یکی دستتون بزنین و جالبه که من هم گوش دادم به حرفش و انگشت زدم به امید اینکه دستگاه قبول کنه و اصلا حواسم نبود که نه تنها اثر انگشت هر فرد، منحصر به فرده، بلکه تک تک انگشت ها هم با هم فرق دارن! هیچی دیگه آخر چسب رو کندم و انگشت زدم. 


VIII- دو هفته ی اخیر به شدت سرما خورده بودم. انقدر حالم بد بود که وقتی بیمار دیر کرد، بهش گفتم نوبتش گذشته و اگر نگذشته بود هم انقدر حالم بده که نمی تونم واسش کار کنم. دو روز رفتم مرخصی و سه روز کامل چسبیده بودم به بخاری خونه و تقریبا روزی ١٤-١٦ ساعت خواب بودم و از تعطیلات طولانی آبان چیزی نفهمیدم و مامان تراپی می شدم. یادم نمیاد آخرین بار کی انقدر شدید سرما خوردم. ولی بعد از تعطیلات مجبور شدم برگردم به شهر طرحی درحالی که هنوز حالم بد بود. بیمار هفته قبل که یه خانم مسن بود اومد، ترمیم کردم واسش. سرم توی دهانش خم بود و عین این مافنگیا مرتب دماغم رو بالا می کشیدم و صدام تودماغی بود. بعد از تموم شدن کارش، بیمار دلسوز همراه با خانوم نون ریختن سرم که: آبلیمو عسل و آبجوش بخور، بُخورِ شلغم بده، لیمو شیرین بخور، تو شلغم رو خالی کن عسل بریز توش بعد عسلش رو بخور و و و. محل ندادم. عصر تو پانسیون بیدار شدم و دیدم دارم خفه میشم و مامانم نیست، جنازه ام رو کشوندم بیرون و لیمو و شلغم و کلی میوه ویتامین سی دار خریدم و چندین روز به خودم رسیدگی کردم تا بالاخره خوب شدم. چی بود ویروسش که انقدر قوی بود؟ الله اعلم.


IX- طی همون هفته ی دوم بیماریم توی پانسیون، هوس کردم استامبولی درست کنم واسه ناهار فردا. دلم گوشت نمی خواست، گفتم خوبه سویا بزنم بهش ببینم چطور میشه. همه چیز خوب پیش رفت و برنج همراه با سویا و سایر محتویات توی قابلمه در حال قل خوردن بود که تماس تصویری با مامانم گرفتم و قابلمه رو با افتخار نشونش دادم. مادرجان شکوه گفت: نگو که داری دمپخت میکنی؟ گفتم درست متوجه شدی. 

گویا باید صاف می کردم برنج ها رو چون سویاها توی خودشون آب نگه می دارن. نگم براتون که چقدر شفته شد غذام، ولی به شدت خوشمزه بود و من تا آخرش رو خوردم! طرح خوبی های خودش رو داره، علاوه بر اینکه قلق انواع بیمارها، بچه ها، همکاران و دندون ها دستم اومده؛ تجارب آشپزیم هم زیاد شده، حقیقتا موش بخوره من رو با این آشپزیم!  :-)))

  • ۶۱۸

به تنبل های شکمو احترام بگذاریم!

  • ۱۱:۵۹

از همون دوران دانشجویی و اینترنی، از غذای سلف و بیمارستان فراری بودم. نمی دونم چطوری درست می کنن که به جز خورشت قیمه و استامبولی بقیه غذاها رو تا این حد بد می پزن آخه! وقتی به شهر طرحی اومدم هم تا یکی دو ماه، با غذای بیمارستان با هر ضرب و زوری بود، کنار اومدم. از یه وقتی به بعد دیدم، علاقه ام به خوردن رو دارم از دست میدم. از غذاهای بیمارستان کم کم چندشم می شد. بارها پیش اومده بود یکی دو قاشق خورده بودم و بقیه رو کامل به سطل آشغال منتقل کرده بودم و دلم برای بیمارهای اون بیمارستان سوخته بود. مادرجان شکوهم پیشنهاد داد که غذا فریز کنه واسم (به جز برنج که تازه اش خوبه و خودم می پزم). این شد که برنامه غذایی هفتگیم، ترکیبی از غذای مامان پز و غذاهای ساده ی خودم پز شد و چقدرررر خوب شد. حتی وقت هایی هست که کل هفته خودم غذا می پزم و جا داره که برام دست بزنین! 

به نظرم غذا خوردن و در کل فرآیند خوردن یکی از بزرگترین لذت های عالمه. 

امروز وقتی داشتم غارت هفتگیم رو با گفتن این جمله که مامان کباب هم بذار برام، می برم! شروع می کردم؛ مادرجان کنایه زد: واسه همین فرار از آشپزیه که شوهر نمیکنی، آرررره؟! 

چهره ام برای لحظه ای توی هم رفت، ولی هوپ کسی نیست که کم بیاره! فکری به ذهنم رسید و با خوش حالی تند تند گفتم: اونم مشکلی نیس! هفته ای دو روز خودم غذا می پزم چون بیشتر از اون حوصله ام نمیشه، دو روز میایم مهمونی خونه شما و مامان همسرجان و به اندازه دو روز  غذا از جفتتون می گیریم. جمعه ها هم که روز غذای بیرونه، می ریم رستوران. 

مادرجان و خواهرجان زدن زیر خنده. 

-به همین سادگی، به همین خوشمزگی! نامزدمو بدین برمممم، میخوام به قربونش بررررم!


+هوس میگو کردم شدید! تو خونه نداریم. اسنپ فود هم نشون میده منطقه ی ما رستوراناش میگو سرو نمی کنن( بی کلاسای بی ذوق! :-/ ). ببینم می تونم مخ پدرجان رو بزنم بره واسم بخره؟

  • ۸۷۳

تا شقایق هست، هوپ هم هست!

  • ۱۵:۳۸

فکر می کنم جنونِ خرید روسری و شال، توی جمع کثیری از دخترها وجود داره. طوری که هر روسری خوشگلی که می بینی دلت می خواد و سریع توی ذهنت آنالیز می کنی که به کدوم لباس هات میاد و به کدوم ها نمیاد. اعتراف می کنم حالا که توی شهر طرحی گیر کردم و زیاد نمی تونم خرید برم، یکی از سرگرمی هام سفارش روسری از اینستاگرام و منتطر موندن برای دیدنش موقع رسیدن به خونه است. طبیعتا برای جلوگیری از ورشکستگیم باید پیج هایی که روسری می فروشن رو بلاک کنم. گفتم خونه، یادِ عکس دو نفره ی مامان بابا افتادم که به تازگی گذاشتم بک گراند گوشیم و با هر بار دیدنشون لبخند به روی لب هام میاد. شیطون ها رفتن تنهایی لباس سِت خریدن. پیرهن بابا و مانتوی مامان به طرز دلپذیری شبیه به همه؛ ما هم مجبورشون کردیم عشقولانه کنار هم بایستن و ازشون عکس گرفتیم. فقط خود خدا می دونه چقدر دوستشون دارم و چقدر حالا که مستقل شدم قدرشون رو می دونم. 

یه وقتایی توی درمانگاه مریض از سر و کولم بالا می ره و از شدت سرشلوغی نمی فهمم چکار می کنم اصلا و دوست دارم یک سری از بیمارهای غیر اورژانسی رو بپیچونم که برن بعدا بیان. دوستِ پزشکم گفت ما به این کار تو بیمارستان می گیم: فِلای! بعد هستن بیمارهایی که میگم بهشون: خب دندونتون عکس نیاز داره. 

زیپ کیفشون رو باز می کنن - بفرمایین اینم عکس.

-اممم... گفتین آسپرین می خورین؟ باید چند روز قبلش قطع کرده باشین مصرفش رو. برین هفته دیگه...

-خانوم دکتر، ٥ روزه نخوردم که بیام اینجا! 

-صبحونه چی؟ خوردین؟

-بله. قرص فشار و قندم هم خوردم.

تسلیم میشم و میگم بخواب روی یونیت! این جور روزهای شلوغ رو به عشق اینکه تایم کاریم تموم بشه و برم پانسیون و غذایی که شب قبلش پختم رو گرم کنم و بخورم، پشت سر می ذارم! می دونین؟ یکی دیگه از سرگرمی های لذت بخش این روزهام، آشپزی و تلاش برای نزدیک کردن طعم غذاهام به دستپخت عالی مامانمه. مثلا خورش بادمجون که درست می کنم یک بار رُب زیاد می زنم مزه املت می گیره، هفته بعد رُبش خوب میشه ولی فلفل زیاد می زنم و دفعه بعدی حواسم هست چی رو چقدر بزنم که طعمش خوب بشه و واقعا هم محشر میشه و خودم واسه خودم ذوق می کنم و از خودم تشکر می کنم و به همخونه ها تعارف می کنم بخورن و نظرشون رو بگن. 

زندگی مجموع همین لحظات خوب و بده. داستان زندگی هیچ کس همیشه در اوج نیست. باید یاد بگیرم که در لحظه زندگی کنم. نه غصه ی گذشته رو بخورم و نه غم چند سال آینده ام رو داشته باشم...

همین!

  • ۴۸۴

با اینا زندگیم و سر میکنم ؛)

  • ۱۸:۰۹

عاشق میوه خوردن هستم. مخصوصا سالاد میوه؛ یعنی هر میوه ای توی یخچال هست رو خرد کنی، قاطی هم دیگه بکنی، یه پر نارنگی یا پرتقال رو له کنی روی کل مجموعه و به عنوان صبحانه یا شام بخوری! 

امیدوارم زن باردار، رد نشه ازین ورا!

+ توصیه پایانی: حتما حتما حتما، میوه رو توی وعده های غذایی بگنجونین. میوه خوردن روزانه از اصول یک لایف استایل سالمه ؛)

  • ۸۷۴

یعنی چی شده؟!

  • ۲۱:۴۷

امروز تصمیم گرفتم بشینم 5-6 تا از مقاله های پایان نامه ام رو بخونم، هنوز هم تصمیم دارم بخونم ولی نمی دونم چرا ظهر هوس کردم ماکارونی درست کنم؟! عصر هوس حلوا کردم؟! و الان هم سالاد میوه؟! ^_^

تازه فردا هم میخوام ته چین درست کنم!

کسی نمی دونه چی شده؟! من که خیلی مشتاقم واسه خوندن مقاله!!! -_-

+ گاهی! یک چای داغ بریز داخل زیباترین استکان خانه؛

یک دانه شیرینی هم بگذار کنارش‌؛

همراه یک آهنگ دلنشین و به خودت بگو:

بفرمایید...‌! چایتان سرد نشود...! 

به خودت‌؛

باورت و زندگی‌ات عشق بورز؛

سن و سال‌ات مشکل عشق نیست... زمان نمی‌‌تواند بلور اصل را کدر کند... مگر آنکه تو پیوسته، برق انداختن آن را از یاد برده باشی!...

برای خودت دعا کن که آرام باشی‌؛ صبور باشی‌...

مهم نیست که آخرین زلزله‌ی زندگی‌ات چند ریشتر بود؛ مهم این است که دوباره از نو بسازی...

#کانال خبرهای خوب

  • ۴۷۹

I hate onions

  • ۱۱:۴۰
 عکس زیر نشون دهنده میزان علاقه ی قلبی من به پیازه! 

دو لایه دستکش بر دست-لاتکس و پلاستیکی- تا خدای نکرده دستم بعد از خرد کردن پیاز، بو نگیره! که اگه بو بگیره تا دو سه روز هر بار که دستم رو طرف بینی ام بگیرم، حالم بد میشه! مطمئنم اگه غذا پختن بدون پیاز خوشمزه می شد، سراغش رو اصلا و ابدا نمی گرفتم!!
خوشحالم که در این تنفر تنها نیستم: کلیک

+ این هم عکس جا نمازی که اکثرا روش نماز میخونم، پیش به سوی نماز جماعت وبلاگی! 

اون پارچه ی سبز، از حرمین کاظمین ه ^_^ 

+ حرف های زیادی برای گفتن دارم ولی نوشتنم نمیاد! شاعر میگه:
دل تنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...



  • ۴۸۶

اینم یه پست مخصوص شب جمعه!

  • ۲۰:۱۰

هوس که شاخ و دم نداره! یه روز رنگینک هوس میکنی و  دو روز بعدش حلوا.

قبول ندارم که حلوا رو فقط باید توی عزا پخت و خورد، شب جمعه هم میشه این دسر خوشمزه رو به نیت اموات درستش کرد و زد بر بدن...

رنگینک فرد اعلا :)


حلوای شب جمعه!!

+ بد نیست نگاهی به پست شب جمعه زیزیگلو بندازیم!

+شما هم اگه تک و توک بین موهاتون موی سفید پیدا کنین، از نزدیک انتهای مو اون رو می چینین یا من فقط اینجوریم؟! :|

  • ۷۶۷

روز خوب که در نمیزنه!

  • ۲۱:۴۶

روز خوب که در نمیزنه بیاد داخل!

روز خوب که ازجعبه شانس درنمیاد!

روز خوب که یکی از روزهای هفته نیست در مسلسل ناگزیر تقویم طلوع کنه!

روز خوب که سر برج نیست خود بخود- البته گاهی باناز وکرشمه-  بیاد!

قبض آب وبرق و ... نیست که وقت و بی وقت، وقتی خسته ازسرکاربرمیگردی از شکاف در آویزون باشه!

روز خوب که...

نه! 

روز خوب را باید ساخت،

باید نوازشش کرد،

باید آراست و پیراست،

باید به گیسوهاش گلهای وحشی صحرایی زد،

باید عطر دلخواهش رو خرید،

گل دلخواهش رو روی میز گذاشت،

شعر دلخواهش رو سرود،

باید نازش را کشید،

به رویش خندید،

روزخوب را باید خلق کرد،

وبعد در آغوش آرام یک روز خوب لذت دنیا را چشید...

# رویا صدر


+ وقتی حال دلتون خوب نیست، وقتی نمی دونین چرا دلتون گرفته، یا می دونین و نمی خواین به روی خودتون بیارین، از بقیه انتظاری نداشته باشین برای خوب کردن حالتون...

 روز خوب رو باید ساخت... باید به دنبال کوچکترین بهانه ها بود... هرچند سالگرد ازدواج پدر و مادر، بهانه کوچیکی نیست ؛)

+یعنی نوشتم 25 ؛))


  • ۷۰۳

وقایق اتفاقیه در هفته ای که گذشت

  • ۱۷:۴۲

چقدر سخته بعد از یه هفته بخوای بنویسی، چون به راحتی جمله هات سوار همدیگه نمیشن و حس نوشتنت پریده! 

 کلی اتفاق افتاده توی این چند روز، حالا نه اتفاق های خاص که پتانسیل یه پست جداگونه رو داشته باشن؛ ولی کلا روزهای خوبی بودن خداروشکر...

من بالاخره توی تابستون امسال دو هفته پشت سر هم اومد که توی خونه ی خودمون باشم و مسافرت نرم! مسافرت آخرم لغو شد، از یه طرف ناراحت شدم و از طرف دیگه یکم خوشحال شدم که میمونم توی خونه و توی جاده ها شب رو صبح نمی کنم! ولی در عوضش سه شب پشت سر هم با افراد مختلفی از دوست و فامیل رفتم پارک های مختلف شهر... 

پلو آلبالو و چیکن استراگانف هم برای بار اول درست کردم، خب پلو آلبالو رو که تحت نظارت غیر مستقیم مامان( نمیذاشتم بیاد توی آشپزخونه! ) پختم و خیلی خوشمزه شد؛ ولی چیکن استراگانف رو با آموزه های دوستم فریبا جون و صفحات اینترنتی به دو روش درست کردم، که خداروشکر عقلم رسید و نصفش رو با خامه و نصف دیگه رو با سس سفید مخصوص مخلوط کردم؛ چون نصفه سس زده به طور کامل به سطل آشغال منتقل شد :| سیر نشدم ولی خب دفعه بعدی میدونم چکار کنم که بهتر هم بشه :)))

دیگه اینکه توی روزهای آتی دو تا عروسی دعوتیم. صرف نظر از عروسی اول که یکی از فامیل های دور میشه، عروسی دوم عروسی دوست صمیمی راهنماییمه که قبلا راجع بهش حرف زده بودم، ان شاالله خوشبخت و شاد باشه همیشه دوست سادات من :) تابستونه و دوران پر از عروسی...

شوهر آهو خانم رو هم بالاخره تموم کردم، کل خانواده هر روز که من رو کتاب به دست می دیدن، هی می پرسیدن تموم شد یا نه؟!رمان خوب و پر کششی بود ولی نه در حدی که 800 صفحه رو توی دو روز بخونم که! درک عشق مجنون وار سید میران برام خیلی سخت بود و آخرهای رمان دیگه خسته کننده شده بود؛ سر پیری و معرکه گیری! والا :)) یک جاهایی هم واقعا از غم آهو ناراحت میشدم و تصمیم می گرفتم کتاب رو نخونده رها کنم... ولی توصیف های خوب علی محمد افغان از اوضاع و شرایط 70-80 سال پیش خیلی جذاب بود و وسوسه شدم بقیه رمان های این نویسنده رو هم بخونم.

اگر از اوضاع پروپوزال من می پرسید، باید بگم که هنوز در نقطه ی صفر مرزی ام :| من تنبل! ماهی یک بار به اساتید مربوطه سر میزنم و سرچ های جدیدم رو نشونشون میدم، ولی هنوز سر موضوعش به وحدت نظر نرسیدن و میگن خانم فلانی چقدر شما پیگیری!! :| آخرین بار هم که فلشم رو توی سایت دانشکده جا گذاشتم و بعد از دو روز وقتی هنوز نمیدونستم فلشم نیست، یکی از هم ورودی ها خبر داد فلشم  رو پیدا کرده :))

از هفته دیگه دانشکده و سال آخر شروع میشه، راستش حسم رو نمیدونم چیه! هم خوشحالم که تموم میشه بالاخره درسم و از طرفی دلم تنگ دانشکده و بخش ها و کلاس هاش میشه و حس می کنم تجربه ام هنوز خیییلی کمه... چقدر زود گذشت... امیدوارم برای دوره ی بعدی هم بتونم دانشکده ی خودمون قبول بشم، البته بعد از طرح.

+ پست با پخش آهنگ های قدیمی گروه آریان نوشته شده ؛)

  • ۳۵۵

قرمه سبزی و آدم ها

  • ۱۴:۱۳

امروز می خواستم قرمه سبزی بپزم، از دیشب لوبیا چشم بلبلی خیسانده! ، تنها بسته سبزی قرمه رو از فریزر برداشته و توی یخچال گذاشته بودم تا یخش آب بشه... صبح پیاز رو سرخ کردم، ادویه جات رو اضافه کردم، گوشت و لوبیا رو هم همین طور... حالا نوبت سبزی بود که یخش به خوبی آب شده بود... ولی با تعجب دیدم که سبزی قرمه نیست بلکه اسفناجه! 

تا وقتی به طور کامل یخش آب نشده بود، اصلا مشخص نبود چی به چیه... 

هیچی دیگه، مجبور شدم بدو بدو برم از سبزیجات آماده فروشی سر خیابون یه کیلو سبزی قرمه بخرم... خدا حفظشون کنه این مغازه ها رو... عجیب دوستشون دارم! از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو میفروشن و خیال تنبل هایی مثل من رو راحت کردن...

بعد از اضافه کردن سبزی و آسودگی خیالم از بابت غذا، به این فکر افتادم که تا حالا چند بار به آدم های متخلف که دورنمای خوبی داشتن جذب شدیم، بهشون نزدیک و باهاشون خودمونی شدیم، بسته به روابط مختلف دوستی، باهاشون به درجات متفاوتی صمیمت پیدا کردیم و بعد فاجعه از این لحظه اتفاق افتاد که متوجه شدیم زیر اون پوسته ی خوشگل و جذاب، چه شخصیتی قرار داره... وقتی یخ درونشون آب شد و ابعاد روحیشون نمایان، به شدت توی ذوقمون خورد و سعی کردیم باهاشون تا حد ممکن مدارا کنیم ولی مگه میشه به جای سبزیجات قرمه، فقط اسفناج بریزیم توی قرمه سبزی؟! 


+توجه... عکس تزئینی است! غذای من هنوز نپخته! :))

  • ۳۸۶
۱ ۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan