میشه گفت مادربزرگم از معدود افرادیه که با میل و رغبت اجازه میدم بوسه هاش رو مستقیم روی لپم بذاره و در مقابل هم خودم واقعی و نه هوایی می بوسمش. این دوری اجباری دو ماهه کلافه ام کرده بود. تا کی باید با تماس تصویری می دیدمش و حالش رو می پرسیدم؟ برام تعریف کرده بودن چند هفته پیش یکی دیگه از نوه هاش زنگ خونه رو زده. طفلی فکر کرده بوده منم. تا پله ها رو بالا بره و برسه به مادربزرگ، پیرزن اسفند رو دود کرده و دویده بوده سمت در که: هوپ مادر صبر کن اسفند بگیرم دورت تا نکنه مریضی بگیری از ما.
آخه بعضی از نوه ها، من رو در دسته ی نوه های محبوب مادر قرار میدن! بچه که بودم، محال بود بیاد خونمون و مجبورش نکنم برام قصه بگه تا یه پشتی بذارم کنارش و با دقت به داستان های قدیمیش گوش کنم و هی سوال کنم ازش: مادر چرا زنه انقدر زبونش دراز بود؟ واقعا ماره از چاه فرار کرد و گفت دیوانه شدم از دستت؟!
دل رو به دریا زدم و رفتم آیفون خونشون رو زدم. جواب داد: بله؟
گفتم: سلام مادر. منم هوپ. درو بزنین و بیاین توی ایوون. بالا نمیام.
وارد حیاط سرسبزشون شدم. درخت توت خم شده بود ولی میوه ای نداشت هنوز. پارسال این وقتا پر بود از میوه. بنده خدا با موی خیس و حوله ی پیچیده دور موهای سفیدش اومد توی ایوون. رفتم عقب زیر سایه درخت توت. از فاصله سه متری هم می شد صورت مثل ماهش رو ببینی. سرم رو بالا گرفتم و یک دل سیر نگاهش کردم. حرف زدیم از زمین و زمان.
با بغض گفتم: مادر اشک هام بخاطر آلرژیم داره میاد پایینا، گریه نمی کنم.
گفت: بیا بالا اسفند دورت می گیرم.
گفتم: عزیزِ دلم خطر من برای شما بیشتره تا شما برای من. تک و توک شیفت میرم. ممکنه ناقل باشم.
قانع شد. حال تک تک اعضای خانواده رو پرسید. دوباره گفت: دیدی گردوهایی که واسه فسنجون ناهار روز عید کنار گذاشته بودم، بی استفاده موند؟
گفتم: به محض درست شدن اوضاع، اولین کار به جا آوردن قضای مهمونی شماست. نگران نباشین. حالا برین داخل. پاهاتون خسته شد.
به سختی دل کندیم و خداحافظی کردیم. وقتی در حیاط رو می بستم و به سمت ماشین می رفتم یادم افتاد اولین بار توی عمرم بود که مادر رو دیدم و نبوسیدم. نبوسیدمش.
**عنوان سوغاتی از خانوم هایده