- چهارشنبه ۱۹ دی ۹۷
- ۱۱:۱۵
میگن اونچه پیر در خشت خام می بینه، جوون در آینه نمی بینه. حالا حکایت من و خانوم نونه. قضیه ی پست قبلی بود که سر به سرم گذاشته بودها؛ امروز تا وارد اتاق شدم و سلام و صبح بخیر گفتم، با شیطنت گفت: سلااااام یه خبر خوب!
ساکت نگاهش کردم. با ذوقی بچگونه گفت: همون مرده (٤٣ ساله هه) که گفتم بهت نظر داره، دیشب زنگ زد به شوهرم خواستگاری کرد ازت!
باز هم ساکت نگاهش کردم.
-البته نترس. شوهرم امیدش رو ناامید کرد که مگه نمی دونی خانوم دکتر نامزد داره؟ اونم جا خورد و کلی معذرت خواهی کرد.
-ایول به شوهرت. هیچ حرفی در مورد پیشنهادش ندارم بزنم فقط اینکه مامانم ٤٧ سالشه! خجالتم خوب چیزیه!
-نمی دونی خانم دکتر! انقدر حالم بد بود. افتاده بودم یه گوشه، ولی تا زنگ زد از بس خندیدم حالم خوب شد. مامانت اگر بفهمه که جاش رو گرفتم اینجا و خواستگارات با من تماس می گیرن، بیچاره ام می کنه!
این رو گفت و شروع کرد به سر به سر گذاشتنم. دو سه بار دعواش کردم و چند باری با فورسپس به کشیدن تک تک دندون هاش تهدیدش کردم ولی افاقه نکرد. آخر سر گفتم: اینطوری فایده نداره. من باید یه پسر به عنوان دوست پسرم بیارم اینجا، امیدشون رو ناامید کنم و خودم رو راحت. حیف اون همه وقتی که صرف خوشگل کردن دندوناش کردم. :-//
میگم دوستان! پسرِ پایه تو دست و بالتون ندارین که کار من راه بیوفته؟ ایشالا تو عروسیاتون جبران کنم!
- ۷۳۳