- يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
- ۱۲:۲۶
- ۴۱۰
امروز تصمیم گرفتم بشینم 5-6 تا از مقاله های پایان نامه ام رو بخونم، هنوز هم تصمیم دارم بخونم ولی نمی دونم چرا ظهر هوس کردم ماکارونی درست کنم؟! عصر هوس حلوا کردم؟! و الان هم سالاد میوه؟! ^_^
تازه فردا هم میخوام ته چین درست کنم!
کسی نمی دونه چی شده؟! من که خیلی مشتاقم واسه خوندن مقاله!!! -_-
+ گاهی! یک چای داغ بریز داخل زیباترین استکان خانه؛
یک دانه شیرینی هم بگذار کنارش؛
همراه یک آهنگ دلنشین و به خودت بگو:
بفرمایید...! چایتان سرد نشود...!
به خودت؛
باورت و زندگیات عشق بورز؛
سن و سالات مشکل عشق نیست... زمان نمیتواند بلور اصل را کدر کند... مگر آنکه تو پیوسته، برق انداختن آن را از یاد برده باشی!...
برای خودت دعا کن که آرام باشی؛ صبور باشی...
مهم نیست که آخرین زلزلهی زندگیات چند ریشتر بود؛ مهم این است که دوباره از نو بسازی...
#کانال خبرهای خوب
مریض، که خانمی حدودا بالای 50 سال بود رو روی یونیت خوابوندم و استاد رو صدا زدم تا دندونش رو معاینه کنه و اجازه کار بهم بده.
واقعا در عجبم از درجه ی پستی یک سری از جوون ها( شما بخونین پسرا!)، که متاسفانه روز به روز به تعدادشون اضافه میشه... چطور می تونن انقدر بد باشن؟! چطور می تونن تا این حد گرگ باشن و توی لباس میش فرو برن؟! چطور انقدر خودشون رو خوب نشون میدن برای خانواده ی از همه جا بی خبرشون که از ته دل بهشون افتخار میکنن؟!
چطور از ابتدای جوونی از راه راست میزنن بیرون قایمکی و هر غلطی که دلشون خواست میکنن، بعد برای ازدواج دست روی پاک ترین ها میذارن؟! لااقل حرمت نماز و روزه ای که میگین بهش اعتقاد دارین رو نگه دارین و سراغ شکننده ترین دخترها نرین، خواهش میکنم یکم به همسر آیندتون فکر کنین و بهش وفادار باشین...
خدایا به زمینت نگاه کن...
وقتش نیست که موعودت رو بفرستی؟!
+ آقا پسرای خوب! میدونم خوب و بد تو هر دو جنس هست، شما به خودتون نگیرین لطفا ؛)
هی به خودت میبالی که صورتت فلانه، چشمات بهمانه و وقتی گریه می کنی صورت و چشمات سریع حالت عادی پیدا میکنن! ولی نه عزیزدلم، نه دخترم...
من مادرتم... هر بار که از دستشویی میومدی با یه نگاه به چشمات می فهمیدم کلی اشک ریختی، هر بار که از حمام میومدی از صدای گرفته ات می فهمیدم زیر دوش ضجه زدی، هر صبح که بیدار میشدی می فهمیدم شب قبلش خوب خوابت نبرده بعد می رفتم بالش ت رو می دیدم که خیسه... ولی چکار میتونستم بکنم؟! تو غمت رو توی خودت می ریختی و مظلوم بودی...
میذاشتم همه از خونه برین بیرون، اون موقع بود که می نشستم یه دل سیر گریه می کردم؛ اینجوری نگرانی اینو نداشتم که شما متوجه میشین چون تا ظهر سرخی چشم و صورتم رفته بود...
بنده به صورت غیر رسمی! دعوت شدم به این چالش، از جانب ابواسفنج خان...
اگه دارین پرتقالی،
نارنج ی،
چیزی می خورین،
همین الان چاقوهاتون رو بذارین کنار و عکس ابرگوگولی بلاگفان رو تماشا کنین، بنده مسئولیتی قبول نمی کنم بعدا :)))
لینک ( حذف شد!)