یه روزی میفهمی کی بودم برات/ الان هنوز داغی نمی فهمی!

  • ۱۲:۴۵

تازگی ها چشم هام باریک بین شدن، البته نه به اون معنی که نکته سنج شده باشم ها، بلکه به این معنا که بقیه رو لاغرتر می بینم!!

فکر کنم یه ویروس مسری ه که از خانم های باشگاه بهم سرایت کرده؛ اونجایی که بعد از ورزش می ایستن و در مورد لاغر شدن و سایز کم کردن همدیگه نظر میدن و روش های لاغر شدن رو به هم یاد میدن! بعد وقتی من هم سعی میکنم توی بحثشون شرکت کنم، بلا استثناء یه نگاه بهم میندازن و میگن: تو که داری محو میشی، اصن برا چی میای ورزش؟!

من هم توی دلم میگم: برای قوی تر شدن روحیه و فرار از غم و غصه... ولی صدای خودم رو می شنوم که میگه: استعداد چاقیم بالاست، ورزش نکنم چاق میشم! 

ولی در کل اگه تغییر مثبتی در کسی دیدین، بهش بگین! نمی دونین چقدر خوشحال می کنین طرف رو، مثل وقتی که من به دخترعمه ام که چند ماهه زایمان کرده گفتم: برگشتی به وزن قبل بارداریت و چشماش برق زد... یا چند وقت پیش وقتی توی اتاق گچ داشتم تند تند گچ درست می کردم تا قالبم رو باهاش بریزم، یکی از دخترا بهم نگاه کرد و گفت: ابروهات چقدر خوبه! آرایشگاهت کجاست که پهن برمیداره؟ که من گفتم: زیاد برنمیدارم، فقط تمیز میکنم! 

و حرفش توی ذهنم ثبت شد و وقتی یک نفر دیگه هم گفت ابروهات قشنگه، دیگه باورم شد ابروهایی که همش بخاطرشون غر میزدم، زیبا هستن!


+ خدایی چه خواب های عجیبی می بینم بعضی وقتها... دعوت به مهمونی خونه عمو و تابلوی بزرگی که دم درشون زده بودن: خیرمقدم عروس جان! هوپ خانوم... 

هنوز حس غم و بهت توی خواب باهامه...


+مادرها بوقتش بچه را از شیر می‌گیرند، 

بچه مثل ابر بهار اشک می‌ریزد، 

خبر ندارد مادر برایش چه سفره غذایی پهن کرده، 

گرفتن‌های خدا از این دست است...

#محمدرضا رنجبر


+ اینترنت وای فای خونه قطع شده، به محض وصل شدن، کامنتای خصوصی و عمومیتون رو جواب میدم و حدود 30 ستاره ای که روشنه رو میخونم... با نت گوشی نمیشه اصلا، همین پست رو هم با مرارت های بسیار گذاشتم!

  • ۶۵۵

پای منبر استاد می نشینیم...

  • ۱۶:۱۰

  بیماری داشتم که از درد مبهمی در فک پایینش شکایت داشت، همکاران تمام دندون هایی که می تونست عامل این درد باشه رو درمان کردن ولی باز هم دردش آروم نمی شد، درمان رو رها کرد... چند ماه بعد در ناحیه انتهای فکش برآمدگی احساس کرد، بیوپسی اینسیژنال کردم و نمونه رو فرستادم پاتولوژی... جواب آدنوئید سیستیک کارسینوما بود... یه بدخیمی بی رحم! که خیلی مایله به دست اندازی به بافت های دیگه و متاستاز... چند روز پیش، بیوپسی اکسیژنالش کردم... برای بررسی دوباره فرستادم پاتولوژی... بیمار از رشته های پیراپزشکیه... بیچاره هنوز امید داره که بدخیمی نباشه... چند روز دیگه نوبت جراحی برای برداشت بقیه بافت سرطانی داره ولی هنوز امیدوارانه خیره میشه به دهانم که کوچکترین کلمه ای از بی خطر بودن بیماریش بگم...

خلاصه کنم، میخوام بگم که زندگی همینه، همین الانی که شما اینجا نشستین کلی ویروس توی اعصابتون دارن تلاش میکنن برسن به گانگلیون ها و سیستم اعصاب مرکزیتون... ویروس هایی که میتونن جهش های سرطان زا ایجاد کنن یا برعکس قوی تر بکنن شما رو... از فردای خودتون که خبر ندارین! دارین؟

پس بیخودی استرس نکشین، اگه غم و ناراحتی اومد سراغتون به خودتون یادآوری کنین که فقط یک بار زندگی میکنین و سعی کنین به بهترین و مفیدترین نحو ممکن، زندگی کنین! غم و ناراحتی و استرس سمه برای بدن... قوی باشین...


+ بخش هایی از زیارت امین الله که خیلی دوستشون دارم (معنیش واضحه پس نمی نویسم!)

اللهم فاجعل نفسی مطمئنته بقدرک ، راضیه بقضائک ... 

محبوبه فی ارضک و سمائک ، صابره علی نزول بلائک...


  • ۳۶۳

سرگیجه

  • ۱۸:۱۹

مچاله زیر پتو... لامپ خاموش... گوشی به دست... جهش از یک سایت به سایت دیگه... لبخند بخاطر افتخارآفرینی سردار ایرانی در شب گذشته... تاسف برای کلیپ مسخره کردن دانش آموز اصفهانی توسط معلم هایش... نگاه به شعله ی بالای بخاری... چشمان خواب آلود... مقاومت در برابر خواب... پاک کردن خط چشم با آستین پشمین پیراهن... عضله منقبض کمر و یادآوری حرکت جدید دوست داشتنی*... حوله و لباس روی صندلی... نفس لوامه ی فعال و سرزنش گر... لپ تاپ و فلش و برگه های آچار اطرافش..

دل مضطرب... 

دل مضطرب، ولی مصمم... 

دل مضطرب، ولی مصمم و امیدوار به اون بالایی برای برگرداندن مکرشان به خودشان**...

برخواستن... به جنگ درون پر آشوب رفتن...


* حرکتی در پیلاتس که دراز می کشیم، پاها رو صاف و کشیده، عمود بر بدن میکنیم و با فشار کف دستها روی زمین، انگشتان پا رو به به بالای سر روی زمین میزنیم و من این حرکت رو عاشقم...

** الان متوجه شدم یه جورایی این بند، به 4 آذر و منع خشونت علیه زنان ربط داره ولی نپرسین چرا :))

  • ۳۹۳

از تو ممنونم... نکردی جوابم...

  • ۱۸:۳۷
حسین جان!
چه کردی با دل من،
در کربلایت؟!
که این دل،
برای بین الحرمینت،
دل دل میزند...
  • ۲۶۵

باید اعترافی بکنم... مادرم که می خندد، خوشبختم

  • ۲۲:۴۴

 ننه جون همیشه میگفته که 70 روز بعد از عید به دنیا اومده؛ یعنی حدودا اوایل خرداد... ولی شناسنامه اش چیز دیگه ای میگه و 31 شهریور رو نشون میده... 

 چندین سال پیش خرداد رو برای تبریک بهش انتخاب کرده بودیم و حتی خرداد ماهی که چهارم دبستان بودم براش یه مجله خانواده کادو گرفتم! 

کلا مامان خیلی سخت گیره! ازونایی که به ندرت از هدیه هایی که براش میخریم، خوشش میاد...

 اولین هدیه ای که براش خریدم و یادم میاد مربوط به میشه روز مادر کلاس دوم یا سوم دبستانم... با ذوق براش یه روسری قهوه ای تیره یه دست خریدم! واکنش مامان این بود که مگه من پیرزنم که ازین رنگ واسم خریدی؟! امشب که گله ی اون هدیه رو بهش کردم خندید و گفت اگه الان هم برام اون روسری رو بخری، باز هم سرم نمیکنم، مگه من پیرزنم... مامان عاشق رنگ های شاده به خصوص نارنجی!

از چند سال پیش طی یک قانون نانوشته قرار شد که تولد مامان همون 31 شهریور باشه... 

امروز زادروز مامان بود، می خواستیم طی یک سری حرکات پنهانی و گانگستری بعد از چند سال سورپرایزش کنیم...  داداشی که رفت ورزشگاه تا فوتبال ببینه و هنوز هم نرسیده خونه! 

من هم وقتی خواهری حواس مامان رو پرت کرد، جیم زدم و رفتم براش به سختی و وسواس یه پیراهن بافت سفید مشکی از طرف داداشی، یه پیراهن حریر گل گلی مشکی از طرف خودم و یک شال سبزآبی گلدوزی شده از طرف خواهری( امروز مامان از دهنش پریده بود که چقدر شال عمه خوشگل بود! من هم یه شال تقریبا همون شکل واسش پیدا کردم! ) خریدم... دوباره با حرکات گانگستری اومدم خونه، بابا مامان رو به زور برد بیرون و سرش رو گرم کرد... خونه رو با بادکنک تزئین کردیم و بعد والدین گرام اومدن و مختصر جشن 4 نفرمون رو گرفتیم و رسیدیم به قسمت کادو! بابا که نقدی کادو داد و ما هم کادوهامون رو دادیم... 

باورکردنی نبود... مامان عاشق پیراهن حریرگل قرمز شد و همون موقع پوشیدش... شال رو هم با ذوق سرش کرد و گفت اینکه خیلی شبیه به شال عمه تونه :))) ولی...

با اینکه از بافت خوشش اومد ولی گفت هوپ! تو که میدونی من گرمایی شدیدم و لباس گرم خیلی نمی پوشم... باشه واسه خودت :| 

و وقتی قیافه پنچر من رو دید، قول داد وقتی خیلی سرد شد، یه بار بپوشه :| ولی من که میدونم نمی پوشه و آخرشم میده به خودم! 

بیایید توی ذوق هدیه دهنده نزنیم :|

+ ایده تولد سوپرایزی امسال مامان رو، بهار توی سرم انداخت، سپاس!

+ خداجونم مرسی واسه اینکه هر چی که ندارم،در عوض یه خانواده کوچیک خوب دارم... با اینکه زیاد به هم ابراز محبت نمی کنیم، ولی خودمون هم میدونیم چقدر همدیگه رو دوست داریم...

+ خداجونم! میشه سایه مامان بابام، حالا حالاها روی سر من و خواهر و برادرم باشه؟ ؛)

+ خداجونم... دوستت دارم ؛)


  • ۳۵۶

نیومده رفتیم!

  • ۰۰:۴۶

جاتون خالی دیروز از مشهد برگشتیم، زیارت امام محبوبت همیشه لذت بخشه، حتی اگه زمستان گذشته هم توی برف و بوران اونجا بوده باشی... دفعه قبل توی بدترین شرایط روحی بودم و از امامم خواستم هر چی صلاحه و مصلحتمه پیش بیاد واسم، از دلم هم گذشت که کاش کربلا هم بتونم برم، حالم بعد از سفر خیلی بهتر شد و دلم آروم گرفت و به طرز جالبی عید رو کربلا بودم ؛) 

این بار هم زیارت حس و حال خاص خودش رو داشت، هرچند خیلی خیلی شلوغ بود... نگاهت رو که به اطراف صحن ها و رواق ها مینداختی، افراد مختلف از هر نژاد و قوم و زبان و شهر و قیافه رو می دیدی که با عشق به دیدار امامشون اومده بودن... 

من هم یه گوشه کز می کردم و با امام رضام خلوت می کردم، حرف میزدم باهاش، درددل می کردم، با پررویی خواسته هام رو می گفتم و به تبعیت از دعای فوق العاده ی ' عالیه المضامین ' میگفتم که برآورده کردن این خواسته ها که از روی حرص و طمع منه، هیچ کاری واسه شما نداره!  بعد که خوب خالی میشدم به مردم نگاه می کردم، خواسته هاشون رو حدس میزدم و براشون دعا میکردم...

آخ که چقدر من و خواهری و مامان بچه دوست داریم، بچه ی کوچیکی نبود که نبینیم و از دور و نزدیک براش غش و ضعف نریم! چند تا لباس بچه گونه گرفته باشیم واسه سیسمونی های آینده من و خواهری خوبه؟!! :))) به قول معروف خجالتم خوب چیزیه!!

خلاصه که سفر خوب ما تموم شد، ان شاالله نصیب همتون بشه...

برای فردا هم که بار و بندیلم رو بستم تا برم اردوی جه.ادی؛ یعنی نرسیده و خستگی در نکرده یه سفر دیگه در پیشه...

دعا کنین برام، زود برمیگردم :)

  • ۲۴۵

شبی برتر از هزاران ماه

  • ۰۲:۱۵

یاد شب های قدر بچگی بخیر ! 

  یادم میاد وقتایی که دبستانی بودم و ماه رمضان توی پاییز بود ، صبحش با همکلاسی ها قرار می گذاشتیم مامان هامون رو راضی کنیم تا شب همگی به یه هیئت برای احیا بریم ، بعد با ذوق و شوق منتظر رسیدن شب می شدیم ، می رفتیم هیئت و دنبال دوست هامون می گشتیم ، همدیگه رو که می دیدیم واسه هم دست تکون میدادیم  ، بعد یه دایره تشکیل می دادیم و می نشستیم . سعی می کردیم شیطنت هامون کنترل شده باشه ، حرف کمتر بزنیم  تا دعوامون نکنن  ، خوابمون نبره تا نکنه فرشته ها بیان و برن و ما نبینیمشون ...

من که مقاومتم یه خواب فقط تا وقتی بود که چراغ ها خاموش نشده بودن ، بعد از اون به شدت خوابم میگرفت ! 

چشم هام نیمه باز می شدن و بعضی وقت ها توی همین خواب و بیداری واقعا حس یا به خودم تلقین می کردم که هاله ای از یه فرشته رو دیدم ... یکم که میگذشت مقابله با خواب واقعا سخت میشد واسم ، سرم هی رو به پایین می افتاد ، اون موقع بود که از دوست هام فائزه ، آزاده یا مریم ( چقدر دلم واسشون تنگ شده) میخواستم که سرم رو روی پاشون بذارم ! اون ها هم قبول می کردن ، به ثانیه نکشیده ، خوابم میبرد ... 

و تا تمام شدن مراسم بیدار نمی شدم ... که این روند خواب موندن من در شب احیا چندین سال ادامه داشت ! 

امشب که تا الان درس می خوندم و یه جور دیگه احیا گرفتم ، کاش از شب های دیگه بی نصیب نمونم ...


+التماس دعا دوستان

+ خونمون نزدیکی های مسجده ، صدای جیغ و داد و بازی کردن پسربچه ها میاد ، یکیشون الان اومد زیر پنجره اتاقم یه جیغ بنفش کشید و رفت ، این هم یه جور احیا کردنه !

  • ۳۱۵

یه مرهم واسه دل شکسته ام

  • ۱۹:۴۲

اومدم تند تند پست بذارم و برم ، الانه که اذان بگن و من میخوام واسه اولین بار نماز شب آرزوها رو بخونم :)

امشب میخوام اول از همه از خدا برآورده شدن حاجت خاصم رو بخوام ، ازش بخوام مثل تمام روزهای اخیر دستم رو توی دستهاش بگیره  و تنهام نذاره

و بعد از اون واسه هر کسی که به فکرم اومد دعا کنم ...

باشد که رستگار شویم :)

التماس دعا 

  • ۲۷۹

وقتی خدا بهت چشمک میزنه !

  • ۲۳:۰۴

توی حال و هوای خودتی ، زیر لب ذکر میگی و هر از چند گاهی سرت رو بلند می کنی و به بقیه نگاه می کنی ، هر کسی بحر امیدی اومده ، یکی زار زار گریه می کنه ، روحانی ترکی برای هم کاروانی هاش مصیبت می خونه ، گنجشک کوچیکی نگاهت رو به خودش میکشه ، از سمتی به سمت دیگه میره ، دل توی دلت نیست ، نمیخوای بری ، به اینجا خو گرفتی ... انقدر اینجا درددل کردی  و گریه که دیگه مثل روز اول خجالت نمی کشی از گفتن خواسته هات ... 

دنبال نشونه میگردی ، به خودت میگی اگه گنجشک اومد نزدیکت ، مطمئن باش حاجت روا میشی ... با چشم هات دنبالش می کنی ، 1-2 متر جلوتر روی زمین می شینه ، دلت میلرزه ، زیر لب میگی : دوره ، بیا نزدیکتر ... بلند میشه چرخی میزنه و دور میشه ... با حسرت نگاهش می کنی ... سرت روی پا میذاری و میگی اشکال نداره که جیک جیک ظریفی حواست رو به خودش جلب می کنه ... 

گنجشکک یک پا یک پا نزدیکت میشه ، مسحور شده نگاهش می کنی، خوب خوب نزدیک میشه و یک دفعه دوباره اوج میگیره ... 

شونه هات میلرزن ، بغض توی گلوت بیداد می کنه ، صدات و شنیدن ، صدات رو شنیدن ...

 

  • ۳۲۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan