- پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶
- ۰۰:۵۳
دیدی احساس سنگینی توی قفسه ی سینه ات می کنی و فقط با کشیدن یک " آه" می تونی بارِ این سنگینی رو کمتر کنی؟
بیا و هر بار که خواستی آه بکشی، پشت بندش بگو " خدایا شکرت"...
آروم تر میشی، مطمئنم...
- ۲۵۶
دیدی احساس سنگینی توی قفسه ی سینه ات می کنی و فقط با کشیدن یک " آه" می تونی بارِ این سنگینی رو کمتر کنی؟
بیا و هر بار که خواستی آه بکشی، پشت بندش بگو " خدایا شکرت"...
آروم تر میشی، مطمئنم...
سه دختر، با هم در یک پانسیون باشند. شب برسد به نیمه شب و هنوز گپ بزنند و تمامی نداشته باشد حرف هایشان.
از خاطرات دانشگاه و خانواده هایشان نقب بزنند به خواستگارها و عشق هایشان و غیره...
پناه می برم به خدا از شر زبانی که می تواند رازها را برملا کند.
پناه بر او...
* عنوان از حمید هیراد
+ یعنی فقط دختری به اسم هوپ، می تونه خسته و کوفته و از شهر محل کارش نرسیده با خواهرش بره بازار با هدف خرید مانتوی مشکی بلند که در محل طرحش توی چشم نباشه بین اون همه زن مذهبی چادری که به طور کامل صورتشون رو با چادر می پوشونن، ولی وقتی تقریبا بیهوش و آش و لاش می رسه خونه، توی پاکت خریدش مانتوی سِدری فوق بلند چشمک بزنه!
++ ساکنین کلان شهرها! انقدر غر نزین که شهرتون شلوغ و آلوده است، برین خدا رو شکر کنین. جایی که من رو فرستادن نه تنها چراغ راهنما نداره بلکه از یک تا چهار بعد از ظهر و از غروب تا طلوع آفتاب، پرنده توی شهر پر نمی زنه! یعنی ساعت ٦ بعدازظهر بری وسط خیابون وایسی بعد از یک ربع، شاااید یک ماشین از کنارت رد بشه و با افسوس واست سر تکون بده!
+++ فکرشو بکن کلی صبر کنی که بعد از اون مُهر دل خوش کُنک اینترنی که فقط به درد غذا گرفتن از بیمارستان می خورد ولاغیر، مهر اصلیت رو بگیری تا تَق بزنی توی نسخه های مردم، بعد تا آماده میشه می بینی که نقطه های هوپ اصلا معلوم نیست و توی ذوقت بخوره! فرستادم از اول بسازن.
++++ آهان من یک چیزی با خداجانم بگم ولی شما گوش هاتون رو بگیرین: خداجونم؟! عزیزززم! درسته من گفتم از سبیل خوشم میاد ولی دلیل نمیشه هر چی بیمار میاد واسم، مردهای گنده ی سبیل راننده کامیونی با بوی فوق سیگاری باشن ها! جانم خدا؟ شما خدایی و من بنده ات و باید هر کاری می کنی بگم چشم؟ چشم...
دلم ریش میشه وقت هایی که دارم تلاش می کنم بچه ی گریان زیر دستم رو به هر نحوی که شده کنترل کنم و همراهش که فکر می کردم مادر یا پدر بچه است، میاد زیر گوشم آروم میگه: خانم دکتر! حواستون بهش باشه مادر نداره... خانم دکتر لوس بودنش بخاطر اینه که بدون پدر، بزرگ شده... خانم دکتر آمپولش رو آروم بزنین، یتیمه...
خداجونم! درسته خودت حواست به تک تک بنده هات هست، درسته برای هدیه کوچولو نامادری مهربونی فرستادی که هر چقدر بهش تذکر میدادم بره تا بچه حواسش به من باشه و نا آرومیش کم بشه دلش تاب نمی آورد و نمی رفت، درسته دختر کوچولویی که اسمش رو فراموش کردم به جای بابا، یه عموی خوب داشت ولی یتیم بودن سخته. اینکه نزدیک ترین افراد بهت رو دیگه نتونی داشته باشی خیلی سخته. میشه خواهش کنم اگه مامان باباشون رو زود با خودت می بری، حواست به اشک های پنهونی و حسرت هاشون باشه؟ میشه خودت اشک هاشون رو با دست های مهربونت پاک کنی؟! میشه؟
دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری می کنه
گل گلدونم ، ماه تابونم ، یکی رو بزن از برای من
دختره شونه می کنه موهاشو تو آب چشمه
پاشو میذاره بالای لبه ، یکی رو بزن از برای من
دختره شادی می کنه ، بازی می کنه ، خنده می کنه
نازنین من ، مهربان من ، یکی رو بزن از برای من
دختره می کنه با ناز دستاشو دراز رو به آسمون
نازنین من ، مهربان من ، یکی رو بزن از برای من
یه بنده خدایی می گفت: هیئت رفتن فقط اونجاش که میری یه دلِ سیر گریه میکنی و زار میزنی تا تلافی یواشکی گریه کردنات در بیاد.
یادمه بچه بودم با دوستام یه حلقه تشکیل می دادیم توی روضه های دهه محرم و به سبک خودمون عزاداری می کردیم؛ ولی من هر چقدر تلاش می کردم، گریه ام نمی گرفت. روسری ام رو می کشیدم روی صورتم و الکی صدای گریه کردن در می آوردم تا از دوست هام عقب نمونم. کی می دونه؟ شاید اون ها هم گریه هاشون واقعی نبود. امسال دومین محرّمی بود که خیلی دل نازک بودم و اشکم دم مَشکم. اصلا تا به یاد اولین باری که حرم امام حسین(ع) رو دیدم، اولین باری که تلاش کردم توی اون صف منظم دستم به ضریحشون برسه، تنها نمازی که زیر قبه ی حضرت خوندم و تسکین حیرت انگیزی که فضای حرمشون برای دل شکسته ام داشت میوفتم اشک هام جاری میشن. نمی دونم چرا حس می کنم اکثر اون هایی که به طرز سوزناکی توی روضه ها، گریه و ناله می کنن؛ یه غم خیلی بزرگی ته دلشونه. غمی که همیشه سعی می کنن مخفیش کنن ولی وقتی روضه امام حسین خونده میشه و شرح مصیبت های کربلائیان رو می شنون، با لشکر امام هم ذات پنداری می کنن و اشک هاشون بدون خجالت از بقیه گونه هاشون رو خیس میکنه.
بعضی وقت ها دلم میخواد برم اون زن هایی رو که این شب ها پیشم می شینن و از بُن جگرشون زار می زنن بغل کنم و بگم درست میشه همه چی. مگه از خدا و معصومش نخواستی؟ درست میشه همه چی.
* شب از آرمان گرشاسبی
و در آخر پایان نامه ام رو تقدیم میکنم به:
خدایی که آفرید،
جهان را، انسان را، عقل را، علم را، معرفت را، عشق را.
و به کسانی که عشقشان را در وجودم دمید،
مهربان خانواده ام.
باز بابا قصد خروج از خونه رو کرده. بوی گلاب و حرم توی خونه پیچیده، فضا خیلی معنوی شده و دوباره من و مادرجان بینی هامون رو گرفتیم که سردرد نگیریم. فکر نکنین بابام به خودش گلاب یا عطر مشهدی میزنه ها، نه! بلکه پدرجانم اخیرا از عطر معروفی که زمان خودش گرون قیمت هم بوده، استفاده میکنه.
همین چند سال پیش بود که جوگیر شدم و خواستم لاکچری بازی دربیارم و برای اولین بار عطر گرون قیمت بخرم هرچند زیاد عطر نمیزنم. این شد که تنهایی وارد اولین مغازه عطرفروشی شدم. دیدین توی مغازه از بس عطرای مختلف رو بو میکنین گیج می شین و نمی فهمین چی شد؟! نمی دونم چطور عطری که خریدم توی مغازه انقدر خوشبو بود! حتی دفعات اولی که میزدم به خودم هم می گفتم: " اوه مای گاد! چقدررر بوش خوبه. الانه که هر کسی ازت بپرسه اسم عطرت چیه و کلی فیس بدی باهاش! " ولی زهی خیال باطل. از بس خواهر و مادرم گفتن " بوی بد میده؛ بوی گلاب میده، سرمون درد گرفت و ..." که دلم رو زد و دیگه ازش استفاده نکردم. چند سالی گوشه کمدم خاک می خورد تا اینکه به خودم گفتم بدم بابا بو کنه شاید دوستش داشت، حالا کاری ندارم عطر زنونه رو به جای مردونه به پدرجان انداختم؛ ولی سورپرایزینگلی بابام ازش خوشش اومد! شروع کرد به استفاده و بعدها گفت که همکارانش هم گفتن اسم عطرت چیه آقای هوپیان و چقدر خوش بوئه و این صحبتا و این شد که پدرجان تشویق شد هر بار که بیرون میره با این عطر دوش بگیره و تا ساعت ها توی خونه بوی گلاب بپیچه و بوش روی تک تک اعصاب من اسکی بره! احتمالا تموم هم بشه بابا میره یه بُکس ١٢ تایی ازش میگیره، انقدر که این عطر مورد پسندش واقع شده!
این جاست که میگن هر چه را برای خود نمی پسندی، برای دیگران هم نپسند.
حرف از عطر مشهدی شد، تولد شاه خراسان هم مبارک باشه. همین چند وقت پیش بود که 88/8/8 بود و تولد امام رضا(ع) ها! چقدر زود می گذره...
1. دختر 30 ساله ی دوست داشتنی، مثل ذکر تسبیح این جمله رو مرتب تکرار می کرد: " خانوم دکتر! به خودا حالم بهم میخوره!" و جلوی دهانش رو میگرفت؛ من هم که می دیدم کوچکترین نشونه ای از حالت تهوع نداره، به شوخی می گفتم: " ناخن هاش رو! " خجالت می کشید و دست هاش رو از روی دهانش بر میداشت و داخل جیب مانتوش می کرد تا ناخن های بلند یک سانتیش رو قایم کنه. دهانش رو باز می کردم و کار خودم رو میکردم و هیچ وَقَعی نمی نهادم (خیلی این فعل رو دوست دارم!). وقتی اِلواتور نزدیک ریشه های دندون هاش می شد، جیغ و داد بود که به هوا می رفت: " دردت میگیره عزیزم؟ " ابرو بالا می انداخت " نه. به خودا حالم بهم میخوره. " با قربون صدقه رفتن و کمک خاله اش که بیچاره با دیدن خون حالش بد می شد، سریع 4 تا ریشه های قدامیش رو کشیدم. ریشه هایی خیلی کوتاه. " ببخشین خانوم دکتر اذیتتون کردم! ولی به خودا حالم بهم میخوره... "
محبوبه جان مبتلا به سندروم داون بود. به نظر استاد، به خوبی منیجش کردم.
2. از بیمار تخت مجاور تخت پدرش سوال می پرسم و درحالی که حواسم هی پرت میشه که چقدر چشم های این مرد میان سال با این رنگ آبی تیله ایش خاص و عجیبه، جوری که انگار ته چشم هاش هم پیداست؛ می بینم که مرتب سراغ پدرش میره و آروم میگه: " برو دندونادا نشونش بده. " پیرمرد مقاومت میکنه ولی پسر اصرار: " طوری که نی، ضرری که ندارِد مفتیِس! " جلوی خنده ام رو به سختی می گیرم و ادامه سوالات رو از مرد چشم تیله ای می پرسم.
3. بعد از رکودی دو ماهه، که خرابی لپ تاپ و اذیت کردن مسئولین ذیربط پایان نامم باعثش بودن؛ دوباره چند روزی هست که درگیر جمع آوری داده و نوشتن شدم. نوشتنش سخت نیست، ولی حوصله ی زیادی میخواد.
4. قضیه کل کل من و برادرجان تمامی نداره. روم به دیوار بعد از یک دعوای لفظی و کل کل شدید، برای تنبیه کردنش کیبورد کامپیوترش رو برداشتم و جایی قایم کردم که عقل جن هم نمیرسید. اون هم وقتی من توی سرویس بهداشتی بودم، گوشیم رو از توی شارژر کشید و قایم کرد! اما اگه فکر کردین من کسی بودم که اول کوتاه اومد، اشتباه می کنین!! الان هم مثلا قهریم، ازون قهرهایی که وقتی حواسمون نیست، با هم حرف می زنیم. :))))
5. آدم باید توی هر صنفی آشنا داشته باشه تا در مواقع اورژانسی سریع مشکلش حل بشه. از آرایشگر آشنا گرفته تا صافکار آشنا! :-/ حالا قضیه اصلا حاد نبود، ولی برای قایم کردن از پدرجان لازمه!
6. روی صندلی نشسته ام و کفش سرمه ای رو امتحان می کنم. پیرمرد و پیرزنی وارد میشن. مرد با دقتی عجیب به تک تک کفش ها که همگی زنونه هستن، نگاه می کنه و میگه: " نپسندیدم. بریم مغازه بعدی" خانم فروشنده با خنده میگه: " ماشالا حاج خانم قدر شوهرتون رو بدونین که دنبالتون واسه ی خرید کفش اومدن. " زنی تقریبا 40 ساله از اون ور مغازه میگه: " والا شوهرهای ما که حوصله ندارن بیان دنبال ما بازار." پیرزن به جدی و شوخی اخم می کنه و میگه: " حاج آقا بیا بریم تا از راه به در نشدی. " و بعد سریع دست شوهرش رو می گیره و از مغازه فرار می کنه.
7. گاهی اَبَرجوشی روی صورتت ظاهر میشه که به اضلاع صورتت اضافه میکنه؛ اونم به صورت کاملا شیک و مجلس پسند! خدایا شکرت.
8. این روزها از همه جا صدای حامد همایون میاد؛ از تک تک ماشین های پشت چراغ خطر گرفته تا مغازه های مختلف و رستوران و ... . جالبه بعضی از سایت های دانلود آهنگ اینجوری طبقه بندی کردن آهنگ هاشون رو: سنتی، غمگین، شاد، حاووومد هماوویون! من که خیلی وقته از آهنگ هاش سیر شدم و سریع میزنم ترک بعدی!
9. وقت هایی هم هست که گوشیت از بی شارژی خاموش شده و حال دلت خرابه و نمی دونی با کی درددل کنی. اینجور وقت ها یه دفترچه یادداشت بردار و بشین همه ی حرف هات رو به خدا بزن. مثل یک دوست خیلی صمیمی. وقتی به خودت بیای می بینی چندین و چند صفحه رو پر کردی. ولی بعدش یا سربه نیست کن دفتر رو یا جایی قایم کن که کسی پیداش نکنه! :)))
#توییتر نوشته: قدیما وقتی احساست را روی کاغذ مینوشتی میشد مچالهاش کرد.کاغذها مچاله شوند بهتر از این است که درد دل کردنهای اشتباهی مچالهات کند *پرنیان*
+ از عنوان مشخصه، از هر دری سخنی هست در این پست. پس به دنبال پیدا کردن ارتباط بین شماره های مختلف نگردین. با تچکر ؛)
استرس دارم. تا حالا این کارو نکردیم، ولی توصیه ی بقیه است. نهایتش بهشون بر می خوره دیگه؛ خلاف که نمی کنیم! یکی دو بار اول احتمالا سخت باشه. مادرجان شکوه امروز می گفت دو سال گذشته. می خواستم بگم از اول اون جریان، آره دو سال گذشته. می دونی با اینکه سخت بود ولی همه چیز مثل یه خاطره ی خیلی دوره برام. ازون خاطره های مه مانند توی ذهن. توی این مدتی که گذشت خیلی خوب احساس کردم که قوی تر شدم و در مواجهه اول با افراد، زود وا نمی دم و توانایی منیج اوضاع و کنترل اشک هام رو پیدا کردم. نشسته بودم یه گوشه و داشتم دنبال جواب سوال ها از کتاب می گشتم که پیرزن لبخند بر لب اون چند روز اومد و تلاش کرد اطلاعات بگیره ازم. با لبخند به مادرجان شکوه دایورتش کردم و سرم رو دوباره توی کتاب کردم و خب جایزه ی مسابقه کتاب خوانی خیلی نفیس بود!
از دلهره ی نوبت دندونپزشکی فردا شبم، هم که نیم ساعتیه به جونم افتاده و به آشفته تر نوشتن این پست کمک میکنه بگذرم؛ خدایی لحظه ی باحالی بود وقتی دختر مو بلوند داشت توضیح می داد که مطبش کجاست و من هم زمان با خودش اسمش رو گفتم. بعد سرش رو جلو کشیدم و گفتم فکر کنم از قبل می شناختمت خانوم دکتر، پدرهامون رفیقن! قرار شد اون هم پیلاتس وومن بشه و شما نمی دونین لباس جدید ورزشیم چقدر خوشگله و من چقدر برای شروع دوره ی جدید بی تابم! دو تایی همه ی اطلاعاتی که باید رو، به هم ندادیم و من می دونم وقتی از پدرش جریان رو بشنوه، کمی شوکه میشه! چند نفری توی ذهنم اون چند روز خیلی بولد بودن که علاوه بر دختر موبلوند و آبان و اعضای گروه هم فاز، تو هم بودی آرزوی لبخند دار :)
توصیه ی پایانی من به شما اینه که اجازه ندین بین پست گذاشتن تون وقفه بیوفته؛ چون توی مغزتون پر میشه از حرف های نگفته و وقتی می نویسین تا راحت بشین، آش شله قلمکار از آب در میاد.
* انقدر بخند از 25 band