هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٤)

  • ۲۳:۵۱

اِی- بالاخره به آرزوی قلبیم رسیدم و اولین نقاشی رو از یکی از پسربچه های گوگولم گرفتم. جلسه دوم کارش دو تا نقاشی گرفت دستش و با خجالت داد دستم. عزیزززززم. منم وسط نقاشی های دیگم چسبوندمش به پانل.


بی- لا به لای مراجعه کننده هام بیمارهایی میان که شاخ درمیارم؛ مثل مرد جوونی که دفعه دومی که اومد پیشم یک تغییر عمده کرده بود، بله ایشون بین موهاش مش طلایی درآورده بود. بسیار شیک و مجلسی!


سی- درسته ماها به بوی بد دهان بیمارها عادت کردیم ولی از طرفی خارج از مطب هم بوی عفونت دهان رو سریع تشخیص می دیم و این خیلی بده. مثل اون آقای فروشنده که رفتم ازش آستین یک بار مصرف بگیرم و داشتم خفه می شدم وقتی حرف می زد، مثل اون پسر مهربونه آقای الف که هر بار دلم می خواد بهش بگم یه فکری به حال خودت بکن و اون خانومه که تو اتوبوس بغل دستم نشسته بود و از نفس کشیدنش حالم بد می شد.


دی- امید به زندگی رو در زنی ٤٢ ساله با پریودنتیت شدید ( بیماری پیشرفته لثه) دیدم که برای مراقبت پیش از بارداری اومد پیشم و بهش گفتم همه ی دندون هاش رو باید بکشه. هنوز که هنوزه درک نکردم چی میشه که یک زوج پول درست کردن یک دندون رو ندارن ولی به فکر بچه دوم و سوم میوفتن؟!


ای- کودک روی یونیت خوابید، بی حسی اش رو زدم. خیال مادرش راحت شد و نشست رو به روم. خواست سر صحبت رو با من باز کنه: آدم سر بچه اش خیلی می ترسه، بچه داری خانوم دکتر دیگه؟!

سرم رو از دهان بچه اش درآوردم و گفتم: چییی؟! والا من مجردم! 

معمولا اول می پرسن متاهلی یا نه؟! 


اف- بی حسی پیرمرد رو زدم و نشستم منتظر تا اثر کنه. - خدا خیرتون بده خانم دکتر.

-ممنون

-شما نباشین ما می میریم!

-نه دیگه خدایی، کسی از دندون درد نمی میره که! می میره؟! 

-ولی از کار و زندگی میوفته. 

-اممم، آره خب...


جی- سرنگ رو برداشتم و به سمت دهان زن بردم.

از جا پرید: بدون بی حسی نمی شه؟ 

-اذیت میشی. 

-نه خانم دکتر تحمل می کنم. قول میدم.

-پس پای خودت اگه دردت گرفت.

زن تحمل کرد و آخ نگفت. حین ترمیم چندین بار با تعجب پرسیدم مطمئنی درد نداری؟ 

آخر ساکشن رو درآورد: خانوم دکتر کسی که زایمان طبیعی کرده باشه، این دردا واسش چیزی نیس که!

اون لحظه قانع شدم ولی بعد یاد زن هایی افتادم که میان التماس می کنن قبل بی حسی واسشون ژل بزنم ولی من زیر بار نمی رم! :-)))


اچ- تجربه ی کوتاهم نشون داده که بچه ای که از بین در باز به من و بیمار قبل از خودش با فضولی نگاه می کنه، بلاشک فوق غیرهمکاره. انقدر دخترک اذیت کرد که مامانش زد توی گوشش و داد زد: دو تا شیکم زایدم قد تو جیغ نزدم که تو جیغ زدی امروز! 

البته که دندون دخترش رو کشیدم ولی خودش وقتی خوابید، بی حس نمی شد و به قدری جیغ و داد و ناله کرد که من هر لحظه منتظر بودم بچه سومش هم به دنیا بیاد. آخرش هم نذاشت واسش بکشم! :-/


آی- همیشه به حافظه ی تصویری خوبم( برخلاف حافظه ی اسامی افتضاحم) می بالیدم. ولی انقدر مریض دیدم و انقدر کشیدم و انقدر پر و عصب کشی کردم که تا کسی حداقل دو سه بار نیاد پیشم یادم نمی مونه قیافش. این طوری میشه که طرف میاد اصرار می کنه که به خدا خودت کشیدی ولی من انکار که الکی نگو دفعه اوله می بینمت. بعد که توضیح میده دندون فلان طور بود و اینا یادم میاد و میگم آرهههه. کسی که چشم هاش استرابیسم ( انحراف) داره دیگه خیلی خاص باید باشه، ولی باز هم یادم نیومد: خدا خیرت بده خیلیییی خوب کشیدی واسم. یادت نیست گفتم دارم میرم راهپیمایی اربعین، بکش برم درد دارم؟

یه چیزایی یادم اومد: آهان آره آره.

-انقدر پیش امام حسین دعات کردم که نگو.

شاد شدم: مرسی... 


جِی- چرا دلم واسه یک سری می سوزه؟! بچه با درد اومده و تابلو بود غیرهمکار دو منفیه! ولی باز هم خوابوندمش و اون هم نامردی نکرد و حین تلاش برای گذاشتن دهان باز کن، به شدت دستم رو گاز گرفت. انگشتم تا دو ساعت بی حس بود و  هنوزم جای کبودیش هست! آخر مجبور شدیم مامانش رو بخوابونیم روی یونیت تا بچه رو بغل و کنترل کنه و من تند تند عصب کشیش رو کامل کنم. سر و کله زدن یک ساعت و نیمه با این بچه کافی بود تا انرژی کل روزم بیاد پایین. بیمار سوم هم یکی بود بدتر از اولی. به قدری حالم خراب شده بود که دو بار قهر کردم وسط کار و گفتم دیگه کار نمی کنم. وقتی دوباره برگشتم و تلاش می کردم نوار رو دور دندون بچه ی سرتقشون ببندم که پر کنم برن و راحت بشم، هم زمان با جیغ و داد بچه، مامانش با صدای بلند قربون صدقه اش می رفت. سر درد گرفته بودم. سرم رو بلند کردم: خانم محترم به اندازه ی کافی بچتون تو گوشم داره جیغ می زنه، لطفا شما ساکت باشین وگرنه بیرونتون می کنم! زن ساکت شد و رفت یه گوشه نشست! 

بی اعصابم خودتونین! 


کِی- قبلا گفته بودم بهتون که لطفا وقتی می رین دندونپزشکی توی چشم دندونپزشک خیره نشین، نه؟ فکرش رو بکن بیمار مرد جوونی داشتم که هنوز روی یونیت نخوابیده، من از نگاه هیزش معذب بودم. کل مدتی که واسش کار می کردم هم بدون از دست دادن یک ثانیه توی چشم هام زل زده بود. چند بار اومدم بهش بگم لطفا چشماتون رو ببندین ولی نتونستم. به خودم قول دادم دفعه بعدی همون اول کار بگم ببند چشاتو! :-/


اِل- مراجعه کننده ی آقایی دارم، خوش قد و بالا و چهل یکی دو ساله. اولین باری که اومد واسش دندون بکشم با بی اعتمادی بهم نگاه کرد و دراز کشید ولی بعدش مریدم شد! طوری که باز هم اومد و دو واحد ونیر! (بله من با کامپوزیت های طرحی هم ونیر زیبایی می کنم. البته به بیمار میگم جنس کامپوزیت ها به خوبی مطب ها نیست ولی انقدر ارزونه که قبول میکنن دیگه) و دو تا ترمیم دیگه هم واسش انجام دادم. هر جلسه اصرار می کنه اینجا مطب بزن و برنگرد شهر خودت و این صحبتا. جلسه آخر لا به لای حرفاش گفت که دکترای نمیدونم چی دارم و قبلا کنکور دندونپزشکی فلان شهر قبول شدم و نرفتم. امروز پایان شیفتم که له و لورده بودم، خانوم نون با شیطنت اومد و گفت: آقای فلانی بودها. 

-خب

-دقت کردین دیروز می خواست توجهتون رو جلب کنه؟!

سرم رو با خستگی بلند کردم: نگو که...

-آرهههه مجردههههه! 

خیلی کلک شده خانوم نون. قیافه ی نالانم رو که دید غش کرد از خنده: الکی گفتم خانوم دکتر! دیدم خسته ای خواستم سر به سرت بذارم.

حیف که دوستش دارم وگرنه می خوابوندمش و حداقل دو تا از دندونهاش رو می کشیدم تا دیگه از این شوخیا با من نکنه.

  • ۷۴۸

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٣)

  • ۱۹:۵۵

١- دختر برای این شهر کوچیک، زیاد از حد قرتی بود! خوابید تا معاینه بشه؛ دندون خراب زیاد داشت. بهش گفتم: مسواک و نخ خوب نمی کشی نه؟ 

-نه به خداااا خانوم دکتر خیلی هم خوب می زنم. میشه بخاطر قلیون باشه؟

+قلیون می کشی؟! میدونی که ضررش بیشتر سیگاره.

گارد گرفت: اووووه معتاد که نیستم. شاید ماهی یا هفته ای یک بار که برم تهران بکشم.

خندیدم: دود حلقه ای هم بیرون میدی؟

-آره بابا از نه سالگی کشیدم، حرفه ای شدم دیگه.

+امم میخوای یکم کمترش کن، خب؟!


٢- ایستاده بودم بالای سر بیمار. الواتور رو برداشتم تا چک کنم بی حسه دندونش یا نه؟  پیرمردی اومد دم در و چیزی خواست. متوجه نشدم. گفتم چی؟ دوباره گفت: یه ظرف پیشاب بهم بده! برای لحظه ای مخم هنگ کرد: حاج آقا اینجا دندونپزشکیه. - ها؟! - اینجا دندونپزشکیه، آزمایشگاه رو به روئه! - ها؟! داد زدم: اینجا آزمایشگاه نیست. - من نمیدونم ظرف پیشاب بهم بده! به همراهِ بیمار با ناچاری نگاه کردم، رفت سمت پیرمرد که قانعش کنه اینجا پیشاب میشاب نداریم!


٣- خانوم نون نبود و دست تنها بودم. تازه به مراجعه کننده ای بی حسی زده بودم و منتظر بودم که بی حس بشه که دختری ١٨-١٩ ساله پرید توی اتاق. - عزیزم باید منتظر بمونی. -دندونم درد می کنه. - باشه بیرون منتظر باش، صدات می کنم. با استرس دوباره گفت: ولی خیلی درد می کنه. رفتار و اصرارش طبیعی نبود، معاینه اش کردم. اون قسمتی رو که نشون می داد دندونی نداشت که تا این حد خراب شده باشه که به درد بیوفته: عزیزم دندون هات پوسیدگی سطحی دارن، برات عکس می نویسم که پوسیدگی های بین دندونیت هم معلوم بشه، نوبت میزنم بیای درستشون کنی. - نه نمی خوام درست کنم، نه نه. - پس واسه چی اومدی؟ - یه مسکن بنویس آروم شم فقط. - عصبی هستی، دارویی مصرف می کنی؟ همراهش گفت: بله داروی اعصاب می خوره. - خب این درد شدیدت از اعصابت هم می تونه باشه ها. - شما مسکن رو بنویس. میگم که نمیخوام درستشون کنم. - چرا؟! - میخوام برم استخدام نیروی انتظامی بشم، گیر میدن! - جانم؟! مطمئنی درست شنیدی؟ شاید منظورشون این بوده باید تمام دندون هات سالم یا پرکرده باشه ها، واسه تو همشون پوسیده ان. پافشاری کرد: مسکن بنویس می خوام برم. - باشه! 


٤- خودمونیم، بعضی وقتا از اون حجم و وسعت زیاد رژی که یک سری از بیمارهام می زنن، من هم تعجب می کنم. زن یک سانت دور تا دور لبش رو اضافه تر رژ کشیده بود، دستمالی دستش دادم و گفت: لطفا پاک کنین و بخوابین. 


٥- اون خانومه بود که مخم رو گذاشت توی فرقون که میخوام دو تا دندون بچه ی شیرخواره ام رو ارتودنسی کنم و سری قبل سوار سرویسم شده بود و بی اغراق ٢٠ دقیقه ی تمام ازم سوال پرسید و قانع نشد، هفته ی قبل دوباره سوار شد. پسربچه اش به تازگی راه افتاده بود. راستش رو بخواین به حد مرگ خسته بودم و بی اعصاب و اصلا حوصله ی ویزیت خودش و بچه هاش رو دوباره اون هم توی ماشین نداشتم؛ چون انقدر خسته میشم که اکثرا کل راه مرکز تا پانسیون رو خوابم. سریع هندزفری ام رو درآوردم و توی گوشم گذاشتم، کنارم نشست و در حد فاصل اینکه آهنگی انتخاب و صداش رو بلند کنم یکی دو تا سوال پرسید: تشریف بیارین درمانگاه ویزیت بشین و بعد سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشم هام رو بستم. آخییییش! 


٦- چند روزی خانوم نون بیمار بود و نیومد. من بودم و تمیزکار از زیرکار در روی مرکز. بیمارها تک تک و با فاصله میومدن و من با آرامش نسبی کار می کردم. حالش بهتر شد و برگشت و با برگشتش دوباره دندونپزشکی از شدت شلوغی منفجر شد! بهش گفتم: همش تقصیر شماست ها! جاذب مریضین! خندید و گفت: خودمم همین فکر رو می کنم. می خواین بعدا مطب زدین، یه صندلی بذارم یه گوشه اش بشینم تا سرتون پر از مشتری بشه؟! -عه خانوم نون! مشتری چیه؟ بیمار، مراجعه کننده. - همون! 


٧- دختر که از بیمارهای سابقم بود و چند تا دندونش رو ترمیم کرده و کشیده بودم و بعد باردار شده بود، برای معاینه دوباره پیشم اومد. لبخند زدم: مبارک باشه، چند ماهته؟ - ٥ ماه. - باز کن. عه عه عه! دندون عقل هات رو که جراحی نکردی دختر! مگه نگفتم اول اینا رو خارج کن، بعد؟! خجالت کشید: نشد دیگه. 

مردی که دندون عقلش رو کشیده بودم و اون هم از بیمارهای ثابتم بود، وارد شد و قبضش رو روی میز گذاشت: بفرمایین، گفتین چی بخورم؟ - بهتره امروز رو مایعات بخورین. سوپ، آبمیوه و ... ؛ به دختر باردار نگاه کرد و گفت: واسم امروز سوپ درست کن. لبخند زدم و با ذوق گفتم: عه زن و شوهرین شما دو نفر؟ دختر خندید: بله. 

حس مادربزرگی رو داشتم که دو تا نوه اش با هم ازدواج کردن! 


٨- خداروشکر توی یکی از مراکزم به حدی جا افتادم بعد از ١٣-١٢ ماه، که برای یک عده شدم اولین و تنها دندونپزشکی که بهش مراجعه می کنن. یعنی طرف میاد، نه تنها اسم و فامیلش رو یاد گرفتم، بلکه با تک تک دندون هاش خاطره دارم! "ف" هم یکی از این افراده. پسر خوش برخورد، با شخصیت، خوش تیپ، خوش هیکل و بسیااااار قد بلند و متاسفانه ٦ سال کوچیکتر از من! :-)))) یعنی اینطوریه روی یونیت دراز می کشه، برخلاف بقیه که میگم یکم بیاین بالاتر، سرتون بیاد روی قسمت به اصطلاح پشتی یونیت، به ف میگم: برو یکم پایین تر! بعد سری قبل اومده بود دو تا دیگه از دندون هاش رو ترمیم کنه. وقتی خوابید و بی حسی بهش زدم، گفت که داره فشارش میوفته. شکلات بهش دادم و به این فکر رفتم که چرا همه ی فتبارک الله ها، زود فشارشون میوفته؟!!! که خودش اقرار کرد به خاطر داروهای هورمونیه که توی باشگاه بدنسازی استفاده می کنه. -خب استفاده نکن، ارزشش رو داره که همش قندت بیوفته و حالت خراب بشه؟ مگه چند سالته؟ با قیافه ی نادم گفت: سه ماه دیگه بیست سالم میشه! از چشمم افتاد: چرا شما پسرها عشق هیکل و هورمونین آخه؟! ورزش کنین بدون هورمون و دارو، دیرتر به هدفتون می رسین ولی اون کجا و این کجا؟


٩- یکی از سرگرمی های من حین امضای کارت سلامت بچه مدرسه ای ها، نگاه به تاریخ تولدشونه. بعد یکی دو نفرشون هم تاریخ بودن با خودم، کلی تبریک گفتم بهشون که افتخار کنین مهری هستین و اینا. چند نفرشون هم حدودای تولدشون بوده و بهشون تبریک گفتم. قیافه ی ذوق کرده ی بچه ها دیدن داره. 


١٠- پیرزن اول صبح از روستا اومده بود و عجله داشت: بکش این دندون رو برم! به سختی راضیش کردم عکس بگیره و بیاد. اومد، سرم شلوغ بود، نیم ساعتی معطل شد. خوابید و بی حسی زدم و شروع به لق کردن دندونش کردم؛ دندون انکیلوز (فک جوش) بود و تاجش خرد شد. شروع کردم به تراش استخوان دور دندون که یک دفعه پیرزن بلند شد و داد زد: میخوام برم! - کجا بری؟ - بلد نیستی بکشی دیگه، میخوام برم. - حاج خانوم بخواب، دندونت فک جوشه باید تراش بدم. دوباره از بن جیگر فریاد زد: بیخود میکنی بلد نیستی دندون بکشی، دست می زنی بهش، بقیه دندون هام رو کشیدم اینطور نبود! نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم: آروم باش، آروم باش! - هر دندون با دندون دیگه فرق داره، شرایط کشیدنش هم فرق داره. خانوم نون که بعدا فهمیدم بهش برخورده که چرا پیرزن داره اینطور سرم داد می زنه جلو اومد و دخالت کرد: چرا داد میزنی؟ بخواب! این دندون رو نباید از اول دست میزد می رفتی مطب خدا تومن پول جراحی می دادی، دل خانوم دکتر واست سوخته! - بیخود کرده دست زده! میخواست بگه نمیتونم میرفتم مطب. میرم ازت شکایت می کنم! با درموندگی گفتم: حاج خانوم بخواب، دندون رو خودم دست زدم و خودم باید بکشم. شونه هاش رو گرفتم و خوابوندمش. خانوم نون دوباره گفت: چرا یهو قاطی می کنی؟ پیرزن دوباره عصبانی بلند شد و نشست و داد زد: خودت قاطی داریییی! خودت دیوونه ای! داشت می گفت خودت باید بری تیمارستان که خانوم نون رو بیرون کردم و گفتم که بیرون منتظر بمونه! 

دوباره خوابوندمش و با آرامش ظاهری، در حالی که دست هام از شدت فشار و استرسی که پیرزن وارد کرده بود می لرزید می گفتم: آروم باش حاج خانوم، آفرین، دهانت رو باز کن، آهان. من خودم دست زدم و خودم هم برات درش میارم عزیزم. شما فقط باز کن. آهان باز تر. بیا دراومد. ببین. 

گاز رو توی دهانش قرار دادم و گفتم: پاشو. 

خانوم نون ساکت اومد داخل: شما ببخش که بهت گفتم قاطی کردی منظوری نداشتم. پیرزن با دهان پر گفت: حرف دهنت رو بفهم از این به بعد. بعد آروم اومد کنارم و آروم تر گفت: ببخشین خانوم دکتر سرتون داد زدم، دستتون درد نکنه. 

-خواهش می کنم. خانوم نون پنج دقیقه کسی نیاد داخل. 

به دستهام که هنوز می لرزید نگاه کردم. لبخند زدم. 


١١- اول صبح بود. پیرزنی با دختر میانسالش وارد شدن. - میخوام دندون هام رو بکشم. - بیماری خاصی دارین؟ - فَشار خون دارم. - قرصتون رو صبح خوردین؟ - نه. - معمولا رو چنده؟ - وقتایی که مِخورم روی شونزه، هفده، وقتایی هم هَ که میره رو بیس، بیسو دو! - عه! خب باید فشار خونتون کنترل بشه، بعد بیاین واستون بکشم. یه نامه از پزشکتون هم میخوام حتما. - واس چی نامَ میخوای؟ - برای اینکه ببینم مشکلی واستون ایجاد نمیشه زیر دستم. پیرزن زد به کانال شوخی: ها خو حق داری. ممکنه زیر دستت سکتَ کنم، پدرتَ دربیارم! بعد منم که پیرزن شرِ دهاتیم، تا دیه ازت نگیرم ول کنت نیستم. اول با تعجب نگاهش کردم و بعد همراه دخترش زدیم زیر خنده ولی پیرزن با جدیت تمام سر به سرم می ذاشت: بعد دو برابرشم ازت بگیرم راضی نمیشم، هر چی پول درآوردی اینجا همشَ ازت می گیرم. ها بخند، اول صبحی تنها نشستی اینجا. بذار یکم بخندونمت و ...

قهقهه می زدم که خداحافظی کردن و رفتن.


+ چند وقت پیش توی جمع پزشکای طرحی می گفتیم که باید بعدا برق وصل کنن به مغزمون تا خاطرات اذیت های طرح فراموشمون بشه. ولی الان می بینم دوست ندارم خاطراتم، خوب یا بد یادم بره، واسه همین گلچینی ازشون رو می نویسم، هرچند خیلی اذیت باشم از دست شبکه و کارد به استخونم برسه گاهی وقتا. ما هم خدایی داریم، هوم؟ ؛-)


  • ۶۴۷

یه خواهش، دیگه موهاتو نبافش... دلم لک زده واسه پیچ و تابش!

  • ۱۱:۴۰

هفت و پنجاه و هشت دقیقه بود که انگشت زدم و به سمت اتاقم رفتم. دسته ی در اتاقم رو پایین کشیدم. باز نشد. قفل بود. پس خانوم نون نیومده هنوز. سرکلیدی دندونیم رو از زیپ پشتی کیفم درآوردم و در رو باز کردم. آقا و خانومی سلام گفتن و خواستن که به دنبال من وارد اتاق بشن.

لبخند زدم: اجازه بدین لباسم رو عوض کنم، بعد.

در رو قفل کردم و به سمت چوب لباسی رفتم. مانتو و مقنعه ام رو آویزون کردم و روپوشم رو پوشیدم. قبل از اینکه مقنعه ی مخصوص مطب رو بپوشم، حس کردم که چقدر موهام رو شل و عجله ای بستم! رفتم جلوی آینه و کلیپسم رو باز کردم. موهام ریختن پایین و تضاد جالبی با رنگ سفید روپوش ایجاد کردن. ذوق کرده بودم و چلیک چلیک از خودم عکس می گرفتم و اگه بیمارها پشت در صف نکشیده بودن، عکس گرفتنم ادامه داشت؛ آخه شبیه دکتر خارجکی ها شده بودم! به دکترهایی که توی مطبشون با سرِ باز میگردن تا حدی حق دادم، هرچند کثیف کاری کار ما زیاده و اکثرا خیس از خون و آب می شیم. 

گفتم کلیپس راستش رو بخواین کلیپس رنگی رنگیم رو از مادرجان شکوه کِش رفتم. یعنی چند وقت پیش رفتم خونه و دیدم یه کلیپس دلبر نشسته گوشه ی کمد! سریع کلیپس تک رنگ ساده ام رو که از سر ناچاریِ بعد از شکستن گیره ی قبلی از شهر طرحی خریده بودم، باز کردم و گفتم: مامان این مالِ شما، کلیپس شما هم مال من! 

خواهرجان هم با دعوا گفت: مااامان به من ندادیش الان هوپ برش داشت! این شد که سریع کلیپس قدیمیِ مامان رو از سرش باز کرد و مال من رو برداشت! پس شد آنچه شد و مادرجانِ موند و کلیپس قدیمیِ زشتش. هرچند هفته ی پیش اجازه دادم بنده خدا از کلیپسم استفاده کنه به شرط اینکه بعد از مهمونی بهم برگردونه! بعد میگم خواهرجان که ٢٤ ساعته سر کمدِ لباس های منه، به کی رفته؟ البته که خودم هم کم دزدی نمی کنم ازش! 


+ شوشو نی نی رو کیا یادشونه؟ موهای فرفری بلندش میان تو صورتش، گفتم کوتاهش نکنین ها! سری قبل که دیدمش، جلوی موهاش رو با یه کش کوچولو بستن بودن تا موهاش نیاد توی صورتش! عزیززززززم... بچم داره مثل برق و باد بزرگ میشه و ماشاالله انقدررر شیطونه که به سختی کنترلش می کنن. 

++ الان دوباره رفتم جلوی آینه دیدم روپوشم طبق معمول خونی شده! :-//

+++ دقت کردین به قولم عمل کردم و تند تند پست می ذارم؟ 


*عنوان یه خواهش از فرزاد فرزین


  • ۵۹۷

حالا راه تو دوره، دل من چه صبوره...

  • ۱۱:۲۶

حقیقتا این حجم از بی حرفی و سکوت در این وبلاگ کم سابقه است. چک کردم توی آبان ماه ٤ تا پست گذاشتم که فقط اسفند ٩٤، باهاش در این تعداد کمِ پست، برابری می کنه. چی میشه که آدم کم حرف میشه؟ شاید دلیلش این باشه که علاوه بر سرماخوردگی طولانی مدتم، توی فضای غیرمجازی سرم شلوغ بوده؛ ولی تلاشم رو می کنم بیشتر به وبلاگم اهمیت بدم.

دیدین چی شد؟ یک سال از دوره ی طرحم گذشت. یک سال پر از تجربه ی خوب و تلخ. خداروشکر شرایطم به یک وضعیت ثابتی رسیده و به سختی ها عادت کردم. امیدوارم چند ماه باقی مونده هم به خیر و خوشی تموم بشه. یعنی بعدا دلم برای شهر طرحی تنگ میشه؟! 

امروز درمانگاه خلوته، بیاین بگین چکارا می کنین؟ چه خبر؟

اصلا دوست دارم خاموش ها هم روشن بشن و یه حاضری بزنن. ؛-)


+ نظرات بدون تایید نمایش داده میشن. 



**عنوان پیچک از ابی 


  • ۷۳۲

اینجا همه چی درهمه! (٩)

  • ۰۸:۲۷

I- تا مرد دهانش رو باز کرد، از دندون های خوشرنگ و بوی ناب دهانش متوجه شدم که بله آقا سیگاری که چه عرض کنم، heavy smoker ه! 

- آقا سیگار می کشین؟!

ابروهاشو بالا انداخت: نه.

-ولی سیگار می کشین! 

صداش رو پایین آورد: می کشیدم. خیلی وقت پیش.

یکی از ابروهامو انداختم بالا و خیره شدم بهش: کِی یعنی؟

-به قبل اسلام برمی گرده! الان که دیگه وسعم نمیرسه سیگار بخرم.

اون یکی ابروم رو بردم بالا و قبلی رو پایین آوردم.

-اممم... چیزه یعنی آره الان هم می کشم ولی (صداش رو پایین تر آورد) قایمکی از زنم. بهش نگین ها. 

به زن که از کارمندهای مرکز بود، نگاه کردم و لبخند زدم.


II- هر بار یه بچه ی فوق غیر همکار زیر دستم میاد، اذیت های قبلی ها رو فراموش می کنم و به خودم میگم: از این بدتر امکان نداره! تصور کنین نزدیک چهل و پنج دقیقه ی تمام یکی زیر گوشتون جیغ بزنه، گریه کنه، جفتک بندازه و شما باید تمام مدت با حفظ آرامش و دقت دندونش رو درست کنین. این دختربچه که دیگه شاهکار بود. علاوه بر تمام اذیت های بالا، خودزنی می کرد! خودش رو به یونیت می کوبوند. نیشگون میگرفت از پهلوهاش، می زد توی سرش و هوپی که از ته دلش در اون لحظه پشیمون بود از دندونپزشک شدنش، تند تند واسش عصب کشی می کرد! حتی وقتی کارش تموم شد و مادرش رفت پذیرش تا حساب کنه و من رو توی راهرو دید هم، خودش رو کوبوند زمین و دو دستی توی سرش زد. این حجم از علاقه نسبت به خودم رو چکار کنم من؟!


III- مرد با شکایت از بوی بد دهان خوابید روی یونیت. هیچ کدوم از دندونهاش پوسیدگی و عفونت نداشت. حتی طبق معمول پا روی دلم گذاشتم و ماسکم رو کشیدم پایین از دهانم و بو کشیدم، باز هم بویی احساس نکردم: چه زمانی از روز دهانتون بو میده؟ صبح ها؟ -بله، وقتی از خواب بیدار میشم. -اممم خب بنده خدا منِ دندونپزشک هم صبح ها بیدار شم ممکنه دهانم بو بده. 

صداش رو پایین آورد تا مرد یونیت کناری نشنوه: خانم دکتر، زنم شاکیه! میگه دهنت بو میده.

خنده ام رو خوردم و گفتم: آهان! و شروع کردم از اول مسواک و نخ کشیدن صحیح رو آموزش دادن و توصیه کردم قرص های نعنایی خوشبو کننده ی دهان دم دستش باشه همیشه، باشد که همسر گرامش دعایمان کند و رستگار شویم...


VI- از جمله بیمارهایی که عصبیم می کنن، اون هایی هستن که پول ندارن یه دندونشون رو عصب کشی کنن، بعد میان پیشم میگن: بکشش خانوم دکتر میخوام حامله شم! انگار که مثلا بچه دارشدن هزینه کمتری نیاز داره. چرا وقتی هزینه درست کردن دندونتون رو ندارین به آوردن بچه دوم و سوم و ... فکر میکنین؟!


V- این آقا اتوبوسیه بود که مخم رو خورد از بس اون روز توی اتوبوس حرف زدها! هفته پیش اومد پیشم، قیافه اش برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر می کردم کجا دیدمش یادم نمیومد. پرحرفی هاش باز هم آزاردهنده بود. یک جورهایی دچار وسواس فکری بود و برای تک تک دندون هاش دو سه بار ازم توضیح خواست. وقتی داشتم واسش ترمیم می کردم، بالاخره یادم اومد کیه! می خواستم ازش بپرسم از مدل موی زنت راضی بودی؟ ولی تقوای الهی پیشه کردم!


VI- فیلم "کفش های میرزا نوروز" رو کیا دیدن؟ بیماری رو با همون تیپ و قیافه تجسم کنین. اومد خوابید و واسش دو تا دندون کشیدم. بقیه اش رو هم داشت حالم به هم می خورد از بوی دهان و لباس هاش نتونستم دیگه، گفتم بره بعدا بیاد تا لااقل یکم دهانشویه مصرف کنه، بوی دهانش کمتر بشه. وقتی رفت از خانوم نون متوجه شدم که ایشون میلیاردر بودن! گویا در جوانی کارگر بودن و یک روز حین کندن زمین، گنج پیدا کرده و هی پول روی پول گذاشته و شده میلیاردر! اون روز فقط واسه این آقا دندون کشیدم و بقیه بیمارها ترمیمی بودن. به قدری چندشم شده بود که آستین های یک بار مصرف نو م رو که هفته ای یک بار عوض میکنم، چون در تماس با موهای سرش بود انداختم دور. در و پنجره رو هم باز کردم بو بره؛ بعد تصور کنین کارم تموم شد و رفتم روپوشم رو عوض کنم، تا دکمه وسطی رو باز کردم یک چیز زرشک مانند اومد توی دستم. چپ و راستش کردم و دیدم تیکه ی دندونه! دندون اون پیرمرد توی دست بدون دستکشم بود، روپوشمم خونی! حالم دیدن داشت! :-))))


VII- اومدم ترالی رو جا به جا کنم و بیارم نزدیک یونیت، انگشت اشاره دست راستم به فلزش زیرش گیر کرد و زخم شد. اهمیت ندادم. تا اینکه مادر دختربچه بیمارم گفت: خانم دکتر دستتون. نگاه کردم دیدم دو لایه دستکشم خونی شده، با چسب زخمم رو بستمش و ادامه کار. ظهر رفتم سمت دستگاه تایمکس و تلاش کردم با بقیه ی انگشت اشاره ام که روش چسب نبود، انگشت بزنم، نشد! بعد مسئول پذیرش کلافه شد گفت: با انگشت اون یکی دستتون بزنین و جالبه که من هم گوش دادم به حرفش و انگشت زدم به امید اینکه دستگاه قبول کنه و اصلا حواسم نبود که نه تنها اثر انگشت هر فرد، منحصر به فرده، بلکه تک تک انگشت ها هم با هم فرق دارن! هیچی دیگه آخر چسب رو کندم و انگشت زدم. 


VIII- دو هفته ی اخیر به شدت سرما خورده بودم. انقدر حالم بد بود که وقتی بیمار دیر کرد، بهش گفتم نوبتش گذشته و اگر نگذشته بود هم انقدر حالم بده که نمی تونم واسش کار کنم. دو روز رفتم مرخصی و سه روز کامل چسبیده بودم به بخاری خونه و تقریبا روزی ١٤-١٦ ساعت خواب بودم و از تعطیلات طولانی آبان چیزی نفهمیدم و مامان تراپی می شدم. یادم نمیاد آخرین بار کی انقدر شدید سرما خوردم. ولی بعد از تعطیلات مجبور شدم برگردم به شهر طرحی درحالی که هنوز حالم بد بود. بیمار هفته قبل که یه خانم مسن بود اومد، ترمیم کردم واسش. سرم توی دهانش خم بود و عین این مافنگیا مرتب دماغم رو بالا می کشیدم و صدام تودماغی بود. بعد از تموم شدن کارش، بیمار دلسوز همراه با خانوم نون ریختن سرم که: آبلیمو عسل و آبجوش بخور، بُخورِ شلغم بده، لیمو شیرین بخور، تو شلغم رو خالی کن عسل بریز توش بعد عسلش رو بخور و و و. محل ندادم. عصر تو پانسیون بیدار شدم و دیدم دارم خفه میشم و مامانم نیست، جنازه ام رو کشوندم بیرون و لیمو و شلغم و کلی میوه ویتامین سی دار خریدم و چندین روز به خودم رسیدگی کردم تا بالاخره خوب شدم. چی بود ویروسش که انقدر قوی بود؟ الله اعلم.


IX- طی همون هفته ی دوم بیماریم توی پانسیون، هوس کردم استامبولی درست کنم واسه ناهار فردا. دلم گوشت نمی خواست، گفتم خوبه سویا بزنم بهش ببینم چطور میشه. همه چیز خوب پیش رفت و برنج همراه با سویا و سایر محتویات توی قابلمه در حال قل خوردن بود که تماس تصویری با مامانم گرفتم و قابلمه رو با افتخار نشونش دادم. مادرجان شکوه گفت: نگو که داری دمپخت میکنی؟ گفتم درست متوجه شدی. 

گویا باید صاف می کردم برنج ها رو چون سویاها توی خودشون آب نگه می دارن. نگم براتون که چقدر شفته شد غذام، ولی به شدت خوشمزه بود و من تا آخرش رو خوردم! طرح خوبی های خودش رو داره، علاوه بر اینکه قلق انواع بیمارها، بچه ها، همکاران و دندون ها دستم اومده؛ تجارب آشپزیم هم زیاد شده، حقیقتا موش بخوره من رو با این آشپزیم!  :-)))

  • ۶۰۷

به تنبل های شکمو احترام بگذاریم!

  • ۱۱:۵۹

از همون دوران دانشجویی و اینترنی، از غذای سلف و بیمارستان فراری بودم. نمی دونم چطوری درست می کنن که به جز خورشت قیمه و استامبولی بقیه غذاها رو تا این حد بد می پزن آخه! وقتی به شهر طرحی اومدم هم تا یکی دو ماه، با غذای بیمارستان با هر ضرب و زوری بود، کنار اومدم. از یه وقتی به بعد دیدم، علاقه ام به خوردن رو دارم از دست میدم. از غذاهای بیمارستان کم کم چندشم می شد. بارها پیش اومده بود یکی دو قاشق خورده بودم و بقیه رو کامل به سطل آشغال منتقل کرده بودم و دلم برای بیمارهای اون بیمارستان سوخته بود. مادرجان شکوهم پیشنهاد داد که غذا فریز کنه واسم (به جز برنج که تازه اش خوبه و خودم می پزم). این شد که برنامه غذایی هفتگیم، ترکیبی از غذای مامان پز و غذاهای ساده ی خودم پز شد و چقدرررر خوب شد. حتی وقت هایی هست که کل هفته خودم غذا می پزم و جا داره که برام دست بزنین! 

به نظرم غذا خوردن و در کل فرآیند خوردن یکی از بزرگترین لذت های عالمه. 

امروز وقتی داشتم غارت هفتگیم رو با گفتن این جمله که مامان کباب هم بذار برام، می برم! شروع می کردم؛ مادرجان کنایه زد: واسه همین فرار از آشپزیه که شوهر نمیکنی، آرررره؟! 

چهره ام برای لحظه ای توی هم رفت، ولی هوپ کسی نیست که کم بیاره! فکری به ذهنم رسید و با خوش حالی تند تند گفتم: اونم مشکلی نیس! هفته ای دو روز خودم غذا می پزم چون بیشتر از اون حوصله ام نمیشه، دو روز میایم مهمونی خونه شما و مامان همسرجان و به اندازه دو روز  غذا از جفتتون می گیریم. جمعه ها هم که روز غذای بیرونه، می ریم رستوران. 

مادرجان و خواهرجان زدن زیر خنده. 

-به همین سادگی، به همین خوشمزگی! نامزدمو بدین برمممم، میخوام به قربونش بررررم!


+هوس میگو کردم شدید! تو خونه نداریم. اسنپ فود هم نشون میده منطقه ی ما رستوراناش میگو سرو نمی کنن( بی کلاسای بی ذوق! :-/ ). ببینم می تونم مخ پدرجان رو بزنم بره واسم بخره؟

  • ۸۵۳

استغفرالله ربی و اتوب الیه!

  • ۱۹:۲۷


فقط پزشکان مرد نباید چشم و دل پاک باشن ها! اعتراف می کنم پیش اومده به محض دیدن بیمار آقایی با ویژگی های مناسبِ هوپانه توی دلم گفتم: فتبارک الله... ! دندون عقل یکی از این موارد رو امروز کشیدم. بیچاره  به محض خروج دندون، رنگش پرید و یک دفعه گفت: خانم دکتر سرم داره گیج میره! فشارش افتاده بود و دستیارم نبود. دویدم آبدارخونه و براش آب قند درست کردم دادم دستش! کامل خورد و کم کم حالش بهتر شد. می خواستم از همون باور معروفِ " دکترها محرمن" (سوء)استفاده کنم و شونه هاش رو ماساژ بدم و بگم: کالم داون هانی، آیم هیر! ولی تقوای الهی پیشه کردم. ایشالا که از آب قند فردِ اعلایی که دادم دستش، درک می کنه من همون طور که به خون و خونریزی تمایل دارم، دختر کدبانویی هم هستم!

البته همیشه ازین مریضای فتبارک اللهی ندارم ها. هفته پیش رکورد خودم رو شکستم و واسه پیرمردی ١٠٧ ساله دندون کشیدم. بنده خدا از جاش تکون نمی تونست بخوره و من با سینی محتوی وسایل اکسترکشن رفتم سراغش. یکی دو بار حتی به خودم گفتم الان با این عصای کنار دستش می زنه توی سرت! حواست باشه. یا مثلا پسربچه های تپلوی دماغو هم زیاد دارم. دماغو ازون جهت که انقدر بینیشون پره از محتویات که باهاش نفس نمی تونن بکشن و حین ترمیم یا عصب کشی بیچاره می کنن من رو. اینجاست که دستشون رو می گیرم می برمشون دستشویی و میگم دماغت رو کامل تمیز کن. یک نفرشون که بینیش رو تمیز کرد و گفت: بو خودا تمیز بود بینیم! من از بینیم اصن نفس نمیتونم بکشم. منم خم شدم سمتش و گفتم: نوچ! هنوز پره خالیش کن! و به پسربچه ی تپل بامزه ی ده ساله ثابت کردم که با بینیش نفس می تونه بکشه و انقدر حین کار دندونپزشکی عوق نزنه تو صورتم! 

+ ای کسانی که فکر کردین بند اول این پست شوخیه و من خیلی آدم وارسته ای هستم و این وصله ها اصلا به چنین دختر پاک و معصومی نمی چسبه؛ می خوام بگم که کاملا اشتباه فکر کردین! مگه ما دل نداریم؟! :-)))

  • ۹۰۶

که می پاشد ز لبخندت سپاهی...

  • ۲۰:۴۲

پنجشنبه عصره و ردیف خانم هایی که اکثرا خسته ان و نشستن تا نوبتشون بشه. رسیده و نرسیده از شهر طرحی، ناهار خوردم و خودم رو رسوندم و هنوز بعد از یک ساعت نوبتم نشده. زن بارداری هم کنارم نشسته. صدای غرغر اپیلاسیون کارها از اتاقک ها شنیده میشه: خانوم فلانی من آخریمه ها!  بازو نمونده واسم.

- خانوم فلانی مُردم دیگه به کسی نوبت ندین.

یک نفرشون که می ناله: خدایاااااا چرا همش شب جمعه ها شلوغه؟! 

بقیه زن ها ریز ریز می خندن. منم که سرم رو تکیه دادم به دیوار و خوابم. چرتم رو این حرف پاره می کنه: صبحی یکی از مشتری ها می گفت می دونین چقدر ثواب می کنین؟! این بار من هم خنده ام میگیره: راست میگفته خب!

به تازگی دقت کردم چقدر هر کاری به نوبه ی خودش سخت و خسته کننده می تونه باشه که این باعث شده افراد شاغل رو بیشتر از قبل درک کنم و حتی برای خستگی دختر پشت دخل فست فودی یا پسر نونوا یا همین خانم های اپی. کار دلم بسوزه و از سردی رفتار فروشنده روسری ناراحت نشم و به خودم بگم: می دونی از صبح چند تا روسری تا کرده؟ 

توی هفته ای که گذشت برای بار چندم یکی از بیمارها بهم گفت: چقدر خوش اخلاقی شما خانوم دکتر! رفتم فلان مرکز اصلا نمیشد با دندونپزشکش حرف زد و جواب تکراری بود که از من می شنید: بداخلاقی های من رو توی روزهای شلوغ ندیدین یا بداخلاق تر از من تو کل شهرتون پیدا نمی کنین! 

خدایی بیمارها سر وقت بیان، اون موقعی که میخوام کارشون تموم بشه، انتظار بی جا نداشته باشن و ... بدرفتاری نمی بینن و حتی کلی سر به سرشون میذارم: خالهههه این کرما رو ببین تو دندونت! اح اح اح! و پسربچه ای که تا چند ثانیه قبل گریه می کرده و الان با تعجب به تکه های دندون پوسیده اش در دست من نگاه می کنه و میگه: ایییییییی اینا چی بود؟! اح! کرما رو! و ساکت میشه تا بقیه کرم های آدمخوار رو از دندونش بیرون بکشم و قول میده دیگه مسواک بزنه و شکلات کمتر بخوره! ولی اگه شب قبلش کم خوابیده باشم، خسته شده  باشم و یا وقتم کم باشه حوصله ی شوخی و خنده با بیمارها رو ندارم و فقط میخوام تموم بشه و برم توی پانسیون ناهار بخورم و غش کنم.

کمی صبوری، درک متقابل و بالا بردن تحمل، زندگی رو از اینی که هست آسون تر می کنه! نه؟!  


+ گوش کنیم

  • ۶۲۵

این پست حاوی مقادیری ناهوپی می باشد!

  • ۲۰:۰۷

بچه ها نمی دونم بعدها که این پستم رو بخونم، اوضاع کشور چطوریه و بهتره یا بدتر شده. ولی نمی تونم بگم الان حالم خوبه که تو اوج جوونی و زمانی که طبیعتا وقتشه از زندگیم لذت ببرم به جاش هر روز باید استرس گرونی و دلار و بی آبی رو داشته باشم. 

گفتیم درس می خونیم وارد بازار کار می شیم، پول جمع می کنیم برای مطب و سفر به خارج از کشور و داخل کشور و و و و از زندگیمون اونطور که دوست داریم بهره می بریم؛ بعد الان هر روز خبر می رسه که فلان مطب تا اطلاع ثانوی داره می بنده چون بازار بی ثبات شده و لیدوکائین نیست یا قیمتش چند برابره و مطب داری جز ضرر چیزی نداره. ده بسته بی حسی لیدوکائین درخواست کردم، دو بسته برام فرستادن. میگن نیست، صرفه جویی کنین. چجوری کار کنم؟! بدون بی حسی بکشم؟ بدون بی حسی ترمیم کنم؟ مگه میشه؟! 

الان کیفیت زندگی من که همه میگن واااااووو یه خانم دکتر دندونپزشک مجرده و داره پول چاپ میکنه، در حد یه کارگر در زمانیه که دلار هزار تومن بود. خنده ام میگیره وقتی دریافتیم رو به دلار تبدیل می کنم! بگذریم از اینکه الان یه عده میان میگن برو خداروشکر کن دکتری و همین یه شغلم داری و مهندس نیستی. به خدا واسه مهندس هام ناراحتم. چرا باید وضع این باشه؟!

 والا مردم هم ترجیح میدن تو این شرایط یه نونی بیارن تو سفره شون تا n تومن خرج کنن و دندونشون رو عصب کشی و روکش کنن. امروز مرد جوون وقتی از درد نالید: به خدا ندارم دندونم رو عصب کشی کنم وگرنه که نمی کشیدمش؛ یکم نگاهش کردم و گفتم بخواب بکشم برات. اصول اخلاقیم چی میگه این وسط وقتی مردم ندارن، نمی تونن؟! 

شما میگین چی میشه؟ قراره تا کجا ادامه داشته باشه؟ ما چکار باید بکنیم؟


+حالا خیلی حالم خوبه، این آهنگ از آرشیو قدیمیم هم پخش شد! چکاریه انقدر غمگین می خونی آخه؟! :-/

  • ۵۹۰

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت (٢)

  • ۱۵:۵۸

دو تا از دندونای پیرزن رو که دبیر بازنشسته بود کشیدم و توی سومی گیر کرده بودم. یه وقتایی دندون لجبازی می کنه با دندونپزشک و هر چقدر میخوای لقش کنی، مقاومت می کنه و می خواد در آغوش یار دیرینش، فک خان، بمونه. خسته شدم. چندین نفر هم پشت در منتظر بودن و چند دقیقه یک بار در میزدن: چی شد؟ به پیرزن گفتم کار من نیست حاج خانوم باید برین با جراحی واستون دربیارن. با دهان پر از خون گفت: من جای دیگه نمی رم خفّتم میدن میگن بگو همون که دست زده بکشه. خودت باید برام بکشی. 

-نشد دیدین که! 

+خسته شدی. برو یکم بشین استراحت کن و بیا بکش.

دستکش هام رو کندم و نشستم. گردنم درد می کرد. در باز شد. مردی داخل شد و وقتی بهش گفتم نوبت ندارم و برو فلان روز بیا شروع کرد به فحاشی و تهدید به شکایت. خسته بودم، با داد و فریاد بیرونش کردم. دوباره پیش پیرزن رفتم. خداروشکر این بار سریع حد فاصل استخوان و دندون رو پیدا و خارجش کردم. ذوق کرده بود پیرزن. با دهان پر از گاز استریلش گفت: حیف که اون موقع دهانم پر خون بود، وگرنه پا می شدم می زدم تو دَهَنِ مرده. بی شعور صداش رو واسه ات بالا برده. بی فرهنگ...

ساکت بودم و از ناراحتی حرفی برای گفتن نداشتم: تا یک ساعت گاز رو از دهانت خارج نکن. به سلامت...

نگم از مرد که پارتی داشت و رفت شکایت کرد به فامیلش که یکی از کله گنده های شهر بود و یک ساعت بعد با یکی از افراد شبکه برگشت ولی من زیر بار نرفتم که واسش کار کنم، چون حاضر نمی شد ازم معذرت بخواد. یه وقتایی واقعا احساس دلسردی می کنم... اگه مردک بی شعور بهم حمله می کرد، چه طوری از خودم دفاع می کردم؟! اینه عاقبت درس خوندن و شاگرد اول بودن از اول دبستان تا آخر دبیرستان ( نگفتم دانشگاه چون خرخون تر از من زیاد بود اونجا! :-))) )

***

بچه زیر دستم ضجه می زد و من در حین تلاش برای آروم کردنش، چشمم به کفشای صورتی بنفشش افتاد: وااای خاله چقدر خوشگلن کفشات. باباش گفت: تازه چراغم داره. پای دخترک رو گرفت و با مشت چند بار کف کفش کوبید. چراغ هاش چشمک زنون روشن شدن. بچه آروم شد؟ حاشا و کلا! 

***

پسر سی و یک ساله بود و به اصطلاح کمی عقب مانده ی ذهنی. وقتی دندون هاش رو کشیدم، گاز استریل رو برداشتم و داخل دهانش بردم و روی محل کشیدن فشار دادم: پسرِ خوب، این گاز... 

امان نداد جمله ام تموم بشه و دهانش رو به محکم ترین حالت ممکن بست. 

-آااخخخخ. باز کن باز کن. چرا گاز گرفتی دستم رو؟ این گاز با اون گاز فرق داره. داشتم می گفتم این گاز رو تا یک ساعت در نیار. اصلا این گاز رو تا یک ساعت گاز بگیر! خوبه؟! 

***

خانوم دال چهل و خرده ای ساله روی یونیت دراز کشید تا دندون قدامیش رو ترمیم کنم. حین بی حسی چشمم به چشم های آبیش افتاد: چشم آبی کی بودی تو خانوم دال؟! صبر کرد تا سرنگ از دهانش خارج بشه: بابابزرگم! -جانم؟! - میگم به بابابزرگم رفتم. -آهان، گفتم الان اسم شوهرتون رو میارین! 

***

یکی از پرسنل بچه ی چهارمش به دنیا اومده. سر به سرش می ذارم که کو شیرینیش؟! وقتی از اتاقم خارج میشه خانوم نون با شیطنت میگه: یاد بگیر خانوم دکتر نصف توئه! چهار تا بچه داره. 

می خندم و میگم: اولا دو برابر من سن داره، دوما مگه بچه دار شدن کار داره؟ خیلیم راحته.

بی اغراق ده دقیقه ای غش غش می خنده خانوم نون از حرفم. دروغ میگم مگه؟! متریال موجود نیس خو!

***

زن جوون میاد توی اتاقم که نوبت دارین امروز؟ از شانس خوبش اول مهره و بچه هایی که نوبت گرفتن از یک ماه قبل نیومدن. میگم بخواب. دراز می کشه و شروع میکنه به گفتن که: این دندونم رو، دستش رو می ذاره روی دندون لترال ( دومین دندون قدامی از خط وسط) پیش شما ترمیم کردم قبلا، اون دندونم رو، دستش رو میذاره روی دندون متناظرش در سمت راست، رفتم فلان شهر عصب کشی و ترمیم کردم. بعد دندونپزشکه باورش نمی شد که دندونی که شما ترمیم کردین، کار دندونپزشک روستا باشه! هی میگفت الکی نگو! خیلی تمیزه، مگه دندونپزشکای شهرستانم ازین کارا بلدن؟! پوکرفیس شدم: خب میگفتی مگه دندونپزشک روستا تو روستا درس خونده؟ تو شهر درس خونده، فرستادنش ناکجاآباد! - آره بابا اصلا من بعد از اتمام کارش بهش گفتم کار خانوم دکتر خودمون بهتر از شماست. 

مرسی دفاع. مرسی انرژی مثبت :-))

***


+ یک سری از پست هام موضوعاتش مخلوط زندگی روزمره و بیمارهامه، اسمشون رو گذاشتم: از هر وری دری! بعد یک سری هاشون خالص خاطرات بیمارهامه اسمشون رو گذاشتم: هوپ و بیماران. بعد مطمئنم کلی پست با این موضوعات دارم که عناوین دیگه ای دارن. بعد حال ندارم پیدا کنم درست کنم. بعد اصلا ادیتشون کنم، کی برمیگرده نگاه می کنه اصلا؟! بعد یکی نیست بپرسه الان که داری غش می کنی از خستگی واس چی نمی خوابی داری پست می ذاری؟ حالا گذاشتی واسه چی ول نمی کنی همین طور داری تایپ می کنی؟! 

هیچی دیگه، تا برنامه بعدی

خدافظ :-)


  • ۶۴۲
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۷ ۸ ۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan