- شنبه ۲۰ آبان ۹۶
- ۲۳:۳۸
به بهونه اینکه داری میری به زودی و نیستی و بعدش تنهام و بی خواهرم و دلم تنگ میشه واست و این صحبت ها؛ وادارم کرد بریم یک جایی که جدیدا با دوستاش کشفش کرده بود تا بستنی زغالی و پنکیک بخوریم. دستش درد نکنه عجب طعمی داشت جای شما خالی. در حینی که داشتیم می خوردیم و به مرز ترکیدن رسیده بودیم، یک قاشق پُر بستنی برداشت و خورد و با قیافه فیلسوف واری به افق خیره شد و گفت:
-میگم بری طرح، مانتوهات رو هم با خودت می بری؟!
با لحن مثلا عصبانی گفتم: نبرم؟! بگو ببینم دوباره مانتوهای من رو پوشیدی رفتی دانشگاه؟!
-نپوشم؟! مگه دست توئه؟! مال خواهرمه! مگه اونجا مانتو هم نیاز داری؟ دو تا روپوش سفید ببر، اولی کثیف شد، دومی رو بپوش. دومی کثیف شد اولی رو بپوش!
از افق کشیدمش بیرون و خودم سیامک انصاری وار به افق خیره شدم. خواهرمه. کفش هام رو میپوشه. کیف هام رو بر میداره. یه بار یه بافت نو داشتم توی یه مهمونی که من نبودم پوشیده بود. میگین چیکارش کنم؟!
:-)))
+ با همه ی این اوصاف، عاشقتم خواهر کوچولوی شیطون من!
- ۱۰۵۶