همگی قول می دهیم که باغبان خوبی باشیم+ الحاقیه

  • ۱۴:۴۵

١- "خانم دکتر قول می دم از این به بعد مسواک بزنم. یعنی ما تُرک ها سَرِمون بره، قولمون نمیره. ١٥ سال پیش به یکی قول دادم سیگار نکشم، دیگه نکشیدم. الان در این لحظه به شما قول میدم که تمام دندون هام رو درست کنم و مسواک بزنم. قول مردونه! "

در حالیکه خنده ام گرفته، به مرد درشت هیکلِ زیر دستم میگم: باز کنین دهانتون رو... آهان... از بینی نفس بکشین... خوبه!


الحاقیه! : امروز دوباره اومده بود. بهش میگم آقای لام به قولتون عمل کردین از دیروز تا حالا؟ میگه: بله خانم دکتر. البته مسواک نداشتم خودم. مسواک خانومم رو برداشتم زدم. الان دندونام تمیزه تمیزه! 

دیده بودم توی زن و شوهرها: بشقاب مشترک، لیوان مشترک و این طور رمانتیک بازیا، ولی آخه مسواک مشترک؟!!

ما هیچ... ما نگاه...


٢- ببینین عِجقول های من! در مورد وضعیت سبیل های آقایونی که میان دندونپزشکی قبلا صحبت کردم واستون که سبیل دسته کتری میذارن و باید با چنگال کنار بزنم انبوه سبیل هاشون رو تا بتونم کار بکنم. این بار میخوام در مورد سبیل های خانم ها صحبت کنم. بله درست شنیدین! سبیل خانم ها. عزیزانم! آیا می دانستید وقتی دندانپزشکتان نور یونیت را بر روی دهان مبارکتان می افکند، تک تک سبیل های درآمده تان برق می زند و از طرفی به شدت حواس دندانپزشکتان را پرت می کند که آیا چه شده که این جنگل انبوه ایجاد شده؟!


نتایج اخلاقی این پُست: 

١- به قول خود وفادار باشیم. مَرده و قولش!

٢- سبیل های خود را آنکارد کنیم. برادران! این انبوه سبیل و ریش و ضمائمش، به چه کارتان می آید؟! 

٣- قبل از دندانپزشکی به سوسن بندانداز، مراجعه نُماییم.

٤- دکتر هوپ! شما که لالایی بلدی، چرا خوابت نمی بره؟ آخرین بار کی وقت کردی به هرَس ابروهای حاصل خیزت بپردازی؟! ها؟ چرا هیچی نمی گی؟ کار درمانگاه هست، کار خونه هست، وقت نمی کنی؟ 

اوف بر تو باد!



  • ۶۴۳

هنوز از صدای بلندِ ترکیدن کُمپرسور یونیت، قلبم تاپ تاپ میزنه!

  • ۱۱:۳۱

همخونه ام، که یک پزشکه، قفل در ورودی رو باز کرد و از همون دمِ در بلند و پشت سر هم  گفت: هــوپ! هوپ! بیداری؟ بریم؟!

من؟ آماده بودم؟ حاشا و کلّا! توی اتاقم، خواااب بودم. با ترس بیدار شدم و سیخ نشستم. اومدم بگم چه عجب زود اومدی بریم، که چشمم به ساعت افتاد. ٧:٥١ !! من ساعت ٨ باید انگشت میزدم توی مرکز! برای بار  n اُم به جای اِی اِم( a.m)، با ساعت پی ام (p.m) هشدارم رو تنظیم کرده بودم مثل اینکه! یعنی اگر کسی بیدارم نمی کرد تا ساعت هفت شب خواب بودم!  [ تپانچه اش را برداشته و در دهان خود می گذارد] 

اونایی که من رو از نزدیک می شناسن، می دونن که صبح ها تا بیاد مُخم لود بشه و صبحانه بخورم و آماده بشم، حداقل یک ساعت طول می کشه. بعد تصور کنین چقدر واسم سخت بود که سریع مسواک بزنم، لباسم رو عوض کنم، لقمه بگیرم و ساعت هشت و پنج دقیقه آماده دم در باشم و به دوست پزشکم که کفش هاش رو واکس می زد، بگم: چقدر معطل میکنی، خجالت بکش! ( پررو هم اصلا نیستم!)

خدایی نمی خوام غر بزنم ولی بخاطر خراب بودن یونیت مرکز شهر ١ و این که نمیشه ترمیم انجام داد باهاش، کت و کول نمونده واسم از بس دندون کشیدم. به طوری که انقدر دستم خسته میشه که حال تایپ ندارم اکثرا و توی چت ها وویس میدم! ( البته که سعادتی نصیب بقیه میشه با شنیدن صدای من ولی خب! :دی ) کاش می شد پست ها رو هم صوتی منتشر کرد. :-/

  • ۸۵۱

پروانه شدن خوبه، از پیله بزن بیرون...

  • ۱۸:۴۳

نشسته ام پشت میز سبز رنگم که خیلی خوشگل با یونیت و پرده ها هماهنگه و رَوِش کار اتوکِلاو ( دستگاهی که وسایل رو استریل می کنه) رو از توی دفترچه اش می خونم. در اتاقم رو بستم؛ ولی حواسم هست که نترسم چون به ندرت پیش میاد بیماری در بزنه و اکثرا یهویی می پرن داخل! صدای آشنا و خش دار مَردی از بیرون میاد. یکم فکر می کنم. کیه صاحب این صدا؟ از جا می پرم! مقنعه ام رو مرتب می کنم. در رو باز می کنم و میرم بیرون. ولی خبری از رئیس دانشکده و هیئت همراهش نیست. پس صدای کی بود؟! آقای میم سینی چایی به دست جلوم می ایسته و میگه: چایی نمی خواین خانم دکتر؟! خندم می گیره. صدای آقای میم بوده نه رئیس دانشکده مون. آخه اون میاد اینجا چیکار؟

اوایل کاره و مردم هنوز نمی دونن مرکز دندونپزشک داره. تا وقتی که برم توی مدرسه ها و بچه ها رو که گروه هدف ما هستن، معاینه کنم و نوبت بدم بهشون، احتمالا زمان های زیادی سرم خلوته! اولین روزی که وارد اتاق دندونپزشک شدم، از کثیفی و به هم ریختگیش جا خوردم. مونیکای درونم ( شخصیت سریال فرندز) فعال شد. با کمک همین آقای میم که پی بردم خیلی تنبله و باید هزار بار بهش بگم تا یه کاری رو انجام بده، تمام کشوها رو ریختم بیرون و مرتب کردم. کلی کمبود وسایل داشتیم که سفارش دادم تا بیارن. سخته که دستیار ندارم و فقط یه تمیزکار( اونم از زیر کار در رو!) بهم دادن. ولی درستش می کنم. به قول دوستم ما آدمای اردوی جهادی هستیم! شرایط اینجا که بدتر نیست.

بعد ها متوجه شدم که آقای رئیس اهل همین جاست. پس عجیب نبوده که انقدر صدا و لحن صدای آقای میم به آقای رئیس شبیهه. :دی


* پیله از سیاوش قمیشی

+ بشینین برنامه قرعه کشی جام جهانی رو ببینین، پایه ی خنده است حرف های عادل فردوسی پور! 


  • ۴۹۳

بازم خداروشکر که الحمدالله، وگرنه والا به خدا!

  • ۱۳:۵۰

+ یعنی فقط دختری به اسم هوپ، می تونه خسته و کوفته و از  شهر محل کارش نرسیده با خواهرش بره بازار با هدف خرید مانتوی مشکی بلند که در محل طرحش توی چشم نباشه بین اون همه زن مذهبی چادری که به طور کامل صورتشون رو با چادر می پوشونن، ولی وقتی تقریبا بیهوش و آش و لاش می رسه خونه، توی پاکت خریدش مانتوی سِدری فوق بلند چشمک بزنه!


++ ساکنین کلان شهرها! انقدر غر نزین که شهرتون شلوغ و آلوده است، برین خدا رو شکر کنین. جایی که من رو فرستادن نه تنها چراغ راهنما نداره بلکه از یک تا چهار بعد از ظهر و از غروب تا طلوع آفتاب، پرنده توی شهر پر نمی زنه! یعنی ساعت ٦ بعدازظهر بری وسط خیابون وایسی بعد از یک ربع، شاااید یک ماشین از کنارت رد بشه و با افسوس واست سر تکون بده!


+++  فکرشو بکن کلی صبر کنی که بعد از اون مُهر دل خوش کُنک اینترنی که فقط به درد غذا گرفتن از بیمارستان می خورد ولاغیر، مهر اصلیت رو بگیری تا تَق بزنی توی نسخه های مردم، بعد تا آماده میشه می بینی که نقطه های هوپ اصلا معلوم نیست و توی ذوقت بخوره! فرستادم از اول بسازن.


++++ آهان من یک چیزی با خداجانم بگم ولی شما گوش هاتون رو بگیرین: خداجونم؟! عزیزززم! درسته من گفتم از سبیل خوشم میاد ولی دلیل نمیشه هر چی بیمار میاد واسم، مردهای گنده ی سبیل راننده کامیونی با بوی فوق سیگاری باشن ها! جانم خدا؟ شما خدایی و من بنده ات و باید هر کاری می کنی بگم چشم؟ چشم...

  • ۷۲۴

اگه یه دنیا دشمنم باشن، مطمئنم که تو رفیقمی!

  • ۲۳:۳۸

به بهونه اینکه داری میری به زودی و نیستی و بعدش تنهام و بی خواهرم و دلم تنگ میشه واست و این صحبت ها؛ وادارم کرد بریم یک جایی که جدیدا با دوستاش کشفش کرده بود تا بستنی زغالی و پنکیک بخوریم. دستش درد نکنه عجب طعمی داشت جای شما خالی. در حینی که داشتیم می خوردیم و به مرز ترکیدن رسیده بودیم، یک قاشق پُر بستنی برداشت و خورد و با قیافه فیلسوف واری به افق خیره شد و گفت: 

-میگم بری طرح، مانتوهات رو هم با خودت می بری؟!

با لحن مثلا عصبانی گفتم: نبرم؟! بگو ببینم دوباره مانتوهای من رو پوشیدی رفتی دانشگاه؟!

-نپوشم؟! مگه دست توئه؟! مال خواهرمه! مگه اونجا مانتو هم نیاز داری؟ دو تا روپوش سفید ببر، اولی کثیف شد، دومی رو بپوش. دومی کثیف شد اولی رو بپوش!

از افق کشیدمش بیرون و خودم سیامک انصاری وار به افق خیره شدم. خواهرمه. کفش هام رو میپوشه. کیف هام رو بر میداره. یه بار یه بافت نو داشتم توی یه مهمونی که من نبودم پوشیده بود. میگین چیکارش کنم؟! 

:-)))


+ با همه ی این اوصاف، عاشقتم خواهر کوچولوی شیطون من!


  • ۱۰۷۸

درسته خودم شبیه مونیکام، ولی "جویی" با اختلاف محبوب ترین شخصیت بود واسم!

  • ۱۲:۳۵

پیاده اش کردم تا سریع بره بلیت گیر بیاره و سر فرصت ماشین رو پارک کنم. هوا به شدت چند شب پیش سرد نبود. توی پیاده روی شلوغ طبق عادت، تند تند، راه می رفتم تا بهش برسم. دست پسر کاغذ عطری به دست رو رد کردم، حوصله ی آبریزش بینی احتمالی رو نداشتم. ١٠٠ متر دیگه می رسیدم. صدایی ناگهانی سرعتم رو کم کرد:

-عه! سلاااام هوپ! 

هنوز جواب سلام هم کلاسیم رو نداده بودم که پسر سال پایینی هم گفت: سلام! سلام. 

در حالی که چشم هام گرد شده بود، گفتم: سلام، خوب هستین؟!

گفت: ممنون و در جمعیت میگ میگ وار غیب شد! با تعجب به هم کلاسیم نگاه کردم: این از کجا پیداش شد؟ با هم بودین؟

با خنده به مامانش اشاره کرد: نخیرم! من با سال پایینی می پرم آخه؟ 

بعد نگاهی کرد بهم و گفت: کلک! کجا میری این وقت شب؟ چه خانوم وار شدی!

-دیوونه! من همیشه خانومم! میرم سینما! خواهرم رفته بلیت بگیره. با اجازه!

با قیافه ی مشکوک خداحافظی کرد. "خفگی" فیلم خوبی بود. دوستش داشتم. کمی تا قسمتی یادآور فیلم قرمز بود که توی بچگی دیده بودم ولی با روند کندتر. نمی دونم با فیلم دیدن و سینما رفتن ژست روشن فکری می گیرن یا چی، که چلیک و چلیک صدای عکس گرفتن از پرده ی سیاه و سفید سینما شنیده می شد. لابد استوری می زنن: من و نوید و خفگی یهویی! 

بعد از سینما تلگرامم رو چک کردم، همون هم کلاسی پیام داده بود: باورت نمیشه وقتی یک دفعه تو رو دیدم و از پشت سرم اون پسر پیداش شد و سلام کرد، یک لحظه فکر کردم با اون قرار داشتی، بعد اومده جلو رابطتون رو علنی کنه! 

با خنده نوشتم: از اتفاق من کاملا برعکسش رو تصور کردم!

-منو که دیدی با مامانم بودم. ولی تو در هر صورت مشکوک بودی! اون وقت شب، تنها، تیپ کرده! غلط نکنم قرار داشتی!

در حالی که به فضولی ذاتیش می خندم: آره قرار داشتم! با دوز پسرم! 

و شکلک عینک آفتابی براش می فرستم.


***

" نگار" رامبد جوان خیلی فیلم خاصی بود. ازون خاص هایی که با سلیقه ی همه جور نیست. لحظاتی بود که می گفتم: وای دختر چقدر خوش ساخته! ولی اکثرا از عجیب غریب بودن فیلم ابروهام به مغز سرم چسبیده بود!


***

"مَلی و راه های نرفته اش" فیلم متوسطی بود، درسته طبق معمول تهمینه میلانی تمام مردها رو اعم از برادر و پدر و پدرشوهر و شوهر ظالم جلوه داده بود و زن ها رو مظلوم، ولی نمیشه کتمان کرد که واقعا چنین مردهای سادیسمیکی وجود دارن. مردهایی که شاهد رابطه ی والدینشون بودن و چرخه خشونت از پدرشون به اونها منتقل شده. آقا ما میلاد کیمرام رو دوز، چرا چنین نقش هایی بهش میدین آخه؟ :-/


***

" بیست و یک روز بعد" هم از فیلم های خوبی بود که اخیرا دیدم. فیلمی که به خاطر نوید کوچولوی ابد و یک روز انتخابش کردم. چقدر با وجود سن کمش خوب بازی می کنه این پسر! 


***

 و " نفس"، چقدر افسوس خورده باشم از اینکه انقدر دیر دیدم این فیلم رو خوبه؟ عااااالی بود. بازی تک تک بازیگرا به خصوص بهار و ننه آقا و شبنم مقدمی فوق العاده بود. اگه ندیدینش حتما دانلود کنین و ببینینش. کلی قربون صدقه ی استایل صورت کمی تا قسمتی کلاس ٣( فک پایین جلو) بهار رفتم.


***

اکران "ائو " خیلی محدوده. هفته ی پیش به توصیه ی دکتر میم تصمیم گرفتیم بریم ببینیم ولی دیرمون شد و به تک سانس اون روز نرسیدیم. موضوعش به نظرم جالبه: مردی از دنیا رفته و همه دور جسد او جمع شده‌اند اما این جسد از چشم تماشاگر دور نگه داشته‌ می‌شود. متوفی وصیت کرده که بعد از مرگ، جسد او را در اختیار دانشکده پزشکی برای استفاده علمی قرار دهند اما دخترش شدیدا مخالف است.

ایشالا دفعه ی بعدی!


+ هعییی!  "فرندز" عزیز دل من تموم شد!

زیباترین و بهترین ماه سال هم تموم شد... چکار می کنین شماها در غم فراقِ مهر؟

ِ



  • ۷۵۰

بنشین تا بگویم شرح چنگیز سبیل چخماقی که به روسری بنفشم چشم داشت را!

  • ۰۵:۰۹

١- واسه پدرجان پاورپوینت مقاله اش رو آماده می کردم. موضوع اش درباره ی تکنیک های جنگ روانی که مغول ها پیاده کردن و تونستن با استفاده از این روش ها عملیات نظامی شون رو به راحتی در ایران پیاده بکنن، بود. حالا جدا از وسواس علائم نگارشی که با آموزش های شباهنگ پیدا کردم و باید حتما بلافاصله بعد از پایان جمله نقطه بیاد، بعد یک فاصله و جمله بعد شروع بشه و پدرجان اصلا رعایت نکرده بود! من که سرم سوت کشید از تاکتیک هاشون: حمله مغول رو بلای آسمانی و نتیجه ی گناهان مردم جلوه دادن، تفرقه افکنی بین مردم با پیش کشیدن اختلافات مذهبی (سنی و شیعه)، قومی ( ترک و فارس و ...)، نژادی و طبقاتی، ایجاد رعب و وحشت شدید بین مردم با مُثله کردن، درست کردن کله مناره ها و ... . با دغل کاری وارد شدن هر مغولی با چندین اسب به میدان جنگ و راه انداختن مردم اسیر به دنبال سپاه تعدادشون رو بیش از چیزی که بود نشون دادن تا سپاه ایران بترسه که چقدر مغول ها زیادن، تطمیع حکام مسلمان به اینکه در مساجد برای چنگیزخان دعا کنن! دنبال کردن شهر به شهر سلطان محمد تا جایی که مانع از تفکر و گرفتن تصمیم درستش بشن. با ترس شدیدی که در بین مردم ایجاد کرده بودن فلج افکار مردم رو باعث شده بودن به طوری که : < یک سرباز مغولی مردی را اسیر کرد ولی سلاحی نداشت که او را بکشد. لذا به او گفت سر خود را بر روی زمین بگذار و تکان نخور. رفت و شمشیر بیاورد. وقتی برگشت دید آن مرد هنوز آنجاست و او را کشت! >

ایجاد ناامیدی در مردم با دستور چنگیزخان که زنان اسیر شهر به شهر گریه و زاری کنن، تخریب قنات ها، بریدن درختان، کشتن همه حیوانات حتی سگ و گربه و خیلی وحشی گری های دیگه! 

چیزی که جالب و شاید تاسف باره اینه که الان هم خیلی از روش ها داره پیاده میشه توی کشور و ما حواسمون نیست که چقدر اثرگذارن. مثل همین پخش سریع اخبار ناامیدکننده قتل و کشتار و تجاوز  به کودکان که داره واسمون عادی میشه؛ یا اختلافات فارس ها و ترک ها و لرها و کردها و غیره، خدایی چند بار تا حالا جک های قومیتی گفتیم و خندیدیم به هموطن هامون؟! 

تاریخ مرتب در حال تکراره و ما درس نمی گیریم که نمی گیریم!


٢- بهترین روش درمان فِسُردگی در خانم ها، خرید درمانی می باشد. هرچند الان ما معترضیم به سایز مانتوها، چرا کسی پاسخگو نیست؟ تا وقتی ٣٨ بودیم همه مانتوها سایز ٣٦ داشتن، الان که سایز کم کردیم همه مانتوها از ٤٠ شروع میشن و توی تنمون زار میزنن! ما هم می زنیم توی کار free size که الان مُد می باشد! باشد که اگر خوب نگه داری کنیم از آن، بتوانیم در بارداری چند سال آتی خود استفاده اش بُنماییم! :-/

حالا آن به کنار مانده بودیم با زنی که در روسری فروشی هر روسری به سر می کردیم، از سرمان می کشید و می گفت من هم می خواهم، چه کنیم! بنفش سر می کردیم می گفت بده به من، نارنجی سر می کردیم می خواست! آخر دستش را کشیده و به کنار دسته روسری ها برده و گفتیم: جان بچه ات بی خیال ما شو، خودت انتخاب بُنما!


٣- یکی از دوستان من رو به چالش معرفی لپ تاپ دعوت کرده. والا لپ تاپ من ابزاری ترکیده بیش نیست، پس معرفی نمیخواد! فقط کار پایان نامه ام رو باهاش انجام دادم و الان باهاش فیلم می بینم. همه کارهام با گوشی ام انجام میشه. حتی ٩٩.٩٪؜ پست هام رو هم با گوشی می نویسم! 


٤- وقتی این پست بهار رو خوندم، یاد خاطره ای از دوران درخشان مدرسه ام افتادم! کل تابستون های اول راهنمایی تا سوم دبیرستانم رو کلاس زبان می رفتم، هرچند الان خیلی از معلومات زبانی ام فراموش شده! بعد یادمه سوم راهنمایی بودم و احساس شاخی می کردم توی زبان، مخصوصا اینکه دوم که بودیم دبیرمون یک سری از سوالاتش رو از من می پرسید. دبیر زبان سوم راهنمایی مون، خانم مسنی بود که اون سال بازنشسته میشد. جلسه اول رفت روی تابلو دو تا خط نزدیک به هم کشید و شروع کرد از اول حروف انگلیسی رو به ما آموزش دادن! آقا ما رو میگی؟ خنده مون گرفته بود. هی پچ پچ و خنده بود که از ته کلاس که من اونجا نشسته بودم بلند می شد. اومد بالای سرم و دید که چیزی نمی نویسم! گفت واسه چی می خندی؟ با اعتماد به نفس پا شدم و اعتراض کردم به آموزشش! گفتم من که انقدر زبانم خوبه و حروف رو می چسبونم به هم و می نویسم، الان a,b,c بنویسم؟ نتیجه چی شد؟ تنبیه به اینکه هر کدوم از حروف رو خوانا توی یک صفحه انگلیسی تمرین کنم و جلسه بعد بیارم و بدتر از اون یک تخته پاک کن درست کنم. از دعوایی که بابام حین بریدن موکت و چوب و درست کردن تخته پاک کن کرد، چیزی نمی گم ولی انقدر بعد از اون بچه ی سر به راهی شدم که همین دبیر کذایی عاشقم شده بود و یه بار کلاس رو دستم سپرد و گفت نقش دبیر زبان رو ایفا کن! هر جایی هستی سلامت باشی خانم ایزدی...


٥- کتاب صوتی یکی از نعمات جالبی بود که به تازگی کشفش کردم! انقدر خوبه دراز بکشی و چشمات رو ببندی و واست کتاب رو بخونن که نگو! قشنگ بر میگردی به دوران کودکی و قصه های آخر شبی که واست تعریف می کردن تا بخوابی.


٦- خیلی وقت بود پست به این طولانی ای! ننوشته بودم. خوشم میاد از طویله نویسی. جایزه ی اونایی که تا آخر خوندن اینه که بیان یکی یه دندون واسشون بکشم و بهشون یادگاری بدم! :-))

عنوانم هم عجیب غریبه می دونم، خواستم نشون بدم بندهای مختلف به هم ربط دارن! بعله! 

  • ۵۲۴

دانشگاه فرصت خوبیه برای بزرگ شدن!

  • ۱۶:۱۹

بجز پسرهای فامیل ( cousin) و یکی دو نفر دیگه که باهاشون صمیمی هستم، همیشه سعی ام اینه که با افراد ذکوری که بزرگ شدن و قد کشیدن، با ضمایر مخاطب جمع حرف بزنم. بگذریم از بیمارهای پسر ١٨-٢٠ ساله ای که اول کار بهشون میگم: شما و وقتی می بینم میترسن از من و دم و دستگاهم، واسم مفرد مخاطب میشن: خاله باز کن دهنت رو!

چسبیده بودم به میز مسئول آموزش که معدلم رو درست کن و نمره ام رو اشتباه وارد کردی؛ که خانم ٤٥-٤٦ ساله ای با برگه ای نزدیکم شد. نگاه کردم دیدم برنامه ی ترم اول دستشه! به خودم گفتم: " یا استخدوس! با این سنش اومده دندونپزشکی بخونه؟! جامعه داره به چه سمتی می ره واقعا؟!" بهم گفت: "خانم این برگه رو نگاه کنین! اینا خوب جواب نمیدن بهم! امروز کلاس ها شروع میشه؟ " در لحظه ای که داشتم از برگه، برنامه ی درس های ترم اول رو نگاه می کردم پسرکی تپل، با عینک دور مشکی، صورت پر از جوش، و با سبیل و ریش های یکی بود، یکی نبود! وارد کادر شد. فهمیدم دانشجوی محترم ایشون هستن که با مادرشون برای ثبت نام مراجعه نمودن! یکم خنده ام گرفت ولی زود جلوش رو گرفتم: " ببینین! تو باید برنامه رو بذاری جلوت! طبق روزهای هفته مرتبش کنین! مثلا نگاه کن. اممم... یکشنبه ها روانشناسی دارین ٨-١٠... باید ببینی کدوم درس یکشنبه ها ساعتش بعد از اینه، بذارینش بعد از این! "

یعنی یه نگاه به ریش و سبیلش می کردم بهش میگفتم: شما! بعد چشمم به مامانش میوفتاد بهش می گفتم: تو! و دلم می خواست لپش رو بکشم! خب چرا خودتون رو سوژه خنده می کنین فرزندانم؟! روز اول دانشگاه رو با مادرشون میرن آخه؟! حالا اون هیچی، مامانتون باید دنبال کلاستون بگرده؟ درسته یه دختری بود شیش سال پیش تو ساختمون های اداری، دنبال کلاسش می گشت ولی خودش بود، تک و تنها. البته من هم نمی شناسمش! :دی


  • ۸۴۱

اینم از این...

  • ۱۵:۰۴

غول فارغ التحصیلی هم با گرفتن نزدیک به ٤٠ تا امضا از اساتید راهنما و داور، پرستارهای بخش ها و هر سوراخ سمبه ای که توی دانشگاه وجود داشت و من توی این ٦ سال گذرم بهشون افتاده و نیوفتاده بود، ناک اوت شد.

 کلید کمدهام رو تحویل دادم. روپوش و مقنعه ها و جعبه ی ابزارم رو برداشتم تا ببرم خونه. با بدبختی آرتیکولاتور گم شده ام رو پیدا کردم و از دادن جریمه معاف شدم! حساب کتابخونه ام رو بستن و دیگه نمی تونم کتاب بگیرم. حسابداری گفت هیچی بدهی نداری. کارت سلف و کارت دانشجوییم رو ازم گرفتن. کارت سلف رو به راحتی تحویل دادم چون دل خوشی از غذاهای سلف نداشتم؛ ولی کارت دانشجوییم رو که چند ماه پیش، برای بار دوم المثنی اش رو گرفته بودم، با ناراحتی تحویل دادم! به مسئول بایگانی با لبِ بَرچیده گفتم: واقعا میخواین ازم بگیرینش؟! خنده اش گرفته بود. از حراست دانشگاه امضا گرفتم که تایید کنن مشکلی ندارم! وقتی تموم و خیالمون راحت شد، با دوستم برای آخرین بار رفتیم تریا و بستنی خوردیم و بعد رو به روی دانشکده ی پزشکی که دو سال علوم پایه اکثرا اونجا بودیم، عکس یادگاری گرفتیم. یاد خاطره ای روز اولم افتاده بودم که کلاس بافت شناسی داشتیم و من رفته بودم توی ساختمان های اداری و گفتم: ببخشین کلاس ترم یکی ها اینجا برگذار میشه؟! چقدر خندیدن بهم! یا وقتی که همون روز بی توجه به پسرها که با دهن پُر و باز نگاهمون میکردن با دوستم رفتیم توی تریای آقایون نشستیم و با تذکر مسئولش فهمیدیم توی دانشگاه اون طور هم که فکر می کنی مختلط بازی نداریم! 

 ٦ سال مثل برق و باد گذشت. دوره ی سخت کم نداشتیم ولی بالاخره گذشت. دیگه باید منتظر نظام پزشکی باشیم.  واقعا حس راحتی دارم، هرچند از الان دلم تنگ تک تک لحظات این ٦ سال شده...

  • ۶۱۳

آقای آنگل و خانم توربین، خواب خوشی را برای شما آرزومند هستن!

  • ۰۱:۰۷


+ کشته مرده ی رابردمی* هستم که به عنوان پتو روشون انداختن!


* به همراه وسیله ای قاب شکل می بندیمش داخل دهان بیمار و دور همون دندونی که میخوایم عصب کشی اش کنیم. 


  • ۳۲۶
۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan