- سه شنبه ۳ اسفند ۹۵
- ۱۹:۴۰
- ۹۰۹
میگم بد نباشه الان که ایام ولنتاین ه، من عجق مجق ندارم و یاد خاطره ای از یکی از مریض هام در یکی از سفرهام افتادم؟!
1. خانوم هایده داره فریاد میزنه 'یه دل تو سینه دارم، میخوام اونم فداش شه، می خوام، میخوام، میخوام اونم فداش شهههه* ' من هم تند و تند مبل ها رو تمیز می کنم...
میدونین؟ هر چند سال هم که بزرگ بشم، باز هم موقع مهمونی، وظیفه ای جز تمیز کردن چوب های مبل، نرده های راه پله یا درست کردن سالاد نخواهم داشت! وظایفی که از 10 سالگی، زمانی که طفلی بیش نبودم بهم محول می شده...
میگین چرا جارو نمیزنی؟ چرا شیشه پاک نمی کنی؟ چرا غذا نمی پزی؟ خب چون مادر جان شکوه فقط کار خودش رو در این زمینه ها قبول داره به این برکت قسم! البته من هم علاقه ی چندانی به شیشه پاک کردن و جارو زدن ندارم ها! ولی خب آرزو به دل موندم مامانم از طعم یکی از غذاهای جدیدی که درست میکنم، خوشش بیاد و توی ذوقم نزنه!
فقط خواستم بگم هر چقدر هم بزرگ بشیم، باز هم از نظر والدینمون بچه ایم و تغییری نکردیم...'نگاش قلبمو دزدید منو صید خودش کرد، با حرفای قشنگش منو خام خودش کرد ' :-/
2. عمو جان گفت: این آقا سعیدی که می بینین اون هفته رفته دندونپزشکی، دندون 7 اش درد می کرده ولی دندون 6 اش رو عصب کشی کردن!
من با ژست دفاع از همکار: خب احتمالا بررسی کردن دیدن دندون 6 اشون عامل درده، دندون بی مشکل رو که دست نمی زنن!
آقا سعید: آخه الان هنوز دردم ساکت نشده. راستش رفتم کلینیک بووووق! بعد گفتم دندونپزشکی که برام کار کنه هر کسی باشه ولی خانم نباشه، ریشو نباشه!!!
من در حالی که به افق موردعلاقه ام زل زدم، به سختی از افق خارج میشم: خب تقصیر خودتونه! خانم ها دقت بالاتری دارن!
3. بخاطر مرگ حسن جوهرچی این بازیگر مظلوم و جنتلمن خیلی ناراحت شدم، در پناه خدا باشی محمد در پناه تو...
* عاشق ترین از بانو هایده
اکثرا توی ماشین محض تنوع رادیو آوا گوشی می کنم. نمی دونم حکمتش چیه که تا وقتی توی ماشین ام، همش آهنگ های طولانی فولکلور ( لری، گیلکی، ترکی و ... ) که یک کلمه اش رو هم متوجه نمی شم، پخش میشه ولی وقتی آهنگهای نوستالژیک قدیمی، سنتی حال خوب کن و ترانه ی جدید که مورد علاقه ی من هستن، می خوان پخش بشن به مقصدم رسیدم و باید از ماشین پیاده شم؟!
امشب وقتی می خواست الهه ناز رو بذاره و نزدیک خونه بودیم، از مامان خواستم رسیدیم بره بالا چون تصمیم داشتم بمونم توی پارکینگ و به آهنگ مورد علاقه ام گوش بدم، چه معنی داره انقدر قوانین مورفی روی من پیاده بشه آخه؟! مثلا جوری که من تنبل جرئت ندارم ماشینم رو بشورم؛ چون مطمئنم فردای اون روز دقیقا همون زمانی که من بیرونم، بارون سیل آسا میاد و وقتی ماشین رو زیر یک سقف رسوندم، آسمون خشک خشک میشه! مادر جان شکوه که قشنگ اعتقاد پیدا کرده و میگه: مهربون باش! حالا تو بشور ماشینت رو، این وسط یه بارونی هم بیاد که اشکال نداره، ثواب کردی!
خلاصه که داشتم می گفتم تو پارکینگ موندم، جاتون خالی بعدش هم یک آهنگ خوشگل از استاد محمد نوری پخش کرد و کلی حالم رو خوب تر کرد، برای مورفی هم خط و نشون کشیدم که از این به بعد وضع همینه، می مونم تو پارکینگ و آهنگم رو گوش میدم، تو هم هر چقدر دوست داری لجبازی کن!
+ قسمتی از متن درسم که برام عجیب و ناراحت کننده بود: در اختلال هایپوفسفاتازیا، فرد وفتی دستش را در دهانش کند، دندان خارج می شود؛ حتی با ضربه ی خفیف هم دندان می افتد...
+ میشه دعا لطفا؟! ؛)
جای شما خالی جمعه ی هفته گذشته سر میز نهار بودیم و داشتیم داداشی رو دسته جمعی سرزنش می کردیم که چرا وقتی امتحان علوم به این مهمی داری، الکی میگی آمادگی دفاعی دارم و چند روزه داری خوش گذرونی میکنی و هیچی نخوندی تا الان؟!
ناهارش رو طبق معمول سریع خورد و رفت توی اتاقش در رو بست و مشغول درس شد، دنبالش رفتم که اگه ناراحت شده از دلش دربیارم...
- استرس گرفتی که گفتیم چرا درس نخوندی الان وقت نداری؟
+ نع! استرس چیه؟! میخونم زود.
- پس چرا سریع اومدی تو اتاقت؟
+ چون خودت یک ماه پیش گفتی معدلت از 19 و نیم کمتر بشه، به بابا میگی کامیپوترم رو جمع کنه! اگه علومم رو زیر 18 بشم طبق محاسباتم کامپیوتر بی کامپیوتر!
با تعجب گفتم: من گفتم؟! اممم.... آهان... آره! خوب بخونیا! فقط دلم میخواد معدلت کم بشه!
( جذبه خواهر بزرگتری رو داشتین؟! هر چند فراموش کرده بودم که تهدیدش کردم!! بچه باید درس بخونه، دهه! )
سر همین وعده ی کذایی ناهار، خواهرم نوشابه رو باز کرد و یه لیوان پر برای خودش ریخت و آخرای نوشیدنش گفت: اه! چقدر بدمزه بود! مامان و بابا هم هر کدوم نصفه لیوان خوردن تا ببینن راست میگه یا نه! و گفتن: نوشابه هم نوشابه های قدیم، چقدر طعمش بد شده! من هم که اکثرا دوغ دوست دارم و خیلی با غذای برنجی نوشابه نمیخورم؛ یک دفعه داداشم در نوشابه رو نگاه کرد! باورتون نمیشه تاریخ انقضاش برای تیر ماه بود! هیچی دیگه خواهرم تا عصر نشسته بود تو آشپزخونه، می گفت برا چی برم درس بخونم؟ من که دارم می میرم! :)))
+ هنوز هم وقتی یاد کلمه ی سبز اسپناقی می افتم، خنده ام میگیره... چطور یکی میتونه رنگ سبز یک چادر رو اینجوری توصیف کنه: اییییی! با اون چادور سبز اسپناقیش! خوب شد ردشون کردین رفتن!
+ اولین نوشته ام با تگ برادر جان! نمی دونم چرا انقدر کم سوژه است این بچه؟!
+ وقتی با یک پست، 3 تا از کلید واژه هام رو می نویسم...
(من در حال گذر از یکی از راهروهای دانشکده)
- اصن نمی دونین دندونام چه شکلی بودهااا! شتری بود!
( می ایستم و به چهره ی ظریف پیرزن ساده دل که داره با آب و تاب برای بقیه بیمارها خاطره تعریف میکنه، نگاه میکنم...)
- بعد اومدم اینجا، دانشجوئه نتونست دندون شتریم رو بکشه، هی زوور زد نتونس.. هی زور زد نتونس!
( لب شتری رو شنیده بودیم ولی دندون شتری رو نه!
در حالی که میخندم از کادر خارج میشم!)
خزنده های روسی حمله کردن به وبلاگم! برای تک تک پست ها نظر گذاشتن، میرم میام میبینم ده تا کامنت گذاشتن!
فازشون چیه خدایی؟!
مثلا این یکی از کامنت هاشونه برای یه پست مخصوص شب جمعه! فکر کنم شب جمعه رازی بوده که بالاخره این ها تونستن جوابش رو اینجا پیدا کنن! هر چند جزو آرمان های این بلاگ چنین چیزی نبوده، ولی شده دیگه :|
هر شب، دقیقا هر شب! باید از نو برای خودم فلسفه ی مسواک زدن رو توضیح بدم تا نیمه ی تنبل وجودم، اجازه ی از جا بلند شدن و مسواک زدن رو بهم بده...
انصافا این حجم زیاد جدال درونی برای مسواک زدن شبانه، اون هم برای کسی که روزها زبونش مو درمیاره از بس به بقیه میگه مسواک بزنین، نخ دندون بکشین، مایه ی خجالته!
اف بر تو باد ای ...!!
#از جمله اعترافات یک دنتیست آینده
د: هوپ دیشب خوابت رو دیدم از صبح تا حالا جلوی چشممه!
ه: عه چی دیدی؟
د: خواب دیدم تو یه لباس عروس آبی پوشیده بودی... من یه لباس عروس سفید... چندتا دختر دیگه هم بودن که یادم نیست کیا بودن ولی لباسای مجلسی پوشیده بودن اونا! بعد یه سری در بود که باید از اینا رد میشدیم یه دنیای دیگه اونور در بود که نسبت به دنیای اینور در خیلی بهتر بود :دی
هوپ جونم نمیریم :)))