شَلَم شوربایی به مناسبت هزارمین روز میلادت...

  • ۱۴:۴۸

٩٩٣- ریا نباشه ما تو پانسیون مشکلی واسمون پیش بیاد میریم در اتاق انتهای راهرو رو می زنیم و می گیم اجازه هست؟ بعد همخونه شماره ١ از رو تختش پا میشه و اختصاصی ویزیتمون می کنه و حتی فرداش خودش از داروخونه مرکزش واسمون دارو می گیره و به خوردمون میده! دیروز هم که طوفان به پا بود و نزدیکی های پانسیون یک مشت خاک پاشید توی چشم هام؛ کورمال کورمال رفتم داخل. هر کار کردم ذرات خاک خارج نمی شدن و حس کوری بهم دست داده بود که دکترجانمون هم رسید و نجاتم داد! 


٩٩٤- به همراه غذا سالاد خوردن ( شیرازی و فصل) یا سالاد میوه درست کردن شبانه و به جای شام خوردن، روند معمول زندگی منه و فکر می کردم این مورد از معدود شباهت های من و همخونه شماره ٢ ست، چون اول هر هفته میریم و اندازه یک هفته آب معدنی و میوه و لوازم سالاد می خریم و سعی می کنیم حتما تا آخر هفته تمومشون کنیم؛ ولی همخونه چند روز پیش اعتراف کرد که اصلا اهل سالاد و میوه نبوده و توی این چند ماه از من تاثیر گرفته و میوه و سالادخور شده! پس نتیجه می گیریم که ما به این دنیا اومدیم که تاثیرگذار باشیم، حتی اگر این اثر در حد اصلاح رژیم غذایی همخونه ات باشه! بعله!


٩٩٥- با بیمارهای منتال ریتارد( عقب افتادگی ذهنی) درست باید شبیه به اطفال رفتار بشه. وقتی داشتم با احتیاط دندون سمانه ی ٣٤ ساله رو لق می کردم و چشم های سبزش حواسم رو پرت می کرد، همش یاد حرف خانم نون می افتادم که قبلا بهم گفته بود: " زن برادر سمانه می رفت دوره ی آرایشگری می دید و سمانه رو همیشه به عنوان مدل با خودش می برد و آرایشش می کرد. هر بار سمانه با ذوق و شوق دنبالش می رفت چون عاشق این بود که ساکت بشینه و آرایش عروس روش پیاده بشه و همه از خوشگلیش تعریف کنن. سهم اون از این دنیا همینه بیچاره... " 


٩٩٦- کتاب "کوری" از ژوزه ساراماگو یکی از زیباترین رمان هاییه که تا به حال خوندم. فکر می کردم " بینایی" هم به همون جذابی باشه. نشون به اون نشون که اولین ماه طرحم شروع به خوندنش کردم و ١٢ تا کتاب بعد از اون خوندم و نمی تونستم بشینم سر این کتاب! ولی چون عادت دارم بااااید یک کتاب رو حتی اگه جذاب نباشه واسم، تمومش کنم تا ببینم آخرش چی میشه انقدر زدم توی سر خودم تا بالاخره هفته ی گذشته به پایانش رسیدم. به حدی ذوق کرده بودم که به همخونه ها و خواهرم گفتم، شما هم بدونین که موفق شدم بالاخره! :-)))


٩٩٧- این بار که خوشبختانه خود آرایشگر محترم، تا حدی سکوت اختیار کرده بود و به کارش مشغول بود، خواهرش بالای سرم ایستاده بود و مدام می گفت: موهات رو رنگ کردی؟ هی من می گفتم: نه موهای خودمه و اون باز با تعجب می گفت: الکی نگوووو! تابلوعه رنگش طبیعی نیست ته مایه اش به سرمه ای می زنه! 

دیگه آخر سر گفتم: آخه مگه مرض دارم دروغ بگم؟! موهای خودمه! 

این بار از موضع دیگه وارد شد: چرا موهات رو رنگ نمی کنی؟! دو سه درجه روشن کن کلی عوض میشی!

دلم می خواست بگم به شما ربطی نداره ولی گفتم -دوست ندارم! 

به موهای بلوندش دست کشید و با ناز گفت: می دونی آخه من اصلا از موی مشکی خوشم نمیاد! 

-ولی من عاشق موهامم! بلوند دوست ندارم، تا آخر عمرم وقت دارم واسه روشن کردن موهام! 

-عه مگه ازدواج نکردی؟! 

پیش خودم گفتم خدایا یه موضوع جدید پیدا کرد، اخم هام رو کشیدم توی هم: نخیر! 

اینجا بود که خواهرش زبون باز کرد و گفت: بسه دیگه اذیتش نکن! 

من: :-/


٩٩٨- " بابام چند روز پیش شما رو سر میدون شهر دیده بود و بهم گفت: خانوم دکترتون شوهر نمی کنه؟ واسه داداشت خوبه ها! بعد من گفتم: بابا چی میگی؟ دندونپزشک زنِ پرستار نمیشه که، به کمتر جراح قلب راضی نمیشه! بعد هعی بابام اصرار کرد" همون موقع عکس پروفایل داداشش رو جلوی صورتم گرفت " داداشم از ما دو تا خواهر خوشگلتره" در حالی که به بینی عملی و ابروهای برداشته ی صاحب عکس خیره بودم، به سکوتم ادامه دادم، چون دختر خودش حرف می زد و خودش هم جواب خودش رو می داد و نیازی به عکس العمل من نبود! هم زمان از ذهنم گذشت: " این چندمین دفعه ایه که پدری من رو برای پسرش پسندیده؟! و من چقدر نمی پسندم این طور پسندیدن رو! "


٩٩٩- پیرزن وارد اتاقم شد و خودش رو روی صندلی کنار دستم به نوعی پرتاب کرد و نفس نفس زد. 

-خانوم دکتر این دندونم رو( دستش رو به طور کامل روی تک دندون باقی مونده ی فک پایینش که دندون نیش بود، گذاشت) صاف کن واسم! میخوره به اینجا( لثه ی فک بالاش رو نشون داد) زخمش کرده. معاینه اش کردم: حاج خانوم این یک دونه دندون به هیچ دردی نمیخوره، من کوتاهش هم بکنم باز فکتون رو بیشتر می بندین و دوباره لثه تون رو زخم می کنین. باید بکشین و دندون مصنوعی بذارین!

- نههه! بدم میاد! 

-خب آخه این یک دونه دندون فک پایین به هیچ دردی نمیخوره!

- چرا خانوم دکتر باهاش چادرم رو این طوری ( لبه ی چادرش رو بین دندون نیش بالا و پایینش گرفت) جمع می کنم!

من؟ غش کرده بودم از خنده!


١٠٠٠- آخی... دیدین وبلاگم هزار روزه شد؟ بچه ام قد کشیده قربونش برم...


  • ۱۰۳۶

به چشم خاله ای، چه قدی کشیدی!

  • ۱۴:۴۰

هنوز نمی دونم چه فرآیندی اتفاق میوفته در ذهن چموش من و حواسم کجاست وقتی که به مرد بالای سی سال و دختری که فقط یک سال از خودم کوچیکتره یا زنی که جای مادرمه، میگم: " باز کن دهنت رو خاله! "

بعد از این جمله، برای چند لحظه سکوت سنگینی حکم فرما میشه و بعد بلااستثناء خودم و بیمار و دستیارم می زنیم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. 


+ دقیقا نمی دونم چِمه ولی نوشتنم نمیاد. این پست کوتاه رو نوشتم تا ببینم حال و هوای نوشتنم برمیگرده یا نه.


  • ۵۵۰

ُتحفه ای برای دوست...

  • ۱۵:۰۶

بفرمایین ترشی،

تازه ی تازه،

داغِ داغ،

زوم کنین تا بهره ی کافی رو ببرین...


بعدا نوشت: عکس حذف شد!


هر چی گفتین توی دلتون، خودتونین با عرض معذرت! :-))))


  • ۷۷۰

جوان تر یا پیرتر؟! این بار مسئله این است!

  • ۱۲:۰۷

عاشق اون بیمارهایی هستم که در می زنن و میان داخل و به در و دیوار با تعجب نگاه می کنن و رو به من میگن: دکتر نیستش؟ نمیاد؟

من هم لبخند سردی ( !! ) می زنم و میگم: خودم هستم. 

قیافه ی خجالت کشیده شون، همیشه به خنده می اندازه من رو!

***

به مکالمه ی من و زن و شوهر مسن دقت نومایید: 

من: چند سالتونه خانم؟ 

شوهر: ٦٣ سالشه! پیر شده دیگه! 

در حین اینکه دارم عکس می نویسم، نگاهم به سن زن توی دفترچه میوفته: عه خانم ٦١ سالتونه!

زبون زن باز میشه: دیدی ٦١ سالمه! هی می خوای سن من رو بالا ببری!

شوهر: الکی نوشته اونجا خانم دکتر!

زن: چون از من چند سال کوچیکتره و ده ساله دندون مصنوعی داره، حسودیش میشه بهم خانم دکتر!

شوهر: شما زنا پیر می کنین ما رو! هه هه الان هم که می خوای بکشی دندونای آهکیت رو، تو هم دندون مصنوعی میذاری! 

زن: من پیر کردم تو رو؟! خودت پیر بودی.

شوهر: ....

زن: ...

شوهر: ....

زن: ...

من: :-)))))))


+ فراوان تفاوت سنی معکوس بین زن و شوهرها دیدم اینجا. زن ٥ سال بزرگتر، ٣ سال بزرگتر و غیره. طوری که وقتی پسر درشت هیکلِ جوان با زن همراهش اومد داخل گفتم حتما زنشه ولی ٧-٨ سالی بزرگتره از پسر. کاشف به عمل اومد که اون زن مادرش بوده نه همسرش! ماشالا بزنم به تخته خیلی خوب مونده بود، البته پسر هم چند سال بزرگتر از سنش به نظر میرسید! 

اون بیمار نوجوان خوش خندهه بود که ماجراش رو تعریف کردم، این دفعه وقتی متوجه شد که ازش ده سال بزرگترم شاخ درآورد. می دونستین بی آرایشی شما رو جوان تر نشون میده عزیزانم؟! این هم از نکات مثبت طرح در منطقه ی محروم! 

***

روم به دیوار، روم به دیوار... ولی امروز باز بلا سرم اومد. حین کشیدن، دندون لق شد و الواتور دَر رفت و محکم رفت توی انگشتی ( شست له شده اخیرم!!) که برای ساپورت زبون و فک بیمار پشت دندون مریض گذاشته بودم  و زخم شد! بیمار مشکوک نبود ولی از بس همکلاسی هام، استرس وارد کردن که اگه این طوری شد، حتما بفرستین مریض آزمایش ایدز بده که از بیمار تست رپید گرفتیم. نتیجه منفی بود خداروشکر.



از طرفی واقعا عذاب وجدان می گیرم وقتی بیمار با دندون درد میاد و به خاطر سختی کارش و توصیه پزشکم، دندونش رو نمی کشم و ارجاعش میدم به مطب های سطح شهر. متاسفم که کاری غیر از ارجاع از دستم برنمیاد. :-(


  • ۸۸۲

فراموشت نشه زنجیر، شنیدم جاده لغزنده است!

  • ۱۵:۵۷

الاول- پسر جوون وارد اتاقم شد و گفت که پدرش سکته مغزی کرده و دندون هاش لق شدن و می ترسه دندون ها بیوفتن ته حلق پدرش، عکس دندون های پدرش رو نشون داد و با نگرانی پرسید: بیارمش شما دندون هاش رو می کشید خانم دکتر؟ گفتم بله فقط نامه از پزشک مرکز بیار واسم. ساعتی بعد، پسر دوباره در زد و گفت پدرم رو آوردم، آنتی بیوتیک رو هم همون طور که گفته بودین، یک ساعت پیش خورده. بیایم داخل؟ اجازه دادم. ویلچر پدر پیرش رو با باز کردن هر دو لنگه ی در داخل آورد و به سمت یونیت برد. دوباره نگران پرسید: میشه روی همین ویلچر واسش بکشین؟ سخته روی یونیت بخوابونمش. دندون های پیرمرد رو معاینه و کردم و گفتم: بله که میشه. چراغ یونیت رو بالای ویلچر تنظیم کردم و خم شدم و سریع دندون هاش رو کشیدم. پسر با وسواس پرسید: کامل در اومد دیگه؟ گفتم: بله خیالتون راحت و فکر کردم: چه پسر خَلف و خوبی...


الثانی- دوستم میگه مگه دستت درد نمی کنه؟ خب نکش! ولی باز وقتی دندون غیرقابل نگه داری می بینم، دلم می سوزه و به خودم میگم آروم آروم لقش کن و بکش واسش. دندون پره مولر دوم پایین( پنجمین دندون از خط وسط) کاملا پوسیده رو با حوصله لق کردم. ریشه کش رو داخل دهان بردم ولی نمی تونست ریشه پوسیده رو بگیره. اِلِواتور ظریف رو وارد حفره دندون کردم و بردم زیر ریشه و هولش دادم بالا. دندون انگار فنر زیرش باشه، پرید از دهان بیرون و محکم خورد تو صورتم و افتاد روی زمین!! طبیعتا صورتم خونی شد! :-/


الثالث- دیدین روی الاغ چطوری می شینن؟ ندیدین؟ خب اسب سواری رو که دیدین! حکایت یک سری از بیمارهای منه که تا روی یونیت میخوابن، پاهاشون رو می اندازن این طرف و اون طرف یونیت! قشنگ کلاس کاری سفینه ی فضایی من رو (به بچه ها میگم اسم یونیتم سفینه فضاییه!)، با ژست خر سواریشون میارن پایین!


الرابع- وقتی بی حسی فک پایین برای اطفال می زنم و نصف فک به اضافه لبشون بی حس میشه، آخر سر یک رول پنبه سمت مخالف دندونی که کار کردم میذارم و به بچه میگم گاز بگیره. این طوری هم به ترمیم سمت مقابلش فشار نمیاره و نمی شکنه و هم اینکه به لبش آسیبی نمیزنه. کلی به مادر سینا توصیه کردم حواستون باشه رول پنبه رو تا یک ساعت گاز بگیره؛ اون وقت از اتاق که بیرون رفته بودن، دهان بچه اش رو شسته و پنبه رو دور انداخته بود. یک ربع بعد، بچه رو با دهان خونی آورد که پانسمانش کنده شده. نگاه کردم دیدم لب خونی بچه پر از جای دندونه. بچه ها وقتی می بینن بی حس شده لبشون، خوششون میاد و هی با کنجکاوی لبشون رو گاز می گیرن! سینا کوچولو هم تا تونسته بود، لبش رو محکم گاز گرفته بود. دلم ریش شد و با افسوس به مادرش که شرمنده شده بود، نگاه کردم...


الخامس- واسه دو تا از دندون های قدامی بیمار ترمیم زیبایی انجام دادم. یکی از دندون هاش کاملا کج بود و پوسیده، تراشش دادم و کلی وقت گذاشتم و با وسواس خوشگلش کردم. عکس اول و پایان کار گرفتم ( نور توی عکس دوم افتاده، وگرنه کاملا همرنگ دندون های کناریشونن) . خود بیمار هم عکس پیش از عمل! گرفت. کارش که تموم شد گفتم برو جلو آینه لبخند بزن ببین دوست داری؟ گفت نه خانوم دکتر عجله دارم مهمون دارم. میرم تو خونه به شوهرم میگم پولش رو بده تا بخندم واست! خندیدم و گفتم: باشه شیطون! برو دلبری کن واسش!


السادس- برف بیاد ولی تنها باشی و کسی نباشه که باهاش برف بازی کنی. تنها فایده ای که واسم داشت این بود که وقتی شست دست راستم بین در ماشین گیر کرد و ناخنش له شد، سریع یک گلوله برف روش گذاشتم. زیر ناخنم که کبود شد ولی امیدوارم ناخنم کشیدنی نشه. چرا من انقدر با دست هام نامهربونم؟!  


 *عنوان جاده لغزنده است از داماهی 


  • ۸۷۰

پاستیل خورندگانیم!

  • ۰۰:۳۴

انقدر رفتار و عادات من و همخونه متفاوته که وقتی یک شباهت پیدا می کنیم کلی ذوق می کنیم. به مکالمه اخیر ما توجه فرمایید:

-هووووپ!

-جانم؟

-یه شباهت دیگه هم داریم.

-چی؟

-جفتمون عشق پاستیلیم!

-اممم! من یک هفته است به جرگه ی عاشقان پاستیل پیوستم ها، بخاطر دستم هی خوردم هی خوردم تا عاشقش شدم. البته مامانم می گفت دیروز توی برنامه خانواده، دکتره گفته پاستیل هیچ تاثیری توی ژلاتین و کلاژن سازی نداره!

-وایسا ببینم...چی؟! تو تااازه از پاستیل خوشت اومده؟ 

-خب آره!

-قبلش پفک میخوردی؟

-چه ربطی داره؟ خب آره! 

-میدونستی وقتشه؟

-وقت چی؟

-دختر وقتشه! مگه نشنیدی دختری که از پفک برسه به پاستیل خیلی می فهمه؟

من: :-/

بگو: آااااا... 

***

امروز آروم آروم کارم رو شروع کردم. گویا درد دستم بعد از باز کردن گچ، بخاطر خشک شدن عضلاتم بود. وقتی دو سه تا دندون رو با احتیاط کشیدم و دندون فاطمه کوچولوی مظلوم رو ترمیم کردم، متوجه شدم که خوشبختانه دردم خیلی کمتر شده. 

باید برم تو کار دَمبل و حلقه ی لاستیکی برای تقویت مچ هام. نباید اجازه بدم دردش مزمن بشه. تا اینجای کار خیلی از دستیارم راضی بودم. بیچاره با اینکه خودش کمر درد داره امروز در حین کار، هی غصه ام رو می خورد و میومد کمر و گردنم رو با اصرار ماساژ می داد! تازه بنده خدا هر روز واسم کیک و شکلات انار میاره و به زور به خوردم میده و میگه: بخورین شما خیلی ضعیفین! 

  • ۴۵۷

کجا؟! بودین حالا، تازه چای دم کردیم!

  • ۱۱:۴۰

حالا گذشته از حجم زیاد لوس کردن خودم واسه خانواده ی گِرامم در این چند روز گذشته که پاستیل می خوام واسه دستم خوبه و نمی تونم صبحونه بخورم نون ترید کنین واسم و قاشق آخر غذای ته بشقاب رو نمیتونم بخورم و قرار دارم منو نیمچه آرایشی بکنین و کلی لوس بازی های چندش آور دیگه! و ذخیره ی مهر و محبتشون واسه هفته های تنهایی پیش روم و غصه ی ایام عید از الان که به احتمال زیاد تا چهارم فروردین فقط تعطیلیم و بعد از اون باید برم شهر طرحم و واسه سیزده به در برگردم خونه [ نفسش از پشت سر هم گفتن جملات بالا می گیرد! پس نفسش را تازه می کند.] من عاشق اون مادر و خواهرایی هستم که در به در دنبال عروس دانشجوی دندونپزشکی/پزشکی هستن واسه گل پسرشون و فقط افق های خیلی دور رو می بینن که عروس کار می کنه و کمک دست پسرشونه تا به قندِ عسلشون خدای نکرده فشار زندگی زیاد وارد نشه. بعد همین مادرها، وقتی تماس می گیرن و می فهمن عروس رویایی موردنظرشون طرحیه تا حداقل یک سال و نیم دیگه و به افق کوتاه مدتی هم باید این وسط توجه می کردن، که نکردن میرن و پشت سرشون رو نگاه نمی کنن!

 طرف تا آخر عمرش که طرحی نیست؛ ایششش! 


#دیتام_بهم_خورد!


  • ۷۰۲

آهو برای چه باید زمان صید، کاری کند که خوش اندام‌تر شود؟!

  • ۲۳:۴۵

در عین حالیکه خوشحال بودم که یک هفته ی دیگه تموم شده و دارم میرم خونه، خسته بودم. خیلی خسته بودم. طوری که سوئی شرتم رو تا کرده و زیر گردن دردناکم گذاشته و به خودم گفتم تا خونه می خوابم. البته اگه مرد پشت سری اجازه می داد. فکش یک لحظه هم استراحت نمی کرد و بلند بلند با خانمش صحبت می کرد. ولی مهلت نمی داد اون صحبت کنه و زن فقط نقش شنونده رو ایفا می کرد. ترجیح دادم طبق معمولِ وقتی که توی اتوبوسم، هندزفیریم رو توی گوشیم بچپونم و با صدای آهنگ بخوابم تا اینکه از پرحرفی های مرد سردرد بگیرم. یک لحظه آهنگ عوض شد و تا آهنگ بعدی شروع بشه، مرد پنجمین یا ششمین تماس تلفنی اش رو برقرار کرد. توجهم این بار به حرف هاش جلب شد: 

-سلام خانمِ فلانی؟

-...

-بهمانیان هستم. خسته نباشید. یه نوبت واسه خانومم میخواستم.

-...

-بله، بله. واسه کوتاهی مو. یکم دمش موخوره شده. می خواستم قشنگ کوتاهش کنین.

-...

-بله، ساعت پنج میارمش. خدانگه دارتون.


تعجب کرده بودم. صدای گوشیم رو بستم. مگه مردها واسه زنشون نوبت آرایشگاه می گیرن؟! بعد به خودم تشر زدم به تو چه؟ اصلا تو صدا خانومه رو شنیدی؟ شاید لال باشه! در همون لحظه، خانومه شروع کرد به صحبت. خداروشکر که نامبرده توانایی صحبت کردن داشت.

یاد خاطره ی وقتی که دبیرستانی بودم، افتادم. با مامانم رفته بودیم آرایشگاه. من در اون زمان فقط اجازه داشتم موهام رو کوتاه کنم و لاغیر،  اصلاح و ابرو و اینا رو که اصلا حرفش رو نزن! البته مورد داشتیم موهام رو کوتاه کردم، بابام باهام قهر کردن که: من دختر می خوام نه پسر! 

صدای موتور اومد. دختر ٢٤-٢٥ ساله ای با صورت کاملا پشمالو وارد شد. نوبت اصلاح صورت و ابرو می خواست. هی غر می زد: شوهرم به زور منو آورده اینجا. من که نیازی ندارم. 

به ابروهای موکت مانند و سبیل چنگیزیش نگاه کردم و بعد به ابروهای خودم توی آینه خیره شدم. بازم جای شکرش باقی بود. مادرجان شکوه زیر سشوار منتظر بود و منم مثل ندید بدیدها به صورت دختر خیره بودم که چطور از لولو به هلو تبدیل میشه! طوری که من با حسرت به ابروهای شمشیری اش( اون موقع مد بود!) نگاه می کردم. تازه عروس باشی و شوهرت به زور بیارتت آرایشگاه؟!

باز هم به من چه؟! نه؟ :-))) 

ولی خدایی یک سری از کارها گذشته از بُعد زیبایی اش، جنبه ی تمیزی داره. تمیز و مرتب باشیم!

***

آلارم کوفتی گوشیم به صدا دراومد. ساعت یک ربع به چهار( همون شونزده شما!) بود. به سختی پا شدم. توی آینه ی دستشویی به قیافه ی خوابالو و داغون از خستگی ام خیره شدم.

- هوپ! تصمیمت رو بگیر. باشگاه یا ادامه ی خواب؟ 

هوپ توی آینه با درموندگی بهم خیره بود.

- باشگاه!

توی چشم هاش اشک جمع شد. با نگاه بی زبونی می گفت: آخه بی انصاف! این همه بیمار داشتم امروز. فردام که کلی نوبت دادی. چی میخوای از جون من؟!

دلم واسش سوخت: فقط این دفعه رو! نبینم هفته دیگه هم بهونه بیاری! سریع بپر توی تخت تا خواب از سرت نپریده!

از توی آینه واسم بوس فرستاد. چسبید به لپم!

***

هی می خوام بیام خاطرات مریض هام رو تعریف کنم، هی می گم نه! تکراری میشن پست هات. بینشون فاصله بذار. 

چطورین؟ من خوبم، شکر. ملالی نیست جز حرص های گاه و بیگاهی که اینجا می خوریم و می زند به معده مان و از درد خَمِمان می کند!

راستی واسه دوستانی که دلشون برای گوناهی بودنم سوخت: برای یکی از مراکزم دستیار آوردن. البته بهورزه. چیزی بلد نیست هنوز و باید آموزشش بدم. فعلا همین که با بیمارها سر نوبت دهی سر و کله بزنه و اطلاعات رو دقیق توی دفتر وارد کنه، راضیم! بازم شُکر...


* عنوان از مرحوم افشین یداللهی

** دوست عزیزی که مطمئنم میای به عنوان گیر میدی! دلم می خواد!  بله دخترا آهو ان! مشکلیه؟! 


  • ۶۶۷

اندکی صبر... سحر نزدیک است؟!

  • ۱۶:۰۲

چند ماه پیش بر و بچ بلاگستان، گروهی توی تلگرام زدن و من رو اد کردن( هرچند بخاطر دلایلی که واسشون توضیح دادم، مدتی بعد مجبور به ترک اون گروه شدم). یکی از بچه ها (فکر کنم الی. جان) کلیپ زیبایی رو به اشتراک گذاشت که در مورد لیست کارهاییه که در زمان مجردی هر کسی باید انجام بده. امروز دوباره چک کردم، در چند ماه اخیر ٤-٥ تا آیتم دیگه اش رو هم انجام دادم و فقط یکی دو تا قسمت رو هنوز انجام ندادم. 


١- با دوست صمیمی خود به مسافرت بروید. ( بارها و بارها با دوست هام مسافرت رفتم، البته تنهای تنها نبودیم، در قالب یک گروه! )

٢- آشپزی یاد بگیرید. ( آدم طرحی باشه، غذای بیمارستان هم تک و توک قابل خوردن باشه، بعد آشپزی نکنه؟! شف هوپ می شم من به زودی! )

٣- استقلال مالی پیدا کنید. ( پیدا کردم. )

٤- با بزرگ ترین ترس خود مواجه شوید. ( مواجه شدم، نکُشت من رو، قوی ترم کرد! )

٥- تنها زندگی کنید. ( هوپ هستم یک طرحی دور از خانواده! )

٦- یکی از اهداف خود را به سرانجام برسانید. ( رسانیدم! حتی چندین تا هدف رو. چاره اش واسم نوشتن و برنامه ریزی دقیقه!)

٧- شناخت علایق شخصی، مثل نوشیدنی مخصوص خود و غیره. (من عشق هات چاکلتم!)

٨- پیشقدم شوید. ( ... )

٩- خود را به چالش بکشید. ( کشیدیم، سخت بود ولی! )

١٠- با ماشین به یک مسافرت طولانی بروید. ( این رو متوجه نشدم دقیق، اگه منظورش این بوده که خودم رانندگی کنم فقط یک بار اومدم شهر محل کارم و انقدر خسته شدم که به خودم گفتم دیگه عمرا این اتفاق بیوفته! )

١١- یک رستوران شیک را به تنهایی تجربه کنید. ( رفتم تهنایی و قارچ و سیب زمینی خوردم و عکسش رو واسه سوزوندن دل خواهرم واسش فرستادم :-))) )

١٢- محل اقامت خود را تغییر دهید. ( اینم اتفاق افتاد واسم! هعییی )

١٣- رانندگی با دنده را بیاموزید. ( حله! )

١٤- یک سریال جدید پیدا کنید و کل آخر هفته ی خود را به دیدن آن بگذرانید. ( بعد از alias,lost و friends، به تازگی بازی تاج و تخت رو شروع کردم. #استغفر_الله !)

١٥- به وزن ایده آل برسید. ( اینم حله!)

١٦- تجربه کار دست ساز داشته باشید. ( اینو نداشتم! البته از گچ بلدم دندون بتراشم! حسابه؟!! )

١٧- طلوع خورشید را ببینید. ( دیدیم. بسیار!)

١٨- اجرای زنده هنرمند موردعلاقه ی خود را ببینید. ( دیدیم. هرچند به بلیتای کنسرت بهنام بانی جانم نرسیدم و فِسردگی تحت حاد گرفتم! )

١٩-لیستی از کتاب هایی که باید بخوانید تهیه کنید و همه ی آنها را بخوانید.( به یارهای مهربانم مراجعه شود.)

٢٠- مبارزه کردن را یاد بگیرید. ( داریم یاد میگیریم. چقدر سخته اینم خدایی!)

٢١- کار داوطلبانه انجام دهید. (تف به ریا!)

٢٢- سرگرمی جدید برای خود پیدا کنید. ( اممم، چی مثلا؟ رفتن تو صف نونوایی و خیره شدن به تنور و نونوا که سنگای تنور رو صاف می کنه، سرگرمی حساب میشه؟ :-/ )

٢٣- برای شغل رویایی خود درخواست کار بدهید. (حله اینم)

٢٤- بنویسید. ( الان دارم چیکار می کنم پس؟ هرچند چندین ماهه داستان ننوشتم. نرسیدم به واقع)

٢٥- با یک غریبه، مکالمات طولانی داشته باشید. (مشکلی نیس، تجربه اش رو داشتم روم به دیوار! )

٢٦- حداقل یک بار کاری که به نظرتان دیوانه بازیست را انجام دهید. ( من دختری هستم که در عین ترسو بودن، خیلی اهل کارهای هیجانیم! )

٢٧- خودتان را بشناسید. ( فکر می کنم خیلی زیاد خودم رو شناختم. هرچند هنوز زوایای پنهانی توی وجودم هست که بعضی وقت ها خودم رو هم شگفت زده می کنه. )


+ شما ها چند تا از این موارد رو انجام دادین؟! وقتشه یا نه؟ ؛-)))

+ دوستانی که توی وبلاگ هاشون شرکت کردن:

جولیک - علی آقا - کروکودیل بانو - نیلگون 


  • ۱۱۹۳

اینجا همه چی درهمه! (٤)

  • ۲۲:۵۷

وان- خدایی آمپول عضلانی و سرُم بیشتر درد داره یا آمپول بی حسیِ بی نوای ما؟! چرا انقدر ازش می ترسین؟ در این حد که خانومه خوابیده روی یونیت واسه ترمیم دندونش، با ترس میگه: آمپولم میخواین بزنین؟ میگم: نزنم؟! میشه؟! میگه: پس از اون ژل بی حسی هایی که به دخترم زدین واسه من هم بزنین! یکم به افق خیره می شم و میگم: نمیشه! کمبود مواد داریم. اون واسه اطفاله فقط. باز دهانتون... آهان... ( فکر می کنم من در روز بیش از هزار بار می گم: باز کن، بازِ بزرگ، بیشتر باز، نبند! )


تو- بیمار که خانوم ٤٥-٤٦ ساله ای بود رو معاینه کردم. دفترچه اش رو گرفتم تا گرافی بنویسم. طبق عادت رفتم صفحه اول تا تاریخ اعتبارش رو چک کنم. چشمم به اسمش افتاد: همایون بهمنی. فکر کردم دفترچه ی یکی دیگه رو برداشته آورده. ولی کاشف به عمل اومد که اسم خودش همایونه و به تازگی عوضش کرده و گذاشته: هما...


ثیری- درسته که به بیمار قول دادم به کسی نگم ولی شما که خودی هستین! بیمار آقای ٣٥ ساله موبور و خوشتیپ. باورتون نمیشه آینه دندونپزشکی رو دو سانتی صورتش می گرفتم عوق می زد و به شدت حالت تهوع داشت. گفتم: آقای الف چطور قبلا دندونپزشکی می رفتین پس؟ گفت: اسپری بی حسی توی دهنم می زنم. برم بخرم؟ بهش توصیه کردم سر راهش هندزفیری اش رو هم بیاره و در حین کار آهنگ گوش بده با صدای بلند تا حواسش پرت بشه. اسپری رو ازش گرفتم تا بزنم توی دهانش، شروع کرد قرمز شدن و عوق زدن. گفت: خانم دکتر بدین خودم برم جلوی آینه بزنم. برگشت. خوابید. هندزفیری رو توی گوش هاش گذاشت و صداش رو زیاد کرد. اوایل کار هنوز از لحاظ روانی آماده نشده بود و حالت تهوع شدیدش ادامه داشت. مشکل اینجا بود صدای من رو نمی شنید و باید دستم رو جلوی صورتش تکون می دادم تا صدای گوشیش رو کم کنه و به من گوش بده. بماند که هندزفیری اش نشتی داشت و من همراه با بیمار مداحی و مجید خراطها و حتی جیگیلی جیگیلی جیگیلی اخماتو وا کن می شنیدم! اون وسط که من عجله داشتم کارش سریع انجام بشه تا حالش بد نشده، یونیت هم هی خراب می شد و بیمار دستش رو می گرفت بالا تا استراحت بدم بهش و بتونه آهنگی که دوست نداره رو عوض بکنه! در کل بعد از همه ی اون دنگ و فنگ ها، تمرین فوق العاده ای برای صبوری بود.


فور- یکی گفته بود خاطرات سوتی هات رو هم بگو. آمار ماه آذرم رو درآوردم. بعد از کسر روزای آفی و مرخصی و تجهیز وسایل، تقریبا ٢٠ روز کار مفید داشتم و آمار ٦٠ و خورده ای دندون کشیده شده و فقط یک ریشه شکسته. یعنی کل ٦ سال توی بخش جراحی انقدر من دندون نکشیدم! بعد توی هفته اول دی ١٠ تا کشیدم، ٢ تا ریشه شکسته و ارجاع به دندونپزشک های دیگه. اعتماد به نفسم رو همین دو تا ریشه شکسته ی اخیر کم کردن. چند روزه دست به عصا دندون می کشم. :-/


فایو- جو گروه کلاسیمون خیلی باحال شده. قبلا هم ورودی بودیم الان همکار. هر سوالی پیش بیاد می پرسیم از هم یا کیس های جالب برای هم تعریف می کنیم. اکثرا طرحی هستیم و دور از خانواده و همدیگه رو درک و کلی همدلی می کنیم با هم! :-))


سیکس- آیا رواست دختری که حافظه ی اسمش ضعیفه رو هدف خنده قرار دهیم؟! تصور کنین مسئول مرکزمون فامیلش فلاح نژاد ه( مثلا!) و مسئول تاسیساتمون آقای فلاح پور. بعد منِ بیچاره هی اسم اینا رو جا به جا صدا می کنم. اونا هم هی می خندن به من. باور کنین حتی الان هم نمی دونم کدومشون کدومه!


سون- هندزفیری به گوش توی صف نونوایی ایستاده بودم. پسربچه ی تپل و بامزه ی ٥-٦ ساله ای با مامانش جلوم بودن. هی برمیگشت با کنجکاوی نگاهم می کرد. بهش لبخند زدم. از اون به بعد هر وقت برمی گشت جفت چشم هاش رو سریع می بست و باز می کرد. خنده ام گرفته بود. مامانش هم همین طور. بهش گفت: مامانی! اینطوری چشمک نمی زنن که! یکی از چشم هات رو ببند فقط. همون موقع آقای نونوا دو تا نون سنگک به خانومه داد. سنگ هاش رو یکی یکی جدا کرد و نون ها رو تا کرد و داد به دست من. - عه! چرا من؟ با لبخند گفت: من تعداد بالا می خوام. بفرمایین. تشکر کردم. پسرک برای حسن ختام دوباره هر دو تا چشمش رو بست. البته دروغ نگم چشم راستش نیمه باز شد این بار! خیلی خیلی شیرین بود. امان از این دهه نودی ها.


ایت- " منِ او " رو بالاخره خوندم. نمیدونم چرا انقدر برای خوندن رمان های رضا امیرخانی مقاومت می کردم؟ خیلی دوست داشتم این کتابش رو. طوری که ارمیا و قیدار رو هم خریدم و رفتن توی لیست انتظار کتاب هام.


ناین- خوبین شما؟ ؛-)

  • ۵۳۱
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan