- يكشنبه ۱۷ دی ۹۶
- ۲۳:۴۵
در عین حالیکه خوشحال بودم که یک هفته ی دیگه تموم شده و دارم میرم خونه، خسته بودم. خیلی خسته بودم. طوری که سوئی شرتم رو تا کرده و زیر گردن دردناکم گذاشته و به خودم گفتم تا خونه می خوابم. البته اگه مرد پشت سری اجازه می داد. فکش یک لحظه هم استراحت نمی کرد و بلند بلند با خانمش صحبت می کرد. ولی مهلت نمی داد اون صحبت کنه و زن فقط نقش شنونده رو ایفا می کرد. ترجیح دادم طبق معمولِ وقتی که توی اتوبوسم، هندزفیریم رو توی گوشیم بچپونم و با صدای آهنگ بخوابم تا اینکه از پرحرفی های مرد سردرد بگیرم. یک لحظه آهنگ عوض شد و تا آهنگ بعدی شروع بشه، مرد پنجمین یا ششمین تماس تلفنی اش رو برقرار کرد. توجهم این بار به حرف هاش جلب شد:
-سلام خانمِ فلانی؟
-...
-بهمانیان هستم. خسته نباشید. یه نوبت واسه خانومم میخواستم.
-...
-بله، بله. واسه کوتاهی مو. یکم دمش موخوره شده. می خواستم قشنگ کوتاهش کنین.
-...
-بله، ساعت پنج میارمش. خدانگه دارتون.
تعجب کرده بودم. صدای گوشیم رو بستم. مگه مردها واسه زنشون نوبت آرایشگاه می گیرن؟! بعد به خودم تشر زدم به تو چه؟ اصلا تو صدا خانومه رو شنیدی؟ شاید لال باشه! در همون لحظه، خانومه شروع کرد به صحبت. خداروشکر که نامبرده توانایی صحبت کردن داشت.
یاد خاطره ی وقتی که دبیرستانی بودم، افتادم. با مامانم رفته بودیم آرایشگاه. من در اون زمان فقط اجازه داشتم موهام رو کوتاه کنم و لاغیر، اصلاح و ابرو و اینا رو که اصلا حرفش رو نزن! البته مورد داشتیم موهام رو کوتاه کردم، بابام باهام قهر کردن که: من دختر می خوام نه پسر!
صدای موتور اومد. دختر ٢٤-٢٥ ساله ای با صورت کاملا پشمالو وارد شد. نوبت اصلاح صورت و ابرو می خواست. هی غر می زد: شوهرم به زور منو آورده اینجا. من که نیازی ندارم.
به ابروهای موکت مانند و سبیل چنگیزیش نگاه کردم و بعد به ابروهای خودم توی آینه خیره شدم. بازم جای شکرش باقی بود. مادرجان شکوه زیر سشوار منتظر بود و منم مثل ندید بدیدها به صورت دختر خیره بودم که چطور از لولو به هلو تبدیل میشه! طوری که من با حسرت به ابروهای شمشیری اش( اون موقع مد بود!) نگاه می کردم. تازه عروس باشی و شوهرت به زور بیارتت آرایشگاه؟!
باز هم به من چه؟! نه؟ :-)))
ولی خدایی یک سری از کارها گذشته از بُعد زیبایی اش، جنبه ی تمیزی داره. تمیز و مرتب باشیم!
***
آلارم کوفتی گوشیم به صدا دراومد. ساعت یک ربع به چهار( همون شونزده شما!) بود. به سختی پا شدم. توی آینه ی دستشویی به قیافه ی خوابالو و داغون از خستگی ام خیره شدم.
- هوپ! تصمیمت رو بگیر. باشگاه یا ادامه ی خواب؟
هوپ توی آینه با درموندگی بهم خیره بود.
- باشگاه!
توی چشم هاش اشک جمع شد. با نگاه بی زبونی می گفت: آخه بی انصاف! این همه بیمار داشتم امروز. فردام که کلی نوبت دادی. چی میخوای از جون من؟!
دلم واسش سوخت: فقط این دفعه رو! نبینم هفته دیگه هم بهونه بیاری! سریع بپر توی تخت تا خواب از سرت نپریده!
از توی آینه واسم بوس فرستاد. چسبید به لپم!
***
هی می خوام بیام خاطرات مریض هام رو تعریف کنم، هی می گم نه! تکراری میشن پست هات. بینشون فاصله بذار.
چطورین؟ من خوبم، شکر. ملالی نیست جز حرص های گاه و بیگاهی که اینجا می خوریم و می زند به معده مان و از درد خَمِمان می کند!
راستی واسه دوستانی که دلشون برای گوناهی بودنم سوخت: برای یکی از مراکزم دستیار آوردن. البته بهورزه. چیزی بلد نیست هنوز و باید آموزشش بدم. فعلا همین که با بیمارها سر نوبت دهی سر و کله بزنه و اطلاعات رو دقیق توی دفتر وارد کنه، راضیم! بازم شُکر...
* عنوان از مرحوم افشین یداللهی
** دوست عزیزی که مطمئنم میای به عنوان گیر میدی! دلم می خواد! بله دخترا آهو ان! مشکلیه؟!
- ۶۴۷