آهو برای چه باید زمان صید، کاری کند که خوش اندام‌تر شود؟!

  • ۲۳:۴۵

در عین حالیکه خوشحال بودم که یک هفته ی دیگه تموم شده و دارم میرم خونه، خسته بودم. خیلی خسته بودم. طوری که سوئی شرتم رو تا کرده و زیر گردن دردناکم گذاشته و به خودم گفتم تا خونه می خوابم. البته اگه مرد پشت سری اجازه می داد. فکش یک لحظه هم استراحت نمی کرد و بلند بلند با خانمش صحبت می کرد. ولی مهلت نمی داد اون صحبت کنه و زن فقط نقش شنونده رو ایفا می کرد. ترجیح دادم طبق معمولِ وقتی که توی اتوبوسم، هندزفیریم رو توی گوشیم بچپونم و با صدای آهنگ بخوابم تا اینکه از پرحرفی های مرد سردرد بگیرم. یک لحظه آهنگ عوض شد و تا آهنگ بعدی شروع بشه، مرد پنجمین یا ششمین تماس تلفنی اش رو برقرار کرد. توجهم این بار به حرف هاش جلب شد: 

-سلام خانمِ فلانی؟

-...

-بهمانیان هستم. خسته نباشید. یه نوبت واسه خانومم میخواستم.

-...

-بله، بله. واسه کوتاهی مو. یکم دمش موخوره شده. می خواستم قشنگ کوتاهش کنین.

-...

-بله، ساعت پنج میارمش. خدانگه دارتون.


تعجب کرده بودم. صدای گوشیم رو بستم. مگه مردها واسه زنشون نوبت آرایشگاه می گیرن؟! بعد به خودم تشر زدم به تو چه؟ اصلا تو صدا خانومه رو شنیدی؟ شاید لال باشه! در همون لحظه، خانومه شروع کرد به صحبت. خداروشکر که نامبرده توانایی صحبت کردن داشت.

یاد خاطره ی وقتی که دبیرستانی بودم، افتادم. با مامانم رفته بودیم آرایشگاه. من در اون زمان فقط اجازه داشتم موهام رو کوتاه کنم و لاغیر،  اصلاح و ابرو و اینا رو که اصلا حرفش رو نزن! البته مورد داشتیم موهام رو کوتاه کردم، بابام باهام قهر کردن که: من دختر می خوام نه پسر! 

صدای موتور اومد. دختر ٢٤-٢٥ ساله ای با صورت کاملا پشمالو وارد شد. نوبت اصلاح صورت و ابرو می خواست. هی غر می زد: شوهرم به زور منو آورده اینجا. من که نیازی ندارم. 

به ابروهای موکت مانند و سبیل چنگیزیش نگاه کردم و بعد به ابروهای خودم توی آینه خیره شدم. بازم جای شکرش باقی بود. مادرجان شکوه زیر سشوار منتظر بود و منم مثل ندید بدیدها به صورت دختر خیره بودم که چطور از لولو به هلو تبدیل میشه! طوری که من با حسرت به ابروهای شمشیری اش( اون موقع مد بود!) نگاه می کردم. تازه عروس باشی و شوهرت به زور بیارتت آرایشگاه؟!

باز هم به من چه؟! نه؟ :-))) 

ولی خدایی یک سری از کارها گذشته از بُعد زیبایی اش، جنبه ی تمیزی داره. تمیز و مرتب باشیم!

***

آلارم کوفتی گوشیم به صدا دراومد. ساعت یک ربع به چهار( همون شونزده شما!) بود. به سختی پا شدم. توی آینه ی دستشویی به قیافه ی خوابالو و داغون از خستگی ام خیره شدم.

- هوپ! تصمیمت رو بگیر. باشگاه یا ادامه ی خواب؟ 

هوپ توی آینه با درموندگی بهم خیره بود.

- باشگاه!

توی چشم هاش اشک جمع شد. با نگاه بی زبونی می گفت: آخه بی انصاف! این همه بیمار داشتم امروز. فردام که کلی نوبت دادی. چی میخوای از جون من؟!

دلم واسش سوخت: فقط این دفعه رو! نبینم هفته دیگه هم بهونه بیاری! سریع بپر توی تخت تا خواب از سرت نپریده!

از توی آینه واسم بوس فرستاد. چسبید به لپم!

***

هی می خوام بیام خاطرات مریض هام رو تعریف کنم، هی می گم نه! تکراری میشن پست هات. بینشون فاصله بذار. 

چطورین؟ من خوبم، شکر. ملالی نیست جز حرص های گاه و بیگاهی که اینجا می خوریم و می زند به معده مان و از درد خَمِمان می کند!

راستی واسه دوستانی که دلشون برای گوناهی بودنم سوخت: برای یکی از مراکزم دستیار آوردن. البته بهورزه. چیزی بلد نیست هنوز و باید آموزشش بدم. فعلا همین که با بیمارها سر نوبت دهی سر و کله بزنه و اطلاعات رو دقیق توی دفتر وارد کنه، راضیم! بازم شُکر...


* عنوان از مرحوم افشین یداللهی

** دوست عزیزی که مطمئنم میای به عنوان گیر میدی! دلم می خواد!  بله دخترا آهو ان! مشکلیه؟! 


  • ۶۳۴

حال من بعد از تو مثل دانش آموزی است که / خسته از تکلیف شب خوابیده روی دفترش...

  • ۱۴:۳۵

اینجانب هوپ هستم منشی، دستیار و دندانپزشک! نوبت می دم. همه وسایل رو خودم جا به جا می کنم و اون وسط ها خدمت دندونپزشکی هم انجام می دم! :-/

انقدر که سر و کله زدن با بیماران سر نوبت دادن و یاد دادن این نکته که ' وقتی سر یک بیمار دیگه هستم در رو باز نکنین بیاین بالای سرم و با اصرار نگین: خانوم دکتر! نیگاه کن، یه نیگاه فقط به دندون من بکن! ' انرژی ازم می گیره و خسته ام می کنه، خودِ کارم اذیتم نمی کنه. با اصرار نوبت می گیرن و وقتی روز نوبتشون می رسه فراموش می کنن و نمیان. دو سه روز بعد میان و اصرار دارن بدون نوبت برای اونها کار کنم. من به حرفشون گوش می دم؟! حاشا و کلا! ساکت می شینم و اجازه می دم کلی حرف بزنن و اصرار کنن ولی حرف من همونه که بود: کسی که سر نوبتش نیاد، دفعه اول قابل بخششه و نوبت بهش می دم واسه دو سه هفته ی دیگه، بار دوم میره توی لیست سیاه و دیگه عمرا تا چند ماه نوبت بدم بهش! 

دوست هام می خندن و میگن از زیادی بیمار انقدر لاکچری بازی درمیاری؛ ولی من عقیده دارم به مردم هرطور که آموزش بدی، همون طور رفتار می کنن. باید قبول کنن که برای وقتِ من احترام و ارزش قائل بشن! بعله!

دیروز دوباره تا آرنج توی حلق یه مرد سیبیلوی ادیکت( مصرف کننده، معتاد!) بودم که پیرزنی و نوه اش در رو چارتاق باز کردن و اومد نشستن توی اتاق. یادم اومد ده روز پیش نوبت داشته و نیومده. ازون اصرار و از من انکار که سه تا بیمارم بیرون منتظر نشستن و واستون کار نمی کنم حاج خانوم. دست کرد توی کیفش و گفت: بیا واست کشک و قارا آوردم. خنده ام گرفت: حاج خانوم اصلا نوبت ندارم. واسه دو هفته دیگه براتون نوبت میزنم. به زور قبول کرد. اصرار کرد پلاستیک با محتویات مشکی رو ازش بگیرم. تعارف کردم و قبول نکردم. گذشت و ظهر شد و رفتم که لباس عوض کنم و برگردم پانسیون. روی کیف آویزون به چوب لباسیم، پلاستیک پیرزن دیده میشد! گذاشته بود و رفته بود.

***

زن، کودک ٧-٨ ساله رو روی یونیت می خوابونه. پسربچه با ترس دهانش رو باز می کنه. آبسه نصف کامش رو گرفته. با افسوس به زن میگم: چطور گذاشتین در این حد دندونش خراب بشه، درد بکشه و الان به این وضع برسه؟ شروع می کنه به نفرین و ناله ی مادرِ کودک: خدا نابودش کنه که رفت و ول کرد بچه اش رو. بچه که مادر نداشته باشه همین میشه.

به چشم های کنجکاو پسرک که با درد و دقت به حرف های ما گوش میده نگاه می کنم و فکر می کنم به اون همه بچه ای که مادر دارن ولی دندون سالم ندارن! کسی چه می دونه؟ شاید هم نظر مادرشوهره درست باشه. 

 ***

یکی از بدی های شغل ما، تحمل بوی بد دهان بیمارهاست. البته ٨٠ درصد بوهای بد با ماسک زدن حل می شن. بیمارهای ادیکت با زدن دو تا ماسک دیگه بویی احساس نمیشه؛ ولی بعضی وقت ها بیمارهایی پیش میاد که حتی دو تا ماسک هم افاقه نمی کنه. خدایی از خانم جوان چشم رنگی انتظار نداشتم عذر میخوام عذر میخوام دهانش بوی ماهی مرده بده! داشتم تک تک دندون هاش رو می کشیدم. چند دقیقه تحمل کردم ولی دیگه نتونستم. عوق می زدم. بهش توصیه کردم دفعه بعد مسواک بزن مرتب و بیا. دفعه بعدی هم فایده ای نداشت. البته مسواک نزده بود اصلا. این بار دعواش کردم که بار دیگه اومدی و بوی بد احساس کردم دیگه برات کار نمی کنم. کارساز بود. بار آخر بویی احساس نمی شد. آخرش با ذوق گفت: خانوم دکتر این بار چطور بود؟ گفتم بهتر بود چیکار کردی؟ گفت: صبحونه خوردم اومدم! 

:-/

***

طرحی باشی، تهنا باشی، تلگرامت هم قطع باشه و با هیچ روشی وصل نشه. چکار کنم من؟!

کمی بعدنوشت: واتس اپ نصب کردم. به داداشم پیام دادم، سریع تماس ویدئویی برقرار کرد. مامانم رو دیدم. روحم تازه شد. بانی خیر شدن آقایان سان.سورچی!


* عنوان ایهام حال من 

  • ۶۵۴

یه روزی استقلالی بودیم، الان می خوایم استقلال پیدا کنیم!

  • ۱۲:۱۲

همین الان که ظهر نشده هلاک شدم از خستگی و هر لحظه یادم میوفته ناخن گیر برنداشتم، نخ و سوزن برنداشتم، دمپایی یادم رفت و باز هم کلی وسیله وسط اتاقم هست که جا واسشون ندارم؛ مادرجان شکوهم هم ازون ور میگه: بنویس توی برگه زردچوبه، آویشن، فلفل، عدس، سویا، امم بده بقیه اش رو خودم بنویسم، بابات رو بفرستم بره بخره. برو از تو کابینت یه دونه پریل مونده برش دار. دستکش هات یادت نره بعد نگی دست هام بوی پیاز گرفت! 

درست همین الان، به این فکر افتادم بیچاره دخترایی که میخوان برن خونه ی بخت! جهیزیه خریدن و از قلم ننداختن تک تک ملزومات چقدر پروسه ی سخت و حوصله سر بریه...


+ پدرجانم دیشب یک قابلمه و یک ماهی تابه ی کوچیک یک نفره واسم خریدن. رنگ ماهی تابه به طرز خیلی خوشگلی آبیِ پررنگه. با ذوق نشونم میدن و میگن: " چون استقلالی بودی واست این رنگی گرفتم! " درسته از سال های فوتبالی بودنم خیلی گذشته ولی میشه واسه چنین پدری نمُرد؟! 

  • ۷۴۶

به جای تسلیت، عصاره ی جانمان را می بخشیم.

  • ۱۵:۰۴


تُف به ریا ولی واسه اولین بار، امروز خون اهدا کردیم. خییییلی شلوغ بود. از دیشب با خواهرم رفتیم برای امروز نوبت گرفتیم. اول کار تست غلظت خون ازمون گرفتن و گفتن برین معاینه بشین. پزشک معاینه ام کرد و وقتی متوجه شد دندونپرشکم، کلی سوال ازم پرسید تا مطمئن بشه هپاتیت و ایدز ندارم. چون نبضم خیلی بالا بود گفت برو ده دقیقه بنشین تا نبضت طبیعی بشه. یکم صبر کردم و دوباره رفتم، بازم بالا بود ولی دیگه قبول کرد برم داخل. تاکید کرد هم قبلش هم بعدش، پذیرایی بشم. آهان راستی وزنم رو هم چند کیلو بالاتر گفتم تا اجازه بدن خون بدم، چون مانتوی گشاد پوشیده بودم شک نکردن!! به خواهرم هم اجازه ندادن خون بده.

آبمیوه و کیک رو خوردم و رفتم قسمت خانم ها. دو تا تخت بود با کلی دختر دانشجو که با لباس مناسب دانشگاه و کوله پشتی منتظر بودن تا خون بدن و بعدش سریع برن سر کلاس تا غیبت نخورن. یک ساعت و نیم منتظر بودم تا نوبتم بشه. یک جایی همون دکتره اومد و به پرستار گفت حواستون به خانم دکترای ما باشه! اونجا بود که متوجه شدم یکی از دخترا دانشجوی داروسازیه و یکی دیگه که چهره اش خیلی واسم آشنا بود دانشجوی دندون و از سال پایینی های من!

بالاخره روی تخت دراز کشیدم و خون دادم.

                  


حدودا یک ربع طول کشید. اگر از حال ما جویا باشید! خوبیم. شکر خدا. سردرد خفیفی هست که با آبمیوه ها و خرما و غذاهایی که مادرجان شکوه در حلقمان می کند و زیر لب غر غر میکند، ان شاالله می رود پی کارش.

 
آهان یک چیز دیگه! هیچ وقت گول بسته بندی های خوشگل رو نخورین. شربت دیفن هیدرامین خوردین؟ این آبمیوه ی یانگ همونه دقیقا. :-/ 
  • ۷۵۲

انقدر بخند که ابرا ببارن/ مقصد جاییه که غم ها نباشن

  • ۱۷:۱۱

استرس دارم. تا حالا این کارو نکردیم، ولی توصیه ی بقیه است. نهایتش بهشون بر می خوره دیگه؛ خلاف که نمی کنیم! یکی دو بار اول احتمالا سخت باشه. مادرجان شکوه امروز می گفت دو سال گذشته. می خواستم بگم از اول اون جریان، آره دو سال گذشته. می دونی با اینکه سخت بود ولی همه چیز مثل یه خاطره ی خیلی دوره برام. ازون خاطره های مه مانند توی ذهن. توی این مدتی که گذشت خیلی خوب احساس کردم که قوی تر شدم و در مواجهه اول با افراد، زود وا نمی دم و توانایی منیج اوضاع و کنترل اشک هام رو پیدا کردم. نشسته بودم یه گوشه و داشتم دنبال جواب سوال ها از کتاب می گشتم که پیرزن لبخند بر لب اون چند روز اومد و تلاش کرد اطلاعات بگیره ازم. با لبخند به مادرجان شکوه دایورتش کردم و سرم رو دوباره توی کتاب کردم و خب جایزه ی مسابقه کتاب خوانی خیلی نفیس بود!

از دلهره ی نوبت دندونپزشکی فردا شبم، هم که نیم ساعتیه به جونم افتاده و به آشفته تر نوشتن این پست کمک میکنه بگذرم؛ خدایی لحظه ی باحالی بود وقتی دختر مو بلوند داشت توضیح می داد که مطبش کجاست و من هم زمان با خودش اسمش رو گفتم. بعد سرش رو جلو کشیدم و گفتم فکر کنم از قبل می شناختمت خانوم دکتر، پدرهامون رفیقن! قرار شد اون هم پیلاتس وومن بشه و شما نمی دونین لباس جدید ورزشیم چقدر خوشگله و من چقدر برای شروع دوره ی جدید بی تابم! دو تایی همه ی اطلاعاتی که باید رو، به هم ندادیم و من می دونم وقتی از پدرش جریان رو بشنوه، کمی شوکه میشه! چند نفری توی ذهنم اون چند روز خیلی بولد بودن که علاوه بر دختر موبلوند و آبان و اعضای گروه هم فاز، تو هم بودی آرزوی لبخند دار :) 

توصیه ی پایانی من به شما اینه که اجازه ندین بین پست گذاشتن تون وقفه بیوفته؛ چون توی مغزتون پر میشه از حرف های نگفته و وقتی می نویسین تا راحت بشین، آش شله قلمکار از آب در میاد.


* انقدر بخند از 25 band  


  • ۵۵۴

اورکا! اورکا!

  • ۱۱:۵۳

یادمه پارسال این موقع ها، مادرجان شکوه رو بردم بخش تا دندونش رو ترمیم کنم. کارش ترمیم کامپوزیت و خیلی سبک بود، زود تموم شد. کلی از زمان بخش مونده بود. آینه و سوند رو برداشتم و شروع کردم به اکتشاف در جای جای دندوناش و فهمیدم دندون عقل بالاش پوسیدگی سرویکال( روی طوق دندون) داره! حالا از من اصرار که خودم میخوام کار کنم... من می تونمممم... و از استاد انکار که کار تخصصیه و نمیشه... میدونین؟ من هر چی نداشته باشم، اعتماد به نفسم خوبه! اینکه با چه بدبختی و آه و ناله و دهان و لپ درد و زخم گوشه ی لب مامان و کمک استاد کار جمع شد بماند؛ چون دندونش خیلی عقب بود و برای تراش باید لپ مامان کامل کنار زده می شد و صورت کشیده مامان به سخت تر شدن اوضاع کمک میکرد! حالا دقیقا در این لحظه که کتاب جلوی روم بازه کلید حل مشکلم رو پیدا کردم و اورکا اورکا گویا پریدم توی کوچه... عه نه! توی وبلاگم که بنویسم:

( زود از عکس رد بشین، زشته! عیبه! )

دسترسی ب سطح فیشیال (لپی) آسیاهای بزرگ فک بالا به دلیل نزدیکی زائده ی کرونوئید به این سطح محدود است و بیمار با نیمه باز نگه داشتن دهان و منحرف کردن فک پایین به سمت دندان مورد درمان، می تواند به حل این مشکل کمک کند.

نکته ی اخلاقی این پست هم اینه که اگه به درس دل بدی، هر بار یه نکته ی جدید و کاربردی توی کتاب هات پیدا میکنی. بله! پس دخترم پاشو برو سر درست، دهه!

  • ۹۶۳

حس راننده کامیون بودن، بهم دست داده بود!

  • ۰۹:۲۷

1. خانوم هایده داره فریاد میزنه 'یه دل تو سینه دارم، میخوام اونم فداش شه، می خوام، میخوام، میخوام اونم فداش شهههه* ' من هم تند و تند مبل ها رو تمیز می کنم... 

میدونین؟ هر چند سال هم که بزرگ بشم، باز هم موقع مهمونی، وظیفه ای جز تمیز کردن چوب های مبل، نرده های راه پله یا درست کردن سالاد نخواهم داشت! وظایفی که از 10 سالگی، زمانی که طفلی بیش نبودم بهم محول می شده...

 میگین چرا جارو نمیزنی؟ چرا شیشه پاک نمی کنی؟ چرا غذا نمی پزی؟ خب چون مادر جان شکوه فقط کار خودش رو در این زمینه ها قبول داره به این برکت قسم! البته من هم علاقه ی چندانی به شیشه پاک کردن و جارو زدن ندارم ها! ولی خب آرزو به دل موندم مامانم از طعم یکی از غذاهای جدیدی که درست میکنم، خوشش بیاد و توی ذوقم نزنه!  

فقط خواستم بگم هر چقدر هم بزرگ بشیم، باز هم از نظر والدینمون بچه ایم و تغییری نکردیم...'نگاش قلبمو دزدید منو صید خودش کرد، با حرفای قشنگش منو خام خودش کرد ' :-/


2. عمو جان گفت: این آقا سعیدی که می بینین اون هفته رفته دندونپزشکی، دندون 7 اش درد می کرده ولی دندون 6 اش رو عصب کشی کردن! 

من با ژست دفاع از همکار: خب احتمالا بررسی کردن دیدن دندون 6 اشون عامل درده، دندون بی مشکل رو که دست نمی زنن!

آقا سعید: آخه الان هنوز دردم ساکت نشده. راستش رفتم کلینیک بووووق! بعد گفتم دندونپزشکی که برام کار کنه هر کسی باشه ولی خانم نباشه، ریشو نباشه!!! 

من در حالی که به افق موردعلاقه ام زل زدم، به سختی از افق خارج میشم: خب تقصیر خودتونه! خانم ها دقت بالاتری دارن! 


3. بخاطر مرگ حسن جوهرچی این بازیگر مظلوم و جنتلمن خیلی ناراحت شدم، در پناه خدا باشی محمد در پناه تو...


* عاشق ترین از بانو هایده

  • ۶۳۲

فغان فغان که آن نگار ببست بار سفر!

  • ۲۳:۴۷

فقط پدر جان اسمش رو وارد لیست نکرده بود که به سلامتی دقایقی پیش ایشون هم برادر جان رو وادار کرد که با متر اندازه ی دور شکم و کمرش رو بگیره. 

  • ۶۰۱

جدال با مورفی!

  • ۰۰:۵۶

اکثرا توی ماشین محض تنوع رادیو آوا گوشی می کنم. نمی دونم حکمتش چیه که تا وقتی توی ماشین ام، همش آهنگ های طولانی فولکلور ( لری، گیلکی، ترکی و ... ) که یک کلمه اش رو هم متوجه نمی شم، پخش میشه ولی وقتی آهنگهای نوستالژیک قدیمی، سنتی حال خوب کن و ترانه ی جدید که مورد علاقه ی من هستن، می خوان پخش بشن به مقصدم رسیدم و باید از ماشین پیاده شم؟! 

  امشب وقتی می خواست الهه ناز رو بذاره و نزدیک خونه بودیم، از مامان خواستم رسیدیم بره بالا چون تصمیم داشتم بمونم توی پارکینگ و به آهنگ مورد علاقه ام گوش بدم، چه معنی داره انقدر قوانین مورفی روی من پیاده بشه آخه؟! مثلا جوری که من تنبل جرئت ندارم ماشینم رو بشورم؛ چون مطمئنم فردای اون روز دقیقا همون زمانی که من بیرونم، بارون سیل آسا میاد و وقتی ماشین رو زیر یک سقف رسوندم، آسمون خشک خشک میشه! مادر جان شکوه که قشنگ اعتقاد پیدا کرده و میگه: مهربون باش! حالا تو بشور ماشینت رو، این وسط یه بارونی هم بیاد که اشکال نداره، ثواب کردی!

 خلاصه که داشتم می گفتم تو پارکینگ موندم، جاتون خالی بعدش هم یک آهنگ خوشگل از استاد محمد نوری پخش کرد و کلی حالم رو خوب تر کرد، برای مورفی هم خط و نشون کشیدم که از این به بعد وضع همینه، می مونم تو پارکینگ و آهنگم رو گوش میدم، تو هم هر چقدر دوست داری لجبازی کن! 


+ قسمتی از متن درسم که برام عجیب و ناراحت کننده بود: در اختلال هایپوفسفاتازیا، فرد وفتی دستش را در دهانش کند، دندان خارج می شود؛ حتی با ضربه ی خفیف هم دندان می افتد...

+ میشه دعا لطفا؟! ؛)

  • ۴۶۳

مادر من، مادر من، تو یاری و یاور من...

  • ۱۱:۰۸

تا 6 سال و 9 ماه، فقط و فقط متعلق به خودم بود... به طوری که تا چند ماه بعد از تولد خواهرم، هنوز باور نداشتم که مادر جان شکوه* من مادر بچه ی دیگرش هم هست و خوب طبیعتا حسودی ام می شد و باید بگویم که بعد از تولد برادرم، دیگر حسودی را کنار گذاشته و این واقعیت تلخ را قبول کرده بودم!

مادر جوانی که مانند تمام مادران دیگر، تمام جدیت مادری اش را برای فرزند اولش خرج کرد و سخت ترین روش های تربیتی و تنبیهی را بر رویش پیاده کرد و جدیتش برای فرزندان دیگرش تمام شد!

راستش تا همین چند سال پیش، هر جایی که با مادرم می رفتیم فکر می کردند که خواهر بزرگترم است، چون هم من سریع رشد کرده و قد کشیده بودم و هم مادرجان شکوه م جوان مانده بود؛ می گویم مانده بود چون چند هفته ی پیش وقتی داشتم عکس های تولد 21 سالگیم را با تولد امسالم مقایسه می کردم، با حقیقت تلخی مواجه شدم و قلبم لرزید... چهره ی مادرم شکسته شده بود... چشمانش دیگر آن شور و زیبایی را نداشت و من با عذاب وجدان اینکه سال سختی را گذرانده، اشک ریختم...

به مناسبت پست جولیک، می خواستم یک روز کاملم را برایش اختصاص بدهم، ولی به طرز عجیبی این روزهایم شلوغ است، تنها کاری که از دستم برآمد این بود که وقت هایی که می خواهم از اتاقم خارج شوم و پیش خانواده ام بروم، گوشی ام را با خود نبرم و بیشتر با مادرجان شکوه م صحبت کنم، امروز صبح هم وقتی در آشپزخانه منتظر آماده شدن صبحانه بودم و با مادرم صحبت می کردم، حواسش از قوری که داشت زیر شیر سماور پر از آب می شد، پرت شد و قوری سر ریز شد، با خنده چندین بار تکرار کرد: بار اولیست که این اتفاق برایم افتاده، حواسم را پرت کردی! 

کار کوچک دیگری که دو روز قبل توانستم انجام بدهم و دل مهربانش را شاد کنم این بود که وقتی چشمم به مغازه ی گل فروشی افتاد، برایش شاخه ای از گل هم نامش را بخرم: مریم... فروشنده پرسید کارت تبریک نمی خواهید؟ گفتم نه برای مادرم است. گفت به چه مناسبتی؟ گفتم بی مناسبت است! لبخند زد و گفت همین گل بی مناسبت خودش پر از حرف است...

و خوب مادرم خیلی خوشحال شد، شب همان روز گفت: اولین گل مریمی بود که کسی برایم گرفته بود! گل های زیادی گرفته ام ولی این گل برایم خاص بود...

اعتراف میکنم که خیلی وقت ها با مادرم آن طور که باید با احترام حرف نمی زنم، عصبانیتم را سرش خالی می کنم و بعد پشیمان می شوم، ولی مادر جان شکوه م را از هر کسی در این دنیا بیش تر دوست دارم، از هر کسی حتی پدرم...

خدایا خودت سایه ی همه ی مادرجان شکوه ها را بر سر خانواده هایشان حفظ کن، چون ترس و غم از دست دادن مادر خیلی سخت است...


* نام مادرم شکوه نیست، این لفظ مادر جان شکوه را از سریال چارخونه یاد گرفته ام و اوقاتی که میخواهم خودم را برایش لوس کنم، این طور صدایش میکنم ؛)

  • ۷۰۶
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan