می دونم سال دیگه دل تنگ این لحظات میشم...

  • ۲۲:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۴۹۴

چه بوی نرگسی می پیچه اینجا/ اگه این باد سرگردون بذاره...

  • ۱۲:۰۰

مامان گل به دست من رو می بینه و میگه: گل کجا بوده؟

- دوست پسرم بهم داده!

با حالتی که معلومه اصلا باور نکرده: برووووو! تو عرضه این کارها رو نداری! 

با قیافه پوکرفیسانه: مگه عرضه می خواد؟!

در حالی که از قیافه من بیشتر خنده اش گرفته: بله که میخواد!

بعد از نیم ساعت صبوری، باز طاقت نمیاره...

- میگم هوپ! نگفتی کی گل رو بهت داده؟!

از کنجکاویش لبخند میزنم و میگم: یه دوست قدیمی... دوستی که قدمت آشنایی باهاش به سال های راهنمایی برمیگرده...


+دوست جان! روز خیلی خیلی خوبی بود... می دونستی اولین نفری هستی که بهم نرگس دادی؟! ^_^ 

امیدوارم به کلاست رسیده باشی...

+این پست رو بخونین...

+یلدا مبارک ؛)

  • ۳۰۱

چی شد که اعتراف کردی مامان؟!

  • ۱۴:۳۰

 هی به خودت میبالی که صورتت فلانه، چشمات بهمانه و وقتی گریه می کنی صورت و چشمات سریع حالت عادی پیدا میکنن! ولی نه عزیزدلم، نه دخترم... 

من مادرتم... هر بار که از دستشویی میومدی با یه نگاه به چشمات می فهمیدم کلی اشک ریختی، هر بار که از حمام میومدی از صدای گرفته ات می فهمیدم زیر دوش ضجه زدی، هر صبح که بیدار میشدی می فهمیدم شب قبلش خوب خوابت نبرده بعد می رفتم بالش ت رو می دیدم که خیسه... ولی چکار میتونستم بکنم؟! تو غمت رو توی خودت می ریختی و مظلوم بودی...

میذاشتم همه از خونه برین بیرون، اون موقع بود که می نشستم یه دل سیر گریه می کردم؛ اینجوری نگرانی اینو نداشتم که شما متوجه میشین چون تا ظهر سرخی چشم و صورتم رفته بود...

  • ۲۸۳

روز خوب که در نمیزنه!

  • ۲۱:۴۶

روز خوب که در نمیزنه بیاد داخل!

روز خوب که ازجعبه شانس درنمیاد!

روز خوب که یکی از روزهای هفته نیست در مسلسل ناگزیر تقویم طلوع کنه!

روز خوب که سر برج نیست خود بخود- البته گاهی باناز وکرشمه-  بیاد!

قبض آب وبرق و ... نیست که وقت و بی وقت، وقتی خسته ازسرکاربرمیگردی از شکاف در آویزون باشه!

روز خوب که...

نه! 

روز خوب را باید ساخت،

باید نوازشش کرد،

باید آراست و پیراست،

باید به گیسوهاش گلهای وحشی صحرایی زد،

باید عطر دلخواهش رو خرید،

گل دلخواهش رو روی میز گذاشت،

شعر دلخواهش رو سرود،

باید نازش را کشید،

به رویش خندید،

روزخوب را باید خلق کرد،

وبعد در آغوش آرام یک روز خوب لذت دنیا را چشید...

# رویا صدر


+ وقتی حال دلتون خوب نیست، وقتی نمی دونین چرا دلتون گرفته، یا می دونین و نمی خواین به روی خودتون بیارین، از بقیه انتظاری نداشته باشین برای خوب کردن حالتون...

 روز خوب رو باید ساخت... باید به دنبال کوچکترین بهانه ها بود... هرچند سالگرد ازدواج پدر و مادر، بهانه کوچیکی نیست ؛)

+یعنی نوشتم 25 ؛))


  • ۶۹۰

باید اعترافی بکنم... مادرم که می خندد، خوشبختم

  • ۲۲:۴۴

 ننه جون همیشه میگفته که 70 روز بعد از عید به دنیا اومده؛ یعنی حدودا اوایل خرداد... ولی شناسنامه اش چیز دیگه ای میگه و 31 شهریور رو نشون میده... 

 چندین سال پیش خرداد رو برای تبریک بهش انتخاب کرده بودیم و حتی خرداد ماهی که چهارم دبستان بودم براش یه مجله خانواده کادو گرفتم! 

کلا مامان خیلی سخت گیره! ازونایی که به ندرت از هدیه هایی که براش میخریم، خوشش میاد...

 اولین هدیه ای که براش خریدم و یادم میاد مربوط به میشه روز مادر کلاس دوم یا سوم دبستانم... با ذوق براش یه روسری قهوه ای تیره یه دست خریدم! واکنش مامان این بود که مگه من پیرزنم که ازین رنگ واسم خریدی؟! امشب که گله ی اون هدیه رو بهش کردم خندید و گفت اگه الان هم برام اون روسری رو بخری، باز هم سرم نمیکنم، مگه من پیرزنم... مامان عاشق رنگ های شاده به خصوص نارنجی!

از چند سال پیش طی یک قانون نانوشته قرار شد که تولد مامان همون 31 شهریور باشه... 

امروز زادروز مامان بود، می خواستیم طی یک سری حرکات پنهانی و گانگستری بعد از چند سال سورپرایزش کنیم...  داداشی که رفت ورزشگاه تا فوتبال ببینه و هنوز هم نرسیده خونه! 

من هم وقتی خواهری حواس مامان رو پرت کرد، جیم زدم و رفتم براش به سختی و وسواس یه پیراهن بافت سفید مشکی از طرف داداشی، یه پیراهن حریر گل گلی مشکی از طرف خودم و یک شال سبزآبی گلدوزی شده از طرف خواهری( امروز مامان از دهنش پریده بود که چقدر شال عمه خوشگل بود! من هم یه شال تقریبا همون شکل واسش پیدا کردم! ) خریدم... دوباره با حرکات گانگستری اومدم خونه، بابا مامان رو به زور برد بیرون و سرش رو گرم کرد... خونه رو با بادکنک تزئین کردیم و بعد والدین گرام اومدن و مختصر جشن 4 نفرمون رو گرفتیم و رسیدیم به قسمت کادو! بابا که نقدی کادو داد و ما هم کادوهامون رو دادیم... 

باورکردنی نبود... مامان عاشق پیراهن حریرگل قرمز شد و همون موقع پوشیدش... شال رو هم با ذوق سرش کرد و گفت اینکه خیلی شبیه به شال عمه تونه :))) ولی...

با اینکه از بافت خوشش اومد ولی گفت هوپ! تو که میدونی من گرمایی شدیدم و لباس گرم خیلی نمی پوشم... باشه واسه خودت :| 

و وقتی قیافه پنچر من رو دید، قول داد وقتی خیلی سرد شد، یه بار بپوشه :| ولی من که میدونم نمی پوشه و آخرشم میده به خودم! 

بیایید توی ذوق هدیه دهنده نزنیم :|

+ ایده تولد سوپرایزی امسال مامان رو، بهار توی سرم انداخت، سپاس!

+ خداجونم مرسی واسه اینکه هر چی که ندارم،در عوض یه خانواده کوچیک خوب دارم... با اینکه زیاد به هم ابراز محبت نمی کنیم، ولی خودمون هم میدونیم چقدر همدیگه رو دوست داریم...

+ خداجونم! میشه سایه مامان بابام، حالا حالاها روی سر من و خواهر و برادرم باشه؟ ؛)

+ خداجونم... دوستت دارم ؛)


  • ۳۵۱

مبارکا باشه ؛)

  • ۱۲:۱۰

با "چپ" می نویسم...

اما "راست"

امروز روز جهانی چپ دستان است ؛)


#خبرهای خوب

+ به مامان میگم: روزم رو تبریک نمیگی؟! دست چپش رو دراز میکنه و باهام دست میده و روبوسی میکنه، یه لحظه مات حرکتش میشم و هنگ می کنم، دست دادن با دست چپ! 

تبریک خیلی خاص و دل چسبی بود...

  • ۳۰۳

آش نطلبیده و حکایتی دیگر!

  • ۰۰:۰۴
از خرید برگشتیم و وارد کوچه ی باریکی که ماشین رو پارک کرده بودیم شدیم، خریدها رو دست مامان دادم تا سوئیچ رو از توی خورجینم( استعاره از کیف! ) در بیارم، توجه مامان به جلو بود، به پسری با چسبی بر روی بینی و سینی محتوی ظرف آش به دست و 3-4 تا دختر بچه اطرافش...
مامان: کاش ما هم چنین همسایه هایی داشتیم، هوس آش کردم!
- آخه چله تابستون و آش؟!
سوار ماشین شده بودیم و داشتم از جای پارک بیرون میومدم که پسر به خونه جلویی ماشین ما نزدیک شد، به ما نگاه کرد و گفت: آش نذری میخورین؟ 
مامانم با ذوق: اگه لطف کنین بدین، بله! دستتون درد نکنه!
بعد ظرف بزرگ آش رو گرفت و باز تشکر کرد... پس از دور شدن پسر و هیئت همراهش...
- مامان! از نگاهت خوند روحت توی آش هاست :))
- نخیرم! دستشون درد نکنه، ایشالا بینی اش خوشگل از آب در بیاد! 
خلاصه... عجب آشی بود! نذرشون قبول
____________
شبکه مستند داره زندگی شیرهای جنگل بالاخص مسئله جفت گیریشون رو بررسی میکنه، من هم دارم وبلاگ میخونم و یعنی حواسم نیست! که یک دفعه صحبت های گوینده اش جذاب میشه، گوشی رو میذارم زمین و با دقت نگاه می کنم!
دو برادر شیر به قصد پیدا کردن زن و زندگی توی بیشه می گردن و می گردن تا بالاخره شیر ماده ی داف مانندی رو پیدا میکنن!  شیربانو خانم با ادرارش! قلمروی خودش رو مشخص میکنه و منتظر میمونه ببینه این دو شیر نر جوان چجوری توجهش رو میخوان جلب کنن! 
دو نر شیر! فقط از دور داف شیر رو نگاه می کنن و جلو نمیان... پس شیربانو که اسم خاصی مثل بانو اوهایا داره، شروع میکنه به عشوه ریختن و روی زمین غلت زدن و خوشگلی خودش رو نشون دادن! 
در حالیکه با صدای بلند میخندم، با خودم میگم الانه که بین دو تا شیر نر دعوا بشه! 
ولی دو برادر خیلی هم رو دوست دارن و تصمیم دیگه ای میگیرن! هر دو با بانو اوهایا ازدواج می کنن و کاملا صلح طلبانه و به نوبت با بانو به گفته گوینده جفت گیری میکنن! خداروشکر که این صحنه ها منشوری بودن و نشون داده نشدن... ولی من مطمئنم در چهره ی بانو، پس از دوبل ازواجش و وقتی دوربین رو به روش قرار گرفت، پوکر فیس خفیفی دیدم! مرد هم مردای قدیم... 

+ یا ضامن آهو! ممنونم از دعوت دوباره ات... 
  • ۳۷۰

اخلاقت رو خوب کن !

  • ۱۰:۳۰

تکنولوژی همیشه هم خوب نیست ، مثل وقتی که داری برای آخرین امتحانت درس میخونی و یهو صدای گوشیت بلند میشه ، وقتی چک می کنی می بینی که نمرات یکی از درس ها رو زدن و بچه ها عکس گرفتن و تو به معنای واقعی کلمه خراب کردی ، یادت میوفته اولین  امتحانی بوده که توی ماه رمضون دادی ، همونی که حالت تا حدی خراب بود ، ولی روزه ات رو گرفتی و کامل نتونستی درست رو بخونی... اعصابت به هم میریزه ، ده دقیقه تمام اشک میریزی و با حسرت به نمرت نگاه میکنی ... 

پایین ترین نمره این چند ترم دانشجوییت ! 

تمرکز و اخلاقت بهم ریخته ... حوصله هیچ کس  رو نداری ... ولی با این وجود تا دم افطار بدون استراحت ، برای اینکه خودت رو تنبیه کنی ،  درس میخونی ... 

موقع افطار ، میبینی که استامبولی پلو با گوشت چرخ کرده دارین ، زیاد دوست نداری ولی همیشه بدون اعتراض میخوری ... اما امشب دنبال بهونه میگردی و غر میزنی و نمیخوری ... با مامانت بد حرف میزنی ... پشیمونی ولی حوصله توجیه رفتارت و نداری ... 

آخر شب ، وقتی سری به یخچال میزنی ، کنار زردآلو ها ،کاسه ی اضافه استامبولی و میبینی ... مامان همیشه  به اندازه افراد جدا میکنه و توی قابلمه میریزه تا نزدیک سحر گرمش کنه ...توی  قابلمه رو هم نگاه میکنی ... به اندازه  دو نفر فقط غذا هست ، بابا و خواهرت ... مامانت تورو حساب نکرده ... حقته ... 

غذای دیگه ای برای سحری ندارین ، تو که همیشه گوشت هاش و جدا میکردی و میخوردی  ... این یه بار هم بخور دختر لوس ! 

سعی میکنی آروم و بی سر و صدا ، چند کفگیر از محتویات کاسه رو به قابلمه اضافه کنی ... 

از ذهنت این فکر رد میشه که : موقع سحر از مامان معذرت خواهی میکنم ... میگم که ناراحت بودم و کنترل رفتارم و از دست دادم ... آره ... باید معذرت خواهی کنم ...


+ این پست رو دو سال پیش ، یعنی ماه رمضون 93 نوشتم ، خیلی زود گذشت و چقدر جالب که الان اصلا اون نمره ی کم ، به نظرم مهم نیست ، حتی با وجود اینکه کمترین نمره دانشجوییم باقی مونده با تمام افتخار !! گذر زمان باعث شد حتی با خنده ازش یاد کنم ... 

گذشت زمان همه چیز رو درست می کنه ، غصه ای که امروز داری ، چند ماه و چند سال دیگه ، یه خاطره ی دوره ، خیلی دوررر 

+ حلول ماه مبارک رمضان مبارک دوستان :)


  • ۳۴۶

یک بغل سفت طولانی

  • ۰۸:۴۹

 دوستی که گفتم در چند پست قبل سر به سرم گذاشته بود ، اومد پی وی و  ازم پرسید که وقتی از لحاظ روحی خوب نیستم و داغونم ، چجوری خودم رو آروم و جمع و جور میکنم ؟

سریع یک پاراگراف تکست براش فرستادم :

یکم گریه می کنم حالا بسته به اینکه حال روحیم چقد خراب باشه 😁 بعدشم خودم و میزنم ب اون راه و میگم ... لقش 😊 اکثر وقت هام با خدا حرف میزنم ، دعای توسل میخونم ، فیلم میبینم ، کتاب میخونم و حتی میرم پیش خانواده الکی میخندم ،سر به سر داداشم میذارم ، سرش جیغ میزنم ، آشپزی میکنم ، میرم خرید و ایروبیک ... 

یک بار با دقت به پیامی که براش فرستادم دقت کردم ، تمام این چند ماه اخیر برام تداعی شد ، یک هو دلم خواست که خودم رو بغل کنم ، سفت ... طولانی ... و نوازش کنم بازوهام رو و بگم : دست مریزاد دختر !

  بعد برم سراغ مامانم ، موجودی که عاشقشم ، این بار اون رو بغل کنم و ببوسم ، بگم ببخش من رو که باعث ناراحتیت شدم  ، مرسی که همراهمی ، ممنونم که توی این چند ماه لحظه به لحظه حواست بهم بوده و لوسم کردی ، بی حوصلگی هام رو طاقت آوردی و سعی کردی حواسم رو پرت کنی ، میشه باز هم سر تیتر همه خواسته هات ، من رو دعا کنی ؟ 

بعد اشک های زیر چشمش رو پاک کنم ، بغضم رو فرو بدم و برم سر درسم !

  • ۳۳۹
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan