من عاشق تنهاییم، تنها بشم، اما تو باشی...

  • ۱۱:۰۵

چند وقت پیش توی اینستاگرام این سوال مُد شده بود که:

کسی رو توی زندگیت داری که انقدر دوستت داشته باشه که از هیچ چیز نترسی؟!

به نظرم ذات سوال مسخرست. توی این دوره زمونه آدم باید امیدش به خدا و نیروی خودش باشه؛ نه اینکه طفیلی کس دیگه ای باشه برای اینکه از این جهان نترسه. هرچند مطمئنم اکثرا وقتی چشممون به این سوال افتاد، دلمون لرزید و ذهنمون رفت سمت اینکه " چرا من معشوق چنین عاشقی نیستم؟

ولی میشه از یه منظر دیگه به این سوال نگاه کرد.

اینکه وقتی مشکلی برای ماشینم پیش میاد و درگیری توی کارم پیدا می کنم، اول از همه زنگ می زنم به پدرجان و ازش راهنمایی می خوام و بعد از حمایتش انقدر دلگرم میشم که اختلافات کوچیک و بزرگ پدر فرزندی رو فراموش میکنم

یا اینکه مادرجان شکوهم با وجود همه اختلافات نظرِ روی مُخی که باهاش دارم، همیشه حواسش به حالات روحی و گرسنگی و مچ درد و گردن دردم هست؛ باعث میشه عشقِ بی غل و غش رو با بند بند وجودم درک کنم.

اطرافیانمون. دوست هامون. این ها همه افرادی هستن که موجب میشن این دنیای ترسناک قابل تحمل تر بگذره برامون. حالا اون فرد خاصی که مدنظرته نباشه تو زندگیت، چه باک؟ هوم؟


*عنوان خواب خوش از شادمهر


+ اینم از پست امروز. کاش نت وصل شه دیگه. چون هم موضوعی واسه نوشتن ندارم و هم از فردا قراره بترکم از کار! 

  • ۵۱۹

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (١٧)

  • ۱۸:۴۲

١- مریض یکی از خانم دکترها نیومده بود و کار من هم تموم شده بود. این شد که خانم دکتره خوابید زیر دستم و دو تا از دندون هاش رو ترمیم کردم. اولین باری بود دست به دندون دندونپزشک می زدم. در این زمان بود که کلینیکی که از صبح خلوت بود، شلوغ شد و هی مریض بود که میومد می دید دست دو تا دکتر بنده! یاد اون نقلی افتادم که آرایشگرا وقتی بیکار بشن واسه هم بند می اندازن یا چیزی توی همین مایه ها!


٢- توی اندو( عصب کشی) هیچی به اندازه ی پیدا کردن کانالی که پیدا نمی شه، ما رو خوشحال نمی کنه. بعضی وقتا یه جاهایی هستن این ناقلاها که فکرشم نمیکنی. اون روز وقتی سوند اندو رو محکم توی اوریفیس (ورودی) کانال زدم و خون زد بالا حس پیدا کردن چاه نفت رو داشتم به همین برکت قسم!


٣- یکی از دستیارها به شدت شوته و البته مهربون و خوش قلب. نشستم سمت چپ یونیت و ازش خواستم ترالی وسایل رو سمت چپم بذاره. هول شد و ترالی رو سریع کشید و گفت: هی یادم میره خانم دکتر دستش چپه

زدم زیر خنده و گفتم: دستم چپه خانم فلانی؟! یا چپ دستم؟ 

خدا ببخشه منو که سوژه اش کردم و هر بار سوتی میده، میگم که اینطور؟ منم که دستم چپه آره؟


٤- بیمار مرد ساده دلی بود که برای اندوی دندون هفت پایینش اومده بودحین کار ازش پرسیدم: فامیلتون چیه؟ که با فامیل صداش بزنم و بگم: فلانی دهانت باز و این صحبتا. که جواب داد: ستار. کل زمانی که زیر دستم بود هی میگفتم: آقای ستار دهان باز، حالا بسته، آقای ستار از بینی نفس بکشین، زبونتون رو تکون ندین آقای ستار. وقتی رفت پذیرش اومد گفت: کار آقای جنگلبان چی بود؟ گفتم: چنین بیماری نداشتم. گفت: چرا همینی که الان رفت دهانش رو بشوره

بله فهمیدیم که ایشون دوست داشتن من به اسم کوچیک صداشون کنم


٥- توی کلینیک دست تنها بودم و سرم شلوغ بود که دختری با طلبکاری وارد شد و وقتی فهمید دکترش نیومده شروع به داد و بیداد کرد. نگاهش کردم. بینی عروسکی عملی، زاویه سازی صورت، لنز رنگی، موی بلوند، دندون های ونیر شده و لب های ورم کرده از ژل لب.

پذیرش ازم خواهش کرد برای اینکه صداش بخوابه، کارش رو من انجام بدم، که ای کاش قبول نمی کردم. بی حسی زدم. پاشد نشست و شاکی شد که فکم درد گرفت. گلوم باد کرد. گوشم کیپ شد و اصرار که دندونم بی حس نشده و قبلا چنین مشکلی برام پیش نیومده. با تلاش زیاد دوباره خوابوندمش و تراش دادم دندونش رو و ثابت کردم بی حس شده. پذیرش و دستیار طوری که نبینه هی دستشون رو به نشونه بزن تو گوشش! تکون می دادن! حس خوبی نداشتم. درسته ترمیم کامپوزیت یک سطحی دندون هفت پایین بود. ولی دسترسیم بهش سخت بود و متوجه نمی شدم چرا!  

کلافه شده بودم. برای بار هزارم به سختی لبش رو با آینه از روی دندون کنار زدم  که فهمیدم مشکل  از لب های تزریقیشه!

حین کار بهش گفتم دندون کناریت که قبلا از سمت مزیال( شما بخونین مثلا چپ) ترمیم شده بوده الان از سمت دیستال( مثلا راست) هم پوسیدگی داره، ترمیمش کنم؟ که شاکی طور رد کرد و گفت میرم پیش همون دکتری که چند سال پیش بهش دست زده خودش باید درستش کنه. هر چقدر هم من میگفتم ربطی به اون نداره و خودت دندونت رو پوسیده کردی، قبول نمی کرد.

هیچی دیگه کارش که به سختی تموم شد ولی هنوز منتظرم بیاد باز غر بزنه سرم!

 

٦- نقطه مقابل این دختر پیرمردی خوش اخلاق بود که دو بار اومد و چهار تا دندونش رو ترمیم کردم. انقدر مهربون و دوست داشتنی بود  و بخاطر لرزش فکش ازم معذرت خواهی می کرد که دلم می خواست لپش رو بکشم. آخر دست هم دعوتم کرد به مراسم حسینیه شهرشون برای اربعین و وقتی دید نمی تونم برم، عروسش رو صدا کرد تا هم معاینه بشه و هم اون دوباره  اصرار کنه.  


٧- عروس پیرمرد بالایی رو در حضور خودش معاینه کردم. چهار ماهه باردار بود. دندون درد شدید و دندونی که باید کشیده بشه. بهش گفتم: چرا قبل از بارداری به فکر درست کردن دندونهات نیوفتادی آخه؟ 

گفت: یهویی شد!  

و بعد خودش و پیرمرد زدن زیر خنده و من هم با شگفتی لبخند زدم!


٨- کار برای یک سری از افراد مسن حتی از کار برای اطفال هم سخت تره. پیرمرد زبون بزرگ و حالت تهوع شدید داشت و ترمیم کامپوزیتی که خیلی به ایزولیشن حساسه. برای ترمیم دو تا دندون بیش از یک ساعت وقتم رو گذاشتم. چون مرتب عق می زد و زبون می زد و می نشست و دوباره از اول باید مراحل کار رو تکرار می کردم. یک جایی بچه های کلینیک صدام کردن تا بستنی بخورم ولی من گفتم: نمیتونم باید ترمیم این آقا رو تموم کنم تا دوباره حالت تهوع نگرفته.  

وقتی کارش تموم شد، چندین بار تشکر کرد ازم و گفت: مرسی که وسط کار من رو رها نکردی خانم دکتر.  



٩- تا حالا دیده بودین کسی وسط عصب کشی دندونش خوابش ببره؟ دفعه اول انکار کرد ولی دفعه دوم  وقتی دیدم دهانش نیمه بازه و مخل کار من نیست، بیدارش نکردم. نتیجه اینکه صدای خروپوف مرد میانسال بلند شد و من با خنده دندونش رو آپچوره ( پر کردن ریشه دندان) کردم! بعد هم آروم بیدارش کردم تا بره عکس نهایی رو بگیره. حین ترمیم ازش پرسیدم: خواب بودین این دفعه ها! لبخند زد و این بار چیزی نگفت.



١٠- دخترک شیطون بلای خوشگل که چهره اش توی مایه های "می سوخه!" بود، کلی انرژی بهم تزریق کرد

بهش میگم: اسمت چیه؟

-نمیخوام بگم!

+ چند سالته؟

-نمی خوام بگممم

+مسواک می زنی؟  

خندید: نمی خواااام بگم!

به مامانش گفتم: چرا جوابم رو اینطوری میده؟ 

گفت: از بس با افراد غریبه گرم می گرفت. چند تا داستان درباره اینکه نباید با افراد غریبه صحبت کنیم براش تعریف کردم الان از اون ور بوم افتاده.

بعد دست دخترش رو گرفت: خانم دکتر دوستته مامان

دندون های سفید دخترک رو فلوراید زدم و بهش چند تا برچسب ماهی هدیه دادم. انقدر باهام رفیق شده بود که تصمیم داشت ماهی ها رو بپزه برام و با هم بخوریم!


١١- خواهرم عکسی واسم فرستاده از مادرجان و پدرجان که نشستن بغل هم دارن نخ دندون میکشن. خوشحالم لااقل این دو نفر حرفای منو گوش و به نظافت دهان و دندانشون اهمیت میدن!

  • ۶۷۰

دلمو جا نذار، کادوی تولدته...

  • ۱۱:۰۹

این روزها کارم اینه که هی به عکس پنج نفرمون نگاه کنم. زوم کنم روی تک تکشون و قربون صدقه شون برم. انقدر این عکس رو دوست دارم که  می خوام برم بدم با فوتوشاپ شاخی که برادرجان روی سرم گذاشته رو بردارن و چاپش کنن روی شاسی تا بزنم توی اتاقم

نکته ای که توی این عکس بارزه اینه که من درست مثل یه نقطه اتصال وسط بقیه هستم، چون به تک تکشون شباهت دارم. والدین گرامم دو طرفم نشستن و خواهر و برادرم بالای سرمون ایستادن. برادرم به پدرم شبیهه و خواهرم به مادرجانم و من به هر دو نفر

از ته دلم از خدا می خوام خودش مراقب این قاب های دوست داشتنی برای همه باشه.

دیروز به مادرجانم با چاشنی لوس بازی می گفتم: من قلب خانواده هستما، حواستون به من باشه

بعد الان دارم فکر می کنم پدر مادر دوستم که قلب خانواده شون خیلی ناگهانی و توی اوج جوونی رفته، الان چه حسی دارن و چطور با اینکه دیگه صدای خنده های بلندش رو نمی شنون، کنار میان؟ 


*عنوان باید رفت از رستاک

  • ۵۳۹

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (١٥)

  • ۲۰:۳۳

+_+ دهان مرد رو معاینه کردم و گفتم: دندون ٥ بالاییتون پوسیدگیش عمیقه و ٧ پایینتون هم عصب کشی لازم داره

بعد از راهنمایی های لازم مرد گفت: ببخشین یه سوال داشتم.

-بفرمایین

-راسته که میگن این خمیردندون و مسواکهای ما به درد نمیخوره و باید مسواک اراکی بزنیم؟

-از متخصصین طب اسلامی شنیدین؟

با خنده جواب داد: بله

-من نه رد می کنم و نه توصیه فقط میگم که دندون های دکتر روازاده رو یه نگاهی بندازین توی کلیپ هاشون، همین


خانم دکتری که اکثرا شیفت هام باهاش توی یه روزه خیلی باتجربه است. تک و توک ازش سوال می پرسم و انتقال تجاربش رو دوست دارم. اون روز بحث سال قبولی کنکور شد. گفت که ورودی ٧١ بوده. خندیدم: خانم دکتر ماشالا وقتی قبول شدین من تازه به دنیا اومدم! خندید و گفت: ماشالا


~_~ دستیار کلینیک گیج و ویج میزد. بهش گفتم: خوابتون میاد خانم فلانی؟ گفت: آره دخترم دیشب مریض بود نذاشت تا صبح بخوابم، تب داشت هی پاشویه اش کردم تا صبح. آوردمش تو اتاق رست خوابوندمش که حواسم بهش باشه.

بعد به ساعت نگاه کرد و ادامه داد: برم بیدارش کنم صبحونه بدم بهش، الان کاری باهام ندارین؟ 

-نه بفرمایین.

دقایقی بعد دختربچه غرزنان همراه مادرش اومد.

-سلاااام خانوووم! چرا غر میزنی؟

-سلام خاله. آخه مامانم دیشب نذاشت بخوابم!

مادرش نگاهم کرد و گفت: بیا طلبکارم شد!


$_$ خیلی زشته وقتی کسی در مورد میزان حقوقمون سوال میکنه. مخصوصا وقتی همکار نیست. آدم معذب میشه. توی مهمونی یکی از دوستهام از تک تک بچه ها که هر کدوم یه شغل متفاوت داشتن، مقدار حقوقشون رو پرسید و در آخر رو به من کرد: تو که پول پارو میکنی، نه؟ 

من: :-/


@_@  کار کردن در کنار اون خانم دکتر مذکور درسته سرشار از تجربه است، ولی این عیب رو داره که مثلا بیمار رو می فرستن داخل برای معاینه پیش من، نگاه میکنه می بینه خانم دکتر یونیت بغلی مریض داره، بعد به من با دماغ جمع شده نگاه میکنه: شما دکتری؟

سعی میکنم لبخندم محو نشه: بله

با شک نگاهم میکنه: ایشون هم دکترن؟

-بله

+ پس چرا انقدر جوونی؟ بلد هستی کار کنی؟

می مونم چی بگم بهش! دستیار میاد جلو و میگه: بله چرا بلد نباشن

معاینه اش می کنم. دندون های قدامیش شکسته و پوسیده است. میگم که باید ترمیم بشه.

هنوز شک داره. با اینکه ته دلم بهم برخورده ولی کم کم متوجه میشم که زن از لحاظ روحی خیلی سالم نیست. عکس کامپوزیت ونیری که کار کردم رو نشونش میدم: ببینین این کار دیروز منه.

دخترش با ذوق میگه: مامان قشنگ میشی ها. بخواب برات کار کنن.

دو تا از سه تا دندون جلوییش رو ترمیم می کنم و میگم پاشین توی آینه نگاه کنین. راضی هستین؟

لبخند گل و گشادی میزنه: آره خیلیییی خوبه. واسه اون یکی کی نوبت بگیرم؟ 


•o• خانومه اومده معاینه اش کردم و نوبت دادیم بهش برای هفته آینده. بعد از فامیلم حس کرده آشنام. رفته به شوهرش گفته و شوهرش گفته: عهههه این دختر فلانیه که باهاشون رفتیم مشهد. اون موقع نوزاد بود بعد پاش گیر کرد بین صندلی ها در رفت. بعد اتوبوس رو رو سرش گذاشت از بس جیغ زد تا اینکه مامانم که شکسته بند بود، پاشو جا انداخت و بچه خوابش برد

زن این خاطره رو در هفته بعدی برای من تعریف کرد و من با تعجب گفتم: اصلا خبر نداشتم تا حالا پام دررفته، بهم نگفتن! بعد از اتمام شیفت کلینیک از والدین گرام پرسیدم و تایید کردن که بلهههه! چیز مهمی نبود که بخوایم بهت بگیم


-_- کیس سلکشن یا همون انتخاب مریض صحیح خیلی خیلی مهمه. حتی اهمیتش از خود درمان هم بیشتره. مثلا من وقتی دندون زن رو عصب کشی کردم و داشتم اولین ونیر رو روی دندونش می ذاشتم و زن اونجا بود که لو داد که فامیل نزدیک فلانیه ( همکاری که فقط ونیر آدامس شیک طور کار میکنه! ) باید بلندش می کردم و می گفتم: برین پیش خودش! کارش بهتر منه

چون زن مرحله به مرحله آینه به دست انقدر در مورد کارم نظر داد، انقدر غر زد که کوتاهش کن، نازکش کن که تقریبا هیچی از کامپوزیت نموند و زردی و سیاهی دندون در طوق دو تا از دندون هاش نمایان شد. کامپوزیتی که اینجور مواقع باید استفاده کنیم رو متاسفانه نداشتیم و بهش گفتم دفعه بعدی که اومدی برات درستش می کنم

ولی گویا پیش فامیل محترم رفتن و ایشون کلی کار من رو کوبیدن و بیمار رو تحریک کردن. بی خیال اعصابم خرد میشه بیشتر ازین در مورد این خاطره بگم! بریم سراغ آخرین خاطره این سری. :-/


^_^ آخه من چطور قربون اون اطفالی که خودشون رو لوس می کنن برام و با کلی حاضرجوابی مشکلشون رو توضیح میدن نرم؟!

-دندون های جلوم درد می کنه خاله.

معاینه کردم و هیچ مشکلی رو مشاهده نکردم. مادرش از بالای سرش آروم لب زد: هی روسری و آستینش رو گاز می گیره!

-خاله چیزی توی دهنت میکنی؟

دخترک یکم هول شد: نه خاله فقطططط یه بااار بابام نوشابه گرفته بودددد، بعععد من با دندونام بازش کردم! تازشمممم دندون آسیابم خراب شده.

ابروهام بالا میرن: دندون آسیاب فسقلی؟ گفتی ٤ سالته؟ ببینمش؟

کمی پوسیده بود. به توصیه ی اکید و چندباره ی مامانش کلی براش توضیح دادم که مسواک بزن، چیزی تو دهنت نکن غیر غذا و مسواک! ، شکلات کم بخور و ... . هی می گفت: چشم! و سرش رو تکون می داد. دندونش رو ترمیم و ستاره نقره ایش رو چسبوندم و مرخصش کردم: خالههههه؟

-جونم؟

-ستاره طلاییم رو چسبوندی؟

-ستاره نقره ای! بله چسبوندم.



++ مطلب ٤٠٠ام این وبلاگ.


  • ۵۲۷

هوکپ خانم

  • ۱۳:۳۱

-نیم کیلو جعفری و تره و دو تا پر شنبیله لطفا

پسرک سبزی فروش چشمی گفت و مشغول دسته کردن سبزی ها شد، برای لحظه ای دست از کار کشید و گفت: واسه گوشت و لوبیا میخواین؟

خنده ام گرفت: بله


هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد عاشق آشپزی بشم. چه کرد طرح با من؟

چند روزی در هفته شیفت صبح ندارم، ولی طبق عادت ساعت هشت بیدارم. اگه حوصله اش رو داشته باشم، که معمولا دارم دوست دارم آشپزی کنم. غذاهای سنتی که تا حالا درست نکردم مثل ابگوشت بُزباش ( گوشت و لوبیا) رو تلاش می کنم از مادرجان شکوه یاد بگیرم. توی غذاهای سنتی که قبلا یاد گرفتم هم، تنوعاتی مثل انداختن آلوچه خشک در خورشت قیمه میدم و از طعمش حظ می کنم یا سعی می کنم توی پختن غذاهایی که چندین بار درست کردم مثل پلو آلبالو ماهرتر بشم. غذاهای مدرن مثل چیکن استراگانف رو در سایت های مختلف سرچ می کنم و آخر سر با ترکیب رسپی ها، موادی که به نظرم خوشمزه تر میشه رو استفاده می کنم

کی گفته آشپز خودش انقدر خسته میشه و استرس واکنش بقیه نسبت به غذاش رو داره که از اشتها میوفته؟! من که می میرم واسه غذاهایی که خودم می پزم و واسه هر قاشقی که میخورم ذوق می کنم! البته فکر می کنم اگه مجبور باشم هررر روز هفته غذا بپزم و به یک اجبار تبدیل بشه، انقدر لذت نداشته باشه برام!

سرگرمی این روزهای شما چیه؟

هوپ هستم یک معتاد به فرندز! در حال دیدن دوباره این سریالم و چقدرررر عاشق تک تکشونم. "شادکامان دره قره سو" رو هم چند هفته است شروع کردم ولی خیلی طولانیه خدایی! هی میرم سراغ کتاب های دیگه تا خستگیم در بره و بتونم ادامه اش بدم.

  • ۴۳۴

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (10)

  • ۲۳:۱۶

000- آخرهای تایم کاریِ یکی از روزهای بسیار شلوغِ قبل از ماه رمضان بود. شب قبلش بخاطر حضور پشه توی اتاقم، تا ٦ صبح نخوابیده بودم و بعد برای فقط یک ساعت غش کرده بودم. دوستم هم نشسته بود کنار دست خانوم نون و علی رغم اینکه دندون عقلش رو به تازگی کشیده بودم و طبیعتا باید زبون به دهن می گرفت! همین طورررر حرف می زدن و من؟ به حد مرگ خسته بودم و سرم توی دهن پسر جوونی بود که گفته بود فقط یک دندونم رو پر کنین. این شد که دندون پره مولر اول ( شماره ٤ از خط وسط) رو تراش دادم ولی نوار ماتریکس رو دور دندون پره مولر دوم (شماره ٥) بستم: خانم نون یک واحد آمالگام لطفا. از دوستم دل کند و رفت و اومد و آمالگام کریر رو داد به دستم. حواسم رو به دندون دادم: وای این چرا هنوز پوسیدگی داره؟! با خستگی نوار رو باز کردم. پوسیدگی رو برداشتم، با تعجب فکر می کردم من که این شیار رو همین الان باز کردم! سریع تراش دادم و نوار رو دوباره بستم و پر کردم دندون رو و اومدم با خوشحالی یونیت رو به موقعیت نشسته دربیارم و مریض رو مرخص کنم که دندون شماره چهارِ تراش خورده و پر نشده، خورد توی ملاجم!! 

هیچی دیگه. زیر خنده ی دوستم و خانوم نون و مریض اون رو هم پر کردم و چون اشتباه از من بود، به پسر گفتم برای یک دندون فقط قبض بگیره. پسر هم ذوق مرگ و راضی رفت! خدا رحم کرد که اشتباهم در همین حد بود و دندون اشتباهی نکشیده بودم! :-/


001- این همه وقت اینجا کار کردم، هیچ وقت حال مریض هام اونقدری زیر دستم بد نشد که سِرُم لازم بشن. دندون خانمی که بعدا اعتراف کرد منس بوده و حال خوشی نداشته رو کشیدم و فشارش افتاد و گوشه اتاق نشسته بود و آب قند می خورد و فایده ای نداشت که مرد قلچماق با دست های پر از تتو بعد از زدن بی حسی بهش، به زن نگاه کرد و اون هم حالش بد شد و خودش رو از یونیت پایین انداخت و کف زمین نشست. اینطور شد که زنگ زدیم از اورژانس مرکز پرستار مرد، مرد تتلویی رو برداشت برد و پرستار زن، زن بی حال شده رو. من و خانم نون هم مونده بودیم بخندیم یا گریه کنیم؟! :-/

 

010- روز به شدت شلوغی بود؛ تازه یکم سرمون خلوت شده بود که اذان رو گفتن. رو کردم به خانوم نون: عههه وضو ندارم که تا مریض بیاد برم نماز.

اخم هاش رو به شوخی کشید تو هم: بشین خانوم دکتر. کم صبح تا حالا خم و راست شدی، نمازم میخوای بخونی؟ بعد به قیافه متعجب من نگاه کرد و گفت: استففرالله من شیطونم!


011- دندون پسربچه رو ترمیم کردم. بلند شد و رفت اتاق وسایل. بلند داد زد: عه اینجا ترشی هم دارن ماماااان

گویا شیشه دندون های کشیده شده ی من رو پیدا کرده بود!


100- عکس دندون مرد رو دیدم و گفتم فلان دندون هاتون ترمیم نیاز دارن. نوبت بدم بهتون؟ - بله حتما

دستیارم نبود. دفتر نوبت دهی رو باز کردم: اممم... ٢٤ ام نوبت خالی دارم فقط ماه رمضونه ها؟ مشکلی ندارین؟ 

مرد سری بالا انداخت: نه! این همه سال روزه نگرفتم، امسالم روش!

سری تکون دادم: باشه.


101- دندون عقل پایین زن رو کشیده بودم و دندون جلوییش هم ترمیم شده بود. بعد از زن نوبت شوهرش بود که خوابید روی یونیت. بی حسی رو زدم و منتظر موندم که اثر کنه. ولی زهی خیال باطل. بی حسی دوم هم بی اثر بود. بی حسی سوم رو داشتم آماده می کردم که زن که گوشه ی اتاق نشسته بود به زبان اومد: من هنوز فکم بی حسه، درد ندارم، طوری نیست واسه شوهرم بدون بی حسی تراش بدین

خندیدم و گفتم: آ آ آ ! همون قضیه ی یه روح در دو بدن و ایناست، آره؟


110- این خاطره هم داغ داغ مال چند ساعت پیشه: گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب دادم. مردی گفت: سلام خانم دکتر هوپیان؟ 

-بله خودم هستم، بفرمایین؟ 

مرد مِن من کرد: راستش می خواستم واسه یه دندون هام بیام خدمتتون. قبلا دانشکده واسم دندون درست کردین. الان کجا کار می کنین؟

گاردم بسته شد: می تونم بپرسم شماره من رو از کجا آوردین؟

با بی قیدی خندید: خودتون بهم دادین

با تعجب آمیخته به خشم: من هیچ وقت شماره ام رو به بیمارهام نمیدم آقا!

-خودتون بهم دادین شمارتون رو و بهم زنگ زدین!

عصبانی شده بودم، چون فهمیده بودم که این پسرِ پررو کیه. هنوز داشت حرف می زد: رفتم یه جا دندون بکشم، فکم رو شکستن. فقط کار شما رو قبول دارم. میخوام بیام پیشتون.

میخواستم بگم: آره جون خودت! واسه کار دندونپزشکی میخوای بیای پیشم؟ کی بود رفته بود پیش پسر همکلاسیم که فلانی رو میخوام، باهاش حرف بزن و اون هم اومده بود میگفت چیکارش کنم هر کاری میکنم پیچونده نمیشه؟ هی هر روز می پرسه حرف زدی باهاش؟

پسر دوباره اصرار کرد: نگفتین کجا هستین الان که بیام خدمتتون؟

خدایا بعد از سه سال دست بردار نیست. نفس عمیقی کشیدم: من دیگه توی این شهر کار نمی کنم. ( نگفتم به زودی برمیگردم!) 

با ناراحتی گفت: باشه

گوشی رو قطع کردم و شماره رو بلاک. باید همون یک سال پیش که نصفه شب توی واتس اپ پیام داد: سلام خانم دکتر خوبین؟ از همه جا بلاکش می کردم. قیافه ی مادرجان شکوه که صدای پسر رو کاملا شنیده بود، دیدنی بود: چرا زدی تو ذوقش؟

-مااااامااان!


111- دقت کردین سه روزه پشت سر هم دارم پست می ذارم؟! اگه گفتین ما بلاگرا معمولا چه زمانی خیلی فعال می شیم؟!

  • ۶۸۱

تر و تازه موندنِ گل واسه اشک شبنم هاست...

  • ۱۴:۳۸

کفش اسپرتام رو پوشیدم و در جواب مادرجان شکوه که اصرار می کرد ماشین ببر. گفتم: میخوام پیاده روی کنم. باد شدید میومد و من هندزفری به گوش، موبایل تو جیب مانتو، کارت تو جیب شلوار، توی مسیری بودم که تمام دوران راهنمایی و دبیرستان طی می کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. چقدر وقت بود که این راه رو پیاده طی نکرده بودم؟ روسری و مانتوم رو گرفته بودم که باد نبره و عمیقا در این فکر بودم که قراره بعد از طرحم چی بشه؟ هدفم چیه؟ آینده ام چیه؟ باید بی خیالی طی کنم و مثل همیشه بسپارم به خودش؟ به نیمه راه رسیده بودم که یادم افتاد بعد از دوران مدرسه و ماشین دار شدنم هم، چندین بار تا اینجا پیاده اومدم و بعد سریع سوار ماشینش شدم. جلوتر رفتم. از سر کوچه ای که همیشه نیمه شعبان ها یه دیگ می ذارن و مردم رشته و نخود و لوبیا نذری اطرافش می ذارن هم گذشتم. در محلی که همون هفته ی اولِ پشتِ ماشین نشستنم، خیلی احمقانه تصادف کردم و زار زار اشک ریختم، کمی مکث کردم و بعد گذشتم. رو به روی سوپری نوشته بود: هزینه ی جشن نیمه شعبان امسال به سیل زدگان تخصیص می یابد. رفتم اون ور خیابون. وارد مغازه گل فروشی شدم

با لبخند به گل ها اشاره کردم: یه دسته گل بهاری بهم بدین


* عنوان ماه من از لیلا فروهر

** اگه خواننده ی دائمی اینجا باشین، احتمالا می دونین که نصف حرف های هر پستم توی آهنگیه که لینک کردم. 

  • ۳۹۱

پاسخم گو به زبانی که نگاه من و توست...

  • ۱۳:۳۷

نگاهم به دندون خلفی بیمار بود و دستم تند تند آمالگام از خانوم نون می گرفت و داخل حفره ی تراش خورده می چپوند.  صدای موبایل از دوردست اومد. خیلی شبیه گوشی خودم بود. محل ندادم. بار دوم شروع به زنگ خوردن کرد و کسی جواب نداد. متوجه شدم گوشی داخل کیفمه که امروز برای اولین بار تصمیم گرفتم لااقل  سر کار درنیارم از کیفم تا اعتیادم بهش کمتر شه. به خانوم نون گفتم: حتما از شبکه است. الان زنگ می زنن به تلفن اتاق. 

آخرین تکه ی آمالگام رو چپوندم و برنیش کردم. کنجکاو بودم ببینم کی زنگ زده بهم. مادرجان شکوه بود. چکارم داشت؟ من که امروز می رفتم خونه. دلشوره گرفتم. باهاش تماس گرفتم. سریع جواب داد و با لرزش صدا گفت: چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ نمیگی یکی یهو کار واجبت داشته باشه؟ 

-سلام مامان، خب دستم تو دهن مریض بود جواب نمی تونستم بدم.

با همون لرزش صدا که دل من رو زیر و رو می کرد گفت: خوبی؟ 

-خوبم به خدا، چی شده؟

-خواب بد دیدم. خیلی واقعی بود. خیلی بد بود.

-مطمئن باش حالم خوبه. چی دیدی؟

نفس عمیقی کشید و گفت: خواب دیدم از شهر طرحیت زنگ زدن خونه و گفتن خودتونو زود برسونین به دخترتون و قطع کردن. از وقتی از خواب پریدم حالم بده. استرس گرفتم. چرا جواب تلفنم رو ندادی؟

-عزیزدلمممم به خدا حالم خوبه. میام خونه چند روز پیشتم. قول میدم.

-باشه. برو سر مریضت. خدافظ

-خدافظ

از صبح تا حالا بغض دارم. اگه بخوام به شهر دیگه شوهر کنم یا نه برم اونور آب، وابستگی بین خودم و مادرجان شکوهم رو چه کنم؟


+ ١٦ تا خاطره طرحی دارم از دو هفته اخیر ولی حال نوشتنشون رو ندارم. چکار کنم؟ :-)))


*عنوان از هوشنگ ابتهاج

  • ۵۲۷

اینجا همه چی درهمه! (١٠)

  • ۲۰:۵۶


oNe. تقریبا یک سال پیش بود که توی جمعه بازارِ کتاب سریِ کتاب های علوم ترسناک رو که با زبان طنز نکات علمی رو آموزش میده دیدم و نظرم رو به شدت جلب کردن. خودم دوران مدرسه عاشق علوم بودم و به نظرم برای دختر فامیل که کلاس ششم بود و عشق درس و مدرسه و دایره المعارف، خیلی هدیه ی خوبی بود. این شد که واسش خریدم و از همون یک سال پیش تا همین امروز هر بار که اومدن خونمون، یکی از کتاب ها رو بهش هدیه دادم. انقدر این کتاب ها رو دوست داره و با علاقه می خونه و سوال می پرسه از معلم هاش درباره ی نکات کتاب که امروز تعریف کرد مدیرشون اخیرا سر صف صداش کرده و مدال کتاب خوان برتر به مقنعه اش وصل کرده! راستشو بخواین خیلی ذوق کردم. گفتم بگم شما هم در جریان باشین. :-))


tWo. یک ساعت با شکم گرسنه نشستیم و هی یکی در مورد طرحش غر زد، اون یکی در مورد کلینیک و اندو غر زد و دیگری حرص ارتقاش رو می خورد. دیگه داشتم پا میشدم برم اعتراض که چی شد صبحانه ما؟ که مرد از پشت پیشخوان پا شد اومد وسط کافه ایستاد و گلوش رو صاف کرد: اهم اهم... خانوما آقایون، راستش می خواستم در کمال صداقت به چیزی اعتراف کنم؛ یه مشکلی واسه دستگاه هامون پیش اومده که اگر صبوری بکنین، ما می تونیم دستگاه رو درست و صبحانه ی شما رو آماده کنیم. الان هم واستون حافظ خوانی می کنم تا وقت بگذره.

با چهره ی شاکی اول به همدیگه و بعد به ساعت که عدد ١١ رو نشون میداد نگاه کردیم. مرد داشت غزلی از حافظ می خوند که پا شدیم اومدیم بیرون و خودمون رو به املتی سه نفره و خوشمزه و البته ارزان! در کافه ای نه چندان باکلاس مهمان کردیم. این است نتیجه ی صداقت... بله!


tHree. سیریش کلمه بسیار مناسبی بود واسه ی ماشینی که چندین چراغ خطر کنارمون نگه می داشت و افراد داخل ماشین با نهایت تلاششون می خواستن ما شیشه رو بدیم پایین تا حرفشون رو بزنن. چراغ اول محل ندادیم. دومی هم. چراغ سوم بود که ماشین سمت راستمون ایستاد. خواهرجانم که کنارم نشسته بود شیشه رو تا نصفه داد پایین و ساکت و جدی نگاهشون کرد. پسر کنار راننده تقریبا روی زانوهای راننده دراز کشیده بود و دستش رو از شیشه بیرون داده بود و گوشیش رو تکون میداد و با فریاد میگفت: به خدااااا قصدم ازدواجه، میخوام زن بگیرم! بقیه پسرای ماشین با این حرفش هر هر و کر کر خندشون به هوا رفت. خواهرم در کمال خونسردی با لحنی که من عاشقشم گفت: تصمیم خوبیه، ایشالا موفق باشین! و شیشه رو بالا داد. خنده روی لبشون ماسید. چراغ سبز شد و من با نیش گشاد سریع حرکت کردم. دیگه دنبالمون نیومدن!


fOur.مامان ها انقدر حس مادریِ قوی ای ( ! ) دارن، که حتی به گل و گیاه و جک و جونور هم عشق می ورزن. نمونه اش مادرجان شکوه من که به خرگوشی که فقط یک هفته مهمونمون بود با وجودی که از اول مخالف جدی اومدنش به خونمون بود، وابسته شد و مثل نوزاد خودش تر و خشکش می کرد و قربون صدقه اش می رفت. تو فکرشم یه خرگوش مینیاتوری با قابلیت جیشِ پایین به فرزندی قبول کنم، نظر مثبتتون چیه؟


fIve. لجباز کیست؟ لجباز آن دختری است که روپوش سفید کثیف خود را به همراه شال صورتی در لباس شویی انداخته و در جواب مادرجان شکوهش که رنگ میده بهش ها! نوچ می گوید و پی کار خودش می رود. 

به نظرتون پوشیدن روپوش صورتی واسه بیماران اطفال جذاب تر نیست؟ :-///



sIx. به نظرم یکی از فاکتورهای مناسب یک راننده اسنپ یا تپسی خوب اینه که به قدری در انتخاب آهنگ خوب عمل کنه که تو رو مجبور کنه هندزفریت رو از توی گوشت دربیاری و به آهنگ هاش گوش بدی. از راننده های اسنپ پایتخت به خاطر سلکشن خوب آهنگ و آدرس یابی دقیقشون مچکرم!


sEven. گفتم پایتخت در مورد مهمونی دوستانه ای که رفتم هم بذار بگم که چقدر خوش گذشت. باورتون میشه من به همراه یک نفر دیگه از بچه های بلاگستانی رفتیم خونه دوست سوم بلاگری که ٤-٥ ساله هم رو می شناسیم و دوستیمون دو سه سالی هست فراتر از فضای مجازی شده؟ البته این مهمونی دیدار دومی بود که با این دو تا گل دختر داشتم. به نظرم اگه از دیدارهای بلاگری می ترسین یکم مرزها و محدودیت هاتون رو کنار بذارین و نوع جالب و متفاوتی از دوستی رو تجربه کنین. در کل سفر سه روزه ام روحم رو تازه کرد...



+ میگم من سکوت می کنم حرف نمی زنم، شما نباید بیاین یه سراغ بگیرین ببینین زنده ام یا نه؟ هعییی :-)))))

  • ۵۷۴

بازم قرص هامو فراموش کردم/ که تجویز کردی واسه بی قراری

  • ۱۹:۴۰

ببین وقتایی هست که به سرت می زنه و اراده ی نداشته ات فقط و فقط به قسمِ جونِ مادرجان شکوهت بنده. شنبه میاد و حالِ مرگ داری از اینکه بخوای دوباره بری سرکار. ولی میری. به حرف های مردم از دندون درد و دندونِ پیله کرده و سوراخ شده و شکسته شون با صبوری گوش میدی. در کمال تعجب می بینی که ظهر حالت بهتره. فرداش بعد از دهگردشی و معاینه کلی بچه ی مدرسه ای که لا به لاشون چهره ی آشنا زیاد می بینی که واست دست تکون میدن و سلام می گن و با خجالت سمت کلاسشون می دَوَن، بالاخره مقاومتت شکسته میشه و با خانوم نون به خونه ی دخترش میری و چقدرررر بهت خوش می گذره. می دونی بعدا شدیدا دلتنگ این خانواده ی مهربون و دوست داشتنی خواهی شد. حالت باز هم بهتر میشه. با دوست قدیمیت کلی چرت و پرت که اکثرش به آرزوی مرگ برای همدیگه ختم میشه، میگی! فیلم می بینی، کتاب می خونی ولی باز هم تهِ دلت می دونی که هنوز روحت خسته است و طلبکاره ازت که کم بهش رسیدگی می کنی. این میشه که وقتی به بیمار بی حسی زدی و منتظری که اثر کنه به سرت می زنه دو سه روزی مرخصی بگیری و بری سفر. قبل از اینکه پشیمون بشی به سه نفر از دوستای اون شهریت ( ! ) خبر میدی و وقتی اون ها رو ذوق مرگ حس می کنی، به مادرجان شکوهت زنگ می زنی که من آخر هفته نیستم دارم میرم سفر. 

همین...


+ ‏برای هر اتفاق تلخی یه دوران نقاهتی هست که بعد از اون همه چیز دوباره عادی میشه،

میخواد غم تموم شدن پفک باشه 

یا غم از دست دادن یک دوست.

*داوود*


*عنوان پاییز جاری از رضا صادقی



  • ۵۹۱
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan