هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم/ بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم

  • ۱۴:۴۷

هوپ جانم!

حواست باشه تو قسمِ جونِ مادرجان شکوهت که عزیزترینه برات رو خوردی. یکم قوی باش. یکم اراده داشته باش. یکم برای خودت ارزش قائل باش. یکم قدر خودت رو بدون. فقط یک کم... 

تلاش کن بدون حذف صورت مسئله، خودت رو کنترل کنی. 

به ندای عقلت انقدر بی توجهی نکن؛ خب؟


**عنوان عادت از سیاوش قمیشی




  • ۲۴۴

یه خواهش، دیگه موهاتو نبافش... دلم لک زده واسه پیچ و تابش!

  • ۱۱:۴۰

هفت و پنجاه و هشت دقیقه بود که انگشت زدم و به سمت اتاقم رفتم. دسته ی در اتاقم رو پایین کشیدم. باز نشد. قفل بود. پس خانوم نون نیومده هنوز. سرکلیدی دندونیم رو از زیپ پشتی کیفم درآوردم و در رو باز کردم. آقا و خانومی سلام گفتن و خواستن که به دنبال من وارد اتاق بشن.

لبخند زدم: اجازه بدین لباسم رو عوض کنم، بعد.

در رو قفل کردم و به سمت چوب لباسی رفتم. مانتو و مقنعه ام رو آویزون کردم و روپوشم رو پوشیدم. قبل از اینکه مقنعه ی مخصوص مطب رو بپوشم، حس کردم که چقدر موهام رو شل و عجله ای بستم! رفتم جلوی آینه و کلیپسم رو باز کردم. موهام ریختن پایین و تضاد جالبی با رنگ سفید روپوش ایجاد کردن. ذوق کرده بودم و چلیک چلیک از خودم عکس می گرفتم و اگه بیمارها پشت در صف نکشیده بودن، عکس گرفتنم ادامه داشت؛ آخه شبیه دکتر خارجکی ها شده بودم! به دکترهایی که توی مطبشون با سرِ باز میگردن تا حدی حق دادم، هرچند کثیف کاری کار ما زیاده و اکثرا خیس از خون و آب می شیم. 

گفتم کلیپس راستش رو بخواین کلیپس رنگی رنگیم رو از مادرجان شکوه کِش رفتم. یعنی چند وقت پیش رفتم خونه و دیدم یه کلیپس دلبر نشسته گوشه ی کمد! سریع کلیپس تک رنگ ساده ام رو که از سر ناچاریِ بعد از شکستن گیره ی قبلی از شهر طرحی خریده بودم، باز کردم و گفتم: مامان این مالِ شما، کلیپس شما هم مال من! 

خواهرجان هم با دعوا گفت: مااامان به من ندادیش الان هوپ برش داشت! این شد که سریع کلیپس قدیمیِ مامان رو از سرش باز کرد و مال من رو برداشت! پس شد آنچه شد و مادرجانِ موند و کلیپس قدیمیِ زشتش. هرچند هفته ی پیش اجازه دادم بنده خدا از کلیپسم استفاده کنه به شرط اینکه بعد از مهمونی بهم برگردونه! بعد میگم خواهرجان که ٢٤ ساعته سر کمدِ لباس های منه، به کی رفته؟ البته که خودم هم کم دزدی نمی کنم ازش! 


+ شوشو نی نی رو کیا یادشونه؟ موهای فرفری بلندش میان تو صورتش، گفتم کوتاهش نکنین ها! سری قبل که دیدمش، جلوی موهاش رو با یه کش کوچولو بستن بودن تا موهاش نیاد توی صورتش! عزیززززززم... بچم داره مثل برق و باد بزرگ میشه و ماشاالله انقدررر شیطونه که به سختی کنترلش می کنن. 

++ الان دوباره رفتم جلوی آینه دیدم روپوشم طبق معمول خونی شده! :-//

+++ دقت کردین به قولم عمل کردم و تند تند پست می ذارم؟ 


*عنوان یه خواهش از فرزاد فرزین


  • ۶۰۴

اینجا همه چی درهمه! (٩)

  • ۰۸:۲۷

I- تا مرد دهانش رو باز کرد، از دندون های خوشرنگ و بوی ناب دهانش متوجه شدم که بله آقا سیگاری که چه عرض کنم، heavy smoker ه! 

- آقا سیگار می کشین؟!

ابروهاشو بالا انداخت: نه.

-ولی سیگار می کشین! 

صداش رو پایین آورد: می کشیدم. خیلی وقت پیش.

یکی از ابروهامو انداختم بالا و خیره شدم بهش: کِی یعنی؟

-به قبل اسلام برمی گرده! الان که دیگه وسعم نمیرسه سیگار بخرم.

اون یکی ابروم رو بردم بالا و قبلی رو پایین آوردم.

-اممم... چیزه یعنی آره الان هم می کشم ولی (صداش رو پایین تر آورد) قایمکی از زنم. بهش نگین ها. 

به زن که از کارمندهای مرکز بود، نگاه کردم و لبخند زدم.


II- هر بار یه بچه ی فوق غیر همکار زیر دستم میاد، اذیت های قبلی ها رو فراموش می کنم و به خودم میگم: از این بدتر امکان نداره! تصور کنین نزدیک چهل و پنج دقیقه ی تمام یکی زیر گوشتون جیغ بزنه، گریه کنه، جفتک بندازه و شما باید تمام مدت با حفظ آرامش و دقت دندونش رو درست کنین. این دختربچه که دیگه شاهکار بود. علاوه بر تمام اذیت های بالا، خودزنی می کرد! خودش رو به یونیت می کوبوند. نیشگون میگرفت از پهلوهاش، می زد توی سرش و هوپی که از ته دلش در اون لحظه پشیمون بود از دندونپزشک شدنش، تند تند واسش عصب کشی می کرد! حتی وقتی کارش تموم شد و مادرش رفت پذیرش تا حساب کنه و من رو توی راهرو دید هم، خودش رو کوبوند زمین و دو دستی توی سرش زد. این حجم از علاقه نسبت به خودم رو چکار کنم من؟!


III- مرد با شکایت از بوی بد دهان خوابید روی یونیت. هیچ کدوم از دندونهاش پوسیدگی و عفونت نداشت. حتی طبق معمول پا روی دلم گذاشتم و ماسکم رو کشیدم پایین از دهانم و بو کشیدم، باز هم بویی احساس نکردم: چه زمانی از روز دهانتون بو میده؟ صبح ها؟ -بله، وقتی از خواب بیدار میشم. -اممم خب بنده خدا منِ دندونپزشک هم صبح ها بیدار شم ممکنه دهانم بو بده. 

صداش رو پایین آورد تا مرد یونیت کناری نشنوه: خانم دکتر، زنم شاکیه! میگه دهنت بو میده.

خنده ام رو خوردم و گفتم: آهان! و شروع کردم از اول مسواک و نخ کشیدن صحیح رو آموزش دادن و توصیه کردم قرص های نعنایی خوشبو کننده ی دهان دم دستش باشه همیشه، باشد که همسر گرامش دعایمان کند و رستگار شویم...


VI- از جمله بیمارهایی که عصبیم می کنن، اون هایی هستن که پول ندارن یه دندونشون رو عصب کشی کنن، بعد میان پیشم میگن: بکشش خانوم دکتر میخوام حامله شم! انگار که مثلا بچه دارشدن هزینه کمتری نیاز داره. چرا وقتی هزینه درست کردن دندونتون رو ندارین به آوردن بچه دوم و سوم و ... فکر میکنین؟!


V- این آقا اتوبوسیه بود که مخم رو خورد از بس اون روز توی اتوبوس حرف زدها! هفته پیش اومد پیشم، قیافه اش برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر می کردم کجا دیدمش یادم نمیومد. پرحرفی هاش باز هم آزاردهنده بود. یک جورهایی دچار وسواس فکری بود و برای تک تک دندون هاش دو سه بار ازم توضیح خواست. وقتی داشتم واسش ترمیم می کردم، بالاخره یادم اومد کیه! می خواستم ازش بپرسم از مدل موی زنت راضی بودی؟ ولی تقوای الهی پیشه کردم!


VI- فیلم "کفش های میرزا نوروز" رو کیا دیدن؟ بیماری رو با همون تیپ و قیافه تجسم کنین. اومد خوابید و واسش دو تا دندون کشیدم. بقیه اش رو هم داشت حالم به هم می خورد از بوی دهان و لباس هاش نتونستم دیگه، گفتم بره بعدا بیاد تا لااقل یکم دهانشویه مصرف کنه، بوی دهانش کمتر بشه. وقتی رفت از خانوم نون متوجه شدم که ایشون میلیاردر بودن! گویا در جوانی کارگر بودن و یک روز حین کندن زمین، گنج پیدا کرده و هی پول روی پول گذاشته و شده میلیاردر! اون روز فقط واسه این آقا دندون کشیدم و بقیه بیمارها ترمیمی بودن. به قدری چندشم شده بود که آستین های یک بار مصرف نو م رو که هفته ای یک بار عوض میکنم، چون در تماس با موهای سرش بود انداختم دور. در و پنجره رو هم باز کردم بو بره؛ بعد تصور کنین کارم تموم شد و رفتم روپوشم رو عوض کنم، تا دکمه وسطی رو باز کردم یک چیز زرشک مانند اومد توی دستم. چپ و راستش کردم و دیدم تیکه ی دندونه! دندون اون پیرمرد توی دست بدون دستکشم بود، روپوشمم خونی! حالم دیدن داشت! :-))))


VII- اومدم ترالی رو جا به جا کنم و بیارم نزدیک یونیت، انگشت اشاره دست راستم به فلزش زیرش گیر کرد و زخم شد. اهمیت ندادم. تا اینکه مادر دختربچه بیمارم گفت: خانم دکتر دستتون. نگاه کردم دیدم دو لایه دستکشم خونی شده، با چسب زخمم رو بستمش و ادامه کار. ظهر رفتم سمت دستگاه تایمکس و تلاش کردم با بقیه ی انگشت اشاره ام که روش چسب نبود، انگشت بزنم، نشد! بعد مسئول پذیرش کلافه شد گفت: با انگشت اون یکی دستتون بزنین و جالبه که من هم گوش دادم به حرفش و انگشت زدم به امید اینکه دستگاه قبول کنه و اصلا حواسم نبود که نه تنها اثر انگشت هر فرد، منحصر به فرده، بلکه تک تک انگشت ها هم با هم فرق دارن! هیچی دیگه آخر چسب رو کندم و انگشت زدم. 


VIII- دو هفته ی اخیر به شدت سرما خورده بودم. انقدر حالم بد بود که وقتی بیمار دیر کرد، بهش گفتم نوبتش گذشته و اگر نگذشته بود هم انقدر حالم بده که نمی تونم واسش کار کنم. دو روز رفتم مرخصی و سه روز کامل چسبیده بودم به بخاری خونه و تقریبا روزی ١٤-١٦ ساعت خواب بودم و از تعطیلات طولانی آبان چیزی نفهمیدم و مامان تراپی می شدم. یادم نمیاد آخرین بار کی انقدر شدید سرما خوردم. ولی بعد از تعطیلات مجبور شدم برگردم به شهر طرحی درحالی که هنوز حالم بد بود. بیمار هفته قبل که یه خانم مسن بود اومد، ترمیم کردم واسش. سرم توی دهانش خم بود و عین این مافنگیا مرتب دماغم رو بالا می کشیدم و صدام تودماغی بود. بعد از تموم شدن کارش، بیمار دلسوز همراه با خانوم نون ریختن سرم که: آبلیمو عسل و آبجوش بخور، بُخورِ شلغم بده، لیمو شیرین بخور، تو شلغم رو خالی کن عسل بریز توش بعد عسلش رو بخور و و و. محل ندادم. عصر تو پانسیون بیدار شدم و دیدم دارم خفه میشم و مامانم نیست، جنازه ام رو کشوندم بیرون و لیمو و شلغم و کلی میوه ویتامین سی دار خریدم و چندین روز به خودم رسیدگی کردم تا بالاخره خوب شدم. چی بود ویروسش که انقدر قوی بود؟ الله اعلم.


IX- طی همون هفته ی دوم بیماریم توی پانسیون، هوس کردم استامبولی درست کنم واسه ناهار فردا. دلم گوشت نمی خواست، گفتم خوبه سویا بزنم بهش ببینم چطور میشه. همه چیز خوب پیش رفت و برنج همراه با سویا و سایر محتویات توی قابلمه در حال قل خوردن بود که تماس تصویری با مامانم گرفتم و قابلمه رو با افتخار نشونش دادم. مادرجان شکوه گفت: نگو که داری دمپخت میکنی؟ گفتم درست متوجه شدی. 

گویا باید صاف می کردم برنج ها رو چون سویاها توی خودشون آب نگه می دارن. نگم براتون که چقدر شفته شد غذام، ولی به شدت خوشمزه بود و من تا آخرش رو خوردم! طرح خوبی های خودش رو داره، علاوه بر اینکه قلق انواع بیمارها، بچه ها، همکاران و دندون ها دستم اومده؛ تجارب آشپزیم هم زیاد شده، حقیقتا موش بخوره من رو با این آشپزیم!  :-)))

  • ۶۱۷

تو رو به یالِ شیر قسم بچه ها رو سوژه نکن!

  • ۱۳:۱۳

پیرو پستی که نوا گذاشته بود و از خاطرات جالب و بعضا خفت آور کودکیش نوشته؛ من هم یاد یک سری از این دست خاطرات افتادم و تصمیم گرفتم بیام آبروی خودم رو بر باد بدم! (البته با اعترافاتی که من اینجا می کنم، فکر نکنم چیزی ازش باقی مونده باشه!) :-))

هنوز که هنوزه توی جمع فامیلی تا حرف واسه خنده کم بیاد و یا بچه ی کوچیکی شروع به جیغ و داد کنه و آروم نشه؛ یک نفر حالا یا شوهرعمه، یا عمه و عمو و بچه هاشون میگن: یادتونه بچگی های هوپ رو؟ یادتونه تا سفره رو پهن می کردیم، نق زدن و گریه هاش شروع میشد؟! 

جمع می ترکه و همه با هم سر تکون میدن که: آره آرهههه! سفره ای نبود که پهن بشه و هوپ نق نزنه!

در اینجاست که من یا مامانم میریم در حالت آماده باش برای دفاع از حیثیت بچگیم. 

من: هیچم اینطور نبود! خیلیم گوگولی و ناز و آروم و خانوم بودم. 

مادرجان شکوه: بچم رو شماها اذیت می کردین. تا می نشست غذا بخوره، یکی سر به سرش می ذاشت که هوپ گریه کن، هوپ گریه نکردی امروز.

من با لب برچیده: بعله حتی ادای گریه کردنم رو هم در می آوردین!  

جمع باز می خنده و خوب خسته که شدن میرن سراغ موضوع بعدی برای صحبت. ایییییش

از طرفی از دو تا فیلم های قدیمی بچگیم هم به شدت فراریم. هر دو هم مربوط به جشن تکلیفه. اولی جشن تکلیف یکی از دخترهای فامیله که خیلی شلوغه و دوربین هر از چند گاهی میره روی بچه هایی که اون وسط شلنگ و تخته می اندازن. بعله درست حدس زدین! هوپ ٤ ساله هم اون وسطه، با پیرهن سفید تورتوری و دامن چین چین قرمزززز. نخندین! خب بچه ذوق داره دامن چین چینی قرمز بلند پوشیده و رقصم که هنوز بلد نیست. دقیقه ای ده بار می چرخه تا چین های دامنش باز بشن دورش و ذوق مرگ بشه! هر بار که این فیلم پخش میشه، همه فقط منتظر می شینن که دوربین بره روی من تا غش غش بخندن و شاد بشن! دومی هم فیلم جشن تکلیف خودمه. فیلم بردار آخر جشن تز داده که متکلّف ( یعنی من که به سن تکلیف رسیدم!) بره داخل اتاق با سجاده و چادر نماز و مقنعه و دو رکعت نماز با صدای بلند بخونه! بگذریم از سوتی هایی که در حین نماز خوندن دادم و تشهد رو قاطی کرده بودم و ده بار می خونم با لکنت تا بالاخره با کمک مامانم درست میخونم و نماز تموم میشه؛ ولی اوج فیلم اونجاییه که مادربزرگم گفته بوده فلانی ( یکی از پسرهای فامیل!) گناه داشته تو جشن نبوده بخاطر بزرگ بودن و این داستان ها و حیفه که تو فیلم نیست. این میشه که هوپ بیچاره تا بالاخره از  سجاده بلند میشه و میاد نفسی تازه کنه، پسر مذکور گل به دست وارد میشه و در حالی که شُر شر عرق می ریزه، گل رو به دست من میده! :-// انگار که مثلا نامزد من باشه و باید بیاد یه گل بده دست من که ماشالا به خانومم که تونست دو رکعت نماز بخونه بالاخره! یعنی هنوزم با اینکه اون پسر چندین ساله ازدواج کرده، وقتی یاد اون قسمت از فیلم و حرص و خجالتی که با وجود بچگیم داشتم میوفتم، در عین حالی که خندم میگیره، ناراحت میشم! :-))) 

چرا کاری می کنین که بچه هاتون سوژه بشن آخه؟ یا نه اصلا واسه چی بچه ها رو سوژه می کنین و از بامزگی خودتون مسرور و شاد می شین؟ نگاه کنین من با این قد و سنم هنوز حس و حال اون زمان ها رو یادم نرفته! :-))))


+ هیچ خبرتون هست که میس تیچر  برگشته و دوباره داره می نویسه؟ :-)

  • ۷۰۲

به تنبل های شکمو احترام بگذاریم!

  • ۱۱:۵۹

از همون دوران دانشجویی و اینترنی، از غذای سلف و بیمارستان فراری بودم. نمی دونم چطوری درست می کنن که به جز خورشت قیمه و استامبولی بقیه غذاها رو تا این حد بد می پزن آخه! وقتی به شهر طرحی اومدم هم تا یکی دو ماه، با غذای بیمارستان با هر ضرب و زوری بود، کنار اومدم. از یه وقتی به بعد دیدم، علاقه ام به خوردن رو دارم از دست میدم. از غذاهای بیمارستان کم کم چندشم می شد. بارها پیش اومده بود یکی دو قاشق خورده بودم و بقیه رو کامل به سطل آشغال منتقل کرده بودم و دلم برای بیمارهای اون بیمارستان سوخته بود. مادرجان شکوهم پیشنهاد داد که غذا فریز کنه واسم (به جز برنج که تازه اش خوبه و خودم می پزم). این شد که برنامه غذایی هفتگیم، ترکیبی از غذای مامان پز و غذاهای ساده ی خودم پز شد و چقدرررر خوب شد. حتی وقت هایی هست که کل هفته خودم غذا می پزم و جا داره که برام دست بزنین! 

به نظرم غذا خوردن و در کل فرآیند خوردن یکی از بزرگترین لذت های عالمه. 

امروز وقتی داشتم غارت هفتگیم رو با گفتن این جمله که مامان کباب هم بذار برام، می برم! شروع می کردم؛ مادرجان کنایه زد: واسه همین فرار از آشپزیه که شوهر نمیکنی، آرررره؟! 

چهره ام برای لحظه ای توی هم رفت، ولی هوپ کسی نیست که کم بیاره! فکری به ذهنم رسید و با خوش حالی تند تند گفتم: اونم مشکلی نیس! هفته ای دو روز خودم غذا می پزم چون بیشتر از اون حوصله ام نمیشه، دو روز میایم مهمونی خونه شما و مامان همسرجان و به اندازه دو روز  غذا از جفتتون می گیریم. جمعه ها هم که روز غذای بیرونه، می ریم رستوران. 

مادرجان و خواهرجان زدن زیر خنده. 

-به همین سادگی، به همین خوشمزگی! نامزدمو بدین برمممم، میخوام به قربونش بررررم!


+هوس میگو کردم شدید! تو خونه نداریم. اسنپ فود هم نشون میده منطقه ی ما رستوراناش میگو سرو نمی کنن( بی کلاسای بی ذوق! :-/ ). ببینم می تونم مخ پدرجان رو بزنم بره واسم بخره؟

  • ۸۷۲

اینجا همه چی درهمه! (٨)

  • ۱۵:۵۶

یکـ - حقیقت اینه که تا وقتی توی جایگاه بیمارهات قرار نگیری، نمی تونی کامل درکشون کنی. انتظار برای اینکه نوبتت بشه، یا نه نوبت داشته باشی ولی بیمار قبلی هنوز کارش تموم نشده باشه، خیلی سخته! هرچند من وقتی می رم دندونپزشکی، بیشتر سعی می کنم با همکارم همدردی کنم و دقیقه ای یک بار در نزنم که: نوبت من نشد؟! 

جونم براتون بگه حالا من نوبتم شد و رفتم داخل، بیمار قبلی روی یونیت نشسته بود. نگاهش کردم، صورتش به طرز عجیبی کشیده بود. با دهان باز به خانم دکتر گفت: فَ فَعَععم در رفته! که معلوم شد که فکش در رفته. زن خیلی ریلکس بود، بی هیچ استرسی. خانم دکتر دو تا دستش رو داخل دهان بیمار کرد و سعی کردم مانور جا انداختن فک رو انجام بده ولی زورش نرسید. به منشیش گفت که دکتر فلانی که جراح فک و صورته رو سریع صدا کن. آقای دکتر که استادم بود، اومد و تِق فک رو جا انداخت. بیمار گفت: نمی دونم چرا هر بار میرم دندونپزشکی فعَععم درمیره و دوباره فکش در رفت! استاد سریع دوباره جا انداخت و به مریض گفت: سیسسس صحبت نکن و بعد روسری بیمار رو دور تا دور سرش بست. حالا قیافه من دیدن داشت. ترکیبی بود از ترس و خنده! اینجا استاد اومد کمک، تو ده کوره ای که من هستم، جراح فک از کجا بیارم؟


دو - پسربچه ده دوازده سالش بود. از شدت استرس حالت تهوع شدید داشت. حواسش رو پرت و آرومش کردم. وقتی ترمیمش تموم شد، گفتم: خاله، ترس داشت که انقدر اولش حالت بد بود؟ گفت: نه! خدا بگم دوست هام رو چکار کنه. اونا من رو ترسونده بودن از دندونپزشکی! اصلا ترس نداشت. کدوم دندون هام دیگه ترمیم داره خانوم دکتر؟


سهـ - خدا بیمارِ بچه ی ترسو، نصیب هیچ کدومتون نکنه. به دختربچه بی حسی زدم تا ٦ بالای هوپلِسِش رو بکشم و اجازه بدم دندون هفتش بیاد جاش رو بگیره. با اینکه کاملا بی حس شده بود، به محض اینکه شروع به لق کردن دندون کردم شروع کرد به جیغ و نعره زدن. سرش رو محکم با حلقه کردن دست راستم، گرفتم و کمی به سمتش خم شدم که نیم خیز شد و یه جیییییغ بنفششششش توی گوشم کشید. تا ده دقیقه گوشم سوت می کشید و درد می کرد. از طرفی مرتب دهانش رو می بست و طبیعتا انگشت های من رو گاز میگرفت. با اینکه چیزی نگفتم ولی مادرش چندین بار ازم معذرت خواهی کرد بنده خدا!


چهار - دو تا خواهر برداشتن موهای دخترهای ٦-٧ساله شون رو حنا زدن. بعد موهاشون به طرز جالبی ترکیبی از شرابی و بادمجونی شده. جفتشون رو صدا می زنم: آن شرلی! آن شرلی شماره یک که  خیلییی شیطون بود هفته قبل اومد دندون شیری هاش رو کشیدم رفت. آن شرلی شماره دو، این هفته اومد؛ خاله و دخترخاله اش هم دنبالش بودن. وقتی دندونش رو کشیدم، خندید. آن شرلی شماره یک دوید اومد سمت میزم و خم شد به سمتم و با حرص گفت: واسه من فقط محکممم می کشی؟ حسابت رو می رسم! کلی خندیدم به حرفش.


پنجـ - این دختربچه بعد از چندین ماه اومد پیشم که یکی دیگه از دندون هاش رو عصب کشی کنم. اول کار با ذوق و شوق اومد داخل ولی دوباره به زور و دعوا خوابوندنش روی یونیت. مادرش هم روی یک صندلی گوشه اتاقم نشست. صبح بود و پرانرژی بودم و باحوصله. با بدقلقی ها و گریه هاش کنار میومدم و سریع تراش می دادم که مادرش به خانوم نون گفت: یه شکلات بهم می دین؟ صدای صحبتشون رو بین جیغ های دخترک می شنیدم که: وای حالم بده. وای دارم غش می کنم. حالت تعوع دارم... اوووق... و از حال رفت. مثل اینکه از شدت بی تابی های دخترش دلش ریش و منجر به غش شده بود! بردنش اورژانس و سرم بهش وصل کردن. به دختربچه نگاه کردم: ببین چی کار کردی؟ مامانت به خاطر تو حالش بد شد. مثل اینکه عذاب وجدان گرفت چون تا آخر کارش جیک نزد تا زود کارش تموم بشه و بره پیش مادرش. جالبی ماجرا اینجاست که مامانش رو دید و دوباره اومد دم در اتاقم ایستاد که چطور دارم دندون یکی دیگه رو درست می کنم! 


ششـ - بارها گفتم و باز هم میگم که از بهترین حس هایی که یک فرد می تونه تجربه بکنه، تشکر و دعای از ته دل مردمه که با هیچ چیزی قابل تعویض نیست: ایشالا خدا هر چی میخوای بهت بده. ایشالا همه آرزوهات برآورده بشه، ایشالا به خانوادت سلامتی بده و ...


هفتـ - یکی از صفاتی که اخیرا در خودم کشف کردم، دل کوچیک بودنمه! به این صورت که نمی تونم تحمل کنم و روز تولد اطرافیانم بهشون تبریک بگم یا بهشون هدیه بدم. مثلا اگه تولد خواهرم دو هفته دیگه است و امروز براش هدیه خریدم، آخر هفته که دیدمش بااااید بهش بدم و دلم طاقت نمیاره! تولد اخیر برادرم هم باز هول بودم که با خنده به روی من آورد که آخه فردا تولدمه، چرا امروز بهم دادیش؟ رو همین اصل کادوی تولد ٣١ شهریور مادرجان شکوهم رو چند روز پیش بهش دادم!! 

چه کاریه آخه؟ چرا صبر ندارم من؟! :-/


هشتـ - مردم حمله کردن به مغازه ها و برای مصرف چند ماه آیندشون پوشک و نوار بهداشتی می خرن. یک سری میگن این کار احتکار نیست و برای نیاز خودمون داریم خرید می کنیم و اعتمادی به شرایط آینده کشور نیست که روشن فکر بازی دربیاریم و بگیم ما نمی خریم و فلان و بهمان. نظر شما چیه؟ 


  • ۱۱۴۲

تا شقایق هست، هوپ هم هست!

  • ۱۵:۳۸

فکر می کنم جنونِ خرید روسری و شال، توی جمع کثیری از دخترها وجود داره. طوری که هر روسری خوشگلی که می بینی دلت می خواد و سریع توی ذهنت آنالیز می کنی که به کدوم لباس هات میاد و به کدوم ها نمیاد. اعتراف می کنم حالا که توی شهر طرحی گیر کردم و زیاد نمی تونم خرید برم، یکی از سرگرمی هام سفارش روسری از اینستاگرام و منتطر موندن برای دیدنش موقع رسیدن به خونه است. طبیعتا برای جلوگیری از ورشکستگیم باید پیج هایی که روسری می فروشن رو بلاک کنم. گفتم خونه، یادِ عکس دو نفره ی مامان بابا افتادم که به تازگی گذاشتم بک گراند گوشیم و با هر بار دیدنشون لبخند به روی لب هام میاد. شیطون ها رفتن تنهایی لباس سِت خریدن. پیرهن بابا و مانتوی مامان به طرز دلپذیری شبیه به همه؛ ما هم مجبورشون کردیم عشقولانه کنار هم بایستن و ازشون عکس گرفتیم. فقط خود خدا می دونه چقدر دوستشون دارم و چقدر حالا که مستقل شدم قدرشون رو می دونم. 

یه وقتایی توی درمانگاه مریض از سر و کولم بالا می ره و از شدت سرشلوغی نمی فهمم چکار می کنم اصلا و دوست دارم یک سری از بیمارهای غیر اورژانسی رو بپیچونم که برن بعدا بیان. دوستِ پزشکم گفت ما به این کار تو بیمارستان می گیم: فِلای! بعد هستن بیمارهایی که میگم بهشون: خب دندونتون عکس نیاز داره. 

زیپ کیفشون رو باز می کنن - بفرمایین اینم عکس.

-اممم... گفتین آسپرین می خورین؟ باید چند روز قبلش قطع کرده باشین مصرفش رو. برین هفته دیگه...

-خانوم دکتر، ٥ روزه نخوردم که بیام اینجا! 

-صبحونه چی؟ خوردین؟

-بله. قرص فشار و قندم هم خوردم.

تسلیم میشم و میگم بخواب روی یونیت! این جور روزهای شلوغ رو به عشق اینکه تایم کاریم تموم بشه و برم پانسیون و غذایی که شب قبلش پختم رو گرم کنم و بخورم، پشت سر می ذارم! می دونین؟ یکی دیگه از سرگرمی های لذت بخش این روزهام، آشپزی و تلاش برای نزدیک کردن طعم غذاهام به دستپخت عالی مامانمه. مثلا خورش بادمجون که درست می کنم یک بار رُب زیاد می زنم مزه املت می گیره، هفته بعد رُبش خوب میشه ولی فلفل زیاد می زنم و دفعه بعدی حواسم هست چی رو چقدر بزنم که طعمش خوب بشه و واقعا هم محشر میشه و خودم واسه خودم ذوق می کنم و از خودم تشکر می کنم و به همخونه ها تعارف می کنم بخورن و نظرشون رو بگن. 

زندگی مجموع همین لحظات خوب و بده. داستان زندگی هیچ کس همیشه در اوج نیست. باید یاد بگیرم که در لحظه زندگی کنم. نه غصه ی گذشته رو بخورم و نه غم چند سال آینده ام رو داشته باشم...

همین!

  • ۴۸۳

نترس قول میدم نخورمت! (٢)

  • ۰۹:۲۸

به طرز عجیب غریبی چند وقته هر بچه ای میاد زیر دستم فوقِ غیرِ همکاره! یعنی طوری شده که وقتی بچه ای خوب و خوش اخلاق و همکار از آب درمیاد، مثل بی جنبه ها ذوق می کنم و چند تا دندونش رو درست میکنم. مثل زینب که چون می خواستن برن به ییلاق و دیگه به من دسترسی نداشتن، قانونم رو زیر پا گذاشتم و توی یک جلسه یک ساعته دو تا دندون ٦ بالاییش رو ترمیم کردم و دو تا دندون E شیری پایینش رو ( یکیش رو بدون بی حسی حتی!) کشیدم و در واقع چهار طرف دهانش رو سرویس کردم. یعنی از دیوار صدا میومد از زینب نه! 

می خوام بگم این چند روز صدای نعره و جیغ و گریه ی از ته دل بود که از اتاق من بیرون می رفت. میگم از ته دل یعنی از بُن جگر هاااا! بعد تمام لحظاتی که بچه زیر دستم شلنگ تخته می اندازه و باباش از یک طرف دست و پای بچه رو گرفته و هم پای بچه اش داد می زنه و خانوم نون از طرف دیگه سرش رو گرفته و بچه رو دلداری می ده که الان تموم میشه و مامان بچه بیرون اتاق گریه می کنه که بچه ام رو کشتین؛ در تمام این لحظات من ساکت و سریع کارم رو انجام می دم و به این فکر می کنم که من  بیخود کردم که به تخصص اطفال فکر کردم! من بیجا کردم فکر کردم تخصص اطفال خوبه! مگه اعصابم رو از سر راه آوردم؟! 

یکی از بچه ها انقدر داد زد: شهرووووز (نام پدر بچه!) ولم کن! شهرووووز می میرما! شهروووووز دیگهههه نمیام خونه ات! ( با این آخری همه ترکیدیم از خنده!) تا اینکه انرژیش تموم شد؛ از اون طرف باباش از بس داد زد و حرص خورد، نفسش گرفت و من با استرس سعی می کردم دندون بچه رو بکشم. خدایی بعضی وقت ها فکر می کنم عجب شغل مزخرفی دارم. تحمل اشک و گریه ی بچه ها واقعا سخته. من موندم بعضی ها چطور انقدر روحشون کدر میشه که کودک آزاری می کنن، به قتل می رسوننشون و یا بهشون تجاوز می کنن؟ 


+ یکی دو ساله افطار فقط می تونم نون و پنیر یا آش و حلیم بخورم. از اون ور سحر غذای برنجی می خورم که بتونم روزه بگیرم. حالا به حول و قوه ی الهی چند روزه سحر هم نمی تونم برنج بخورم، یعنی از گلوم پایین نمی ره. دیشب، پریشب و امروز سحر نون و پنیر و گردو خوردم. مادر جان شکوه متوجه بشه، تکه بزرگه ام گوشمه!


  • ۷۵۸

زندگی همین یه باره نذار فرصت بره از دست/ آرزوهاتو بغل کن تا خدا هست زندگی هست...

  • ۱۱:۲۵

مادرجان شکوه میگه حرص نخور. سرِ اینکه همسایه بغلیمون تا این حد فضوله و روی مخ، حرص نخور. سر اینکه شبکه ای ها چون در مقابل حرف زورشون کوتاه نیومدی هر طور که از دستشون برمیاد دارن اذیتت می کنن، حرص نخور. سر اینکه حَقِت رو این ماه خوردن و یک آبم روش ولی دستت جایی بند نیست، حرص نخور. می گذره. کلا آروم باش. دیدی برنج وقتی چند تا قُلِ اضافه می خوره، چطور از هم پاشیده می شه؟ مگه نمی بینی از غذا خوردن افتادی؟ مگه نمی دونی با این خودخوری ها چه بلایی سر خودت میاری، پس انقدر حرص نخور! 

باشه مامان. دیشب الکی بهت گفتم دیگه امیدی به زندگی ندارم تا وقتی مریض های قدرشناسی دارم که بعد از تموم شدن کارشون چند دقیقه از ته دل دعام می کنن و قلبم رو می لرزونن، تحمل می کنم؛ من هم خدایی دارم...


با هم گوش کنیم: آرزو 

آرزو کن اگه شاده دیگه هیچ وقت برنگرده...

  • ۲۲۶

Damascus Time

  • ۲۰:۰۹

١- چهره ی نکره و وحشتانکش رو جلوی دوربین آورد و گفت: چطوری، ایرانی؟

دقایقی بود که صدای هق هق مامانم همراه موسیقی متن فیلم شده بود. پاکت چیپس و پفیلا توی دستام خیلی وقت بود که بی استفاده مونده بود. همون طور که سیخ نشسته بودم، اشک هام سرازیر شد... برای تجربه ی بعد از سال ها خانوادگی سینما رفتن، "به وقت شام" فیلم تلخ ولی محشری بود. حین فیلم یک لحظه هم احساس کسالت نکردم و فکرم مرتب درگیر این بود که سکانس بعدی چی میشه؟ 

من به صورت کاملا غیر حرفه ای فیلم می بینم، یعنی نمی تونم حرفه ای نقد کنم ولی از طرفی خیلی فیلم می بینم. اکثر فیلم های خوب ایرانی رو توی سینما دیدم و به نظرم به وقت شام بهترین فیلم ایرانی بود که اخیرا دیدم. از لحاظ تکنیک و ساخت و فیلمنامه، با بهترین فیلم های هالیوودی هم تراز بود. بابک حمیدیان خیلی خوب بود و تونست بالاخره خاطره ی نقش منفورش در "هیس دخترها فریاد نمی زنند" رو از ذهنم پاک کنه. دوست های بلاگری که نقد نوشتن گفتن یک سری جاها شعاری و گل درشت حرفش رو میزد ولی من اصلا احساس نکردم چنین چیزی رو.

خلاصه که به شدت دیدن این فیلم رو توصیه میکنم.

****

٢- "لاتاری" فیلم خوب دیگه ای بود که روز اول عید دیدم. درسته آخرش دوز هندی بازیِ فیلم نامه بالا رفت ولی بازی ساعد سهیلی و هادی حجازی فر رو به شدت دوست داشتم. نادر سلیمانی هم قسمت فان ماجرا بود. پسربچه ی ٥-٦ ساله ای ردیف پشتی ما نشسته بود و مطمئنم از کلیت فیلم چیزی رو متوجه نمی شد ولی هر بار که نادر سلیمانی رو میدید، غش می کرد از خنده و در پایان فیلم با صدای بلند گفت: خیلی قشنگ بود فیلمش!

****

٣- به قول دوستان، "مصادره" کمدی آبرومندی بود، ولی من رو اصلا جذب نکرد و ثانیه شماری می کردم برای تموم شدنش. میشه گفت بین معدود موقعیت های جذاب فیلم، صحنه های کسل کننده زیاد داشت. 

****

٤- خیلی وقت بود که چهره ی سرد و یخی هدیه تهرانی رو بر پرده ی سینما ندیده بودم. " بدون تاریخ، بدون امضا" هم زمان با حضور نوید محمدزاده ی نازنین، از حضور هدیه تهرانی هم بهره میبره که تا سکانس آخر ذهن من رو درگیر کرده بود که رابطش با امیر آقایی چیه! :-)))

ازون دسته فیلم هایی بود که خواسته و ناخواسته خودت رو جای قهرمان داستان می ذاری و به خودت میگی اگه تو بودی چیکار می کردی؟ فضای فیلم حس سرما و غم رو بهت القا می کنه و یکم روندش کنده. پایان فیلم هم باز بود ولی من این طور استنباط کردم که دکتر مقصر نبود و برای رهایی از عذاب وجدانش اون حرف رو به قاضی زد!


****

٥- تنها فیلمی که تونستم توی جشنواره ی فیلم فجر امسال ببینم "عرق سرد" بود. فیلمی که بر اساس زندگی بازیکن تیم ملی بانوان فوتسال ایران ساخته شده، هرچند بازیگران فیلم این رو انکار کنن و بگن به شخص خاصی اشاره نداشتن! تک و توک سوتی در فیلم نامه دیده میشد ولی در کل من این فیلم رو خیلی دوست داشتم. بازی مثل همیشه خوب باران کوثری و سحر دولتشاهی و از طرفی بازی عالی امیر جدیدی که خیلی خوب تونست حس چندش رو در وجود خانم ها ایجاد و سیمرغ جشنواره رو از آن خودش کنه، از نقاط قوت فیلم بود. توصیه می کنم وقتی اکران عمومی شد از دستش ندین.

****

٦- و در آخر "سد معبر"، نمی دونم چرا بعد از تموم شدنش حس خاصی نداشتم. شاید دلیلش حضور دوستم بود که ده دقیقه یک بار زیر گوشم میگفت چرا فیلم طنز نرفتیم ببینم؟ و باعث می شد خوب نتونم تمرکز کنم! از طرفی راستش رو بخواین هیچ وقت از بازی اگزجره ی حامد بهداد خوشم نمیومده و در این فیلم هم باز نمی تونستم خوب همراهش بشم تا قصه اش رو روایت کنه. ولی یک بار دیدنش خالی از لطف نیست.

****

این فیلم ها رو توی دو ماه اخیر دیدم. نیاین دوباره بگین چقدر سینما میریا! البته که اکثرا تفریح خاصی نداریم جز سینما رفتن ولی شما به روم نیارین!

:-))))


 *عنوان: به وقت شام

  • ۵۴۷
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan