اتمام حجت+ الحاقیه

  • ۰۱:۳۵

+ بچه ها جان! خواهشا سوء برداشت نشه از این پست. من به کسی نگفتم نظر نده. آخه کدوم بلاگری از کامنت بدش میاد؟! گفتم اگر وبلاگ ندارین، نظر خصوصی ندین چون نمیتونم جوابتون رو بدم. مخصوصا وقتی سوال دارین ازم، آخه وبلاگ که ندارین چطوری می تونم جواب بدم؟ بعد جواب نمی دم بهتون برمیخوره البته که اون قضیه حل شد و ایشون متوجه شدن منظور من رو. هرچند یه عده هم این وسط از آب گل آلود ماهی گرفتن که مگه کی هستی جز یه دندونپزشک عمومی ته یه شهر دورافتاده؟! من کسی نیستم، ادعایی هم نکردم، اینجا وبلاگمه و توی اون از هر چی دوست داشته باشم می نویسم، همین...


خواهش میکنم وقتی وبلاگ ندارین، نظر خصوصی ندین. چون نمی تونم جواب بدم. اینکه آدرس ایمیلتون رو می ذارین، دلیل نمیشه من هم بهتون ایمیل بزنم. 

یک بار برای همیشه بگم که من هیچ وقت ادعای مهربونی و احساس مسئولیت نکردم، اینجا جاییه که خاطراتم رو تعریف می کنم، ببخشین انقدر رک می گم ولی هیچ مسئولیتی در قبال سوالات دندونپزشکی مجازی که ازم می پرسین، ندارم! 

روی صحبتم با دوستای همیشگیم نیست که قدمشون روی جفت چشام، تا جایی که بلد باشم پاسخگوی اون هام؛ ولی اینکه اینجا رو به عنوان مطب دندونپزشکی من بشناسین و سلام نگفته برین سراغ طرح مشکلتون، کاملا اشتباهه. بهتره به دندونپزشک مراجعه کنین چون اکثرا ویزیتشون رایگانه و من نمی تونم صرف طرح مشکل از جانب شما بدون معاینه ی خودم و دیدن عکستون، راهنمایی خاصی بکنم شما رو.

تامام

  • ۳۴۶

میتوانی به سادگی عاشق شوی اما عشق ساده نیست...

  • ۱۹:۱۳

به نظرم هر کس فقط یک بار بی محابا و کله خَرانه به یک نفر اعتماد می کنه، دل می بنده و زندگیش رو بر اساس اون فرد تنظیم می کنه. فقط یک بار چشمش رو، به روی همه چیز می بنده و با همه کاستی ها کنار میاد و میگه: درست میشه. ولی وقتی شیشه ی اعتمادش به دست اون یک نفر خرد و خاکشیر شد، از اون به بعد دور خودش یه پوسته ی ضخیم می کشه که افراد جدید یا نمی بینن و هرگز کامل این فرد رو نمی شناسن و یا این دیوار دفاعی رو می بینن و هر چه تلاش می کنن که راه نفوذی به این لاک دفاعی پیدا کنن، نمی تونن. 

کاری به کار این "فرد" نداشته باشین. اینا خودشونم حال خودشون رو نمی فهمن. اینا هم دوست دارن که دوست بدارن و دوست داشته بشن و هم دیگه حوصله ی روابط جدی رو ندارن. این افراد گذر کردن از دیگران رو خوب یاد گرفتن، چون می دونن میشه از کسی گذشت و نمُرد.

خدا رو چه دیدی؟ شاید روزی دوباره کسی مثل فرهاد کوه کن با تیشه اش پیدا بشه و راه نفوذی در دل این "فرد" ایجاد کنه. فقط بیاین دعا کنیم فرهاد این بار اهل موندن باشه و شیرین اهل دل سپردن.


#هوپ_نوشته


*عنوان یک عاشقانه آرام از نادر ابراهیمی 

 

  • ۹۷۸

آخه باباجان من! واسه چی هی میگی: خا خا؟!

  • ۰۹:۴۸

به تکیه کلام های اطرافیانتون کار نداشته باشین. مرتب به روی اونها نیارین که موقع تعجب یا استیصال می گن: " یا علییییییی! " یا  " آخه باباجانِ من " ، وقتی نخوان به چیزی وَقَعی بِنَهن میگن: برو مینم(ببینم!)  بله رو با صدای بم می گن: "بلیییی"  یا میگن "خا" ، بعد از هر حرفی که مطابق میلشون نیست می گن: "ایش" و حرف هایی از این دست. چون اونها از ترس تذکر شما حواسشون رو جمع می کنن که دیگه از این عبارات استفاده نکنن و تکیه کلامشون از سرشون میوفته؛ ولی فکر نکنین دیگه راحت شدین، حالا به کلام خودتون که مزیّن به همون تکیه کلام شده، دقت کنین! 

بله ما آدم ها خیلی از اطرافیانمون تاثیر می گیریم...

تکیه کلام های شما چیه؟

جالب ترین و ایضا رو مخ ترین تکیه کلام هایی که شنیدین چی بوده؟



+ زنده این یا مثل من دارین محو می شین؟ :-))


  • ۷۴۸

دست های آلوده!

  • ۱۶:۴۷

بدون مقدمه بریم سر مهم ترین خاطراتِ طرح نامه ای در هفته ای که گذشت:


١- انقدر بچه ها نسبت به همه روپوش سفیدها مخصوصا ما ذهنیت بد دارن که واسم عجیب بود پسرک با خوشحالی همراه والدینش وارد اتاق شد و وقتی فهمید قراره دندونش رو بکشم، پرید روی یونیت و با ذوق داد زد: آخجووون میخوام دندونم رو بکشم! 

٢- همیشه میگفتم حافظه تصویریم برخلاف حافظه ی اسامی ام ( بله درست شنیدین، حافظه ی اسامی!) عالیه و چهره ها رو به راحتی به یاد میارم. ولی وقتی پیرمرد اومد و دندونش رو کشیدم و ازم تشکر کرد که: کارت درسته! و قبض رو آورد و اسمش رو وارد سامانه کردم و دیدم دقیقا دو ماه قبل هم واسش دو تا دندون کشیدم و اصلا یادم نبوده! ایمان آوردم که حافظه ام مثل ماهی گلی شده. از من بعید بود. پیر شدم یعنی؟!

٣- بیمار دیابتی بود و می گفت که داروی صبحش رو استفاده نکرده. بهش گفتم: حاج آقا برین قندتون رو اندازه بگیرن و جوابش رو واسه من بیارین. یک ربع بعد با نوار قلب اومد و گفت: گفتن مشکلی نیست! با تعجب گفتم نوار قلب واسه چی؟ گفت خودتون گفتین! 

قند و قلب انقدر شبیه ان؟! درس عبرت شد واسم که از این به بعد ماسکم رو پایین بدم و صحبت کنم با بیمارها تا اشتباهی متوجه حرف هام نشن! 

٤- وسواس ندارم ولی بدم میاد بیمارها از راه که میان چادر،کاپشن یا کیفشون رو یا میذارن روی ترالی که ضدعفونی شده یا روی تابوره ی من (صندلی دندونپزشکی). خدایی سخت نیست کیفشون رو در حین معاینه توی بغلشون بگیرن. اگر قرار شد که کار واسشون انجام بدم هم که خانم نون آویزون میکنه واسشون. هرررر بارررر از پشت میز پا میشم و میگم: خب من الان کجا بشینم؟ ... این میز ضدعفونی شده بردارین کیفتون رو و ... .

بچه ای که توی شماره یک درموردش گفتم از راه اومد نشست روی تابوره. بهش گفتم اون صندلی مال منه و بخواب روی یونیت. دندونش رو کشیدم و نشستم پشت میز تا توی دفترچه اش بنویسم. زیر چشمی دیدم که اومد بره روی صندلیم بشینه و بچرخه! تا سرم رو بلند کردم، سریع بلند شد و صاف ایستاد! کلی خندیدم. مرسی جذبه! :-)))))

٥- من آدمی بودم که سالی دو سه بار بیشتر چای نمی خورد. اون هم ایام عید بود که با شیرینی که بهمون تعارف می کردن می چسبید. ولی الان از بس خسته میشم و از بس به چای ساعت ١٠ عادت کردم که امروز وقتی ساعت چاییم طبق معمول چند روز اخیر دیر شد و خبری از آقای میم نشد، کلافه شدم. صدای جارو زدنش رو شنیدم. رفتم لب پنجره و گفتم: آقای میم همه دندونات رو ترمیم کردم، کارت تموم شد با اتاق دندونپزشکی؟ خندید و گفت: چطور خانم دکتر؟ گفتم: چای ما چی شد؟ پنج دقیقه بعد فنجون چای روی میزم بود. می دونم دو سه هفته دیگه دوباره یادش میره و باز هم باید تذکر بدم بهش. آقای میمه دیگه!


٦- قبول دارم که رقابت بین جاری ها توی هر خانواده ای وجود داره ولی ندیده بودم تا حالا که دو تا جاری توی یک روز دردشون بگیره و بچه هاشون رو به دنیا بیارن! نازی و راحیل دخترعموهای چهار ساله ای بودن که دقیقا توی یک روز به دنیا اومدن. هفته قبل دندون نازیِ خندان رو پالپو و ترمیم کردم. مامانش به کسی زنگ زد و نیم ساعت بعد جاری محترم، در حالی که دست راحیلِ گریان رو می کشید اومد و گفت دندون دختر من رو هم درست کنین. راحیل رو به زور از گوشه دیوار کندیم و روی یونیت گذاشتیم. هر چقدر به مامانش می گفتم دخترتون اجازه نمیده، بذارین یکم بزرگتر بشه یا اگه درد داره باید بره اتاق عمل، قبول نمی کرد و می گفت دندون نازی درست شده، راحیل هم باید دندونش ترمیم بشه! بعد از زدن ژل بی حسی،  شلنگ و تخته انداخت و با نعره زدن اجازه ادامه کار نداد. امروز چهار نفری ( نازی و راحیل و مادرهاشون) اومدن تا راحیل از نازی یاد بگیره. دوباره پروسه ی هفته ی قبل تکرار شد و راحیل لجباز، اجازه نداد واسش کار کنم و دندون نازی رو عصب کشی کردم. بچه هاتون رو انقدر لوس نکنین، هیچ کس غیر خودتون نمیتونه انقدر نازشون رو بکشه، خب؟!

به راستی این دست تا به حال خون چند نفر را ریخته است؟! 

+ایام عید بود و ما طبق معمول توی شهر طرح بودیم. همگی دلمون گرفته بود. یک دفعه تصمیم گرفتیم مجردی بریم مشهد. کلی دنبال بلیت چارتر و هتل نزدیک حرم گشتیم و بالاخره هفته قبل همه کارها رو به راه شد خداروشکر. این شد که نیمه شعبان نایب الزیاره ی همتون هستم. ان شاالله رو به ضریح که ایستادم به اسامی کامنت های این پست نگاه می کنم و واسه تک تکتون دعا می کنم. همون دعای همیشگی: ان شاء الله به بهترین و پنهانی ترین آرزوی کنج دلتون که جز خودتون و خدای خودتون کسی ازش خبر نداره، برسین!

 شما هم به فکر هوپ و آرزوهای تهِ تهِ دلش باشین...

:-)


  • ۸۲۵

اَی خِدااااااا + امروز نوشت

  • ۱۵:۱۱

امروز نوشت: ببینین اینا فقط نگران مجرد بودن دکتراشون نیستن. بلکه واسشون خواستگار هم پیدا میکنن. پیرزن از در تو نیومده میگه: مجردی خانم دکتر؟

نمیدونم چرا از دهانم پرید و گفتم: بله. 

آقا مگه ول می کرد دیگه؟ دستیارم هم نبود که کمکم کنه.

-یه خواستگار مهندس سراغ دارم واست. 

برای اینکه از دستش راحت بشم: من قصد ازدواج  ندارم حاج خانم. 

-بله بهتره با دکتر باشی ولی پسرم قرار بود با یه دندونپزشک ازدواج کنه ولی آخرش بهم زد گفت قدش کوتاهه!

به زور لبخند زدم و گفتم: ایشالا یه عروس مناسب پیدا کنین. و بی حسی رو زدم بهش تا حواسش پرت شه و از حرف زدن بیوفته. دندونش رو کشیدم و رفت. خانم نون اومد و براش گفتم که خانم فلانی اومد و اینو به من گفت. یکدفعه از خنده منفجر شد و گفت: چی؟ واسه شما؟ پسر اون مهندسه؟ مهندس کجا بود؟ والا از بس شلخته اس و موهاش کثیف و آشفته اس، لقبش گاله! یاسر گال! 

من رو میگی؟ اول کار شوکه شدم و به شدت بهم برخورد. ولی بعد از اون موقع تا حالا دارم می خندم. مطمئنم میره به بقیه میگه قرار بود پسرم با دکتر فلانی ازدواج کنه ولی از بس لاغر و دراز بود، پسرم گفت: نه!

 خدایی چی فکر می کنن پیش خودشون مُردم؟ میگن میریم پیشنهاد میدیم یهو قبول کرد؟! تیری در تاریکی؟

***

دیروز نوشت: میشه گفت تو این چند ماه حراست انقدر بهم زنگ و غر زد که' خانم دکتر یک کپی از مدارکتون برای ما نیاوردین. ' که کم آوردم و بالاخره مدرک به دست رفتم اتاقشون. سوالی که پیش میاد اینه که چرا از همون اول عین بچه آدم مدارکم رو واسشون نبردم؟ جوابم اینه که اولا دوست نداشتم و اصلا از اسم حراست با اینکه تو عمرم تا حالا مشکلی باهاش نداشتم، خوشم نمیاد! دوما اینکه یادم می رفت، می رسیدم شهر محل طرح می دیدم عه! باز جا گذاشتم و نیاوردم. 

القصه! یک برگه گذاشت جلوم و گفت پُرش کن. گفتم میشه ببرم فردا بیارم؟ گفت: حرفش رو نزنین برگه حراسته ها! حالا خوبه فقط اسم و فامیل و سن و آدرس منزل و شماره تلفن و این های خودم بود! جلوی وضعیت تاهل هم که معلومه چی زدم بعد یک جدولی زیرش بود که اسم و فامیل و آدرس بود دوباره، سرم رو بالا آوردم و خِنگ وار به حراستی ِمحترم گفتم: این رو هم باید پر کنم؟ 

گفت: متاهلی خانم دکتر؟

گفتم: نه! 

سری تکون داد و گفت: ایشالا درست میشه!

من: :-/

به قول همخونه ام اینا انقدر فرهنگشون پایینه ماها رو دخترهای شوهر نکرده ای( ترشیده!) می دونن که ناچارا اومدیم منطقه محروم، وگرنه نزدیک شهرمون می زدیم و پیش شوهرمون می موندیم! 

***

بیمار دختری بود متولد ٦٨، چادری ولی با خط چشم زلیخایی و رژ لبی با ته مایه ی بنفش که آینه ام رو به فنا داد! توی پرانتز یه چیزیو بگم: دوستان مونثم! جانان دلها!  بیاین و وقتی میرین دندونپزشکی رژ نزنین! نمی دونین پاک کردن رنگ و سربش از روی آینه ها چقدر سخته و حتی در مواردی اصلا پاک نمیشه! پس رژ رو نزنین، زدین کم رنگ بزنین، نشد تا خواستین وارد اتاق دندونپزشکی بشین پاکش کنین، خب؟!

بیمار از درد دندون عصب کشی شده اش می نالید. واسش عکس نوشتم و گفتم باردار که نیستی؟ با خجالت گفت: نه خانم دکتر من مجردم! 

اومدم درستش کنم گفتم: نه که اینجا همه متاهلن، واسه این گفتم! به همه میگم!

خندید و گفت: آره خانم دکتر اینجا سن پایین ازدواج میکنن.

منم خندیدم و گفتم: متاسفانه! 


  • ۵۹۵

سیکل معیوب

  • ۰۶:۴۵

دیر خوابیدن، زود بیدار شدن، به تبع آن زیاد خوابیدن عصرگاهی و در نهایت دوباره دیر خوابیدن شبانه، یک چرخه ی معیوبه. 

همین اول صبح که چشم هام باز نمی شن، دعا می کنم مثل من در چنین چرخه ای گیر نکنین!

  • ۲۷۰

این قسمت: مورفی هوایی می شود!

  • ۲۰:۲۷

هوا قشنگ صبر میکنه بخاری و شوفاژها خاموش بشن و لباس های تابستونی چیده بشن تو کمد، بعد اون روی خودش رو نشون میده و زمستونی میشه! 

شکرت خدا! 

  • ۲۴۵

آه

  • ۰۰:۵۳

دیدی احساس سنگینی توی قفسه ی سینه ات می کنی و فقط با کشیدن یک " آه" می تونی  بارِ این سنگینی رو کمتر کنی؟ 

بیا و هر بار که خواستی آه بکشی، پشت بندش بگو " خدایا شکرت"... 

آروم تر میشی، مطمئنم...


  • ۲۵۷

همگی قول می دهیم که باغبان خوبی باشیم+ الحاقیه

  • ۱۴:۴۵

١- "خانم دکتر قول می دم از این به بعد مسواک بزنم. یعنی ما تُرک ها سَرِمون بره، قولمون نمیره. ١٥ سال پیش به یکی قول دادم سیگار نکشم، دیگه نکشیدم. الان در این لحظه به شما قول میدم که تمام دندون هام رو درست کنم و مسواک بزنم. قول مردونه! "

در حالیکه خنده ام گرفته، به مرد درشت هیکلِ زیر دستم میگم: باز کنین دهانتون رو... آهان... از بینی نفس بکشین... خوبه!


الحاقیه! : امروز دوباره اومده بود. بهش میگم آقای لام به قولتون عمل کردین از دیروز تا حالا؟ میگه: بله خانم دکتر. البته مسواک نداشتم خودم. مسواک خانومم رو برداشتم زدم. الان دندونام تمیزه تمیزه! 

دیده بودم توی زن و شوهرها: بشقاب مشترک، لیوان مشترک و این طور رمانتیک بازیا، ولی آخه مسواک مشترک؟!!

ما هیچ... ما نگاه...


٢- ببینین عِجقول های من! در مورد وضعیت سبیل های آقایونی که میان دندونپزشکی قبلا صحبت کردم واستون که سبیل دسته کتری میذارن و باید با چنگال کنار بزنم انبوه سبیل هاشون رو تا بتونم کار بکنم. این بار میخوام در مورد سبیل های خانم ها صحبت کنم. بله درست شنیدین! سبیل خانم ها. عزیزانم! آیا می دانستید وقتی دندانپزشکتان نور یونیت را بر روی دهان مبارکتان می افکند، تک تک سبیل های درآمده تان برق می زند و از طرفی به شدت حواس دندانپزشکتان را پرت می کند که آیا چه شده که این جنگل انبوه ایجاد شده؟!


نتایج اخلاقی این پُست: 

١- به قول خود وفادار باشیم. مَرده و قولش!

٢- سبیل های خود را آنکارد کنیم. برادران! این انبوه سبیل و ریش و ضمائمش، به چه کارتان می آید؟! 

٣- قبل از دندانپزشکی به سوسن بندانداز، مراجعه نُماییم.

٤- دکتر هوپ! شما که لالایی بلدی، چرا خوابت نمی بره؟ آخرین بار کی وقت کردی به هرَس ابروهای حاصل خیزت بپردازی؟! ها؟ چرا هیچی نمی گی؟ کار درمانگاه هست، کار خونه هست، وقت نمی کنی؟ 

اوف بر تو باد!



  • ۶۱۹

تو اومدی با حضورت، که زندگیم رو بیشتر اسیر غم کنی...

  • ۱۲:۱۷

اگه یک روز مخترع عینک آفتابی رو پیدا کنم، میرم جلو و دست هاش رو می بوسم؛ نه به خاطر اینکه محافظی برای چشم ها در برابر آفتاب ایجاد کرده، نه! بلکه واسه ی اینکه با این اختراعش، باعث شد امروز  بدون اینکه مامانم رو بترسونم از چشم های مُتورمم، سریع وارد اتاقم بشم.

این نیز بگذرد، قوی باش هوپ جانم...


* ترس از سامان جلیلی

  • ۳۱۷
۱ ۲ ۳
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan