- پنجشنبه ۳۱ تیر ۹۵
- ۰۰:۰۴
- ۳۷۶
امیرعلی کوچولو، که وقتی توی بغلم گرفتمش تا کفش هاش رو بهش بپوشونم، سرش رو به سمتم برگردوند و با دستهای کوچیکش، لپ هام رو کشید و با ذوق خندید... به گفته مامانش این کارش، نشونه ی علاقه ی زیادش به من بوده...
تولدت مبارک عزیز کوچک 2 ساله ♡
سایه ی سنگین حضورت را که در واقعیت برداشتی و رفتی، می شود دیگر در خواب راحتم بگذاری؟ آن هم خواب هایی آنقدر واقعی، که پس از بیدارشدن مثل یک خاطره بد با تمام جزئیات در ذهن ثبت می شوند و رنج مضاعف اند...
من... من هیچ وقت آرزوی غم و غصه ات را هم نداشته ام، چه برسد به مرگت... پس سعی نکن با مردنت در خوابم و ایجاد تپش قلب سر نماز صبح، کل روزم را خراب کنی...
حضور مجازی پر دردسرت را، بردار و ببر...
کسی دیگر اینجا خواهانت نیست...
حتی در رویا!
مثلا 3 ساعت بشینی سر کلاس آشپزی و تند تند نوت برداری و فیلم و عکس بگیری و با ذوق منتظر پخت فینگرفودها باشی، بعد وقتی تست کنی، از بس غذاها بو و طعم سیر میدن، فقط از دو مدل از 6 مدل خوشت بیاد :|
مثلا نه تنها خودت نخوری که حتی خانواده ات هم چون ذائقه ای شبیه به تو دارن، نتونن بخورن! ولی دختر عمه ات برای کاری بیاد خونتون و تمامش رو بخوره و به به و چه چه کنه که به خواهرم هم یاد بده تا واسمون درست کنه!
و جالب اینه که مثلا داداشت بگه برات سورپرایز دارم و به شرط سوسیس توی یخچالت بهت میدم و قبول کنی و از پشت سرش رمان شوهر آهو خانم ت رو که پیدا کرده، دربیاره!
و بعدش دوباره مثلا زانوی چپت ضعیف باشه و از ورجه ورجه های ایروبیک آسیب دیده باشه، جوری که به راحتی نتونی برقصی ولی با پرروبازی باز هم برقصی!
و مثلا قرار باشه به شهر آینده ی دخترعمه ات بری تا توی جهیزیه چینی کمک کنی :)
و بهتر از اون مثلا شهر آینده دخترعمه، شهر یکی از دوستای مجازیت باشه و قرار باشه برای اولین بار ببینیش!
و مثلا تر! امام خوبی ها دوباره تورو طلبیده باشه :)
مثلا دنبال نکات لذت بخش برای خوب شدن حالت باشی...
مثلا...
مثلا...
زندگی کنی!
+ عکس و من گرفتم ولی کار خودم نیست این هنرمندی
حضور در یک جمع شاد و شوخ و شنگ، انرژی چند روزتون رو ردیف میکنه... به انرژی مثبت افراد ایمان بیارین، هر جا آدمی با انرژی مثبت دیدین، رهاش نکنین و از هاله ی انرژیش بهره ببرین...
پنج شنبه یه روز فوق عالی با خانواده های زندایی یکی یه دونه ام و یکی از دوستان خانوادگیشون بود... یکی یکی تصویرهای زیر پشت سر هم از ذهنم رد میشن و لبخند روی لبم میارن:
دست زدن و رقصیدن توی ماشین دایی، وقتی هنوز آفتاب نزده و غر زدن دایی که دیر بیدار شدیم و همه ی جاها پر شدن...
با زندایی سر به سر خواهری گذاشتن که پسر خانواده ی نون چشمش تو رو گرفته و داریم عروس میبریم باغ و ناز کردن خواهری به شوخی...
پیدا کردن یک باغ توی اون شلوغی و اجازه گرفتن از صاحبش...
باغ لب آب و هوای خوب و آواز پرنده ها...
یک دفعه موضوعش پیش اومد، داشتیم بازی های والیبال رو نگاه می کردیم و طبق معمول حواسمون بیشتر به بازیکن ها بود تا خود بازی!! نگاهمون به بازوهای زایتسف* افتاد... خالکوبی سبزرنگی کل بازوش رو پر کرده بود و روی اون خطوط مشکی جدیدی دیده میشد...
خواهری: میگم خالکوبی چیز جالبیه ها...
من: کجاش جالبه؟ درک نمیکنم چجوری دردش رو تحمل میکنن و بعد دستشون رو انقدر زشت میکنن!
- ولی به نظر من کوچیکش پشت گردن، ساق پا یا روی مچ دست خوشگله خیلی.
کمی فکر کردم: فقط یه پروانه کوچیک پشت کتف چپ... اوووم... خیلی هیجان انگیزه... ولی با یه برچسب آدامس خرسی هم کارم راه میوفته یا با حنای تزئینی!
- بی سلیقه! فکرش رو بکن ازدواج که کردم ، میخوام اسم شوهرم رو دور انگشت حلقه ام خالکوبی کنم...
با قیافه ی پوکر فیس: بعد اگه خدای نکرده نساختین با هم چی؟
- میرم با خالکوبی روش خط خطی میکنم...
من خیره به دوربین :|
پ.ن1: جالبه دیشب پس از دیدن خالکوبی بارکد روی گردن، میلاد و حامد** جو زده شده و عجیب دلم شبیهش رو خواسته!
پ.ن 2: بالاخره بعد از تقریبا یک هفته رمان بربادرفته رو تموم کردم، الان من دلم رت باتلر خواسته، باید چیکار کنم؟ :|
پ.ن3: یکی بیاد من رو بشونه سر مقاله های پروپوزالم، خیلی عقب افتادم و میلی به خوندشون ندارم :|
پ.ن 4: دوست دارم رمان "شوهر آهو خانم" ام رو از عمه جانم بگیرم، قبل از عید وقتی با ذوق رمان جدیدم رو نشونش دادم، در حالیکه 30 صفحه بیشتر ازش نخونده بودم، ازم گرفتش و یک دفعه همه دخترعمه ها و عمه ها با هم گفتن لازم نیست تو این رمان رو الان بخونی، اعصابت به هم میریزه :|
پ.ن5: ماهی سیاه کوچولومون، دو هفته پیش مرده بوده و من تازه دیروز تنگ خالی اش رو دیدم... دلم براش تنگ شده...
پ.ن6: پیش به سوی آخرین سحری امسال... خدایا یعنی سال دیگه ماه رمضون چه حالی دارم؟ میشه حال بهتری باشه؟ :)
* بازیکن تیم ملی ایتالیا
** فیلم بارکد
داشتم میگفتم...
خیلی وقت ها خسته می شدم از درس خوندن، حتی با وجود اینکه با عشق و لذت درس می خوندم؛ یعنی حتی اگه از درسی خوشم نمی اومد هم، به خودم میگفتم آش کشک خالته، پس سعی کن باهاش بسازی!
تمام تفریح من و دوست هام شده بود مسیر خونه- دبیرستان- آموزشگاه :| دلمون برای خرید و بازار رفتن تنگ شده بود... جوری که وقتی یک شب رفتم برای خرید لباس عید، سر از پا نمی شناختم!
مهمونی و دورهمی و مسافرت هم که کلا تعطیل بود... یادم نمیره عروسی یکی از فامیل های دور نرفتم و جالب اینجا بود که وقتی عصر داشتم از کلاس برمی گشتم ماشین عروسشون رو در حال گشت و گزار و فیلم برداری توی خیابون دیدم و همین باعث خوشحالیم شد!
چرا کسی نمیاد بریم سینما؟!
خو مگه تقصیر منه سانس بعد از افطار 11 تا 1 ه :|
الان ایستاده در غبار، بارکد، اژدها وارد میشود و آادت میکنیم منتظر من هستن خو!
بعد میگن چرا همش سرت تو گوشیته؟
هر روز میشینم کلی سینما تیکت رو زیر و رو میکنم، بعد وقتی افطار میکنن و سنگین میشن، از جاشون تکون نمیتونن بخورن، من و خواهریم که ساعت 11 طبیعتا نمیشه بریم بیرون تنهایی، هفته پیش زورکی اجازه دادن ساعت ده و نیم شب بریم کافی شاپ سر خیابون...
یکی از معدود خوبی های مخاطب خاص داشتن، کاهش گیر دادن خانواده و کشف تک تک کافی شاپ های شهره :|