خَزَفِزِه شُزُدَزَم!

  • ۱۱:۳۹

بِزِه نَزَظَزَرِزِتوزون دَزندوزونپِزِزِشک میزیتوزونِزه عزَلازاوِزه بَزر ایزینکِزه بزه مزَریزیضِزش میزیگزه " دزَهازانزِت بوزو میزیدزِه! مزِسوازاک چزِرازا نزِمیزیزَزَنیزی؟! " 

بزِهِزِش بزِگزه: خوزودزِت هزَم بوزو میزیدیزی، یزِک سزَریزی بِزه حزَموزوم بزِزَزن، نزَفزسَزم بزُریزید ازَز بزَس حزَبسِزِش کزَردزَم؟! 


+ مشخصه ذوق کردم به تازگی زبون جدید یاد گرفتم، یا بیشتر توضیح بِزِدَزَم؟! :-))))


راهنمایی برای خوندن زبون زرگری ( همون دوتراکی قدیم!): 

به جای هر مصوت " ز " استفاده میشه! 

  • ۵۳۳

دست های آلوده!

  • ۱۶:۴۷

بدون مقدمه بریم سر مهم ترین خاطراتِ طرح نامه ای در هفته ای که گذشت:


١- انقدر بچه ها نسبت به همه روپوش سفیدها مخصوصا ما ذهنیت بد دارن که واسم عجیب بود پسرک با خوشحالی همراه والدینش وارد اتاق شد و وقتی فهمید قراره دندونش رو بکشم، پرید روی یونیت و با ذوق داد زد: آخجووون میخوام دندونم رو بکشم! 

٢- همیشه میگفتم حافظه تصویریم برخلاف حافظه ی اسامی ام ( بله درست شنیدین، حافظه ی اسامی!) عالیه و چهره ها رو به راحتی به یاد میارم. ولی وقتی پیرمرد اومد و دندونش رو کشیدم و ازم تشکر کرد که: کارت درسته! و قبض رو آورد و اسمش رو وارد سامانه کردم و دیدم دقیقا دو ماه قبل هم واسش دو تا دندون کشیدم و اصلا یادم نبوده! ایمان آوردم که حافظه ام مثل ماهی گلی شده. از من بعید بود. پیر شدم یعنی؟!

٣- بیمار دیابتی بود و می گفت که داروی صبحش رو استفاده نکرده. بهش گفتم: حاج آقا برین قندتون رو اندازه بگیرن و جوابش رو واسه من بیارین. یک ربع بعد با نوار قلب اومد و گفت: گفتن مشکلی نیست! با تعجب گفتم نوار قلب واسه چی؟ گفت خودتون گفتین! 

قند و قلب انقدر شبیه ان؟! درس عبرت شد واسم که از این به بعد ماسکم رو پایین بدم و صحبت کنم با بیمارها تا اشتباهی متوجه حرف هام نشن! 

٤- وسواس ندارم ولی بدم میاد بیمارها از راه که میان چادر،کاپشن یا کیفشون رو یا میذارن روی ترالی که ضدعفونی شده یا روی تابوره ی من (صندلی دندونپزشکی). خدایی سخت نیست کیفشون رو در حین معاینه توی بغلشون بگیرن. اگر قرار شد که کار واسشون انجام بدم هم که خانم نون آویزون میکنه واسشون. هرررر بارررر از پشت میز پا میشم و میگم: خب من الان کجا بشینم؟ ... این میز ضدعفونی شده بردارین کیفتون رو و ... .

بچه ای که توی شماره یک درموردش گفتم از راه اومد نشست روی تابوره. بهش گفتم اون صندلی مال منه و بخواب روی یونیت. دندونش رو کشیدم و نشستم پشت میز تا توی دفترچه اش بنویسم. زیر چشمی دیدم که اومد بره روی صندلیم بشینه و بچرخه! تا سرم رو بلند کردم، سریع بلند شد و صاف ایستاد! کلی خندیدم. مرسی جذبه! :-)))))

٥- من آدمی بودم که سالی دو سه بار بیشتر چای نمی خورد. اون هم ایام عید بود که با شیرینی که بهمون تعارف می کردن می چسبید. ولی الان از بس خسته میشم و از بس به چای ساعت ١٠ عادت کردم که امروز وقتی ساعت چاییم طبق معمول چند روز اخیر دیر شد و خبری از آقای میم نشد، کلافه شدم. صدای جارو زدنش رو شنیدم. رفتم لب پنجره و گفتم: آقای میم همه دندونات رو ترمیم کردم، کارت تموم شد با اتاق دندونپزشکی؟ خندید و گفت: چطور خانم دکتر؟ گفتم: چای ما چی شد؟ پنج دقیقه بعد فنجون چای روی میزم بود. می دونم دو سه هفته دیگه دوباره یادش میره و باز هم باید تذکر بدم بهش. آقای میمه دیگه!


٦- قبول دارم که رقابت بین جاری ها توی هر خانواده ای وجود داره ولی ندیده بودم تا حالا که دو تا جاری توی یک روز دردشون بگیره و بچه هاشون رو به دنیا بیارن! نازی و راحیل دخترعموهای چهار ساله ای بودن که دقیقا توی یک روز به دنیا اومدن. هفته قبل دندون نازیِ خندان رو پالپو و ترمیم کردم. مامانش به کسی زنگ زد و نیم ساعت بعد جاری محترم، در حالی که دست راحیلِ گریان رو می کشید اومد و گفت دندون دختر من رو هم درست کنین. راحیل رو به زور از گوشه دیوار کندیم و روی یونیت گذاشتیم. هر چقدر به مامانش می گفتم دخترتون اجازه نمیده، بذارین یکم بزرگتر بشه یا اگه درد داره باید بره اتاق عمل، قبول نمی کرد و می گفت دندون نازی درست شده، راحیل هم باید دندونش ترمیم بشه! بعد از زدن ژل بی حسی،  شلنگ و تخته انداخت و با نعره زدن اجازه ادامه کار نداد. امروز چهار نفری ( نازی و راحیل و مادرهاشون) اومدن تا راحیل از نازی یاد بگیره. دوباره پروسه ی هفته ی قبل تکرار شد و راحیل لجباز، اجازه نداد واسش کار کنم و دندون نازی رو عصب کشی کردم. بچه هاتون رو انقدر لوس نکنین، هیچ کس غیر خودتون نمیتونه انقدر نازشون رو بکشه، خب؟!

به راستی این دست تا به حال خون چند نفر را ریخته است؟! 

+ایام عید بود و ما طبق معمول توی شهر طرح بودیم. همگی دلمون گرفته بود. یک دفعه تصمیم گرفتیم مجردی بریم مشهد. کلی دنبال بلیت چارتر و هتل نزدیک حرم گشتیم و بالاخره هفته قبل همه کارها رو به راه شد خداروشکر. این شد که نیمه شعبان نایب الزیاره ی همتون هستم. ان شاالله رو به ضریح که ایستادم به اسامی کامنت های این پست نگاه می کنم و واسه تک تکتون دعا می کنم. همون دعای همیشگی: ان شاء الله به بهترین و پنهانی ترین آرزوی کنج دلتون که جز خودتون و خدای خودتون کسی ازش خبر نداره، برسین!

 شما هم به فکر هوپ و آرزوهای تهِ تهِ دلش باشین...

:-)


  • ۸۱۵

نیاز، سنّت یا اشتباه؟!

  • ۲۳:۳۷

هفته ی پیش خداروشکر بیمار کم داشتیم. این بود که خانوم نون هم سرش خلوت بود. هی می رفت بیرون و اخبار عقدِ شبِ قبل رو تکمیل می کرد و با ناراحتی برای من تعریف می کرد: " عروس متولد ٨٣ اس. بچه اس. نمی دونم والدین بی عقلش چرا این کارو کردن؟ " دوباره می رفت و با اخبار جدیدتر میومد: " میگن دوماد ٢٩ سالشه! ١٥ سال بزرگتره! " همون موقع درب اتاق رو زدن و دختری ١٣-١٤ ساله وارد شد. قیافه اش آشنا بود. قبلا یک دندون واسش ترمیم کرده بودم. 

-سلام خانم هوپیان! ( راستش خوشم نمیاد در محل کارم این طور صدام کنن. ازون ور بدم میاد دوست و فامیل و آشنا، خانم دکتر خطابم کنن!) 

دستش رو کرد توی کیفش و نگینی رو درآورد: میشه این رو بچسبونین رو دندونم؟!

 نگاهم رو از خانوم نون که خنده اش گرفته بود، به نگین دست دختر و ازونجا به قد و هیکلش که ماشالا از من درشت تر بود، شوت دادم! 

-اینجا چنین خدماتی ارائه نمیشه، باید بری مطب خصوصی عزیزم! 

تشکر کرد و رفت. پوکرفیس وار به در بسته خیره شدم. نگین دندون؟! اینجا؟ اون هم در این سن؟ یادم افتاد سری قبل حین پر کردن دندونش، مرتب اینستاش رو چک می کرد و به زور گوشیش رو ازش گرفتم.

خانم نون دوباره جیم زد و این سری اسم داماد رو هم درآورده بود، با عصبانیت اومد و گفت: " گیریم دختره هر کلاس رو سه سال بخونه ولی دلیل نمیشه شوهرش بدن به این پسره! دوماد یه پسر معلوم الحاله اینجا! معتاده، سیم برق می دزده. از لحاظ اخلاقی مشکل داره، در این حد که با یک دختره رفیق بوده یک روز دختره رو از دم در خونشون به زور برداشته برده شهر بغلی نصفه شب پسش آورده! بعد اون رو نگرفته اومده سراغ این طفل معصوم! " این جملات رو گفت و به من نگاه کرد. انتظار داشت حرف بزنم. از ابروهای کف سر چسبیده ی من متوجه شد که خیلی تعجب کردم. 

صدای خنده اش بلند شد: " چیه خانم دکتر انقدر تعجب کردی؟! این چیزها طبیعیه اینجا. دو سه سال پیش تو مرکز بهداشت بودم که یه پسربچه ده سیزده ساله اومد و بهم گفت: یه بسته ک.اندوم میخوام! گفتم: چی؟ واسه کی میخوای؟! با پررویی گفت: واس خودم! لجم گرفت و گفتم برو با بزرگترت بیا. یک ربع بعد اومد و گفت: بابام میگه یک بسته ام واس من بگیر!!... مونده بودم چیکار کنم، رفتم از مامای شبکه پرسیدم گفت بهش بده بره، تا یکی رو بدبخت نکرده تو این سن! "

با شگفتی گفتم: اینجام آره؟!!! چرا من فکر می کردم اینجا این خبرا نیست؟ 

-اینجا بدتر هم هست. صداش درنمیاد! اینه که زود بچه هاشون رو مجبور به ازدواج میکنن تا از زیر بار مسئولیتشون خلاص شن! 

درسته اون روز قبول کردم حرف خانم نون رو. ولی هیچ جوره تو کَتِ من نمی ره ازدواج در سن نوجوانی. آخه خود من معیارهام، شخصیتم، رفتارهام با دو سه سال پیشم، از زمین تا آسمون فرق کرده؛ چه برسه با دوران راهنماییم. بعد این بچه ای رو که دغدغه ای به جز درس و بازی و شکوفایی شخصیتش نباید داشته باشه شوهر میدن، دخترهای دیگه کلاسشون رو هم هوایی می کنن که وای یعنی شوهر چیه؟! وای لباس عروس! یک سال بعدش هم مجبورش میکنن باردار بشه و ترک تحصیل کنه و تا آخر عمرش نقش یک دستگاه تولید مثل رو ایفا کنه. بدون اینکه چیزی از جوونی و زندگیش فهمیده باشه.


+ گفتم دوران راهنمایی، یاد یه مزاحم ٢٤-٢٥ ساله افتادم که کل سال دوم راهنماییم در مسیر مدرسه تا خونه مثل سایه دنبالم بود؛ بعد آخر سال خواهرش رو فرستاد تو ایستگاه اتوبوس خواستگاری! ترسیده بودم و هعی میگفتم به خداااا کوچیکم من! به خدا قدم بلند شده فقط، اونم میگفت نامزد بشین تا بعد، داداشم میذاره درس بخونی! :-/ بعد خداروشکر به خودم مسلط شدم و خواهر و برادر رو با هم شستم پهن کردم روی بند که: " یک ساله داداشتون برای من آرامش نذاشته، هر جا میرم دنبالمه، من ازش می ترسم. باز بیاد دنبالم شکایت میکنم ازش! "  دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتن، پس شد آنچه شد!! 

  • ۱۰۷۱

خورشیدِ افغان

  • ۰۹:۲۲

هوپ جانم! توصیه ای برات دارم. 

بیا وقتی داری اطلاعات حاصل از ویزیت بیمارت رو وارد سیستم میکنی، بر کنجکاویت غلبه کن و به فهرست خانوارش کار نداشته باش! چرا که وقت هایی میشه که با دیدن اینکه جمیله ی افغانِ ٣١ ساله همسر مردی ٦٢ است و در طی ده سال چهار دختر براش آورده، حال کل روزت گرفته میشه! 


+ بدون شک یکی از زیباترین کتاب هایی که خوندم، "بادبادک باز" از خالد حسینی نویسنده ی افغانه. " هزار خورشید تابان" کتاب دیگه ای از این نویسنده است که در لیست کتاب های در حال انتظارمه! 


  • ۲۳۶

اَی خِدااااااا + امروز نوشت

  • ۱۵:۱۱

امروز نوشت: ببینین اینا فقط نگران مجرد بودن دکتراشون نیستن. بلکه واسشون خواستگار هم پیدا میکنن. پیرزن از در تو نیومده میگه: مجردی خانم دکتر؟

نمیدونم چرا از دهانم پرید و گفتم: بله. 

آقا مگه ول می کرد دیگه؟ دستیارم هم نبود که کمکم کنه.

-یه خواستگار مهندس سراغ دارم واست. 

برای اینکه از دستش راحت بشم: من قصد ازدواج  ندارم حاج خانم. 

-بله بهتره با دکتر باشی ولی پسرم قرار بود با یه دندونپزشک ازدواج کنه ولی آخرش بهم زد گفت قدش کوتاهه!

به زور لبخند زدم و گفتم: ایشالا یه عروس مناسب پیدا کنین. و بی حسی رو زدم بهش تا حواسش پرت شه و از حرف زدن بیوفته. دندونش رو کشیدم و رفت. خانم نون اومد و براش گفتم که خانم فلانی اومد و اینو به من گفت. یکدفعه از خنده منفجر شد و گفت: چی؟ واسه شما؟ پسر اون مهندسه؟ مهندس کجا بود؟ والا از بس شلخته اس و موهاش کثیف و آشفته اس، لقبش گاله! یاسر گال! 

من رو میگی؟ اول کار شوکه شدم و به شدت بهم برخورد. ولی بعد از اون موقع تا حالا دارم می خندم. مطمئنم میره به بقیه میگه قرار بود پسرم با دکتر فلانی ازدواج کنه ولی از بس لاغر و دراز بود، پسرم گفت: نه!

 خدایی چی فکر می کنن پیش خودشون مُردم؟ میگن میریم پیشنهاد میدیم یهو قبول کرد؟! تیری در تاریکی؟

***

دیروز نوشت: میشه گفت تو این چند ماه حراست انقدر بهم زنگ و غر زد که' خانم دکتر یک کپی از مدارکتون برای ما نیاوردین. ' که کم آوردم و بالاخره مدرک به دست رفتم اتاقشون. سوالی که پیش میاد اینه که چرا از همون اول عین بچه آدم مدارکم رو واسشون نبردم؟ جوابم اینه که اولا دوست نداشتم و اصلا از اسم حراست با اینکه تو عمرم تا حالا مشکلی باهاش نداشتم، خوشم نمیاد! دوما اینکه یادم می رفت، می رسیدم شهر محل طرح می دیدم عه! باز جا گذاشتم و نیاوردم. 

القصه! یک برگه گذاشت جلوم و گفت پُرش کن. گفتم میشه ببرم فردا بیارم؟ گفت: حرفش رو نزنین برگه حراسته ها! حالا خوبه فقط اسم و فامیل و سن و آدرس منزل و شماره تلفن و این های خودم بود! جلوی وضعیت تاهل هم که معلومه چی زدم بعد یک جدولی زیرش بود که اسم و فامیل و آدرس بود دوباره، سرم رو بالا آوردم و خِنگ وار به حراستی ِمحترم گفتم: این رو هم باید پر کنم؟ 

گفت: متاهلی خانم دکتر؟

گفتم: نه! 

سری تکون داد و گفت: ایشالا درست میشه!

من: :-/

به قول همخونه ام اینا انقدر فرهنگشون پایینه ماها رو دخترهای شوهر نکرده ای( ترشیده!) می دونن که ناچارا اومدیم منطقه محروم، وگرنه نزدیک شهرمون می زدیم و پیش شوهرمون می موندیم! 

***

بیمار دختری بود متولد ٦٨، چادری ولی با خط چشم زلیخایی و رژ لبی با ته مایه ی بنفش که آینه ام رو به فنا داد! توی پرانتز یه چیزیو بگم: دوستان مونثم! جانان دلها!  بیاین و وقتی میرین دندونپزشکی رژ نزنین! نمی دونین پاک کردن رنگ و سربش از روی آینه ها چقدر سخته و حتی در مواردی اصلا پاک نمیشه! پس رژ رو نزنین، زدین کم رنگ بزنین، نشد تا خواستین وارد اتاق دندونپزشکی بشین پاکش کنین، خب؟!

بیمار از درد دندون عصب کشی شده اش می نالید. واسش عکس نوشتم و گفتم باردار که نیستی؟ با خجالت گفت: نه خانم دکتر من مجردم! 

اومدم درستش کنم گفتم: نه که اینجا همه متاهلن، واسه این گفتم! به همه میگم!

خندید و گفت: آره خانم دکتر اینجا سن پایین ازدواج میکنن.

منم خندیدم و گفتم: متاسفانه! 


  • ۵۸۹

نَزَن! بچه که زدن نداره مسلمون!

  • ۰۰:۲۹

در حین کار، هر بار که چشمم به صورت کبود پسربچه ی رئال مادریدی میوفتاد، قلبم فشرده می شد و به خودم لعنت می فرستادم. آخه من بودم که با صدای بلند پدرش رو صدا کردم بیاد داخل بچه اش رو ببره چون دهانش رو به هیچ وجه باز نمیکرد. بعدش من و خانوم نون بودیم که سعی می کردیم پدر خشمگین رو که افتاده بود رو پاهای بچه اش و تلاش می کرد دهانش رو باز کنه، ازش دور کنیم که دستش رو بالا برد و محکم خوابوند توی گوش پسرک! به سرعت جای انگشت هاش متورم شد. درسته بعدش که ترسش ریخت، باهام دوست شد و من مرتب با عذاب وجدان جای سیلیش رو نوازش می کردم و پدرش هم ده دقیقه یک بار با اضطراب میومد داخل و از پسرش با زبون بی زبونی عذرخواهی می کرد که: " واست کادو می خرم، میفرستمت کلاس فوتبال فقط منو ببخش و به مامانت هیچی نگو. " ولی بعید می دونم خاطره ی این سیلی هیچ وقت از ذهنش پاک بشه...

***

دندون زیاد کشیدم تو این چند ماه. رکورد کشیدن توی یک روزم ١٤  تا بود که امروز شکوندمش و به ٢٢ تا رسوندم! ولی تا به حال فقط یک بیمار داشتم که همه ی همه ی دندون هاش رو خودم کشیدم. الان سامانه سیب رو چک کردم، ٣٠ تا از دندون های ط! رو توی چهار ماه کشیدم. بنده خدا ٣١ سال بیشتر نداشت ولی از بس بهداشت دهان و دندانش بد بود، دندون سالم و قابل نگه داری توی دهانش نمونده بود. دندون عقلش رو که پریروز کشیدم بهش گفتم: ط زود برو واسه کارهای دندون مصنوعیت، بدجور بی دندون شدی دم عیدی! خندید و لثه های بی دندونش رو بیرون انداخت: تازه خانم دکتر، امشب عروسی هم دعوتم! 

***

شماها چطورین دمِ عیدی؟! دماغتون چاقه؟ کِیفتون کوکه؟


  • ۴۰۷

شَلَم شوربایی به مناسبت هزارمین روز میلادت...

  • ۱۴:۴۸

٩٩٣- ریا نباشه ما تو پانسیون مشکلی واسمون پیش بیاد میریم در اتاق انتهای راهرو رو می زنیم و می گیم اجازه هست؟ بعد همخونه شماره ١ از رو تختش پا میشه و اختصاصی ویزیتمون می کنه و حتی فرداش خودش از داروخونه مرکزش واسمون دارو می گیره و به خوردمون میده! دیروز هم که طوفان به پا بود و نزدیکی های پانسیون یک مشت خاک پاشید توی چشم هام؛ کورمال کورمال رفتم داخل. هر کار کردم ذرات خاک خارج نمی شدن و حس کوری بهم دست داده بود که دکترجانمون هم رسید و نجاتم داد! 


٩٩٤- به همراه غذا سالاد خوردن ( شیرازی و فصل) یا سالاد میوه درست کردن شبانه و به جای شام خوردن، روند معمول زندگی منه و فکر می کردم این مورد از معدود شباهت های من و همخونه شماره ٢ ست، چون اول هر هفته میریم و اندازه یک هفته آب معدنی و میوه و لوازم سالاد می خریم و سعی می کنیم حتما تا آخر هفته تمومشون کنیم؛ ولی همخونه چند روز پیش اعتراف کرد که اصلا اهل سالاد و میوه نبوده و توی این چند ماه از من تاثیر گرفته و میوه و سالادخور شده! پس نتیجه می گیریم که ما به این دنیا اومدیم که تاثیرگذار باشیم، حتی اگر این اثر در حد اصلاح رژیم غذایی همخونه ات باشه! بعله!


٩٩٥- با بیمارهای منتال ریتارد( عقب افتادگی ذهنی) درست باید شبیه به اطفال رفتار بشه. وقتی داشتم با احتیاط دندون سمانه ی ٣٤ ساله رو لق می کردم و چشم های سبزش حواسم رو پرت می کرد، همش یاد حرف خانم نون می افتادم که قبلا بهم گفته بود: " زن برادر سمانه می رفت دوره ی آرایشگری می دید و سمانه رو همیشه به عنوان مدل با خودش می برد و آرایشش می کرد. هر بار سمانه با ذوق و شوق دنبالش می رفت چون عاشق این بود که ساکت بشینه و آرایش عروس روش پیاده بشه و همه از خوشگلیش تعریف کنن. سهم اون از این دنیا همینه بیچاره... " 


٩٩٦- کتاب "کوری" از ژوزه ساراماگو یکی از زیباترین رمان هاییه که تا به حال خوندم. فکر می کردم " بینایی" هم به همون جذابی باشه. نشون به اون نشون که اولین ماه طرحم شروع به خوندنش کردم و ١٢ تا کتاب بعد از اون خوندم و نمی تونستم بشینم سر این کتاب! ولی چون عادت دارم بااااید یک کتاب رو حتی اگه جذاب نباشه واسم، تمومش کنم تا ببینم آخرش چی میشه انقدر زدم توی سر خودم تا بالاخره هفته ی گذشته به پایانش رسیدم. به حدی ذوق کرده بودم که به همخونه ها و خواهرم گفتم، شما هم بدونین که موفق شدم بالاخره! :-)))


٩٩٧- این بار که خوشبختانه خود آرایشگر محترم، تا حدی سکوت اختیار کرده بود و به کارش مشغول بود، خواهرش بالای سرم ایستاده بود و مدام می گفت: موهات رو رنگ کردی؟ هی من می گفتم: نه موهای خودمه و اون باز با تعجب می گفت: الکی نگوووو! تابلوعه رنگش طبیعی نیست ته مایه اش به سرمه ای می زنه! 

دیگه آخر سر گفتم: آخه مگه مرض دارم دروغ بگم؟! موهای خودمه! 

این بار از موضع دیگه وارد شد: چرا موهات رو رنگ نمی کنی؟! دو سه درجه روشن کن کلی عوض میشی!

دلم می خواست بگم به شما ربطی نداره ولی گفتم -دوست ندارم! 

به موهای بلوندش دست کشید و با ناز گفت: می دونی آخه من اصلا از موی مشکی خوشم نمیاد! 

-ولی من عاشق موهامم! بلوند دوست ندارم، تا آخر عمرم وقت دارم واسه روشن کردن موهام! 

-عه مگه ازدواج نکردی؟! 

پیش خودم گفتم خدایا یه موضوع جدید پیدا کرد، اخم هام رو کشیدم توی هم: نخیر! 

اینجا بود که خواهرش زبون باز کرد و گفت: بسه دیگه اذیتش نکن! 

من: :-/


٩٩٨- " بابام چند روز پیش شما رو سر میدون شهر دیده بود و بهم گفت: خانوم دکترتون شوهر نمی کنه؟ واسه داداشت خوبه ها! بعد من گفتم: بابا چی میگی؟ دندونپزشک زنِ پرستار نمیشه که، به کمتر جراح قلب راضی نمیشه! بعد هعی بابام اصرار کرد" همون موقع عکس پروفایل داداشش رو جلوی صورتم گرفت " داداشم از ما دو تا خواهر خوشگلتره" در حالی که به بینی عملی و ابروهای برداشته ی صاحب عکس خیره بودم، به سکوتم ادامه دادم، چون دختر خودش حرف می زد و خودش هم جواب خودش رو می داد و نیازی به عکس العمل من نبود! هم زمان از ذهنم گذشت: " این چندمین دفعه ایه که پدری من رو برای پسرش پسندیده؟! و من چقدر نمی پسندم این طور پسندیدن رو! "


٩٩٩- پیرزن وارد اتاقم شد و خودش رو روی صندلی کنار دستم به نوعی پرتاب کرد و نفس نفس زد. 

-خانوم دکتر این دندونم رو( دستش رو به طور کامل روی تک دندون باقی مونده ی فک پایینش که دندون نیش بود، گذاشت) صاف کن واسم! میخوره به اینجا( لثه ی فک بالاش رو نشون داد) زخمش کرده. معاینه اش کردم: حاج خانوم این یک دونه دندون به هیچ دردی نمیخوره، من کوتاهش هم بکنم باز فکتون رو بیشتر می بندین و دوباره لثه تون رو زخم می کنین. باید بکشین و دندون مصنوعی بذارین!

- نههه! بدم میاد! 

-خب آخه این یک دونه دندون فک پایین به هیچ دردی نمیخوره!

- چرا خانوم دکتر باهاش چادرم رو این طوری ( لبه ی چادرش رو بین دندون نیش بالا و پایینش گرفت) جمع می کنم!

من؟ غش کرده بودم از خنده!


١٠٠٠- آخی... دیدین وبلاگم هزار روزه شد؟ بچه ام قد کشیده قربونش برم...


  • ۱۰۰۲

درس طبیب اگر بود زمزمه محبتی/ جمعه به مطّب آورد طفل گریزپای را !

  • ۰۰:۳۸

باز هم من بودم و دختر ٧-٨ ساله ی لوسی که به زور روی یونیت خوابیده و موقع بی حسی شلنگ تخته می انداخت و هر آن ممکن بود سر سوزن بره توی انگشتم. عصبانی شدم. 

 ' پاشو برو واست کار نمی کنم! پاشو! ' 

از خدا خواسته پرید از روی یونیت پایین. مامان باباش اومدن توی اتاق.

' اصلا اجازه نمیده و اذیت می کنه. ببرینش بذارین همه دندوناش خراب بشه، بکشه دندون هاش رو دندون مصنوعی بذارین واسش مثل پیرزن ها بشه' 

دختربچه ی سرتقی بود "بشه، مهم نیست! "

همون موقع پسربچه ی کوچیک ٤ ساله ای دست در دست باباش اومد تو که دندون درد دارم. خوابید روی یونیت. در باز بود و دخترک و خانواده اش بیرون وایساده بودن و تلاش می کردن دخترشون رو راضی کنن بچه خوبی بشه. پسرک دهانش اندازه گنجیشک باز میشد. معاینه اش کردم و عکس نوشتم واسش. 

بلند گفتم: ' آفرین پسر خوب که انقدر آروم بودی. بعضیا یاد بگیرن! ' 

پدرش عینک دور فریم آبیش رو بهش برگردوند و گفت: "خانوم دکتر، پسرم کشتی هم میگیره. " 

با خنده به هیکل ریزه میزه اش نگاه کردم: ' عزیزززم پس مردی واسه خودت' 

" تازه استقلالی ِ تیر هم هست! همه لباساش هم آبیه! "

 ' ایول منم استقلالیم! دیدی توی دربی زدیم ترکوندیمشون؟!' 

پسربچه خوشش اومده بود و با خجالت لبخند می زد. دخترک لجباز اومده بود داخل و با دقت به حرف های ما گوش می داد. مامانش گفت: " قول داده که بخوابه و دختر خوبی باشه"

' امیدوارم'

تکنیک TSD ( بگو، نشان بده، انجام بده) رو پیاده کردم و تک تک وسایلم رو بهش نشون دادم. کم کم ترسش ریخت و از داستان های بی سر و ته کِرمانه ی من خوشش اومد، حتی هر بار با ذوق منتظر بود که تفنگ جادوییم رو ببرم داخل دهانش و آب بپاشم به دندونش و بعد خشکش کنم تا غش غش بخنده!  قیافه اش وقتی کارش تموم شد و والدینش دوباره نوبت می خواستن و خانم نون گفت نوبت نداریم و خانم دکتر دیگه از بعد از عید نمیاد این مرکز دیدنی بود. سرش رو انداخت پایین و اشک توی چشم هاش جمع شد. عزیزدلم... همین کارها رو می کنین که عاشقتون میشم خب... قهر و آشتی تون دو دقیقه طول می کشه. از توی کشوی میزم یک شکلات انار برداشتم و دادم دستش: ' یک ساعت دیگه اینو بخور، الان نه ها! اگه کسی سر نوبتش نیومد زنگ می زنم بیا دوباره بریم به جنگ کرم های دندونت؛ خب؟ ' 

"خب!"


* *عنوان از نظیری نیشابوری با کمی تغییر! در واقع معلم نیستم ولی معلم ها رو خیلی دوست دارم! :-)))

  • ۵۸۹

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟

  • ۲۰:۰۵

اعتراف می کنم که عاشق شدم. البته همین اول کار خیالتون رو راحت کنم که جنسیتش موافقه! بله، من دلبسته ی محبت خانوم نون شدم. یادتونه چندین پست توی آذر و دی نوشتم و هی نالیدم که دست تنها زیرِ بار این همه بیمار دارم خرد می شم چون هم منشی ام هم دستیار و هم دندانپزشک؟ 

بعد بالاخره غرغرهام جواب داد و دلشون به حالم سوخت و از اواسط دی ماه تصمیم گرفتن یکی از بهورزای با سابقه که بخاطر کمردرد شدیدش، یک ماه مرخصی استعلاجی بود رو بذارن پیش من تا موعد بازنشستگیش برسه. بدبین بودم که بتونه با این وضع کمردردش، کمک حالم باشه ولی گفتم بهتر از هیچیه! الان بعد از دو ماه، درسته که هنوز تک و توک سوتی میده، مثلا میگم برنیشر بیار، اکسکویتور میاره، یا اسم مریض ها رو اشتباهی ثبت می کنه ولی واقعا حضورش نعمته واسم. 

شلوغی مریض ها رو کنترل می کنه و بهشون نوبت میده و شب قبل و روز کار زنگ می زنه و نوبتشون رو یادآوری می کنه. ست معاینه و ترمیم و کشیدن رو آماده می کنه. حتی کار آقای میم که تمیزکار بود هم سبک شده و تقریبا اصلا به اتاق دندونپزشکی سر نمی زنه و وظایفش رو خانوم نون خیلی بهتر انجام میده. از طرفی وقتی مریض اطفال اذیت کن باشه، هم پای من حواسش رو پرت می کنه و قصه میگه واسش؛ زبون بیمار بزرگ باشه دست اضافه میشه برای کنترل زبان و لپش. 

هر روز هر روز کلی خوراکی اعم از شکلات انار، آبمیوه، کشک، انجیر، کیک و بیسکویت واسم میاره و به زور میگه: بخور خانوم دکتر، شما خیلی ضعیفی!

برام جالبه که خوب به حرف هایی که به بیمارهام زدم گوش داده و وقتایی که مریض توضیحاتم رو درک نمی کنه و یا من خسته ام، دستشون رو میگیره می برتشون بیرون اتاق و قانعشون میکنه. یک بار یه بیمار مرد داشتم هیکلش از در تو نمیومد انقدر بزرگ بود، اصرار پشت اصرار که بکش دندون سالمم رو. خانم نون بردش بیرون و بهش گفت: " خانم دکتر دستش ضعیفه، زور نداره، تازه از گچ باز کرده، میخوای دست بزنه به دندونت بشکنه بیچاره بشی؟ " مریض فرار کرده بود! ولی اکثرا جلوی بیمار کلی ازم تعریف می کنه و بازارگرمی می کنه واسم و من در حالی که زیرزیرکی می خندم و میگم " چه حرفیه خانوم نون، اصن این طوری نیستم! " کلی ذوق می کنم. 

می دونین؟ جنس محبتش مادرانه است و به دلِ منی که از خانوادم دور افتادم به شدت می شینه؛ وقتی فهمید از مرکزشون قراره جا به جا بشم، کلی غصه خورد که " بهت عادت کردم خانوم دکتر" طوری که با صحبت با رئیس شبکه قرار شد هر جا برم بیاد دنبالم و دستیارم باشه. امروز که دوباره به زور آبمیوه موهیتو! و بیسکوییت پرتقالی رو کرد توی کیفم که " باید بخوری چون تا برسی شهرتون گرسنه می مونی توی اتوبوس" برای بار چندم به خودم گفتم: " هوپ چه کار خوبی کردی که توی غربت، چنین انسان خوب و بامحبتی سر راهت قرار گرفته؟ چطور می تونی محبتش رو جبران کنی؟ " درسته که دندون خودش و دختر و پسرش رو اختصاصی ترمیم کردم ولی فکر کردم چه خوب میشه به عنوان عیدی سوغات های معروف شهرم رو واسش بخرم و بهش بدم. 

بدون شک در رأس خاطرات خوب دوران طرحم که بعدا دلم واسشون تنگ میشه، هستی خانوم نون!

سایه ی مهربونیت مستدام...


**عنوان از سعدی شیرازی

  • ۶۸۷

به چشم خاله ای، چه قدی کشیدی!

  • ۱۴:۴۰

هنوز نمی دونم چه فرآیندی اتفاق میوفته در ذهن چموش من و حواسم کجاست وقتی که به مرد بالای سی سال و دختری که فقط یک سال از خودم کوچیکتره یا زنی که جای مادرمه، میگم: " باز کن دهنت رو خاله! "

بعد از این جمله، برای چند لحظه سکوت سنگینی حکم فرما میشه و بعد بلااستثناء خودم و بیمار و دستیارم می زنیم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. 


+ دقیقا نمی دونم چِمه ولی نوشتنم نمیاد. این پست کوتاه رو نوشتم تا ببینم حال و هوای نوشتنم برمیگرده یا نه.


  • ۵۳۸
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan