شازده کوچولو

  • ۱۸:۴۹

تایپ می کند - سلام استاد، زنگ زدم به کلینیک نوبت بگیرم برای یکی از دندون هام، گفتن نیستین اونجا دیگه.

+ سلام عزیزم خوبی؟ راستش من یک مسافرت کوچولو دارم و کلا کار نمی کنم. ایشالا چند ماه دیگه برمیگردم. 

نتیجه گیری کرد که حتما میخواد بره خارج - باشه خیلی ممنون!

چند ماهی می گذرد و هوپ طبق عادت، هر از چندی پروفایل مخاطبین تلگرامش را چک می کند. عکس پروفایل استادش به نوزادی تغییر پیدا کرده است. شواهد نشان می دهد که بچه دار شده است. به خودش می گوید: عه مگه مسافرت نبود؟ یعنی رفته اونور زایمان کرده؟ 

صفحه ی چت با استادش را برای تبریک گفتن باز می کند که می بیند استاد گفته بوده: یک مسافر کوچولو دارم [...] .

خنده اش می گیرد و می گوید: اوف بر تو ای هوپ! آیا کوری چیزی هستی؟ :-))))

***

داشتم با یکی از مریض هام سر و کله می زدم که گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب دادم. مردی بود با صدای کلفت و دو رگه. کلی سلام و احوال پرسی کرد. هر چی فکر کردم نشناختمش. از وقتی اومدم طرح شماره ناشناس بهم زیاد زنگ میزنه؛ بعد که جواب میدم می بینم فلانی از افراد شبکه است که بَهمان فامیلشون رو میخواد بدون نوبت بفرسته پیشم! یا بچه اش دانشجوئه و دنبال دندون نیش واسه اندو می گرده و غیره. وگرنه که قبلا اکثرا ناشناس ها رو جواب نمی دادم. بهش گفتم: شما؟ گفت: زمانی هستم. و دوباره بدون اینکه فرصت بده، احوال پرسی رو از سر گرفت. دوباره پریدم وسط حرفش: جسارتا کدوم زمانی آقا؟ 

-صاحبخونه ات! 

به قدری با اطمینان این حرف رو زد که واسه چند لحظه واقعا گیج شدم. مریض هم از اونور حرفش رو از سر گرفت، سریع چک کردم ببینم صاحبخونه ای به اسم زمانی دارم یا نه؛ توی شهر خودم که خونه ی پدریم هستم و صدای یارو به بابام اصلا شبیه نیست! صدای پدرجانم حتی از صدای داداشم جوون تره. در ضمن فامیل بابام زمانی نیست همه اینا به کنار مگه پدر آدم صاحبخونه حساب میشه؟! توی شهر طرحی هم که تو پانسیون شبکه ام. صاحبخونه نداشتم! نکنه رئیس شبکه است؟ نه مگه شبکه ملک پدریشه؟ تازه اونم که زمانی نیست. بالاخره مغزم جمع بندی کرد که من اصلا مستاجر نیستم. بهش گفتم، راضی شد قطع کنه. 

هوپ! گیج کی بودی تو؟ 


  • ۵۷۸

اینجا همه چی درهمه! (٥)

  • ۰۸:۲۶

١- می دونی اینکه کار کنی و دستت بره تو جیب خودت، خیلی باحاله. لذت پیامک واریز حقوق با هیچ چیز دیگه ای قابل تعویض نیست. بعد کنار همه ی ولخرجی هایی که من دارم و به سختی بعضی وقتا جلوی خودم رو می گیرم که هوپ می دونی فلان چیز اندازه چند روز حقوقته؟ نیاز داری واقعا بهش؟ یک مسئله ای رو امروز متوجه شدم که خیلی واسم جالب بود. اونقدری که حواسم هست وسایلی که خودم خریدم گم یا خراب نشن؛ یا خوراکی هایی که واسه پانسیون می خرم به اندازه مصرف یک هفته ام باشن و تا آخر هفته بشه، تند تند می خورم تا فاسد نشن؛ روم به دیوار هیچ وقت اونقدر نگران حیف کردن پول پدرجانم نبودم! انگار تازه ارزش پول و زحمت رو درک کردم اون هم توی این وضع گرونی دلار و بی ارزش شدن ریال. 


٢- تازه به مشهد رسیده بودیم و منتظر بودیم تا چمدون ها پشت سر هم قطار بشن. توی اون شلوغی اطراف نوار نقاله، پیرمردی عصا به دست و هن هن کنان چند نفر رو کنار زد و اومد نزدیکم و با من من سلام کرد و تلاش کرد برگه ای رو دستم بده. با تعجب به دوستم نگاه کردم و رو به پیرمرد گفتم: کاری داشتین پدرجان؟ دوباره برگه رو جلوی چشمم گرفت، انگار یک نفر با عجله شماره تلفن و آدرس محل کار و منزلش رو روی برگه نوشته بود: این برگه رو بگیر دخترم. همینم مونده بود از یک مرد به این سن و سال شماره بگیرم! این بار با خنده به دوستم نگاه کردم. با فاصله ی چند متر پشت سرش تمام حواس پسری پیش ما بود انگار. شستم خبردار شد. پیرمرد جوری با مهر و محبت نگاهم کرد و گفت: جسارتا می خواستم دخترم بشی! که نتونستم در اون لحظه دلش رو بشکنم. برگه رو با خجالت و احترام رد کردم و شماره ی بابا رو بهش دادم. (فکرتون جای دیگه نره، هفته پیش با پدرجان تماس گرفتن و با هماهنگی قبلی با من قبول نکردیم دختر اون پیرمرد مهربون بشم! )


٣- انقدر از برد ایران خوشحالم که واسم مهم نیس با گل به خودی بردیم. تا چهارشنبه ساعت ده و نیم شب، ما شادترین ملت جهانیم! قرار بود با خواهرجانم بریم سینما بازی رو ببینیم ولی چقدر دلچسب شد که نرفتیم؛ لذت شادی خانوادگی و دیدن دور قهرمانی پدرجان و برادرجان تو خونه، داد و بیدادشون، جیغ های ما مونث های خونه، خیلی بالاتر بود. مبارکتون باشه ایرونی های عزیز. 


+ خبببب... پست از هر وَری دَری ام رو منتشر کردم. برم واسه راند بعدی خوابم. :-)))




  • ۶۱۵

صبح میشه این شب...

  • ۰۹:۵۵

یک صفحه بلند بالا تایپ کردم پر از ناله های بیخود. بعد یک دور از روش خوندم به خودم گفتم واسه چی همچین چیزی رو می خوای منتشر کنی؟ این شد که پاکش کردم. به قول شهرزاد ( باز میشه این در، صبح میشه این شب... صبر داشته باش. ) این شد که تصمیم گرفتم به صبوریم ادامه بدم و ناراحتیم رو نفرستم توی قوی باش رفیق!

دیروز بی حوصله نشسته بودم توی اتاقم که مریض شنگولم وارد شد. می دونی یک سری از بیمارها انقدر رفتارشون خاصه که توی ذهنت با دهان و دندانشون موندگار میشن. زن ٢٢-٢٣ ساله ی تازه زایمان کرده ای بود که ایام عید اومد پیشم؛ دندون پره مولر بالاییش(آسیاب کوچک) که به تازگی پوسیدگیش به عصب رسیده بود رو اصرار می کرد که بکشه. با هزار ضرب و زور قانعش کردم که نکش و سنت کمه و حیفه و برو عصب کشی کن و راهنماییش کردم بره فلان کلینیک. رفت و یک ساعت بعد اومد و گفت دکتر نبود و دوباره اصرار که بکش و از من انکار که باید نگه داری دندونت رو. با خنده و شنگول بازی حرف می زد منم هی سر به سرش می ذاشتم. دیروز اومده بود مرکز برای مراقبت های خودش و بچه اش که پیش منم اومد. با ذوق و شوق و غش و خنده گفت: (خانم دکتر، دندونی بود گفتی نکش ها، رفتم کشیدمممم! ها ها ها ها! خخخخخخخ! یوهاهاهاها! ) حالا من از یک طرف خنده ام گرفته بود، ازون ور می خواستم یعنی دعواش کنم که حرفم رو گوش نکرده: (خیلی کار خوبی کردی، اومدی واسه من تعریف هم میکنی؟ بخند! اینجوری نه همون طور که غش و ضعف میری بخند. آهان ببین می خندی جای خالی دندونت توی ذوق می زنه، زشت شدی! پیر شد چهره ات! )

فکر کردین براش مهم بود؟ نخیرررر، دوباره زد به خنده و مسخره بازی! این جاست که میگن اولویت های افراد با هم فرق می کنه و چیزی که برای تو مهمه یک فرد دیگه به مو ش ( مویش!) هم نیست!  

اون از صبحم، یک فرد شنگول دیگه هم عصرم رو ساخت. راستش به تازگی معتاد توئیتر شدم. بعد یک شخص فوق شنگولی اونجا بود که ٧٤ درصد توئیت هاش باعث میشه من بلند بلند بخندم. نگاه کردم توی بیوش زده: دانشجوی تخصص فک و صورت. راستش دیدم این حجم از طنازی و بیکاری به رزیدنت های این رشته اصلا نمی خوره. شک کردم. رفتم بهش گفتم: ش***رد عزیز! مطمئنی که رزیدنتی؟ بهت نمیاد. ازون اصرار که من رزیدنتم و از من انکار که بهت اصلا نمیاد. ازم پرسید کجایی؟ گفتم طرح. گیج شد و اینجا بود که شکم به یقین تبدیل شد که دندونپزشک نیست. پرسیدم رزیدنت کجایی گفت فلان جا. گفتم سال چند؟ جواب داد: سال دو. بعد از شانس من یکی از پسرای سال بالاییمون اونجا درس می خونه. بهش گفتم عهههه پسر همشهری ما هم همکلاسیته که! میشناسیش حتما. آقا اینو گفتم من، ساکت شد و بعد از پنج دقیقه اعتراف کرد که اصلا رزیدنت نیست و محض سرکار گذاشتن اینو نوشته و بچه های علوم پزشکی بلانسبت من! گوشت تلخن که منم تاییدش کردم. کلی از جوابای خنده دارش خندیدم و خیلی حال کردم راستش.

 تصمیم گرفتم منم بزنم تو فاز شنگولی و سرخوشی. چیه تحمل و یادآوری این همه غم و ناراحتی؟ 


" اولین گام برای یادگرفتن شنا، نترسیدن از آب و رها شدن است.

مربی همیشه می گوید:  بپر، خودت را رها کن، زیر آب چشم هایت را باز کن. بعد خودت آرام آرام برمیگردی به سطح آب.

شرط اول همان دست و پا نزدن است، گاهی باید واقعا بیخیال شد و رفت گوشه ای نشست. باید بی خیال دست و پا زدن شد. گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به سطح آب

به زندگی

بی خفگی ...  "

#عادل_دانتسیم



  • ۵۰۴

بله این پست در نصفه شب و با عصبانیت نوشته شده!

  • ۰۳:۰۶

تقسیم بندی افراد طبق سال تولدشون درست نیست به نظرم. ولی دیگه به اینکه طرف بیاد جلو و متولد ٦١ باشه، آلرژی پیدا کردم. آخه یک بار، دو بار باشه می گیم طبیعیه؛ ولی وقتی چندین و چند بار تکرار بشه و طرف متولد ٦١ باشه و نه ٦٢ یا حتی ٦٠، فاصله ی سنی ده ساله اش بولد میشه توی ذهنم و باعث میشه یه گارد چند لایه بگیرم و از همون اول جواب سربالا بدم بهش تا دمش رو بذاره رو کولش و بره! به ٦١ی هایی که اینجا رو می خونن امیدوارم بر نخوره ولی طبق تجربه از متولدینِ ذکور این سال خوشم نمیاد. نگین چرا که حتما یه چیزی دیدم که این طور شدم، خب؟ 

تامام



محض یادآوری میگم که: وقتی کامنت دونی بسته است، یعنی نویسنده تمایلی نداره درباره ی اون پست نظری دریافت کنه!


  • ۲۶۸

مرغ آمین...

  • ۲۳:۲۹

دیشب بعد از افطار، برای لحظه ای دلم یک چیزِ شیرین مثل حلوا خواست و امشب سر سفره ی افطار، زنگ خونه رو زدن و یک بشقاب حلوا واسمون آوردن. 

اگه الان، در همین لحظه، دعا کنم روزی در بغلم بگیرمت، ناز و نوازشت کنم، بِبوسمت، از شیره ی جونم بهت بدم، با خنده هات بخندم و با گریه هات اشک بریزم؛ بگو دقیقا کِی بهت می رسم حلوای شیرینم؟



  • ۷۶۷

شیطنتِ درون!

  • ۰۰:۳۰

به مناسبت مسابقه ی باحال شیطنت یک آشنا:

 تعریف از خود نباشه من همیشه بچه خوبی بودم، درس خون، مودب، گوگولی (چش نخورم ایشالا!) ولی تنها عیبی که داشتم " زبونِ دراز" ام بود! دبیرها طبیعتا همیشه شاگرد زرنگ های کلاسشون رو دوست دارن و معلم های من هم دوستم داشتن. ولی وقتی یک دفعه از دستم درمی رفت و حاضرجوابی می کردم، به شدت بهشون بر میخورد. همین الان هم زیر بار حرف زور رئیس روسای شبکه بهداشت نمی رم و کلی با نیش و کنایه حرف هام رو بهشون می زنم! دو تا خاطره ی محو از دوران راهنماییم دارم که توی یکی از اونها دبیر دینی از دستم سرش رو گذاشت روی نیمکت آخر و گریه کرد و واقعا یادم نمیاد چی گفتم بهش که بعدا به غلط کردن افتادم! دومی هم دبیر ریاضیمون بود که در پاسخ به اعتراضم که چرا خوب درس نمی دین، اشک تو چشم هاش جمع شد و رفتن به زور از آبدارخونه در حالی که به شدت گریه می کرد، بیرونش آوردن... بله دوباره معذرت خواهی کردم! 

خدایی نمی دونم چرا انقدر احساس شاخ بودن داشتم که از تلفظ دبیر زبان دوم راهنماییمون ایراد می گرفتم ولی خداروشکر دبیر زبان سوم راهنمایی خوب شاخم رو شکست! سال آخر تدریسش بود و کوهی از تجربه. همون اول کار اومد و بعد از سلام و معرفی، رفت از اول روی تابلو بهمون حروف انگلیسی رو آموزش دادن، من هم که گفتم اون موقع ها از بس کلاس زبان می رفتم حس شاخی داشتم، از همون ته کلاس سرمشق می نوشتم و غر می زدم: مگه ما بچه ایم؟! و از این شامورتی بازی ها. طبق معمول بچه ها وقتی دیدن شاگرد اولشون داره اعتراض می کنه اون ها هم کم کم صداشون بلند شد. آقا چشمتون روز بد نبینه خانم الف با دعوا کردن و اینکه که دختر پررو باید بری تخته پاک کن درست کنی بیاری تا منفی هات رو پاک کنم، به شدت ضایع و سر به راهم کرد! 

مورد داشتیم سال پیش دانشگاهی، دو سه هفته مونده به عید به بچه ها گفتم دیگه نمیام مدرسه و فرداش به جز دو سه نفر هیچ کس نرفت سر کلاس چون " هوپ نمیره پس به ما هم گیر نمیدن! " ولی از دفتر زنگ زدن و تک تکمون رو کشیدن مدرسه و البته پای من به دفتر و نصایح خانم مدیر هم باز شد که بیخود می کنی به بچه ها خط میدی! 

یادم نمیره یکی از دبیرها داشت گوشه ی کلاس امتحان شفاهی می گرفت از بچه ها و من و دوست هام اون سمت کلاس عروسی گرفته بودیم، یکی عروس و یکی دوماد و من هم مادرشوهر بودم! دبیر بیچاره باورش نمیشد وقتی اومد بالاسرمون. یا سر کلاس علوم راهنمایی با گل رز واسه هم لاک درست می کردیم و دست هامون رو جلوی چشم دبیر تکون تکون می دادیم که نمیدونم چرا دبیر مربوطه لج کرد و نمره همه رو به غیر از من کم کرد! انقدر هم پررو بودم که از عمد آخرای زنگ تفریح که می شد می رفتم بستنی می خریدم و وارد کلاس می شدم یا وقتی دبیر وارد کلاس می شد تازه شروع می کردم سیبم رو گاز زدن و بعد با قیافه گربه شرک می گفتم: نمیشه که بندازمش دور! و نصف ساعت کلاس خوردنشون رو طول می دادم!

دبیر آمار دبیرستان هم یک روز وسط حرف زدن هامون جیغ زد: مگه اینجا حموم زنونه است؟ و بلههه ایشون هم قهر کرد و مجبور شدیم پول جمع کنیم با گل بریم دفتر که باهامون آشتی کنه! 

چرا اکثرا کارهای ریسکی که با ترس و لرز انجام میشن، انقدر لذت بخشن؟ مثلا همین استفاده از دستشویی دبیرها که هم نزدیک تر بود و هم ممنوعه بود و هر بار یک نفر نگهبانی می داد و اون یکی می رفت داخلش، به شدت حال می داد! 

گفتم ممنوعه؟! یاد ممنوعه ترین کار اول دبیرستانمون افتادم! اون موقع ها تازه موبایل های بلوتوث دار اومده بود. یکی از بچه های اکیپ ٧-٨ نفرمون یک روز اول صبح اومد و با غرور گفت که گوشیش رو قایمکی آورده و یک کلیپ خیلی خفن داره! قرار شد زنگ ورزش که بقیه بچه ها رفتن توی حیاط، ما بشینیم کلیپ رو ببینیم. هنوز نمی تونم درک کنم چرا اونقدر کنجکاو بودیم که با اینکه می دونستیم محتواش آزاردهنده است، تا حدی که هنوز بعد از ده سال به اندازه ی روز اول، یادآوریش دلم رو فشرده و حالم رو بد میکنه؛ تک تک گوشی رو گرفتیم و کلیپی از دختری مانتو شلوارپوش نسبتا باحجاب رو دیدیم که توی یک جمع مردونه با دوست پسر افغانش می رقصه و بقیه دست می زنن... صحنه های شنیع ت*اوز بعد از اون رو که توضیح ندم بهتره. همه شوکه شده بودیم. اون روز بود که فهمیدیم دنیا به اون صورتی و پروانگی که ما فکر می کردیم نیست. دقیقا تا یک هفته زنگ تفریح ها دور هم می نشستیم و گریه می کردیم؛ تا اینکه یکی از دخترها در برابر سوال های مادرش که چت شده؟ نتونست دووم بیاره و جریان رو لو داد و همین سرآغاز آشوبی در مدرسه شد که در نهایت منجر به احضار ما به دفتر و اخراج دختر کلیپ پخش کُن از دبیرستان شد. بعد از اون جریان چندین مرتبه دبیر پرورشی عزیز و مهربونمون باهامون حرف زد تا یکم آروم شدیم و اشک هامون بند اومد. هر چیزی ارزش تجربه رو نداره عزیزانم.

این ها مجموعه شیطنت هاییه که به یاد میارم ( بهتون ثابت شد که چقدر بچه خوبی بودم؟! ) و اینکه هفته ی این فرشته های زمینی، که ماها خیلی اذیتشون می کنیم، مبــارکــ


  • ۱۰۰۴

هر چه می خواهد دلِ تَنگت، بپرس!

  • ۰۹:۰۰


حقیقتش همیشه حس دوگانه ای نسبت به صندلی داغ داشتم. از طرفی می ترسم بقیه سوال هایی رو ازم بپرسن که نباید! و از یک طرف هیجان شرکت در اون رو به شدت دوست دارم. یک ماهی هست که حریر جان چالش صندلی داغ رو به راه انداخته. بخاطر همون موضع اولم، خودم اعلام آمادگی نکردم ولی گویا یک سری از بچه ها لطف کردن و من رو پیشنهاد دادن، این شد که من هم پذیرفتم که به عنوان یکی از بلاگران محبوب ( فدایی دارین!) بشینم روی این صندلی سوزان.

منتظر سوال هاتون تا ٢٤ ساعت آتی هستم. با ذکر این چند نکته که: 

- از جواب دادن به سوال های خصوصی مثل اسم و فامیل، شهر محل تحصیل و کار و در کل سوال هایی که احساس می کنم زیاد از حد به خط قرمزهام نزدیک میشن، با عرض پوزش قبلی معذورم! 

- بهتره کیفیت سوال ها رو فدای کمیّتش نکنین!

- و اینکه الان سرِ کارم! شما بپرسین و دعا کنین بیمار کم داشته باشم امروز، منم قول می دم سریع بیام!

  • ۱۳۷۳

هم وطن ایرانی بخر!

  • ۲۳:۰۶

 هیچ وقت نمی شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش... 


جزء از کُل- استیو تولتز


 کتاب با این پاراگراف شروع شد و من رو از همون اول به فکر فرو برد. به یاد زمستان گذشته افتادم که تا چه حد بلا سر دست هام آوردم و برام درس شد که حواسم بیشتر به وضعیت جسمانیم به خصوص دست هام باشه. هنوز مچ دست چپم هر از چند گاهی خفیف درد می گیره و اما ناخن شست راستم که سیاه شده بود؛ چند روز پیش از کنار جدا شد. خودم که دلش رو نداشتم ولی خواهرجانم با ناخن گیر ناخن مُرده ام رو برداشت و همین طور لخته های خشک شده ی خون زیرش رو. کابوس اینکه الان وقتشه که ناخنم رو کامل بکشن، رهام نمی کرد. عید بود و همه جا تعطیل. بالاخره ١٤ ام شد و درمانگاه پوست یکی از بیمارستان ها باز شد.

 آقاجانِ من! من خودم تو فیلد درمانم، ولی به شدت به حریم خصوصی بیمارهام اهمیت میدم. دو تا دو تا نمیگم بیان تو. جلوی یک بیمار از مشکل بیمار دیگه حرف نمی زنم میگم شاید اینکه دندون هاش خرابه، باعث خجالتش بشه. اون وقت میری مطب متخصص زنان، ٥ نفر ٥ نفر می فرستن داخل. میری پیش متخصص پوست البته توی درمانگاه دولتی، ٣ نفری میگه برین تو! واقعا به این روند اعتراض دارم مخصوصا مطب پزشک زنان. شاید من ِ نوعی دوست نداشته باشم از مشکلات ج*نسی بیمار قبلیم باخبر بشم، شاید چندشم بشه وقتی ریز بیماری هاش رو بفهمم و در مقابل دوست نداشته باشم جز پزشک کس دیگه ای از مشکلم باخبر بشه! البته که این طور وقت ها، قبلش کلی تحقیق میکنم، اصطلاحات علمی مشکلم رو یاد میگیرم و با پزشکم با اصطلاحات تخصصی صحبت می کنم تا بتونم حریم خصوصیم رو بیشتر حفظ کنم! 


روز- داخلی- اتاق متخصص پوست و مو

 من و دو نفر دیگه رفتیم داخل. یک خانم دکتر بی نهایت با حوصله و ملیحِ میان سال متخصص پوست اون روز بود. بعد از ویزیت اون ها نوبت من شد. دستم رو نشونش دادم و با چهره ی آویزون گفتم: "خانم دکتر شستم رو ببینین چطور شده؟! "

یعنی وضعیت طوری بود که میگفت برو اورژانس واست بکشنش، اشکم سرازیر میشد! 

خانم دکتر مهربون دستم رو گرفت و معاینه کرد و گفت: " درسته بستر ناخنت آسیب دیده ولی نیازی نیست بکشی اش. الان واست یک کرم ترمیم کننده ی ایرانی می نویسم استفاده کن. روند بهبودیش ٦ ماه طول می کشه ولی مثل اولش نمیشه. "

با اینکه خوشحال شدم نیازی به کشیدنش نیست ولی چهره ام آویزون موند. هیچ وقت مثل اولش نمیشه. هعی...

-کرم رو میزنی و باید دستکش نخی دستت بکنی. بعد روی اون دستکش دیگه ای و ظرف بشوری. این صابون رو واست می نویسم با این فقط دستت رو بشور.

-خانم دکتر جسارتا من دستکش لاتکس دست می کنم، دستکش نخی که نمی تونم اون موقع استفاده کنم!

-لاتکس چرا؟

-دندونپزشکم.

-عه خب پس... آهان بذار من این کرم و صابون رو خط بزنم، نه اصلا توی یه سرنسخه دیگه می نویسم. این کرم ترمیم کننده و صابون فرانسویه. دو تا از هر کدوم میخری، یکی برای خونه یکی واسه مطب. توی مطب میزنی به ناخنت بعد دستکش پلاستیکی و بعد لاتکس. اصلا پودر لاتکس نخوره به ناخنت.

-مرسی خانم دکتر. راستی تا یادم نرفته و نرفتم دیار غربت پوستم هم فلان شده، موهام هم بهمان شده ( از سانسور خود خوشنود می شود!) 

-... ( لیستی بلند بالا از کرم ها و شامپو ها و قرص های خارجکی ردیف شد. )


همان روز- داخلی- داروخانه

هوپ با سلام و صلوات به پای صندوق داروخانه می رود. قیمت را می شنود و آب دهانش را قورت می دهد! بعد با به یاد آوردن حرف دوستش فریبا که: " خوشگلی دردسر داره! " و  در جایی دیگر " پول هام رو واسه سلامتی خودم خرج نکنم واسه کی خرج کنم؟! " خودش را قانع کرده و کارت بانکی اش را با دستی لرزان به صندوق دار می دهد!



  • ۶۴۹

نترس هانی، فقط بگو: بسم الله الرحمن الرحیم!

  • ۰۲:۳۸

یادمه وقتی عمه بزرگه از مکه اومد، راهنمایی بودم. همه خونه ی عمه جمع شده بودیم. واقعا که چه صفایی داشت این دورهمی های چند روزه. روز دوم یا سوم بود که دیدیم پسرها مشکوک می زنن. می رفتن طبقه ی بالا و در رو قفل می کردن. با دخترعمه وسطی و دخترعمو که ٣-٤ سال از من بزرگترن، انقدر در زدیم تا در رو باز کردن. کاشف به عمل اومد که دارن "خوابگاه دختران" می بینن. از ما اصرار که ما هم بیایم ببینیم و از پسرها انکار که نه ترسناکه و اگه ببینین غش می کنین از ترس! ولی ما قانع نمی شدیم و می گفتیم میریم به بزرگترها میگیم! بالاخره کوتاه اومدن و اجازه دادن اون دو نفر که بزرگترن بمونن ولی گفتن: هوپ! تو بچه ای! برو پایین.

این شد که اون زمان این فیلم جنجالی رو ندیدم. می خوام بگم اونها من رو خوب شناخته بودن چون امشب که بعد از ١٢-١٣ سال شرایط مهیا بود که بالاخره خوابگاه دختران رو ببینم، از دقیقه ی اولش تا دقیقه بیستم که هیچ صحنه ی ترسناکی هنوز پیش نیومده بود، یک ریز به خواهرم گفتم ' من نمی بینم، من بترسم توی پانسیون تنهایی کی به دادم میرسه؟ برام تعریف کن صحنه های ترسناکش رو که آماده باشم ( با اینکه به شدت از لو دادن فیلم بدم میاد!) ' و این طور اراجیف که نهایتا تحملم تموم شد و ضربدر اون گوشه راست بالا رو زدم و سریع هم فیلم رو شیفت دلیت کردم تا بعدا هم وسوسه نشم ببینم!

بله من همونیم که دیشب از بس وایت واکر دیدم، خوابم نمی برد تا اینکه خودم رو قانع کردم همش الکیه و توده ی سیاه گوشه اتاقم فقط چوب لباسیمه تا آروم گرفتم و غش کردم!

در این حد تباه

و 

ترسو...

  • ۹۱۱

من بدون تو، تَکی آیندمو ساختم...

  • ۱۳:۵۶

هی ستاره هاتون روشن میشن و همتون سالی که گذشت رو توصیف می کنین و باعث میشین تنبل هایی مثل من هم تصمیم بگیرن نود و شیششون رو تعریف کنن

٩٦ چطوری بود برام؟! اممم... می خواستم بگم سال خاصی نبود واسم! ولی بعد یکم که فکر کردم دیدم که خیلی بی انصافم چون یکی از بزرگترین اتفاقات زندگیم گره خورده به این سال: فارغ التحصیلیم از دانشگاه. سه ماه ابتدایی سال اکثرا توی یکی دو تا از بیمارستان های شهر بین بیمارها و رزیدنت های پزشکی می چرخیدم تا اطلاعات پایان نامه ام تکمیل بشه، سه ماه تابستان درگیر نوشتن فصول مختلفش بودم و بعد بالاخره تونستم دفاع کنم. بعدش چی شد؟ همه اش رو اینجا تعریف کردم، دو ماه درگیر این بودم که نظام پزشکیم بیاد و محل طرحم رو انتخاب بکنم و بالاخره مستقل شدم. هم از لحاظ کاری که فقط خودم بودم و خودم و هیچ استادی نبود که بهم بگه چکار کن و خرابکاری هام رو راست و ریس کنه و دیدم که در مقایسه با این چهار ماه، توی سال های دانشجوییم ول معطل بودم! هم اینکه از خانوادم دور شدم و خودم مسئول خورد و خوراک و خرید خودم شدم. می دونین؟ خرج کردن پولی که خودت با زحمت به دست آوردی خیلی لذت بخشه، یکی دو ماه کلی ولخرجی کردم تا اینکه به خودم اومدم و تصمیم گرفتم هدفمندتر باشم؛ البته که زیاد موفق نبودم ولی توی سال جدید تلاش بیشتری توی این زمینه می کنم! 

از طرفی به نظرم اینکه به عنوان یک فرد مفید وارد جامعه بشی، خودش یک نوع مدرسه است و شخصیتت رو به طور کامل شکل میده. 

در کنار درس و مشق و کار، چکار کردم؟ ورزشم رو به صورت مرتب تا زمان طرحم ادامه دادم، توی شهر محل طرح هم رفتم باشگاه ولی متاسفانه نه منظم! کلی فیلم و سریال دیدم. کلی کتاب خوندم، خیلی بیشتر از پارسال و تلاشم اینه دوئلِ چخوف رو هم تا آخر امشب تموم کنم. 

از لحاظ عاطفی هم ٩٩ درصد موارد در کنار اینکه تلاش کردم مثبت اندیش باشم، اکثرا سیب زمینی ای بیش نبودم و یکم ترسیدم از این بی احساس شدنم! هرچند دوری از خانوادم هم باعث شد بیشتر قدرشون رو بدونم و وقت هایی که خونه ام، بیشتر باهاشون معاشرت کنم و حرف بزنم و مهربونی هاشون رو ذخیره کنم واسه تنهایی هام... 

اتفاق جالب دیگه ی امسال دیدن چهار تا از دوستای وبلاگیم بود و ایمان آوردم که بعضی از دوستی های مجازی، بی ریا و واقعی تر از دوستی های دیگه است.

دوست دارم سال ٩٧ چطوری باشه واسم؟ حال دل خودم و خانواده ام و دوستهام خوب باشه. کار دندونپزشکیم بهتر و بهتر بشه. بتونم خوب و بدون تنبلی درس بخونم و اینکه از این حالت سیب زمینی بودن دربیام!

بگو ایشالا!

سال نوتون جدید دوستان خوبم، پارسال دعا کردم ایشالا به بهترین و نهانی ترین آرزویی که کنج دلتون لونه کرده برسین، امسال هم باز همین رو از خدا میخوام براتون.


**عنوان: یک لحظه نگام کن از ماکان بند

  • ۶۸۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan