به چشم خاله ای، چه قدی کشیدی!

  • ۱۴:۴۰

هنوز نمی دونم چه فرآیندی اتفاق میوفته در ذهن چموش من و حواسم کجاست وقتی که به مرد بالای سی سال و دختری که فقط یک سال از خودم کوچیکتره یا زنی که جای مادرمه، میگم: " باز کن دهنت رو خاله! "

بعد از این جمله، برای چند لحظه سکوت سنگینی حکم فرما میشه و بعد بلااستثناء خودم و بیمار و دستیارم می زنیم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. 


+ دقیقا نمی دونم چِمه ولی نوشتنم نمیاد. این پست کوتاه رو نوشتم تا ببینم حال و هوای نوشتنم برمیگرده یا نه.


  • ۵۴۹

من هم منم، هم نامنم، من ز خودخواهیِ من ها، بی منم!

  • ۲۳:۳۴

 این چند روز اذیت های یک سری از بیمارها و تغییر موقعیت کاریم از سال جدید، همه ی فکرم رو به خودش مشغول کرده بود. یک نشونه هایی از افسردگی در خودم می دیدم و این اعصابم رو بیشتر بهم می ریخت. این ها به کنار، از طرف یکی از دوست هام خودخواه لقب گرفتم و یکم که فکر کردم دیدم، آره من همیشه آدم خودخواهی بودم. همیشه خودم رو خیلی دوست داشتم. همیشه برای خودم بهترین رو می خواستم و به قول تست نئو و MMPI، انسان ایده آلیستیم. توی هر کاری برم دوست دارم به بهترین نحو انجام بشه و بهترین عملکرد رو هم از اطرافیانم می خوام. این خصوصیت خوبه ولی خیلی از اوقات اذیت کننده است هم واسه خودم و هم برای بقیه. مثلا انتظار بالا داشتن از خودم، باعث پیشرفتم میشه ولی استرس زاست؛ یا اینکه تعریف خاطراتی که باعث خوشحالی و غرورم میشن، پیش بقیه و اینجا توی وبلاگم، شاید فقط برای ارضای حس خودخواهیمه! هرچند کنار این خودخواهی هام، همیشه سعی کردم وجدانم بیدار باشه تا سر بزنگاه بهم نهیب بزنه. مسلما بعضی اوقات وجدانم به خواب میره، ولی بعدش به قدری لوامه ی درونم سرزنشم می کنه که عمرا اون کار رو تکرار کنم. 

همین دوست داشتن خودم باعث میشه که تا می بینم اوضاعِ روحی یا جسمیم قاراشمیشه، سریع به فکر بیوفتم. یک هفته است با فریبا زدم تو کار رژیم تا یک کیلو و نیمی که تو این چند ماه اضافه کردم رو تا عید آب کنم! امروز هم همش به فکر حرف های خانوادم و کامنت های عمومی و خصوصی شما بودم. سعی می کردم حتی شده الکی لبخند بزنم و با بیمارهام مهربون تر باشم. درست مثل دوره ی دانشجوییم یا همین اوایل طرحم... حالم بهتر شد. مخصوصا وقتی مامان محمدحسین که خاله ی نازنین هم میشد گفت سر اینکه خانم دکتر یعنی من، خاله ی کدومشونه همیشه دعواست بین این دو تا بچه. یا وقتی مسئولین مرکز یا چند تا از بیمارهام فهمیدن قراره محل کارم از بعد از عید عوض بشه، ناراحت شدن و عکس العمل نشون دادن. مگه حال آدم با چه چیزهایی خوب میشه؟ همین انرژی گرفتن ها از اطرافیان بود که باعث شد باک خالی انرژیم دوباره پُر بشه و با اینکه خیلی خسته بودم، عصر خواب آلود برم باشگاه و با تمام وجودم ورزش کنم. بعد برم از میوه فروش های وانتی با وسواس میوه هفتگیم رو و از سوپر خوش اخلاق نزدیک وانت ها ماست و شیر بخرم. توی پانسیون با سرخوشی ماکارونی برای ناهار فردام بپزم و شب بالاخره آروم بگیرم و شام محبوب این روزهام، یعنی سالاد میوه رو با لذت بخورم...

واقعا اگه خودمون به فکر خودمون نباشیم، کی به فکر ماست؟!


 *عنوان از رزا افروزیان


  • ۶۰۳

زیبایی ات، اعصاب مرا ریخت بهم!

  • ۲۱:۳۵

خیلی دوست دارم بنیانگذار این موج فرخنده رو که " خانم دکتر حالا که خودت نمیکشی، بی حسی بزن خودمون میریم می کشیم" که اخیرا اینجا ایجاد شده ببینم. آدم دفعه اول به این جمله می خنده، دفعه ی دوم سکوت می کنه ولی بار سوم با اخم نگاه می کنه به این مردهای گُنده و میگه: شما دندونپزشکی یا من؟ شما تشخیص میدی دندون کشیدنیه یا من؟ شما کارت اینه به من دستور بدی چکار باید بکنم و چه کار نباید بکنم؟!

و بیماره که از صدای جدی دختری که هیکلش نصف خودشه، جا میخوره و با معذرت خواهی میره بیرون!!!



نمی دونم قبلا هم بداخلاق بودم یا نه فشار کاری انقدر آستانه ی تحملم رو پایین آورده و جدی و قاطعم کرده. 

دانشجو که بودیم توی یک هفته نهااایت ٤-٥ تا مریض داشتیم؛ اگه بخش جراحی بود، ماشالا از بس زیاد بودیم و بیمار کم بود، خوش شانس بودیم یک دندون می کشیدیم، بقیه ی ساعت روز هم ول می چرخیدیم توی بخش. بقیه ی بخش ها هم مثل ترمیمی و اندو رَوند کار این طور بود که هر روز ساعت ٨-١٢ ما بودیم و یک مریض مظلوم و دهانی که باید چهار ساعت باز بمونه و مایی که نمیدونم خدایی چکار می کردیم تو اون چهار ساعت؟! الان اگه مریض خوب و همکار باشه ( یعنی بچه ای مثل امیررضای ٨ ساله نباشه که دقیقه ای سه بار تشنه اش میشه و ده دقیقه یک بار جیشش میگیره) من که هنوز هم از سرعت دستم راضی نیستم و می دونم جای کار زیاد داره؛ توی همین زمان، کم کم ٤-٥ تا مریض ترمیمی/اطفال راه می اندازم. چند تایی هم این وسط می کشم. کلی هم ویزیت می کنم و با مردم سر و کله می زنم. میگم سر و کله یعنی واقعا سر و کله ها! همین بگو مگوها، توضیح دادن های ناتمام به یک سری از بیمارها و درک نکردنشون بی اعصابم کرده. اعصابه، از پولاد که نیست. خیلی وقت ها بیمار 'درک نَکُن' رو ارجاع میدم به دستیارم و اون باهاشون حرف می زنه، ولی امان از وقتی که خانوم نون نباشه یا من خسته باشم و مریض اذیت کنه. اون وقته که آمپر می چسبونم صدام کمی تا قسمتی بالا میره و جواب مریض رو میدم. البته ٧٣٪؜ موارد عذاب وجدان میگیرم بعدش ولی خدایی چاره ای ندارم. اگه جدی نباشم، اگه قاطعیت نداشته باشم، از پس این همه مریض و خانواده هاشون با این حجم زیاد توقع برنمیام. 

ظهرها توی پانسیون وقتی سه نفری پشت میز آشپزخونه نشستیم، هر بار یک نفرمون از دست بیمارها و مسئول های مرکز اعصابش کیشمیشیه و  توی خودشه. هر بار دو نفر دیگه تلاششون اینه بهش روحیه بدن که: طرحه! مجبوری تحمل کنی تا تموم بشه! دایورت کن به ... و این طور جمله ها. امان از روزهایی که هر سه تامون خسته ایم و بی اعصاب و تنهایی بهمون فشار آورده باشه توی شهر غریب و جَو هم جو خرس و ولن تاین باشه و کسی حوصله ی دلداری به اون یکی رو نداشته باشه! 


خدایا! واقعا ازت صبر میخوام. صبر جمیل...



 * عنوان از جلیل صفربیگی


  • ۸۸۶

باشه، ما هم خدایی داریم...

  • ۰۱:۲۸

سکانس اول ( روز- داخلی- اتاق دندانپزشک)


سرم رو از روی بیمار بلند می کنم و با خستگی میگم: خانوم نون! مریضا دوباره همه با هم اومدن تو که! من تمرکز ندارم. ببرشون بیرون از اتاق بهشون نوبت بده.

خانوم نون: چشم خانم دکتر. رو به بیمارها ادامه میده: بیاین بیرون. 

یکی از زن ها از زیر دستای خانم نون فرار می کنه و میاد پیشم. مامانِ نازگله. خودش ایرانیه ولی همسرش افغانه و طبیعتا بچه هاش مثل شوهرش دفترچه بیمه ندارن. دفعه قبل با تخفیف حسابی دو تا از دندون های نازگل رو فیشورسیلانت ( شیارپوش) زدم و هنوز منتظرم شبکه بهم تذکر بده که چرا بیشتر پول نمیگیری از اتباع خارجی. 

مامان نازگل با لبخند گشاد: خانم دکتر دستتون درد نکنه میشه یه نوبت دیگه به نازگل بدین.

نازگل دست در دست مادرش بهم لبخند می زنه. چقدر می ترسید ازم و چقدر بعدش دوست شده بود باهام.

میگم: با خانوم نون صحبت کنین. ولی نوبت هام تا اواخر اسفند پره. 

با اصرار میگه: نمیشه زودتر. 

به عکسش نگاه می کنم: الان که درد نداره. کار اورژانسی نداره. نوبت بگیرین لطفا.


*** 

سکانس دوم ( روز- خارجی- خیابان)


با دندونپزشک یکی از مراکز دیگه ی شهرستان منتظر اتوبوس شهر خودمون ایستادیم.

اون: بگو امروز چی شد!

من: چی شد؟

اون: یکی از بیمارهات اومده بود پیش من. کلی غر زد که از وقتی واسه بچه اش کار کردی از دندون درد خواب نداره. تازه میگفت خانوم دکترِ اون مرکز بی سواده و هیچی حالیش نیست، بدون بی حسی واسه بچه ام کار کرده. 

خشکم می زنه. ادامه میده: تا دهان بچه اش رو باز کرد دیدم دو تا فیشورسیلانت زدی واسش.

با تعجب میگم: از فیشورسیلانت درد گرفته! مگه میشه؟ توضیح میدادی واسش.

اون: گفتم بهش که چی میگی خانوم؟ فیشور سیلانت نه باعث درد دندون میشه نه بی حسی میخواد. یه رنگه که میزنن روی شیارهای دندون تا پوسیده نشه. 

با ناراحتی می پرسم: اسمش چی بود؟ 

اون: دقیق یادم نیست. افغان بودن... اممم... آهان نازگل بود اسمش.

غمگین میشم. خیلی غمگین میشم. با خوشحالی منتظر آخر هفته بودم ولی با شنیدن این حرف ها، خستگی تمام هفته توی تنم می مونه. از این همه بی انصافی زبونم بند میاد. نمیگم کارم عالی و بی عیب و نقصه، به هر حال تازه درسم تموم شده و ممکنه خرابکاری بکنم، هرچند در مورد نازگل مطمئنم کارم هیچ مشکلی نداشته، ولی وقتی انقدر با جون و دل کار بکنی، وقتی استرس تک تک دندون هایی که وضعشون وخیمه، شب ها رهات نکنه و مرتب از اساتید و گروه های دندونپزشکی بپرسی که چکار می تونم بکنم با این امکانات محدود طرح واسه ی دندون دائمی این بچه که کشیدنی نشه و وقتی دندون به درمان جواب میده، حس میکنی باری رو از روی دوشت برداشتن؛ بعد بیان این طوری زیرآبت رو بزنن، چون کارشون اورژانسی نبوده و بهشون نوبت ندادی؟ دوباره باید بگم ما هیچ، ما نگاه؟ 


  • ۶۳۹

جوان تر یا پیرتر؟! این بار مسئله این است!

  • ۱۲:۰۷

عاشق اون بیمارهایی هستم که در می زنن و میان داخل و به در و دیوار با تعجب نگاه می کنن و رو به من میگن: دکتر نیستش؟ نمیاد؟

من هم لبخند سردی ( !! ) می زنم و میگم: خودم هستم. 

قیافه ی خجالت کشیده شون، همیشه به خنده می اندازه من رو!

***

به مکالمه ی من و زن و شوهر مسن دقت نومایید: 

من: چند سالتونه خانم؟ 

شوهر: ٦٣ سالشه! پیر شده دیگه! 

در حین اینکه دارم عکس می نویسم، نگاهم به سن زن توی دفترچه میوفته: عه خانم ٦١ سالتونه!

زبون زن باز میشه: دیدی ٦١ سالمه! هی می خوای سن من رو بالا ببری!

شوهر: الکی نوشته اونجا خانم دکتر!

زن: چون از من چند سال کوچیکتره و ده ساله دندون مصنوعی داره، حسودیش میشه بهم خانم دکتر!

شوهر: شما زنا پیر می کنین ما رو! هه هه الان هم که می خوای بکشی دندونای آهکیت رو، تو هم دندون مصنوعی میذاری! 

زن: من پیر کردم تو رو؟! خودت پیر بودی.

شوهر: ....

زن: ...

شوهر: ....

زن: ...

من: :-)))))))


+ فراوان تفاوت سنی معکوس بین زن و شوهرها دیدم اینجا. زن ٥ سال بزرگتر، ٣ سال بزرگتر و غیره. طوری که وقتی پسر درشت هیکلِ جوان با زن همراهش اومد داخل گفتم حتما زنشه ولی ٧-٨ سالی بزرگتره از پسر. کاشف به عمل اومد که اون زن مادرش بوده نه همسرش! ماشالا بزنم به تخته خیلی خوب مونده بود، البته پسر هم چند سال بزرگتر از سنش به نظر میرسید! 

اون بیمار نوجوان خوش خندهه بود که ماجراش رو تعریف کردم، این دفعه وقتی متوجه شد که ازش ده سال بزرگترم شاخ درآورد. می دونستین بی آرایشی شما رو جوان تر نشون میده عزیزانم؟! این هم از نکات مثبت طرح در منطقه ی محروم! 

***

روم به دیوار، روم به دیوار... ولی امروز باز بلا سرم اومد. حین کشیدن، دندون لق شد و الواتور دَر رفت و محکم رفت توی انگشتی ( شست له شده اخیرم!!) که برای ساپورت زبون و فک بیمار پشت دندون مریض گذاشته بودم  و زخم شد! بیمار مشکوک نبود ولی از بس همکلاسی هام، استرس وارد کردن که اگه این طوری شد، حتما بفرستین مریض آزمایش ایدز بده که از بیمار تست رپید گرفتیم. نتیجه منفی بود خداروشکر.



از طرفی واقعا عذاب وجدان می گیرم وقتی بیمار با دندون درد میاد و به خاطر سختی کارش و توصیه پزشکم، دندونش رو نمی کشم و ارجاعش میدم به مطب های سطح شهر. متاسفم که کاری غیر از ارجاع از دستم برنمیاد. :-(


  • ۸۷۷

نترس، قول میدم نخورَمت!

  • ۱۷:۵۰




بعدا نوشت: عکس حذف شد


با توجه به حدیث بالا و حجم بالای ترسی که بچه ها از من و اتاقم دارن، مطمئنا من بهشت رو هم ببینم؛ این سرای مذکور رو نمی بینم. هعییی...


برای ارزیابی میزان همکاری بیماران اطفال توی دندونپزشکی یک طبقه بندی به اسم فرانکل داریم. بچه ی کاملا غیر همکار دو منفی، غیرهمکاری که امید میره یکم همکار بشه منفی، بچه همکار و کمی نگران مثبت، و بچه ی کاملا همکار دو مثبته. بعد تصور کنین بچه ای که امروز آخر سر نوبت داده بودم از دو منفی هم به رد بود. از همون اول کار جیغ می زد تا وقتی به زور روی یونیت خوابوندنش. قشنگ اندیکاسیون بیهوشی داشت، ولی هزینه اتاق عمل هم نداشتن. اون تکنیک های مهربونی و جونم و قربونم اصلا فایده ای نداشت. یکم صبر کردم تا گریه هاش تموم بشه، دیدم نه! به مامان بچه آروم گفتم قراره سرش داد بزنم، در جریان باشین! اونجا بود که اون روی هوپانه ام رو گذاشتم زمین و همپای بچه شروع کردم به داد و بیداد!! اول از همه مامان بچه رو با داد همراه چشمک بیرون کردم. بعد خانوم نون که میومد با مهربونی بچه رو ساکت کنه بدتر لوسش می کرد و همین طور آقای میم ( تمیزکار) که اینطور وقت ها از عمد توی اتاقم معطل می کنه و بیرون نمیره و از اون ور اتاق بچه رو دعوا می کنه فرستادم بیرون. گفتم تحت هیچ شرایطی کسی نیاد توی اتاقم! همه رفتن. تابلت( میز دندونپرشکی) رو آوردم روی سینه بچه. یه جورایی گیرش انداختم. بعد خبیث خندیدم و گفتم: نازنین! الان من موندم و تو! همه رفتن خونشون! من تا خود صبح وقت دارم. میخوای زود بری؟ با جیغ گفت: آرهههه مامااااان!

-مامانت نیست. رفت خونتون. گفت هر وقت کار نازنین تموم شد بگین بیام دنبالش! 

از ترس یکم صدای گریه اش کم شد و به اطراف نگاه کرد. سریع بی حسی زدم واسش. جیغش دوباره بالا رفت. طفل معصوم متوجه شد انگار گیر افتاده با گریه گفت: خالههه درد نداشته باشه! 

- اگه اذیت کنی درد داره. 

و واقعا هم اذیت کرد. دست و پا می زد و گریه می کرد. با یک دستم فکش رو باز نگه داشته بودم و با دست دیگه ام تراش می دادم. هعی به خودم می گفتم: تشنج نکنه؟ نبنده دهانش رو کلا انگشتم به فنا بره؟ زبونش سوراخ نشه؟ جیش نکنه؟!! توی همین افکار بودم و تصمیم گرفتم شیفت بدم از خاله عصبانی به خاله ی مهربون. قصه ی همیشگی کِرم های توی دندون که این بار عروسی گرفتن و من عروسیشون رو عزا کردم (واسه همینه که از دهانش خون میاد!) رو تعریف کردم. صدای گریه آروم آروم قطع شد. مثل اینکه بچه متوجه شد خبری نیست و ترس نداره. شروع کرد به سوال پرسیدن با فاصله زمانی سی ثانیه یک بار: خاله کی تموم میشه؟ کی تموم میشه؟ تموم میشه؟ میشه؟! چیکار داری می کنی؟ این چیه؟ اون چیه؟ تلخه؟ شیرینه؟ تنده؟ 

تموم شد. ازش قول گرفتم دفعه ی بعدی که میاد واسم نقاشی با موضوع دندونپزشکی بکشه که مثل بقیه ی نقاشی های بچه ها، بچسبونم به دیوار اتاق. دستم رو گرفت و با لبخند!! از روی یونیت پا شد. در اتاق که باز شد همه پشت در تجمع کرده بودن. لبخند پدر و مادر نازنین و تشکرشون، خستگیم رو به در کرد.


+ مشخصه به تخصص اطفال دارم جدی فکر می کنم، یا بیشتر توضیح بدم؟! خدایا یعنی میشه؟! 


  • ۹۶۳

کجا؟! بودین حالا، تازه چای دم کردیم!

  • ۱۱:۴۰

حالا گذشته از حجم زیاد لوس کردن خودم واسه خانواده ی گِرامم در این چند روز گذشته که پاستیل می خوام واسه دستم خوبه و نمی تونم صبحونه بخورم نون ترید کنین واسم و قاشق آخر غذای ته بشقاب رو نمیتونم بخورم و قرار دارم منو نیمچه آرایشی بکنین و کلی لوس بازی های چندش آور دیگه! و ذخیره ی مهر و محبتشون واسه هفته های تنهایی پیش روم و غصه ی ایام عید از الان که به احتمال زیاد تا چهارم فروردین فقط تعطیلیم و بعد از اون باید برم شهر طرحم و واسه سیزده به در برگردم خونه [ نفسش از پشت سر هم گفتن جملات بالا می گیرد! پس نفسش را تازه می کند.] من عاشق اون مادر و خواهرایی هستم که در به در دنبال عروس دانشجوی دندونپزشکی/پزشکی هستن واسه گل پسرشون و فقط افق های خیلی دور رو می بینن که عروس کار می کنه و کمک دست پسرشونه تا به قندِ عسلشون خدای نکرده فشار زندگی زیاد وارد نشه. بعد همین مادرها، وقتی تماس می گیرن و می فهمن عروس رویایی موردنظرشون طرحیه تا حداقل یک سال و نیم دیگه و به افق کوتاه مدتی هم باید این وسط توجه می کردن، که نکردن میرن و پشت سرشون رو نگاه نمی کنن!

 طرف تا آخر عمرش که طرحی نیست؛ ایششش! 


#دیتام_بهم_خورد!


  • ۶۹۴

شب که شد...

  • ۱۶:۱۰

سه دختر، با هم در یک پانسیون باشند. شب برسد به نیمه شب و هنوز گپ بزنند و تمامی نداشته باشد حرف هایشان.

از خاطرات دانشگاه و خانواده هایشان نقب بزنند به خواستگارها و عشق هایشان و غیره...

پناه می برم به خدا از شر زبانی که می تواند رازها را برملا کند.

 پناه بر او...


* عنوان از حمید هیراد

  • ۳۶۲

هنوز از صدای بلندِ ترکیدن کُمپرسور یونیت، قلبم تاپ تاپ میزنه!

  • ۱۱:۳۱

همخونه ام، که یک پزشکه، قفل در ورودی رو باز کرد و از همون دمِ در بلند و پشت سر هم  گفت: هــوپ! هوپ! بیداری؟ بریم؟!

من؟ آماده بودم؟ حاشا و کلّا! توی اتاقم، خواااب بودم. با ترس بیدار شدم و سیخ نشستم. اومدم بگم چه عجب زود اومدی بریم، که چشمم به ساعت افتاد. ٧:٥١ !! من ساعت ٨ باید انگشت میزدم توی مرکز! برای بار  n اُم به جای اِی اِم( a.m)، با ساعت پی ام (p.m) هشدارم رو تنظیم کرده بودم مثل اینکه! یعنی اگر کسی بیدارم نمی کرد تا ساعت هفت شب خواب بودم!  [ تپانچه اش را برداشته و در دهان خود می گذارد] 

اونایی که من رو از نزدیک می شناسن، می دونن که صبح ها تا بیاد مُخم لود بشه و صبحانه بخورم و آماده بشم، حداقل یک ساعت طول می کشه. بعد تصور کنین چقدر واسم سخت بود که سریع مسواک بزنم، لباسم رو عوض کنم، لقمه بگیرم و ساعت هشت و پنج دقیقه آماده دم در باشم و به دوست پزشکم که کفش هاش رو واکس می زد، بگم: چقدر معطل میکنی، خجالت بکش! ( پررو هم اصلا نیستم!)

خدایی نمی خوام غر بزنم ولی بخاطر خراب بودن یونیت مرکز شهر ١ و این که نمیشه ترمیم انجام داد باهاش، کت و کول نمونده واسم از بس دندون کشیدم. به طوری که انقدر دستم خسته میشه که حال تایپ ندارم اکثرا و توی چت ها وویس میدم! ( البته که سعادتی نصیب بقیه میشه با شنیدن صدای من ولی خب! :دی ) کاش می شد پست ها رو هم صوتی منتشر کرد. :-/

  • ۸۴۸

آرزو کن واسه فردا، اگه امروزِتو چیدن/ آرزوهاتو بغل کن، آرزوهات همه چیتَن.

  • ۲۲:۴۷

چَمدونم وسط اتاقمه. کمد لباسام رو هم خالی کردم وسط اتاق. آهنگ های آلبوم جدید قمیشی پشت سر هم دارن پخش میشن. دامنِ مشکیِ کوتاهِ چین چین رو جلوی چشمام میگیرم. آه می کشم. می فرستمش ته کمد. کنار بقیه ی لباس ها. چی فکر می کردم و چی شد؟ دو سال پیش تصورش رو هم نمی کردم بعد از پایان درسم، در این نقطه باشم. ناشُکری نمی کنم، ولی به این اطمینان قلبی رسیدم که آدم از فردای خودش اصلا خبر نداره. مسیر سرنوشت چقدر راحت عوض  میشه. قمیشی می خونه و زَخمه به دل من میزنه. می خونه و اشک های من سرازیر می شن. می خونه و ...

آرزو از سیاوش قمیشی

+ روز سختی در پیش دارم. خیلی سخت. انرژی های مثبت تون رو از دور خواهانم...

  • ۲۷۵
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan