البته همین الان خرید اینترنتی کردم، بهتر شدم!

  • ۰۰:۰۷

چهارشنبه‌سوری و روز اول رو به مهمونی گذروندم. دو فصل آخر آفیس رو برای بار دوم دیدم، تمام قسمتای خاتون و اپیزود جدیدای سیزن آخر سریال موردعلاقم رو دیدم؛ دو تا کتاب خوندم. سه تا ( نهایتا تا فردا مهلت داره اونی که خودش میدونه که بشن چار تا) از دوستامو دیدم و به قول قدیمیا عمری باشه دوازده و سیزده بدر هم قراره داشته باشیم ولی هنوز پیش چشمم مونده که هم سفرمون لغو شد و هم ندیدمت! 

می‌دونم نهایتا دو هفته دیگه به غلط کردن می‌افتم ولی خسته شدم از بی‌کاری.

  • ۱۰۶

هزار و چهارصد

  • ۱۱:۵۷

چند دقیقه پیش نشستم درآمد سال گذشته‌ام رو حساب کردم و بعد پولی که توی حساب‌هام دارم رو جمع زدم و خنده‌ام گرفت. کمتر از یک ششم سیو داشتم و یا خدا که چقدر خرج کردم پارسال ولی بازم شکر. ایشالا خرجم سال دیگه کمتر باشه و بتونم برم تو فاز صاف کردن کامل بدهی‌هام. 

سال عجیبی بود هزار و‌ چهارصد. نمی‌تونم بگم بد بود واسم که نبود. نقطه عطفی بود برام از لحاظ کاری. پوست انداختم قشنگ زیر بار استرس کارها و به جایی رسیدم از زمستون به بعد که وقتی مشکلی پیش میومد، به جای حرص خوردن می‌خندیدم و سریع می‌رفتم دنبال حلش و واقعا این روش بهتر جواب می‌داد برام. 

از کار بگذرم، توی این سال با خودم روراست‌تر شدم و چند تا از تابوهای ذهنیم رو مثل یک زنجیره به هم پیوسته شکستم و میشه گفت پشیمون نیستم! 

هیچ وقت راحت نبودم از حس‌های عاطفیم بی‌پرده اینجا بنویسم؛ الان دیگه بدتر شده و باز هم نمی‌خوام چیزی بگم ولی فقط خودم می‌دونم که هزار و چهارصد از لحاظ عاطفی هم واسم خیلی خیلی عجیب غریب و در کل بد بود. 

سه بار واکسن زدم. از ناامیدی که آخر پارسال داشتم که کرونا تموم نمیشه، رها شدم و امیدوارم روزی برسه توی ۱۴۰۱ که بدون ماسک بیرون برم. 

دیگه چیزی یادم نمیاد که اضافه کنم. :-)

  • ۳۶۷

عجب روزی بود یا شما حساب کن هوپ و بیماران در هفته‌ای که گذشت (۴۵)

  • ۱۱:۴۵

اومده بودم خونه و از خستگی روی فرش اتاقم دراز کشیده بود و گوشی به دست بودم. به خودم گفتم: چرا همش دردسرا و غرهای کارت میبری واس مامان بابات؟ برو از امروز واسشون بگو. 

پاشدم. گوشی رو گذاشتم تو شارژ و رفتم پیششون. 

گفتم: امروز با نرسم ذوق داشتیم یونیت جدیدی که مدت‌ها منتظرش بودیم رو با خانواده فلانی افتتاح کنیم و یه نفس راحتی بخاطر خلاصی از اون یکی یونیت داشته باشیم. تعمیرکار اومد. با بدبختی مشکل تلفن رو متوجه شد و درستش کرد و رفت. ده دقیقه مونده بود به اومدن نوبتی‌ها که زوجی وارد شدن. مرد جوون با هول و ولا می‌گفت: زنم درد داره. یه کاری کنین. 

یه لحظه فکر کردم مطب رو با زایشگاه اشتباه گرفته. ولی نه زنش دندون‌درد داشت و مرد هول کرده بود. معاینه‌اش کردم و گفتم باید عکس بگیرم از دندون عقلت. دو بار عکس گرفتم و ته ریشه توی عکس نمی‌افتاد و نمی‌دونم چرا گفتم اشکال نداره به نظر ریشه خوبی داره برو توی اون اتاق تا بی‌حسی بزنم بهت. آخه من واقعا غیر از یه مدت کوتاه بعد از طرحم، دیگه به ندرت دندون می‌کشم. مثلا طرف بیمار خودم باشه و اصرار کنه، یا کلی عکسش رو بررسی کنم. این چه جوگیری بود آخه؟ 

به زن بی‌حسی زدم ولی بخاطر التهاب زیادش بی‌حس نمی‌شد. چندین بار امتحان کردم و باز هم درد داشت. دندون نالوطی هم به نظر میومد جدی نمی‌خواد لق بشه. حالا صدای سر و صدا اومد و خانواده نوبتی‌ها اومدن. همون موقع هم تلفن زنگ خورد و از طرفی مسئول یکی از لابراتوارها هم قالب بلیچینگ رو آورده بود و داشت حرف می‌زد با منشی.

دوباره بی‌حسی زدم و تلاش کردم با الواتور ظریف دندون رو لق کنم و حواسم به بیرون نباشه و اون صحنه‌ای رو که نتونستم دندون رو بکشم و زن و شوهر بیرون دارن داد می‌زنن و زوج نوبتی هم دو به شک شدن، تصور نکنم. 

در همون لحظه دندون یکم تکون خورد. الواتور رو درآوردم. بله در اولین استفاده، نود درجه کج شده بود و دیگه به درد نمی‌خورد! الواتور پهن رو برداشتم و به این فکر کردم که من وسایل کشیدنم ناقصه، این یکی چیزیش نشه! قول میدم برم بقیه‌اش رو هم بخرم. طرح‌دونی هر چیش ناقص بود، ست اکسترکشنش (وسایل کشیدن) کامل کامل بود. یکم دیگه ور رفتم و بعد با ریشه‌کش بالا ( چون فورسپس عقل بالا نداشتم!) دندون رو گرفتم و با چند تا حرکت درآوردم. 

یا خود خداااا! سه تا ریشه پیج در پیچ و کج! با یه کیست گنده چسبیده به ته ریشه. اگه عکسش رو دیده بودم هم زیر بار کشیدن می‌رفتم؟!

توصیه‌های مربوط به کشیدن رو کردم و به نرسم گفتم بگو خانم فلانی بیاد بی‌حسی بگیره، بعد شوهرش بیاد پستش رو بچسبونم. 

خانم فلانی هم اومد. شالش رو به دست شوهرش داد. پسرک نه سالش گفت: عه! زن سریع کلاه هودیش رو سرش کرد و گفت: مامان جان آخه کی این جاست؟ بابات چیزی نمیگه تو واسم غیرتی شدی؟

گفتم درد زبونتون خوب شد؟ 

گفت: آره ولی خیلی بد بود، از نوک زبون تا تهش می‌سوخت.

گفتم: عزیزم اصلا زبونت موقع کار زخم نشده بود، چون گرفته بودمش حین کار. این چیزی که توصیف می‌کنی به نظرم آفت بوده بخاطر استرس حین کار و طبیعیه. سری بعدی اگه اینطوری شدی پماد آفتوژل بزن آبه رو آتیش.

بی‌حسی رو زدم. شوهر اومد و روی یونیت جدید نشست و از در وارد نشده تبریک گفت. گفتم: خیلی وقته خریدمش. دیر تحویل گرفتم. مرسی. قرار بود با شما افتتاح بشه، قسمت اون یکی بیمار بود.

اومدم پانسمان رو بردارم ولی توربین نچرخید! به خودم گفتم: شروع شد! ؛-/ همه دکمه‌های موردنظر رو امتحان کردم و نشد. نرسم که به نظرم یه اسم باید واسه خاطرات اینجا انتخاب کنم براش، زنگ زد به نصاب و اولین جمله گفت: شیر هوا و آب رو باز کردین؟! 

بله چون عادت نداشتیم به این یکی، اصلا حواسمون نبود. خنده‌ام گرفت. چقدر کار با این یونیت راحت بود. چقدر من حرص خوردم این چند ماه. چقدر حس می‌کنم پیر شدم زیر بار استرس و چقدر این یک هفته خوشحال بودم.



+دو تا خاطره از بیمارا تعریف کردم که با اجازتون اولی، خانم دندون درد، رو میدم به شهر زاهدان و دومی، پسرک غیرتی، رو به یزد

++ نمیدونم چه مسخره‌بازیه تو ذهنم راه افتاده ولی چند وقته دلم می‌خواد ازتون بپرسم، غیر از اونایی که منو از نزدیک می‌شناسن، بقیه فکر نکردین که ممکنه چند ساله سرکارتون گذاشته باشم و خاطراتم فیک باشن؟


  • ۵۷۶

هوپ و بیماران در هفته‌ای که گذشت. (۴۴)

  • ۲۰:۱۵

*این شما و این هوپ و بیماران، بعد از مدت بیش از دو ماه! به دلیل اینکه شماره پست ۴۴ه و شباهنگ عشق عدد چهار و چون خودش پیشنهاد داد، خاطرات رو با اسامی شهرای ایران صدا کنم و هم‌چنین واسه اینکه حس می‌کنم طویله‌ی گران‌قدری شد که به ندرت کسی پیدا می‌شه یک نفس بخونه، خاطرات رو استثنائا با تبریز شروع می‌کنم و از اون به بعد اسامی به ترتیب جمعیت! 

باشد که هر کدوم از شما خاطره شهرتون رو‌ دوست داشته باشین. :-)


تبریز- دخترک قبل کرونا هم پیشم اومده بود، وقتی می‌خواستم واسش نوار ماتریکس ببندم، گفتم یادته قالب کیک رو که می‌بستم دور دندونت؟ بدون اینکه حرفی بزنه، با شستش لایک نشون داد! که یعنی بله! کلی ذوق کردم.

کارش تموم شد، گفتم بیا عکس بگیریم و نشونه لایک رو نشون بده. حالا اون بیشتر ذوق کرده بود و مامانش رو مجبور کرد فالوم کنه و چند بار پرسید: کی عکسم رو می‌ذاری؟!

هنوز نذاشتم! بد افتادم آخه! :-/


تهران- قالبگیری پست و کور که انجام میدم، وقتی می‌خوام اضافات رو بتراشم طبیعتا به همه‌جا ذرات می‌پاچن. کار که تموم میشه، وسواسی درونم عود می‌کنه و با دست بر‌می‌دارم ذرات رو. بعد یکم فکر کردم نکنه اینکه به چونه و لپ آقایون دست می‌زنم، حس بدی بهشون بده؟! سعی کردم از اون به بعد با پوآر هوا بیشتر فوت کنم!


مشهد- من نمی‌دونم چه اصراریه بعضیا دارن که دندون مال خودمه، بده ببرم یا می‌خوام به شوهرم نشون بدم! حالا اکثرا دندون عفونی و به‌شدت پوسیده‌است‌! منم این سری گفتم: حاج خانوم گوشیتون عکس می‌گیره؟ گفت: بله! گفتم: خب عکس بگیرین واسه حاج آقا بفرستین! دندون ما به کسی نمی‌دیم. بهداشت گیر میده.



اصفهان- پسربچه ٤-٥ ساله بود و به سختی اجازه داد واسش کار کنم. بابای زحمت‌کش بچه که از چهره‌اش مشخص بود کارگره، بهش می‌گفت: قول دادم دیگه! واست هواپیما می‌خرم. بذار دندونت رو درست کنن. بعد رو به من کرد: والا بابام واسه من آدامس هم نمی‌خرید، حالا باید کلی پول بدم دندون بچه رو درست کنم و کلی جایزه هم بدم تا اجازه بده. عجب روزگاریه.


کرج- اولین بیمار غریبه‌ای که توی مطب واسش کار کردم، خانوم سی و اندی ساله بود که اطراف مطب کار می‌کرد و ترمیم دندونش ریخته بود و گشته بود نزدیک‌ترین مطب رو پیدا و تماس گرفته بود واسه نوبت. اعتراف می‌کنم استرسم واسه کار توی مطب زیاده. هنوز به ریلکسی کلینیک نشدم. خلاصه سعی کردم به بهترین نحو ترمیم قدامی تک دندونش رو انجام بدم و آخر سر آینه بیمار رو به دستش دادم تا چک کنه. شروع شد! اون یکی دندونم زرده، برساژ کنین، دندون کناری هم لطفا. وقتی برساژ چندباره انجام دادم و گفتم: بهتر از این نمیشه و دندون نیشت به طور طبیعی زردتره؛ کلافه شد و آینه رو دستم داد و گفت: دیگه آینه دست بیماراتون ندین. اعصابم خرد شد!



شیراز- یک آقای ۳۰-۴۰ ساله‌ی موجوگندمی هم بیمارم بود که اول کار گفت من خیلی از دندونپزشکی ‌می‌ترسم و حالم بد می‌شه و واقعا هم حالت تهوع داشت از استرس. و با صبوری یکی از دندون‌هاشو عصب‌کشی کردم و گفتم واسه اون دندون آخریت فلان روز بیا که آقای دکتر بهمانی واست کار کنه. اون دکتر هم دیده بود دندونش خیلی سخته یه دندون دیگه رو دست زده بود! جلسه بعد که واسه ترمیم دندون قدامیش اومد، از حالت تهوع خبری نبود و خوشحال بود حسابی. حتی پیجم رو پیدا و کامنت می‌ذاشت و تعریف می‌کرد.

از طرفی یه پسری تو پذیرش کلینیک کار می‌کنه که رو حساب خودش با من حساب شوخی داره! 

می‌گفت: شیرینی مطب بده! منم می‌گفتم: شما باید اول شیرینی نامزدیتون رو بیارین. خلاصه جفتمون شانسی شیفتی شیرینی آوردیم که طرف مقابل نبود ولی ول نمی‌کرد و باز شیرینی می‌خواست. مرد مذکور بیمارم بود که دوباره پسر پذیرش اومد و گفت: اون همه سفره نذر انداختی و استغاثه کردی واسه شوهر، شیرینی هم که نمی‌دی! 

بهش چشم‌غره رفتم و چون بیمار اونجا بود، چیزی نگفتم. وقتی کار ترمیمش تموم شد، پاشد و لبخند زد و گفت: من می‌خواستم به نشانه تشکر از شما واستون کادو بیارم، اجازه می‌دین؟ 

سریع حرفش رو با حرفی که پسر پذیرش گفته بود، ربط دادم و گفتم: شیرینی برای چی؟ شما هزینه کردین و من وظیفه‌ام رو انجام دادم. گفت: نه من می‌خواستم جدای از اون واستون هدیه بگیرم!

نگاه کردم دیدم جفت نرس‌ها دارن می‌خندن. گفتم: با این حساب برای آقای دکتر هم هدیه بیارین!

جا خورد و گفت: بله صد البته! 

و دیگه ندیدمش.

شیفت بعدی پذیرش رو دیدم و به معنای واقعی کلمه شستمش!! که به چه حقی بالا سر بیمار با من اینطوری حرف می‌زنی که اونطور برخورد کنه؟ من کلمه‌ای در مورد اینکه قصد ازدواج دارم، زدم؟! رنگ پسر پرید و از اون روز رفتارش کاملا محترمانه شد و شیرینی نخواست دیگه!


اهواز- پسرک هشت ساله با پسری نوجوان اومده بود و از دندون‌درد می‌نالید. بیمار خانم دکتر هم‌شیفتم بود. سرم گرم بیمار خودم بود که شنیدم دستیارم داره با همراه پسرک حرف می‌زنه. همراه می‌گفت: پسرک کسیو نداره، باباش معتاده و مامانش فلانه و من هم دوستشم که آوردمش. پول نداره واسه دندونش بده. بکشین. 

حس کردم دکترش دودله. عکسش رو دیدم و گفتم: من کار می‌کنم براش. خانم دکتر تازه فارغ‌التحصیل گفت: پالپکتومی شیری نکردم تا به حال، اگه کمکم کنین خودم واسش کار می‌کنم. 

گفتم: هستم نگران نباش.

ولی مگه بچه می‌ذاشت بهش بی‌حسی بزنه؟ جیغ می‌زد و می‌خواست بره و از شانسش دوستش هم گذاشته بودش و رفته بود. می‌نالید و می‌گفت: رفیقم کو؟! رفیقم منو گذاشت رفت؟ چطوری برم خونه؟ آدرسشو بلد نیستم. 

هفت هشت نفری دلداریش می‌دادیم که الان میاد و با گرفتن دست و پاش، من سریع واسش بی‌حسی‌ زدم تا آروم گرفت و زد زیر خنده: همین بود؟ اینکه درد نداشت. خانم دکتر نشست بالا سرش و کارش رو انجام داد. آخر سر هم یکی دیگه از رفقاش که بازم دو برابر خودش سن داشت اومد دنبالش و بردش.


قم- حالا درسته علی احمدی اسم و فامیلی با فراوانی بالا توی ایرانه؛ ولی نه در این حد که تو یه روز دو تا علی احمدی بیمارم باشن که!


کرمانشاه- دختر نوجوان رو معاینه کردم و به مامانش که نزدیک ایستاده بود، گفتم: عشق لواشک و ترشی‌جاته نه؟ خندیدن و گفتن: بدجووور!

ناحیه روگا (قسمت قدامی کام) چین چین و برجسته شده بود از بس لواشک و ترشک مک زده بود!


ارومیه- یک خانم سانتی مانتال هم دیروز بیمارم بود و وقتی دندون قدامیش رو ترمیم می‌کردم، از پسرک کنجکاوش خواستم بره بیرون و به زن گفتم:  مصرف مشروب و دخانیات دارین جسارتا؟ گفت: وای مشخصه؟ جواب دادم: بله، طوق دندون‌های قدامیتون تحلیل لثه داره و لکه‌های سیاه بین دندون‌ها می‌بینم. 


رشت-  به نرس جدید که به عنوان کارآموز اومده و فعلا دارم ارزیابیش می‌کنم، گفتم نخ دندون بده. تا اومد از کشوی آخر ترالی نخ رو دربیاره، دختری که زیر دستم بود سریع از جیبش نخ درآورد و گفت: بفرمایین!   


شهریار- از ته دلم امیدوارم بیمارم نشنیده باشه وقتی از توی اتاق با صدای بلند به نرسم گفتم: خانوم فلانی ۵۴ی بود؟! کل این مدت فکر می‌کردم نزدیک ۶۰ سالش باشه و در اتاقم رو باز کردم و در کمال ناباوری دیدم خانوم فلانی تو اتاق انتظار نشسته و سرش تو گوشیه و منتظره شوهرش دنبالش بیاد. 

واقعا از فکر بهش شرمسارم.


کرمان- مرد اومد مطب و ویزیت شد و با نگرانی گفت: شما تضمین میدین موادتون خوب باشه؟!

با اطمینان گفتم: من بهترین مواد رو گرفتم که توی مطب، واسه نزدیکان و خانوادم استفاده کنم. خاطرتون جمع باشه.

خواست همون روز واسش کار انجام بشه که توربین یونیت مشکل داشت. نوبت گرفت واسه یه روز دیگه. یونیت درست شد فردای اون روز و نفس راحتی کشیده بودم. دوشنبه بود، مالاکیتی رو دیده بودم و بعدش دیدم وقت دارم تا شیفت عصر، رفتم تنهایی سینما و آتابای رو تو سالن کاملا خالی دیدم که وسطای فیلم، نرسم پیام داد: اومدم مطب، مانیتور روشن نمی‌شه و بعد پیام داد که بوی سوختگی از مانیتور میاد! واقعا مستاصل شده بودم. نفهمیدم فیلم چی شد؟ چون ترکی حرف می‌زدن و من حواسم به گوشی بود نه به زیرنویس. نرس می‌گفت: نوبت فردا رو چیکار کنم؟ گفتم: بدون مانیتور عکس نمی‌تونم بگیرم. کنسل کن. گفت: دو‌ تا معاینه‌ای هم نوبت گرفتن. گفتم بگو خبرتون می‌کنیم. انقدر استرس بهم وارد شده بود که برای اولین بار وسط فیلم رفتم سرویس بهداشتی! وقتی برگشتم دقیقه پایانی بود و چون تنها بودم کسی نبود واسم توضیح بده که چی شد؟! به خودم گفتم: به جهنم که چی شد! و از سالن تاریک سینما خودمو پرت کردم بیرون و روشنایی. فکر کنم از فرط استرس که بالاخره داره کم کم بعد این همه سختی بیمار میاد و وقت بدبیاری پشت سر هم نیست، اشک هم ‌ریختم. یکم با خواهرم که قبل این نرس کارآموزه، کمکم مطب میومد، حرف زدم و با دلداری‌هاش آروم‌تر شدم و مغزم شروع به کار کرد. گفتم با اسنپ باکس لپ‌تاپم رو بفرستن مطب، تا خودم فردا زودتر برم و نرم‌افزار‌ گرافی دیجیتال رو نصب کنم و رفتم شیفت. 

رسیده نرسیده به خونه، رفتم دنبال فلشی که مربوط به اپ گرافی بود. نبود. خواهرم قسم می‌خورد چند روز قبل دیده تو اتاقم ولی نبود! 

نوبت‌ها که کنسل شده بود. ولی فردای اون روز دو ساعت زودتر رفتم مطب و تمام سوراخ سنبه‌هاشو گشتم، نبود. اومدم دوباره بزنم زیر گریه، ولی گفتم وقتش نیست. به پشتیبانی شرکت زنگ زدم و شرایط رو توضیح دادم، گفت مشکلی نیست. انی دسک نصب کنین. خودم واستون دانلود و نصب می‌کنم اپ رو. (توضیح اینکه اپ پولیه و توی نصب اولش، ۶۰۰ تومن ازم گرفته بودن). نصب کرد. بالا اومد. از دندون خودم عکس گرفتم، کار کرد. پیام دادم به نرس و گفتم: حل شد! بگین بیمار بیاد. به بیمار نگران زنگ زده بود و طرف گفته بود: رفتم یه جای دیگه!! 

خندم گرفت. اون همه واسش رفتم پشت تریبون که موادم بهترینه! بعد اون روز دید یونیتم مشکل داره، فرداش مانیتور! منم بودم اعتماد نمی‌کردم!


بندرعباس- واسه بخشی از کارم، نیاز به قلم‌موهای ریز خط چشم داشتم. مادامی که داشتم انتخاب می‌کردم فروشنده آقا هی توضیح می‌داد: این مال خط چشم پهنه، اون یکی خوب نیست، این یکی طریف می‌کشه.

منم خنده‌ام گرفته بود ولی نمی‌گفتم که واسه کار دندون‌پزشکی می‌خوام و اصلا خط چشم غیرماژیکی بلد نیستم بکشم، همون ماژیکی رو هم حتی گند می‌زنم و به‌ندرت استفاده می‌کنم و بی‌خیال ما شو!


همدان- حقیقتا نمی‌دونم مگه بقیه دندونپزشکا چطوریه اخلاقشون که بیشترین تعریفی که از بیمارهام می‌شنوم در مورد اخلاقمه. من واقعا معمولی برخورد می‌کنم. توی مطب که سرم خلوت‌تره، خب طبیعتا بیشتر وقت می‌ذارم و میگم و می‌خندم؛ ولی توی کلینیکی که وقت سرخاروندن هم ندارم، بیمار بعدها بهم گفته اخلاقتون ترس از دندونپزشکی رو کم کرد برام و خدا می‌دونه چقدر انرژی می‌گیرم از حرفاشون. خانومه با شوهرش اومده بودن مطب و می‌گفتن هر جا رفتیم دست به دندونم نزدن، شما نگاه کن، دیدم یا خدا! دندون هفت بالا با ریشه های با کرو (انحنا) شدید! گفتم راستش کار من نیست و فلانی و فلانی می‌دونم حتما به بهترین نحو واستون عصب‌کشی میکنن این دندون رو، ولی دندون کناری‌تون هم پوسیدگی داره. خوابید و واسش کار کردم و بعدش قربون صدقه‌ اخلاقم رفت و نزدیکم ایستاد، جوری که معذب شدم و رفتم عقب و گفت: ازدواج کردی؟ گفتم: بله. گفت: خوشبخت بشی!


  • ۴۴۷

دست‌خط

  • ۲۳:۰۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳۹

اُنلی گاد کَن جاج آس!

  • ۱۲:۲۵

از اونجایی که مشق دارم و مجبورم بشینم سرش و این‌طور وقتا دنبال راه فرارم، بذارین بیام چالش شرکت کنم.

نمی‌دونم منبع اولیه‌اش کجاست ولی وقتی گفتن یه راز بامزه بگین که به کسی نگفتین، یاد راز دخترونه‌ی جمع اراذل‌گونه‌مون افتادم! قبلا بازم از خاطرات‌مون گفتم که اگه با هم جمع شیم، کجا‌ها می‌ریم و چه‌کارایی می‌کنیم که به خانواده عمراً بتونیم بگیم. 

یکی دیگه از خبط‌های ما که الان می‌خوام ازش پرده بردارم و واقعا شرمسارم از این موضوع، رفتن به دور دوره! من که همیشه‌ی خدا به قول یکی از دوستانم، ادا خوبا! م و مخالف این سرگرمی. دلیلشم اینه که: درسته مسخره‌بازیه و همه اونایی که اونجان هم اینو می‌دونن ولی شأنم اجازه نمی‌ده!! فقط هم یک بار راننده بودم و راضی شدم ببرمشون که دو بار نزدیک بود با ماشین‌های که می‌چسبوندن به ماشینم، تصادف کنم؛ ولی وقتی راننده یکی دیگه باشه، نمی‌شه جلوشون رو گرفت. منم که بزرگ جمعشونم و والدینشون به هوای اینکه هوپ عاقل! دنبالشونه، خیالشون تخته. اما نمی‌دونن ماها کجا رفتیم و چه خرابی‌هایی بار آوردیم! سری قبلی شب عید ۹۸ بود، ما بودیم و بی‌اغراق بیست تا ماشین اکثرا مدل بالا پر پسر و فقط یه ماشین دختر دیگه! اونقدر دور زدن، دور زدن و من جیغ زدم: بسسسسه دیگه! که پلیس همیشه حاضر در اون منطقه‌ی شهر توی بلندگو اعلام کرد: ... (مدل ماشین) سفییییید! .... (نام خیابون دور دورشونده!) رو به گند کشیدی! یه بار دیگه ببینمت، ماشینو می‌خوابونم!! 

به حد مرگ ترسیدیم. سریع توی یه خیابون فرعی پیچیدیم و ماشین رو پارک کردیم و پیاده رفتیم کافه!

هی بهشون می‌گم: شما که شماره نمی‌گیرین و فقط دارین مسخره می‌کنین پسرا رو یا اگه بگیرین، زنگ نمی‌زنین؛ چرا اصرار دارین یه دور دیگه یه دور دیگه؟ جواب همیشگیشون اینه که: حال میده! اعتماد به نفست زیاد میشه و ذخیره‌ی حس دوست‌داشتنی بودن می‌کنی واسه چند ماه!

چند روز پیش بعد از دو سال جمعمون جمع شد، شام خورده بودیم که سر خر رو کج کردن سمت خیابون کذایی! من هم که طبق معمول شاگرد نشسته بودم و قیافه مخالفا رو گرفتم. یکیشون گفت: نبینم مثل برج زهرمار بشینیا! معاشرت می‌کنی تا یاد بگیری! شماره هم می‌گیری.

که من هیچ‌کدوم از حرفاشو گوش نکردم! در صحنه‌ای ماشینی کنارمون ایستاد، یه نگاه کردم دیدم سن پسره به دبیرستانی می‌خوره، خندم گرفت. پسره گفت: چرا می‌خندی؟ محل نذاشتم. رانندمون بهش گفت: عهههه ارتودنسی هم که شدن دندونات! چند سالتهههه کوچولو؟! این خانومی که بغل من نشسته دندونپزشکه... با نشگونی که از بغلش گرفتم، بقیه حرفش رو خورد. پسره هم گفت: عه خب پس شمارتو بده خانوم دکتر تا بیام واسم باز کنی ارتوم رو. 

با فحش شیشه رو دادم بالا و گفتم: چرا اطلاعات میدی آخه؟ برگردیم! برو بریم خونه. 

که گفتن: بیخود تازه اومدیم، بنزینم زیاد داریم و گاازش رو‌ کشید برای دور بعدی. در دور بعدی ماشین دیگه‌ای به سمت راننده نزدیک شد و داد زد: میگن که یه دندونپزشک دارین شما! ماها هممون دندون‌درد داریم، شماره‌شو بی‌زحمت بدین! 

گویا پسرها با هم هماهنگ بودن!! رانندمون هول شد گفت: بابا سرکارشون گذاشتیم، باورشون شد دروغمون رو؟!

چقدر فحش داده باشم به دهن‌لقیش خوبه؟! چقدر غر زده باشم که یه آشنا می‌بینه ما رو، آبرومون میره، خوبه؟ البته اونا میگفتن: ما مجردیم و تنها! اون آشنا هم باید جواب بده چرا اینجاست؟! 

ده دور دیگه زدیم و بالاخره رفتیم خونه و تا خود خونه به حرص و رنگ‌پریدگی من که جیغ‌جیغ میکردم می‌گفتم: آبروی حرفه‌ایم در خطره، می‌خندیدن! 

دیشب تنها پشت چراغ بودم و کرشمه عقب خوابیده بود. تازه از تعمیرگاه گرفته بودمش. نزدیک محل دور دور بودم، یاد این راز بامزه افتادم و نیشم باز شده بود. 


  • ۳۸۴

وای ازین بی‌همرازی، خدایا!

  • ۱۳:۵۲

مربیم گفت که دیگه بعد از تمرین نمیشه شیرکاکائو و نون پروتئینه بخوری و باید بری سراغ پودر پروتئین وِی ایزوله! و من حتی غیرایزوله‌‌ی شیرینش رو هم تحمل نمی‌تونم بکنم و بزرگ‌ترین انگیزه‌ام برای تحمل تمرینات سنگینش این بود که بعد از اتمامش و پشت چراغ قرمز به سختی در شیشه رو باز کنم و یه قلپ شیرکاکائو بخورم و یه گاز به نون بزنم و حواسم باشه تصادف نکنم؛ که این انگیزه‌ی قشنگ ازم گرفته شد

می‌دونین؟ من آدم جای‌گزین کردنم. یه‌راست رفتم و لباس ورزشی جدید گرفتم تا به شوق اون دوباره برم. ولی هر چی فکر می‌کنم الان که کل زمانم‌ رو پر کردم با کار و کار و کار و لا‌به‌لاش ساز و ورزش و حتی خیلی کم خانواده‌ام رو می‌بینم، نمی‌فهمم چکار دیگه باید بکنم تا بتونم با جای خالی تو** کنار بیام؟



*عنوان بی‌همزبان از استاد شجریان

**تو به شخص خاصی اشاره نداره و منظور فردیه که یه رابطه عمیق و معنادار باهاش داری.


  • ۳۴۸

سکوتم کلافت کنه بهتره یا با چند تا جمله خرابت کنم؟

  • ۲۳:۳۱

گویی فقط دنبال یه تاییدیه بودم. اینکه یکی دیگه با دلیل و منطق بگه اینی که مدت‌هاست حسش می‌کنی ولی انکار، حقیقت داره. درسته به مرز بحرانی نرسیده، ولی مزمن شده و باید یه فکری به حالش بکنی. اولش خوب بودم. بعد واسه خودم و یکی دو‌ نفر مختصر گفتم و یهو انرژیم خالی شد. شاید روز جمعه تشدیدش کرده باشه ولی انگار با این تایید، مجوز حضورش صادر شد و این بار علنی خودش رو نشون داد؛ 

و این بده...


*عنوان شکایت از علیرضا بلوری

  • ۱۲۰

دل دیگه خسته شده، به حرف من گوش نمیده.

  • ۰۸:۱۵

می‌گفت: تو هنوز سوگواری. سوگوار عشق قدیمی که تا به خودت بیای ببینی چه لذتی داره عاشقی، تموم شد. نه نفرتی داری ازش و نه خشمی، فقط ناراحتی. ناراحتی که چرا نداریش.

شدی مثل یه مادر شهید مفقودالاثر، که هر کسی زنگ خونه‌ش رو می‌زنه میگه: پسرمه و وقتی می‌بینه نیست، بیشتر توی خودش فرو‌می‌ره. 

این عشق رو کردی واسه خودت علم امام حسین و هر سال که می‌گذره ازش، داغت سنگین‌تر میشه و عزادارتر میشی. انکار می‌کنی و میگی به یادش نیستی ولی هستی. بعدیا فقط اومدن که امام حسینت باشن.

یه روح سرگردانی که ناخودآگاه به هر کسی که رنگ و بویی از اون فرد داره، جذب می‌شی و هر کسی رو احتمال بدی نمی‌تونه جاشو پرکنه برات، به شدت پس می‌زنی. اون مرد خیلی راحت داره زندگیش رو می‌کنه ولی هنوز اخبارش به تو می‌رسه و روند زندگی تو رو مختل می‌کنه.

تو نیازی به مشاوره و روان‌شناسی نداری. چون من و هیچ‌کس دیگه نمی‌تونیم اون عشق مُرده رو به تو برگردونیم. فقط باید مراحل سوگت رو بعد از چندسال بالاخره بگذرونی و قبول کنی اونی که رفته دیگه هیچ‌وقت نمیاد...


و من توی این فکر بودم که تا ابد دلم گریه می‌خواد...


* عنوان از بهنام صفوی


  • ۱۵۶

نمی‌رم عقب، حتی یه قدم..‌.

  • ۱۰:۲۰

اگه واسه تست دستگاه آروی‌جی مطب ( عکس‌برداری دیجیتال ) و یاد‌دادنش به نرسم، از دندون‌های جلویی فک پایینم عکس نگرفته بودم و با چشم‌هام ندیده بودم که سالم سالمن، باورم نمی‌شد این درد و حساسیت شدید بی‌دلیل باشه. البته علتش رو حدس زدم و وقتی فردای اون روز هیچ اثری از درد نبود، فهمیدم اتوبان‌گردی پاییزه توی هوای سرد آخر شب و دادن شیشه‌ها پایین و با جیغ هم‌خونی کردن با آهنگ‌ها، کار دستم داده.
چرا خوشحال بودیم؟ چون بعد از دو هفته از شروع به کارم، بالاخره یک فرد غریبه از راه رسیده بود و معاینه‌اش کرده بودم.
رفقا. می‌دونم نبودم، نمی‌دونم این رو بنویسم دوباره کی بیام، ولی فقط دعا کنین روانم بیشتر از این زیر‌بار استرس، به فنا نره. ساعت حضورم توی خونه شده فقط در حد وعده‌های غذایی و خواب شب. باید دو شیفت و هر روز هفته، کار کنم که چک‌ها و قرضم رو بدم.
الان تقریبا حوصله هیچ‌کس جز خواهرم رو ندارم. پس حق بدین از اینجا هم غیب بشم و به زور هفته‌ای یکی دو تا پست توی پیجم بذارم.
 هدفی که ازش حرف زده بودم همین بود: زدن مطب شخصی خودم با تمام امکانات و موادی که توی این چند سال دوست داشتم باهاشون واسه مردم کار کنم، ولی کلینیک‌ها نداشتن. درسته یکی از تجهیزات گرونی که دو سال قبل، پیش‌خرید کرده بودم رو هنوز بهم نرسوندن و عامل اصلی حرص این روزهام فهمیدن ورشکستگی کارخونه‌شونه ولی من بالاخره موفق شدم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم قبل از سی سالگی این ریسک رو بکنم، ولی دل‌ به دریا‌ زدم و شد. امیدوارم هیچ‌وقت پشیمون نشم.

واسه فردا نوبت آرایشگاه گرفتم که بعد از مدت‌ها به موهام برسم. فکر کنم حالم رو بهتر کنه. شما چه خبر؟


* عنوان از سیروان و زانیار خسروی

  • ۳۹۲
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۲۲ ۲۳ ۲۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan