رطب خورده، منع رطب چون کند؟!

  • ۰۰:۱۵

هر شب، دقیقا هر شب! باید از نو برای خودم فلسفه ی مسواک زدن رو توضیح بدم تا نیمه ی تنبل وجودم، اجازه ی از جا بلند شدن و مسواک زدن رو بهم بده... 

انصافا این حجم زیاد جدال درونی برای مسواک زدن شبانه، اون هم برای کسی که روزها زبونش مو درمیاره از بس به بقیه میگه مسواک بزنین، نخ دندون بکشین، مایه ی خجالته! 

اف بر تو باد ای ...!!


#از جمله اعترافات یک دنتیست آینده 


  • ۲۶۳

furtune teller 2

  • ۱۲:۲۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۴۰۵

furtune teller 1

  • ۱۵:۲۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰۶

I hate onions

  • ۱۱:۴۰
 عکس زیر نشون دهنده میزان علاقه ی قلبی من به پیازه! 

دو لایه دستکش بر دست-لاتکس و پلاستیکی- تا خدای نکرده دستم بعد از خرد کردن پیاز، بو نگیره! که اگه بو بگیره تا دو سه روز هر بار که دستم رو طرف بینی ام بگیرم، حالم بد میشه! مطمئنم اگه غذا پختن بدون پیاز خوشمزه می شد، سراغش رو اصلا و ابدا نمی گرفتم!!
خوشحالم که در این تنفر تنها نیستم: کلیک

+ این هم عکس جا نمازی که اکثرا روش نماز میخونم، پیش به سوی نماز جماعت وبلاگی! 

اون پارچه ی سبز، از حرمین کاظمین ه ^_^ 

+ حرف های زیادی برای گفتن دارم ولی نوشتنم نمیاد! شاعر میگه:
دل تنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...



  • ۴۷۸

دل نیست کبوتر...

  • ۱۷:۰۴

هنوز هم دوسش داری دیوونه؟

...

با تو ام!

راستش رو بخوای...نه... دیگه نمیخوامش، حتی یه ذره... 

یعنی دلت نمی خواست الان هم نفست بود؟

باورت میشه؟ نه... دلم از اون بوم پریده... از اون دام رها شده... 

پس چرا؟

چرا چی؟!

چرا می ذاری فکرش بیاد توی سرت؟

خودش میاد... تازگیا خیلی کم... ولی میدونی؟

چیو؟

دیگه فکرش اذیتم نمی کنه... دیگه... دیگه قبول کردم همه چی رو... سریع از ذهنم می پره... این روزها یه جور غریبی خیالم آسوده است... شنیدی که شاعر چی میگه؟ 

                  ما چون ز دری پای کشیدیم... کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم... بریدیم

دل نیست کبوتر... که چو برخاست...  نشیند

از گوشه بامی که پریدیم...  پریدیم

رم دادن صید خود... از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ...رمیدیم*

   *وحشی بافقی

  • ۳۶۰

عطر لعنتی

  • ۰۱:۴۳

به دختر گفته بودن برای فراموشی خاطرات گذشته، هر چه که مربوط به اون بوده رو بنداز دور؛ بخصوص عطر و ادوکلن... چون رایحه ها خیلی قدرت دارند، حس بویاییت میتونه پرتاپت کنه وسط یه صحنه ی بخصوص و همون جا نگه ات داره و زجرت بده... گفته بودن عطرهای جدید رو امتحان کن...

به سختی از کوکوشنل محبوبش دست کشید، توی چله زمستون در و پنجره ها رو باز گذاشت و با تکان دادن روسریش در هوا سعی کرد بوی اون رو از اتاقش بیرون کنه و موفق هم شد... 

زمان به طرز غیرقابل باوری می گذشت... فکر می کرد مثل بقیه چیزهایی که فراموش کرده، بوی عطرش رو هم یادش رفته... یا شاید امیدوار بود حافظه ی بویایی ضعیفی داشته باشه... ولی... اون شب توی اتوبوس... بین اون همه مرد... وقتی غریب بود و تنها... با هر بار رد شدن شاگرد شوفر همشهریش، بوی ضعیف آشنایی بین صندلی ها می پیچید و متاسفانه باعث آرامش خاطرش میشد...

 یا همین چند روز پیش... توی روسری فروشی... پسر جوان دستش رو دراز کرد که کارت رو ازش بگیره و دوباره اون بوی لعنتی به هوا رفت... سعی کرد نفس نکشه، سریع دست مادرش رو بگیره و از مغازه خارج بشه؛ ولی با بغض توی گلوش چکار می کرد؟!

 این زخم ناسور تا کی میخواست باقی بمونه؟! به زن فیلمی که عصر نشون میداد، حسودیش شد! قرار بود تومور مغزیش جراحی بشه، به احتمال زیاد حافظه اش رو از دست میداد و از عمل کردن می ترسید. زن بیچاره نمی دونست که چندین نفر در آرزوی فراموشی خاطراتشون روز رو شب میکنن...

 کنترل آ، شیفت دیلیت...

پ.ن: بینی انسان به مرکز حافظه اش متصل است، به همین خاطر بوییدن سریع خاطرات را به یادمان می آورد.

  • ۳۵۷

بغض نوشته

  • ۰۱:۵۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸۴

دپسردگی تحت حاد

  • ۰۰:۰۸

چرا کسی نمیاد بریم سینما؟!

 خو مگه تقصیر منه سانس بعد از افطار 11 تا 1 ه :| 

الان ایستاده در غبار، بارکد، اژدها وارد میشود و آادت میکنیم منتظر من هستن خو! 

بعد میگن چرا همش سرت تو گوشیته؟

هر روز میشینم کلی سینما تیکت رو زیر و رو میکنم، بعد وقتی افطار میکنن و سنگین میشن، از جاشون تکون نمیتونن بخورن، من و خواهریم که ساعت 11 طبیعتا نمیشه بریم بیرون تنهایی، هفته پیش زورکی اجازه دادن ساعت ده و نیم شب بریم کافی شاپ سر خیابون...

یکی از معدود خوبی های مخاطب خاص داشتن، کاهش گیر دادن خانواده و کشف تک تک کافی شاپ های شهره :|

  • ۲۷۸

روزها فکر من این است و همه شب سخنم ...

  • ۲۳:۵۱
یه حس مزخرف بی هدفی ، بی مصرفی و چرایی خلقتم از دیروز برام پیش اومده ...
 نمیدونم به چی فکر میکردم که یهو این فکرها اومد توی ذهنم : هدف زندگیت چیه ؟ برای چی زنده هستی ؟ بود و نبودت چه فرقی برای بقیه داره ؟ اصلا تاثیری روی زندگی بقیه داری ؟ 
بعد کلی جواب توی ذهنم ردیف شدن که لب کلامش این بود : درس خوندن و تلاش به سختی ، برای رسیدن به شغلی که از بچگی آرزوش رو داشتی ، خدمت به مردم ... هدف خلقت تو شاید همین بوده ، نشوندن لبخند روی لب مردم ... 
بعد کمی آروم میشدم و خوشحال ... چقدر خوبه که به هدف بچگیم به زودی میرسم ... 
ولی باز افکار موذی توی سرم جولان میدادن : که چی ؟ از بچگی درس خوندی واسه همین ؟ اینجوری خوشبخت میشی؟ به اون حس آرامشی که میخوای با کارکردن میرسی ؟ زندگی یعنی همین ؟ خلا های درونیت رو پر میکنه ؟ به چیز دیگه ای نیاز نداری ؟ 
و با این سوال های بی رحمانه ، دوباره خوشحالیم پر میکشه ... 
می ترسم از افسردگی ... از خمودگی ... از اینکه چیزی خوشحالم نکنه ...
 از این بی حسی میترسم .

+ تو قول دادی تا شنبه اشک نریزی ! خب ؟
  • ۲۳۹

خیالی نیست

  • ۱۶:۲۱

عروسکی بودم برات ، که تو بهم نفس دادی 

دلم رو یه روز خریدی ، فرداش آوردی پس دادی 


حس بد فقط اون موقع که  آهنگ قدیمی ای که 14 سال پیش باهاش می رقصیدی و مسخره بازی درمی آوردی ، اشکت رو درمیاره ...

  • ۲۹۱
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan