- شنبه ۲۹ آذر ۹۹
- ۱۷:۱۷
داشتم برای دردانه کامنت می نوشتم که متوجه شدم خیلی طولانی شد. از اونجایی که این روزها موضوع کم دارم برای نوشتن، تصمیم گرفتم در همین باره بنویسم و پستش کنم.
وقتی شباهنگ سابق این پست های یلدایی رو شروع کرد، بهش گفتم ازت می ترسم و چقدر سختگیری؛ ولی بعد فکر کردم و متوجه شدم من هم ایده آلم برای همخونه داشتن همین اتاق شماره چهاره که ازش یاد کرده.
اوایل طرح و رفتن به پانسیون شهر طرحی و همخونه داشتن، خیلی اذیت شدم. چون تجربه زندگی خوابگاهی رو نداشتم.
سه نفر بودیم و ماهی یک بار یکی از پزشک های اورژانس میومد پیشمون. توی پانسیون من نسبتا منظم تر از بقیه بودم. بچه ها عادت داشتن ظرف ها رو چند روز نشورن، روی اجاق گاز کثیف باشه، وسایل کابینت ها و یخچال قاطی پاتی بود، یخچال کثیف و پر از یخ بود، کلی از مواد تاریخشون گذشته بود و و و.
اصلا داشتم روانی می شدم. تا بیاد روی روال بیوفته و من قانون هام رو بگم که هر کی واسه خودش کابینت داشته باشه و ظرف های هر کس کجای جاظرفی ( آبچکان ) باشه و فریزر رو تمیز کنیم و هر طبقه مال یک نفر بشه و یک فرد مطمئن که شبکه بهش گیر نده رو پیدا کنیم برای تمیزکاری و اینکه کی نوبتشه آشغال ها رو ببره، چند وقت طول کشید و من واقعا معذب بودم! حتی با خجالت بهشون گفتم با دمپایی که میرن آشپزخونه، روی فرش اتاقم نیان. یک سال گذشت. کاملا عادت کرده بودیم بهم و با هم خیلی خوب کنار می اومدیم. درست مثل اعضای یک خانواده. چقدر شب نشینی داشتیم. چقدر نشستیم خاطره تعریف کردیم و گریه کردیم با هم. اون موقع لیسانسه ها پخش می شد و یادمه سر یک صحنه رقص هندیشون، اون دو نفر انقدر خندیدن که پهن شده بودن روی زمین و من از خنده اونا خنده ام بند نمی اومد. بعد از پخش لیسانسه ها هم آنام رو دیدیم و کلی سر فصل پایانی شهرزاد، دسته جمعی زار زدیم.
سر یک سال پانسیونمون رو عوض کردن و بردن یه جای دیگه تا قبلی رو تعمیر کنن و به طرز عجیبی سه نفر جدید اضافه شدن. اون چند روزی که شش نفره بودیم، در حال روانی شدن بودم تا اینکه یک نفر از همخونه های اولیه ام که من از لحاظ روحی خیلی بهش نزدیک بودم، رفت و من افسرده شدم.
طبق نظم پانسیون قبلی عادت کرده بودیم، بعد از شیفت صبح و خوردن ناهار، عصرها بخوابیم ولی نفرات جدید ساعات خواب کاملا متفاوتی داشتن و این واقعا آزاردهنده بود.
فکرشو بکن یکی از همخونه های جدید با دمپایی خیس از توی حموم میومد بیرون و میرفت توی اتاقش یا صبح زود از خواب بیدار می شد و با سر و صدا می رفت حمام و سشوار و بی خیال اینکه بقیه خوابن.
از تمیزی آشپزخونه جدید هم نمیخوام یاد کنم، چون انقدر اذیت شدم که از ذهنم پاک کردم اون قسمت از پانسیون رو! من تمام ظرف و ظروف رو از خونمون برده بودم ولی توی این پانسیون دوم، مال من و مال تو بی معنی بود و خیلی وقت ها باید قاشق چنگالم رو که افراد جدید استفاده کرده و نشُسته بودن، تمیز می کردم تا بتونم استفاده کنم. انقدر کثیف بودن که مورچه از سر و کول آشپزخونه بالا می رفت.
از این سه نفر جدید، دو نفر تفاوت سنی زیادی با من داشتن، ولی نفر سوم با اخلاقِ پرانرژی و خاصش کم کم شد عشق جدیدم و جای قبلی رو تا حد زیادی پر کرد. مخصوصا که اون یکی همخونه سابقم هم مدتی بعد طرحش تموم شد و رفت و از افراد پانسیون قبلی فقط من موندم...
این پانسیون خیلی قدیمی تر و وسط باغ بود، جک و جونور زیاد داشت (موش، انواع سوسک، هزارپا و مارمولک ) و تحمل عادات دو نفر از این سه نفر جدید همون طور که گفتم، واقعا سخت بود. نظم زندگیم کاملا ریخته بود بهم. تنها کاری که می تونستم بکنم بی خیالی بود و امید دادن به خودم که چند ماه دیگه، تو هم آزاد میشی. پس تصمیم گرفتم نظمم رو حوالی اتاقم حفظ کنم تا بالاخره برگردیم پانسیون قبلی تعمیر شده.
تا اینجا از اون شش نفر، دو نفر همخونه سابق من رفتن و شدیم چهار نفر. نفر چهارم هم بالاخره بعد از چندین سال دوستی، به عشقش رسید و خداروشکر عشقش گفت باید کنار خودم باشی و رفت که رفت! دوباره شدیم سه نفر و با هر زور و تهدیدی بود برگشتیم به پانسیون قبلی که الان نو شده بود.
انگار انرژی این پانسیون جدید و شیک، باعث شد بچه ها به فکر قانون گذاشتن واسه تمیزی بیوفتن و من سه ماه پایانی طرحم رو در آرامش خیال طی کنم، جوری که دلم نمی اومد اتاقم رو بذارم و برگردم! گذشته از سختی جدا شدن از دوست جدیدم، شاهکار هفته پایانی طرحم، اون لحظه ای بود که فرد دمپایی حمومی، بعد از اینکه من از دهانم در رفته بود: نمی تونم غذای بیمارستان مخصوصا برنجش رو بخورم و باید خودم بپزم و دو ماه خوردم این غذا رو معده درد گرفتم؛ بهش برخورده بود و وقتی صبح بیدار شدم دیدم چهل تا، بله دقیقا چهل تا پیام دارم ازش که با خوندنش شوکه شدم. بر اساس رشته تحصیلیش، من رو توی این چند ماه، زیر ذره بین گذاشته و تموم عیب هایی که به نظرش اومده بود رو قید کرده بود که خیلی ازت ناراحتم و سعی کرده بود محترمانه بگه: انقدر سخت نگیر به خودت که چه برنجی بخوری! بیا با هم یه بار بریم کوه و علف هایی که بزها می خورن رو با هم بکنیم و بخوریم تا ببینی هدف از خوردن غذا فقط پر شدن شکمه!!
انقدر بهم برخورده بود که چند تا جمله نوشتم براش که باید حضوری حرف بزنیم و تمام پیام هاش رو پاک کردم ولی در واقع سر و سنگین شدم و روز آخر سرسری باهاش خداحافظی کردم. البته که بعدها دوباره دیدمش و این مسائل رو با هم حل و فصل کردیم؛ حتی دو تا از دندون هاش رو هم براش درست کردم، ولی چیزی که متوجه شدم این بود که همخونه داشتن با تموم سختی هاش، واقعا تجربه خاص و شیرینیه که تو رو وارد مرحله بعدی رشد شخصیتیت می کنه. همون طور که نمی تونی با اخلاق های بقیه کنار بیای و اذیتت می کنه، خیلی از رفتارها و حرف های تو هم ممکنه به مذاق بقیه خوش نیاد و باعث بشه به فکر تغییرشون بیوفتی تا بتونی همزیستی مسالمت آمیزی داشته باشی!
+ راستی ما یلداهای پانسیونی نداشتیم. چون تاریخش هر دو سال افتاد آخر هفته و خونه بودیم.
++ شب یلدای خوبی داشته باشین. البته که خوب از نظر من یعنی سپری کردن این شب، در کنار خانواده درجه یک یا دوستان نزدیکی که با هم این روزها رو می گذرونین.
واضحا منظورم اونایی نیستن که فکر کردن خیلی زرنگن و دیروز و پریروز مهمونی گرفتن و با وقاحت عکس هاشون رو پست می کنن و اگه بهشون بگی: فلانی چرا؟! میگن: می شناسیمشون! کرونا ندارن. انگار که علائم کرونا حتما باید واضح باشه و مثل اعتیاد از صد متری مشخص.
کاش الان که بعد از این تعطیلی ها، یکم کرونا فروکش کرده، به خودمون، به عزیزانمون، به اونایی که یادشون نمیاد آخرین بار کی مهمونی و مسافرت رفتن و به کادر مظلوم درمان رحم کنیم و تمرین تقویت شعور داشته باشیم.
*عنوان ترجمه ی بخشی از آهنگ ترکی که نسرین توی پست اتاق شماره چهار، آورده.
- ۴۵۶