اونی که میاد، یه روزی هم میره، پس گریه نکن

  • ۱۷:۱۷

داشتم برای دردانه کامنت می نوشتم که متوجه شدم خیلی طولانی شد. از اونجایی که این روزها موضوع کم دارم برای نوشتن، تصمیم گرفتم در همین باره بنویسم و پستش کنم.

وقتی شباهنگ سابق این پست های یلدایی رو شروع کرد، بهش گفتم ازت می ترسم و چقدر سختگیری؛ ولی بعد فکر کردم و متوجه شدم من هم ایده آلم برای همخونه داشتن همین اتاق شماره چهاره که ازش یاد کرده. 

اوایل طرح و رفتن به پانسیون شهر طرحی و همخونه داشتن، خیلی اذیت شدم. چون تجربه زندگی خوابگاهی رو نداشتم. 

سه نفر بودیم و ماهی یک بار یکی از پزشک های اورژانس میومد پیشمون. توی پانسیون من نسبتا منظم تر از بقیه بودم. بچه ها عادت داشتن ظرف ها رو چند روز نشورن، روی اجاق گاز کثیف باشه، وسایل کابینت ها و  یخچال قاطی پاتی بود، یخچال کثیف و پر از یخ بود، کلی از مواد تاریخشون گذشته بود و و و.

اصلا داشتم روانی می شدم. تا بیاد روی روال بیوفته و من قانون هام رو بگم که هر کی واسه خودش کابینت داشته باشه و ظرف های هر کس کجای جاظرفی ( آبچکان ) باشه و فریزر رو تمیز کنیم و هر طبقه مال یک نفر بشه و یک فرد مطمئن که شبکه بهش گیر نده رو پیدا کنیم برای تمیزکاری و اینکه کی نوبتشه آشغال ها رو ببره، چند وقت طول کشید و من واقعا معذب بودم! حتی با خجالت بهشون گفتم با دمپایی که میرن آشپزخونه، روی فرش اتاقم نیان. یک سال گذشت. کاملا عادت کرده بودیم بهم و با هم خیلی خوب کنار می اومدیم. درست مثل اعضای یک خانواده. چقدر شب نشینی داشتیم. چقدر نشستیم خاطره تعریف کردیم و گریه کردیم با هم. اون موقع لیسانسه ها پخش می شد و یادمه سر یک صحنه رقص هندیشون، اون دو نفر انقدر خندیدن که پهن شده بودن روی زمین و من از خنده اونا خنده ام بند نمی اومد. بعد از پخش لیسانسه ها هم آنام رو دیدیم و کلی سر فصل پایانی شهرزاد، دسته جمعی زار زدیم.  

سر یک سال پانسیونمون رو عوض کردن و بردن یه جای دیگه تا قبلی رو تعمیر کنن و به طرز عجیبی سه نفر جدید اضافه شدن. اون چند روزی که شش نفره بودیم، در حال روانی شدن بودم تا اینکه یک نفر از همخونه های اولیه ام که من از لحاظ روحی خیلی بهش نزدیک بودم، رفت و من افسرده شدم. 

طبق نظم پانسیون قبلی عادت کرده بودیم، بعد از شیفت صبح و خوردن ناهار، عصرها بخوابیم ولی نفرات جدید ساعات خواب کاملا متفاوتی داشتن و این واقعا آزاردهنده بود.

فکرشو بکن یکی از همخونه های جدید با دمپایی خیس از توی حموم میومد بیرون و میرفت توی اتاقش یا صبح زود از خواب بیدار می شد و با سر و صدا می رفت حمام و سشوار و بی خیال اینکه بقیه خوابن. 

 از تمیزی آشپزخونه جدید هم نمیخوام یاد کنم، چون انقدر اذیت شدم که از ذهنم پاک کردم اون قسمت از پانسیون رو! من تمام ظرف و ظروف رو از خونمون برده بودم ولی توی این پانسیون دوم، مال من و مال تو بی معنی بود و خیلی وقت ها باید قاشق چنگالم رو که افراد جدید استفاده کرده و نشُسته بودن، تمیز می کردم تا بتونم استفاده کنم. انقدر کثیف بودن که مورچه از سر و کول آشپزخونه بالا می رفت.

از این سه نفر جدید، دو نفر تفاوت سنی زیادی با من داشتن، ولی نفر سوم با اخلاقِ پرانرژی و خاصش کم کم شد عشق جدیدم و جای قبلی رو تا حد زیادی پر کرد. مخصوصا که اون یکی همخونه سابقم هم مدتی بعد طرحش تموم شد و رفت و از افراد پانسیون قبلی فقط من موندم...

این پانسیون خیلی قدیمی تر و وسط باغ بود، جک و جونور زیاد داشت (موش، انواع سوسک، هزارپا و مارمولک ) و تحمل عادات دو نفر از این سه نفر جدید همون طور که گفتم، واقعا سخت بود. نظم زندگیم کاملا ریخته بود بهم. تنها کاری که می تونستم بکنم بی خیالی بود و امید دادن به خودم که چند ماه دیگه، تو هم آزاد میشی. پس تصمیم گرفتم نظمم رو حوالی اتاقم حفظ کنم تا بالاخره برگردیم پانسیون قبلی تعمیر شده. 

تا اینجا از اون شش نفر، دو نفر همخونه سابق من رفتن و شدیم چهار نفر. نفر چهارم هم بالاخره بعد از چندین سال دوستی، به عشقش رسید و خداروشکر عشقش گفت باید کنار خودم باشی و رفت که رفت! دوباره شدیم سه نفر و با هر زور و تهدیدی بود برگشتیم به پانسیون قبلی که الان نو شده بود. 

انگار انرژی این پانسیون جدید و شیک، باعث شد بچه ها به فکر قانون گذاشتن واسه تمیزی بیوفتن و من سه ماه پایانی طرحم رو در آرامش خیال طی کنم، جوری که دلم نمی اومد اتاقم رو بذارم و برگردم! گذشته از سختی جدا شدن از دوست جدیدم، شاهکار هفته پایانی طرحم، اون لحظه ای بود که فرد دمپایی حمومی، بعد از اینکه من از دهانم در رفته بود: نمی تونم غذای بیمارستان مخصوصا برنجش رو بخورم و باید خودم بپزم و دو ماه خوردم این غذا رو معده درد گرفتم؛ بهش برخورده بود و وقتی صبح بیدار شدم دیدم چهل تا، بله دقیقا چهل تا پیام دارم ازش که با خوندنش شوکه شدم. بر اساس رشته تحصیلیش، من رو توی این چند ماه، زیر ذره بین گذاشته و تموم عیب هایی که به نظرش اومده بود رو قید کرده بود که خیلی ازت ناراحتم و سعی کرده بود محترمانه بگه: انقدر سخت نگیر به خودت که چه برنجی بخوری! بیا با هم یه بار بریم کوه و علف هایی که بزها می خورن رو با هم بکنیم و بخوریم تا ببینی هدف از خوردن غذا فقط پر شدن شکمه!!

انقدر بهم برخورده بود که چند تا جمله نوشتم براش که باید حضوری حرف بزنیم و تمام پیام هاش رو پاک کردم ولی در واقع  سر و سنگین شدم و روز آخر سرسری باهاش خداحافظی کردم. البته که بعدها دوباره دیدمش و این مسائل رو با هم حل و فصل کردیم؛ حتی دو تا از دندون هاش رو هم براش درست کردم، ولی چیزی که متوجه شدم این بود که همخونه داشتن با تموم سختی هاش، واقعا تجربه خاص و شیرینیه که تو رو وارد مرحله بعدی رشد شخصیتیت می کنه. همون طور که نمی تونی با اخلاق های بقیه کنار بیای و اذیتت می کنه، خیلی از رفتارها و حرف های تو هم ممکنه به مذاق بقیه خوش نیاد و باعث بشه به فکر تغییرشون بیوفتی تا بتونی همزیستی مسالمت آمیزی داشته باشی!


+ راستی ما یلداهای پانسیونی نداشتیم. چون تاریخش هر دو سال افتاد آخر هفته و خونه بودیم.

++ شب یلدای خوبی داشته باشین. البته که خوب از نظر من یعنی سپری کردن این شب، در کنار خانواده درجه یک یا دوستان نزدیکی که با هم این روزها رو می گذرونین.

واضحا منظورم اونایی نیستن که فکر کردن خیلی زرنگن و دیروز و پریروز مهمونی گرفتن و با وقاحت عکس هاشون رو پست می کنن و اگه بهشون بگی: فلانی چرا؟! میگن: می شناسیمشون! کرونا ندارن. انگار که علائم کرونا حتما باید واضح باشه و مثل اعتیاد از صد متری مشخص.

کاش الان که بعد از این تعطیلی ها، یکم کرونا فروکش کرده، به خودمون، به عزیزانمون، به اونایی که یادشون نمیاد آخرین بار کی مهمونی و مسافرت رفتن و به کادر مظلوم درمان رحم کنیم و تمرین تقویت شعور داشته باشیم. 


*عنوان ترجمه ی بخشی از آهنگ ترکی که نسرین توی پست اتاق شماره چهار، آورده.


  • ۴۵۶
آبان ...

وای بریم علف ها بخوریم 

این بنده خدا حالش خوب نبوده 😅

کرونا ..عجیب ترین اش وکیل سرپرست ام بود که امروز زنگ زد که کرونا گرفتم اینا ..فردا هم می خواهد  جلسه دادگاه اش را بره ..و همسرش هم دو هفته قبل کرونا داشته ...هیچی دیگه ‌..کلا موندم از  تعجب ..

من خیلی دلم می خواست یه مدت برم همخونه شم ..قسمت نشد ..ولی کلا باحاله ...

 

منظورش این بود زندگی رو ساده میگیره و من سخت. شوکه شده بودم وقتی کل این چند ماه گذاشته بودم زیر ذره بین روانشناسی. ولی بعدش شنیدم از این و اون که تعریفم رو میکنه. شاید رفتار مناسبی بوده که عیبم رو به خودم گفته. 

من کل هفته قبل رو سرکار نرفتم چون حس سرماخوردگی داشتم و تا وقتی pcr ندادم و مطمئن نشدم خانوادم رو بدون ماسک ندیدم و کلینیک نرفتم. درک نمیکنم این سهل انگاری رو.
همخونه خوبش خیلی خوبه
موتور برقی ۱۲۰۰a

موافقم

آریانه

چرا با علف خودتو سیر نمیکنی،ها؟؟...چرا اینقدر سوسولی؟...اصلا تو که خودت اینقدر مشکلات داری معدت خیلی اشتباه میکنه که به برنج نمیسازه...چه جلافتا...اصلا بگو ببینم واسه کی خودتو میگیری اصلا؟...نعمت خداست،برنجه دیگه،بخور بگو خدایا مرسی،همین هم ندارن بخورن،والّاااااا!....

حرصش گرفته بود برنج به معده‌ات نمیسازه!

++من اینقدر عکسهای اخرین سفر،اخرین مهمونی،اخرین تولد دسته جمعی،اخرین رستوران و سایر اخرین ها رو با حسرت نگاه و مرور کردم،دقیقه به دقیقه‌شون رو دقیقا یادمه چی کار میکردم:-/

خودت شب یلدای خوبی داشته باشی اصلا!:-)

قسمت طنز ماجرا اونجاییه که مدتی بعد از اتمام طرحم، غذای بیمارستان رو قطع کردن و مجبور شدن خودشون برنج بپزن و آشپزی کنن. :-))
من توی کیفیت غذا حساسم واقعا. به چرب نبودنش، به خوب پخته شدنش، بوی ضحم؟ ندادنش. برنج هم که غذای اصلی ماست واقعا برنج هندی رو نمیتونم هر روز بخورم. با معذرت از طرفدارانش همون علفه انگار. 

من مردم از بس حسرت خوردم. از طرفی منزوی شدم و فکر کنم بعد از کرونا اگر زنده باشیم، خیلی طول بکشه تا به حالت عادی برگردم.
و تو :-)
آریانه

در رابطه با بقیه پست،این مدت که نمیشد واسه کمک تو کارهای خونه به کسی بگیم بیاد،با خانواده‌ام یعنی کسایی که تا حدود زیادی از نظر اهمیت به تمیزی و نظم و اینا مثل همیم،مدت ها طول کشید تا هماهنگ بشیم و به یه ارامشی برسیم سر اینکه کی چی کار کنه،کی دیگه چه کاری رو هیچ وقت نکنه!خب مشخصا همخونه و ادمای جدید باید خیلی خیلی سخت تر باشه...و حالا که حرفش شد،لازمه بگم،سلام،آریانه تی کش هستم!:-/

دقیقا همینه. با خانواده هم سر این قضیه مشکل داریم چه برسه با افرادی که از خانواده هایی با فرهنگ و رفتارهای متفاوتن.

در حال کشیدن تی تصورت کردم، بیشتر از کیک پختن بهت میومد!
تری سدیم سیترات

اون که رفته دیگه نمیاد

ولی خاطراتش هست
دُردانه ‌‌

وای :))) اون چیزایی که تعریف کردی دقیقاً وصف حال واحد ۷۴ بود که از عصبانیت کیسهٔ جاروبرقی رو خالی کردم رو زمینش :)) عه عه تو رو خدا ببین آخه، به جای تشکر و همکاری میگه وقتی ما نیستیم جارو بکش. حالا من برای حفظ آبرو عکس سینک و یخچالو نذاشتم تو پست، ولی دقیقاً همون چیزی بود که تعریف کردی :( هرگز دلم برای اون واحد تنگ نمیشه. حالا امشب با واحد ۱۴۳ هم آشناتون می‌کنم که اونجا هم به‌نوعی جهنم بود. شاید از ۷۴ هم بدتر :|

 

ببین تو پاراگراف اول نوشتی واحد ۵۴. فکر کنم منظورت ۴ بوده. 

ببین من رو تصور کن دوستم رفته، سه نفر جدید اومدن، مکان جدیده، یک روز مارمولک پیدا میکنیم و تا صبح بدون اغراق تا ساعت شش صبح جیغ میزدیم و نمیتونستیم بکشیمش، فرداش هزارپای وحشتناک بزرگ، اومدن سم زدن هفته بعد موش مرده پیدا کردیم. 
بعد حالا این جدیدیا واقعا شلخته بودن و من حررررص میخوردم! 
کلا تمیز کردن میزغذاخوری یا اشغال غذاشون که روی زمین ریخته واسشون بی معنی بود. من هم به این دخترهای چندین سال بزرگ تر از خودم چی میتونستم بگم. کنارشون وسواسی جلوه میکردم.

نه ٤ ه! الان یا حروف مینویسم درست بشه.
دُردانه ‌‌

آهان. ه رو من من می‌دیدم :))

من بعضی وقتا می‌گفتم میزو جمع نمی‌کنید لااقل نونو بذارید تو کیسه خشک نشه. اینم من باید بذارم آخه :((

 

خوراکی های ما جدا بود. واسه همین سر این قضیه دیگه حرص نمیخوردم. البته اون همخونه اولیام از اونجایی که من عصرا کمتر میخوابیدم و از طرفی عشق صبحانه ام،می رفتم نون واسه همه میگرفتم و هر نفر سهم خودش رو فریز میکرد و جداگونه استفاده میکردیم. 
واقعا الان میبینم توی این قضیه شبیهیم. اولش میگفتم این دختر عجیب غریبه! :-))
Reyhane R .

تحمل آدم شلخته واقعا سخته هوپ.حق میدم بهت (:

منم خیلی سخت گیر و وسواسی نیستم ولی اینکه جایی که زندگی میکنم شلوغ و کثیف و بهم ریخته باشه واقعا کلافه ام میکنه‌.

خوردن هر روزه برنج هندی ):  

ولی خوبه که عیب و ایراداتی که بنظرش میرسیده درباره تو رو مستقیم به خودت گفته.من جنبه ی انتقاد پذیریم خیلی کمه و ناراحت میشم (:

ببین تحمل ادم شلخته تحملش راحت تر از ادم کثیف و شلخته است. 
شلوغی تا حدی واسم قابل تحمله ولی کثیفی جایی که بهم مربوط باشه واقعا رو مخم میره. مونیکای درونم فعال میشه. بعد هی فکر میکنم نکنه بقیه بگن وسواسیه طرف؟

اره خدایی درسته مستقیم بهم گفت ولی واقعا عجیب بود که از ساعت سه نصفه شب اولین پیام و تا سه و نیم ٤٠ تا پیام فرستاده بود که من با دیدنش سکته کردم و واقعا حس ناامنی بهم دست داد.
انتقادپذیر نبودم و بهم برخورد ولی بهش گفتم بیدار شدی حرف میزنیم، از عمد دوری کرد. انگار خجالت میکشید منم بدتر سر و سنگین شدم. (بقیه اش رو حذف کردم!)
آریانه

تی بهم میاد؟:-))))))

تیکه سنگینی بود سوسول:-)))))

+زهم دیدم،ضخم و زخم...

آره اینطور حس میکنم
فوفول خودتی :-))

نمیدونم چیه اصلش حال سرچ ندارم
Twinkle

هر دفعه یسری از برگامو میریزونی هوپ

یسری با خاطرات ویزیت

یسری با خاطرات پانسیون😂

خوشحالم الان حداقل خوابگاه نیست ک اینا رو تجربه کنم😱

برو شکر کن اون موقع غر نزدم و صبوری کردم. جوری که یادم رفته بود با خوندن خاطرات دردانه یادم اومدن!

دانشجو شدی به سلامتی؟ (کاش اشتباه نگیرمت دوباره! )
ماوی.

من عاشق اون سالای خوابگاهمم. هرچند سال اول هم اتاقیام خیلی رعایت نمی‌کردن ولی خود اونا هم کلی درس و ماجرا داشت. با دو نفر به مدت ۴ سال هم اتاقی بودم و الآن واقعا انگار خانوادمن و شهر همدیگه رفتیم و خونه‌ی همدیگه رفتیم و نون و نمک همو خوردیم به اصطلاح. و کلا تجربه‌ی خوبی بود. 

 

 

خوابگاه فقط این بدی رو داره که رفت و آمد و اینات زیر نظره! منم که همیشه تاخیر داشتم و همیشه  سرپرستی بودم در حال توضیح :)) حتی حراستم رفتم.  یعنی طوری بود که مامان بابای بیچارم می‌گفتن کنید بچه‌رو ما راضی ایم اصلا هر بلایی سرش بیاد :)) انقدر گیر ندید. اینا باز می گفتن نه مسئولیت بچه‌ی شما با ماست!

بدبختی اینجاست هیچ کدوم تاخیراتمم سر شیطنت یا چه بدونم قرار با دوست پسر و اینا نبود. آش نسوخته و دهن سوخته خلاصه. 

چهار سال؟ چقدر با هم اخت شده بودین که این همه وقت کنار هم بودین. :-)
کلا وقتی نظم روتین بشه، بعد مدتی عادت میکنن و نمیشه برگردن به حالت قبل.

لااقل یکم پسربازی میکردی دلت نمی سوخت! :-)))) خداروشکر پانسیون به رفت و آمدمون کار نداشت فقط نمی شد پسر ببریم :-)))))
انه

امروز که با اتند سر راند بودم میگفت خداکنه شب یلدا بخیر بگذره و یه هفته بعدش پیک نزنه کرونا که باز بتونیم بخشای دیگه رو راه بندازیم و بخشای کوید رو کم کنیم...ولی با خندن اون پاراگراف مهمونی گرفتن یه عده غصه خوردم...

واقعا دلم برای شما خونه...
هونیا موتور

لذت بردم

از؟
کاش یه درصد میخوندین و بعد کامنت غیرمستقیم تبلیغاتیتون رو میذاشتین! 
ربولی حسن کور

سلام

از داشتن همخونه متنفرم حالا هر اخلاقی که میخواد داشته باشه 

خدا رو شکر توی دانشگاه ولایت بودم و فقط اون یک ماه که مهمان شده بودم توی خوابگاه بودم

دیدم نوشتین دوتا از دندوناشو گفتم حتما خرد کردین تو دهنش!

سلام
منم اوایل خیلی بدم میومد. ولی الان اگه بخوام مستقل بشم اول از همه دنبال یک یا دو نفر همخونه ی خوب میگردم. تنهایی نمیتونم توی خونه سر کنم.
من هم بخاطر همین مسئله تهران نزدم دانشگاهمو. البته دندون نمی اوردم پزشکی تهران منظورمه. والدین اجازه نمی دادن برم شهر غریب

در لحظه خوندن اون پیام هاش جلو دستم بود شاید واقعا خورد کرده بودم :-))
Twinkle

خاطرات خوبه

یاد ادم میاره چ چیزایی و گذرونده ومیفهمه کجای مسیرشه

ن اشتباه نگرفتی😁

بلی بلی خداروشکر چیزی ک میخواستم شد^_^

دقیقا. اگه ننویسم فراموشم میشه یا جزئیات رو یادم میره.

بیا توی گوشم بگو چی شد! (مبارکا باشه)
آرزو ﴿ッ﴾

سلام :))

من امروز اتفاقی این پست و پیج این خانم رو دیدم و بعد از دوستم که اسمش نغمه بود، یاد شما افتادم :)

گفتم برای خودتونم بفرستم که اگه قبلا ندیدین، ببینین و شاید لذت ببرین ^_^

 

https://www.instagram.com/tv/CDrEI3xgYbm/?igshid=xmqhydb2l4n

 

سلام
مرررسی آره قبلا دیدمش. استادم میگفت یک سری فقط توی فضای مجازی نوازنده هستن و مخاطبان زیادی هم دارن. یعنی به اصطلاح نوازنده ی اینستاگرامی هستن
یکی از پست های پیجش رو براش فرستادم جواب یک جمله بود: من حکم تیر ایشون رو میدم! :-)))))))
گفتم چراااا؟
جواب داد: اینا نوازنده اینستاگرامی هستن !
نوازنده اونه که بتونه یک ساعت روی صحنه با رعایت اصول موسیقی کلاسیک ایران ، ساز بزنه
آرزو ﴿ッ﴾

عه چه جالب. پس من متوقف می‌کنم غبطه خوردنم رو :دی

در واقع لب کلام استادم این بود که از تار صدای گیتار درمیاره و اصیل نمیزنه و بیشتر نوازنده اینستاگرامیه. :-))
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan