البته همین الان خرید اینترنتی کردم، بهتر شدم!

  • ۰۰:۰۷

چهارشنبه‌سوری و روز اول رو به مهمونی گذروندم. دو فصل آخر آفیس رو برای بار دوم دیدم، تمام قسمتای خاتون و اپیزود جدیدای سیزن آخر سریال موردعلاقم رو دیدم؛ دو تا کتاب خوندم. سه تا ( نهایتا تا فردا مهلت داره اونی که خودش میدونه که بشن چار تا) از دوستامو دیدم و به قول قدیمیا عمری باشه دوازده و سیزده بدر هم قراره داشته باشیم ولی هنوز پیش چشمم مونده که هم سفرمون لغو شد و هم ندیدمت! 

می‌دونم نهایتا دو هفته دیگه به غلط کردن می‌افتم ولی خسته شدم از بی‌کاری.

  • ۱۰۳

گُلهای گُلم...

  • ۱۵:۵۸

اسپری اسبق اَتَک رو که الان پر شده با آبجوش سرد شده، دستم می گیرم و با فاصله به شیش تا، نه نه پنج تا گلدونم می پاشم. هنوزم نتونستم با جای خالیِ گلِ برگ-قاشقیم کنار بیام. روزی که همراه با آگلونما خریدمش، خوشحال بودم که انقدر سبزه و برگ هاش ضخیمن و به نظر نازک نارنجی نمیاد. جفتشون رو گذاشتم روی میز کوچیکی که با فاصله از ایوون گذاشته بودم. کنار گلدون پتوسی که دوستم عیدی برام فرستاده بود و هم چنین سه تا کاکتوس آگاوی که بابا گیاه اصلیش رو از مامان بزرگه گرفته و توی چند تا گلدون پخششون کرده بود و عشق به نگه داری از گل های آپارتمانی رو در من ایجاد کرده بودن.

فروشنده بهم قرص جوشان سبزی رو داد و گفت: دو هفته یه بار توی آب حل کن و بهشون بده و من خوشحال از اینکه چه مامان خوبی بشم. 

تا اینکه یکی دو تا از برگ های پایینیِ آگلونما شروع به زرد و خشک شدن کرد و قلب من خون شد تا فهمیدم بعد از هر جا به جایی مکان این مسئله طبیعیه، ولی بعد از یک ماه بالاخره شروع کرد به رویش برگ های جدیدِ سفید رنگ که نهایتا سبز میشن و خیالم از بابتش راحت شد. 

اون مدت نهایت تلاشم این بود آهنگ های قشنگ به خوردشون بدم تا نشنون دارم قربون صدقه برگ قاشقی میرم؛ مخصوصا آگاوها حسودی نکنن که به تازه واردهای سوسول بیشتر اهمیت میدم. 

 گذشت تا اینکه یه روز بیدار شدم فهمیدم شاخه ای از گل محبوبم، قهوه ای و خم شده. ترسیدم. سریع سرچ کردم و فهمیدم که از گرمای هوا زده به سرش و بچه ام تشنه است. با هول و ولا گلدون رو گذاشتم توی تشت آب تا بهوش بیاد ولی نیومد. بدتر شد. وقتی با غم زیاد گلدون به دست به مغازه آقای فروشنده رفتم، بی توجه به ناراحتی من خندید و گفت: خانوم! ریشه گل گندیده، چیکار کردی؟ قارچی شده. این پودر ضدقارچ رو بگیر ببر حل کن توی آب گل هات و از بقیه شون یه مدت جداش کن. 

بعد تند تند همه شاخه های قهوه ای و پلاسیده رو کند و گلدون لخت و تک شاخه ای رو واسم باقی گذاشت. دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی حواسم بهش بود که هیچ واکنشی به تیمارم نشون نمیده. گل های دیگه ام می شکفتن و برگ تکون می دادن برام که: مامان ما رو هم ببین، منم دست نوازش به سرشون می کشیدم که حواسم بهتون هست قشنگام، اما با غم اون یکی بچه چه کنم؟ 

نفس های آخر برگ قاشقیم دو روز پیش بود. تک شاخه که ماه آخر به زورِ نخ دندون به چوب بسته شده و سرپا بود، بیشتر نتونست دووم بیاره و سیاه شد و افتاد. دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که گلدونش رو خالی کنم و قلمه های جدید برگ قاشقی رو از مامان بزرگه بگیرم و جای خالیش رو پر کنم ولی هنوز دلم نمیاد. حس اون زنی رو دارم که توی یکی از اپیزودهای "خانه کوچک" همراه شوهرِ خشنش یک خواهر و برادر یتیم رو به فرزندی قبول کردن تا جای خالی دختر فوت شده اش رو پر کنن.

آخ...


پی نوشت: چند روز اخیر کامنت های خصوصی از افرادی که وبلاگ ندارن، داشتم. عزیزان من هیچ جوری نمیتونم به کامنتتون جواب بدم. حتی اگه برام ایمیل گذاشته باشین. 

  • ۳۴۸

ترس درون ( چالش)

  • ۱۳:۱۸

- ده مورد از چیزهایی که واستون ترس و وحشت ایجاد می کنند.

به دعوت از رنگین کمان

و در ادامه سری پست های چالش بارون شارمین.


اولی- در کل من آدم ترسویی ام. واقعا از دیدن فیلم های ترسناک وحشتزده میشم. در حدی که بیست دقیقه ابتدایی خوابگاه دختران رو پارسال دیدم به جای ترسناکش که رسید، پاکش کردم. سری بعدی در معیت خانواده تا آخرشو رفتم! ولی خب دیروز با خواهرم قسمت جدید کانجورینگ رو دیدم، درسته که واسه صحنه های ترسناکش آماده باش نشسته بودم و سرم رو می کردم تو یقه ام و از پشت پارچه می دیدم؛ ولی خب اونطوری که انتظار داشتم ترسناک نبود! و اینکه ترسم بریزه از دیدنشون ترسناکه!


دومی- اسکیپ روم! بله دقیقا اتاق فرارِ ژانر وحشت من رو می ترسونه. می دونم الکیه ولی فقط یک بار تونستم با دوستام و خواهرم و دوستاش برم که انقدر جیغ زدم بقیه مرتب بهم می گفتن: زهرمار! ساکت شو بتونیم حل کنیم معما رو. :-/


سومی- اینکه کسی از عزیزانم رو از دست بدم واقعا حالم رو بد می کنه. شاید خودخواهانه به نظر بیاد ولی دوست دارم اگه قراره روزی عزیزم نباشه، قبلش من نباشم. تحمل ندارم.


چهارمی- از کرونا! البته چون یه دوز واکسن زدم، یکم ترسم ریخته ولی باز هم جزو اون دسته از افرادیم که خیلی می ترسم و کامل رعایت می کنم.


پنجمی- تنهایی. تنهایی به معنای اینکه تو خونه تنها باشم و شب تنها بخوابم نه. از اینکه نتونم همراه زندگیم رو پیدا کنم، می ترسم. البته سعی کردم به این ترسم غلبه کنم. چون می دونم و بهم ثابت شده خیلی از روابط نه تنها باعث رفعش نمیشن، بلکه تنهایی رو از یه نوع دردناک دیگه به آدم می چشونن.


شیشمی- مادر نشدن. به معنای واقعی کلمه از اینکه پیر بشم و مادر و به دنبال اون مادربزرگ نشده باشم، می ترسم. چند سال پیش تو بحبوحه ی کارهای پایان نامه ام متوجه شدم هورمون هام بالا پایین شدن و حتی متخصص زنانی ترسوند من رو که زود ازدواج کن و بچه دار شو! یادمه رسیدم خونه و انقدر گریه کردم، انقدر گریه کردم که اشک بقیه در اومد! البته خداروشکر با یک سال ورزش شدید و دارو درمانی مشکلم حل شد.


هفتمی- درست از موقعی که بهم گفتن کیف فلانی رو پشت چراغ خطر زدن، یعنی دستشون رو از شیشه سمت شاگرد آوردن داخل و کیف رو برداشتن، همیشه حواسم هست تا می شینم توی ماشین، سریع قفل ماشین رو بزنم و شیشه سمت شاگرد رو زیاد پایین نیارم یا کیفم رو بذارم عقب.

یا وقتی توی جاهای شلوغم پیاده هستم می ترسم گوشی یا کیفم رو بزنن.


هشتمی- از شکستن فایل ( سوزن عصب کشی) داخل دندون خیلی می ترسم. چند بار تجربه کردم. حس فوق العاده بدی داره. برای همین با وسواس حواسم هست هر فایل رو چقدر استفاده کردم و زود به زود عوضشون کنم. کلا از اینکه به مردم آسیب بزنم می ترسم و آرزوم اینه تا حدی که می تونم مدیون کسی نشم.


نهمی- اینکه وقتی سرم به کار خودم گرمه، کسی یهو و بدون اینکه صدای پاش رو بشنوم، وارد اتاقم بشه باعث میشه یکدفعه از جام بپرم و قلبم تند تند بزنه!


دهمی- از تصادف کردن هم می ترسم. اولین و خداروشکر آخرین تصادفم رو یک هفته بعد از اینکه گواهینامه ام اومد تجربه کردم. به حد مرگ ترسوند من رو و خیلی با خودم کلنجار رفتم که دوباره پشت فرمون بشینم. واسه همین فاصله مطمئنه رو همیشه رعایت می کنم. از اون راننده هایی نیستم که راه رو بند میارن و ترافیک ایجاد می کنن ولی اون مدلی هم نیستم که تو سرعت بالا ماشین رو بچسبونم به جلویی و چراغ و بوق بزنم. اگه بزنه رو ترمز و تصادف بشه چی؟


یازدهمی- بگذریم از اینکه می ترسم هر نوع، تاکید می کنم هر نوع حیوونی رو لمس کنم ولی واقعا از دور دوستشون دارم و ذوقشون رو می کنم. رابطه ام با خزنده جماعت بدتر از این هم هست و حتی دیدن مستندهاشون هم اذیتم می کنه.


 + حس می کنم بازم فکر کنم ترس های بیشتر پیدا میشه، ولی بسه دیگه. این پست رو توی کلانتری نوشتم. البته به عنوان شاکی. شاید بعدا در موردش نوشتم.

  • ۴۰۲

نمی دونم چیطو میشه که ایطو میشه؟!

  • ۲۰:۲۸

اون هفته ای که داشتم تلاش می کردم تا غوغای ستارگان رو یاد بگیرم، خواهرم هم جذبش شده بود و حتی می خواست با نگاه کردن از روی دستم یاد بگیره، بعد حین رفتن به کلینیک توی اتوبان تبلیغ سالن "غوغای ستارگان" رو دیدم

یک فیلمی رو یکی دو سال پیش دانلود کرده و تازه هفته پیش تماشا کردم و بازیگر میانسال خانمش برام جذاب و جدید بود، امروز عصر تلویزیون ملّی فیلمی پخش می کرد که این زن توش بازی کرده بود و مورد آخر جالبی که الان باعث شد این پست رو بنویسم این بود که یاسی ترین پست زایمان اولش رو با عنوان "لیلی به محمل" امروز صبح واسم فرستاد و گفته بود که عنوانش رو همسرش انتخاب کرده، بعد الان حین ورق زدن کتاب تار و ترانه چشمم به قطعه "نوایی" افتاد که زیرش شعرش هم نوشته شده بود (برخلاف نوایی اولی که توی کتاب قبلی یاد گرفتم). چشمم افتاد به مصرع دوم بیت دوم: بنازی که لیلی به محمل نشیند.

و من این اصطلاح جدید رو، البته برای خودم، دو بار امروز دیدم!

  • ۳۲۱

اونی که میاد، یه روزی هم میره، پس گریه نکن

  • ۱۷:۱۷

داشتم برای دردانه کامنت می نوشتم که متوجه شدم خیلی طولانی شد. از اونجایی که این روزها موضوع کم دارم برای نوشتن، تصمیم گرفتم در همین باره بنویسم و پستش کنم.

وقتی شباهنگ سابق این پست های یلدایی رو شروع کرد، بهش گفتم ازت می ترسم و چقدر سختگیری؛ ولی بعد فکر کردم و متوجه شدم من هم ایده آلم برای همخونه داشتن همین اتاق شماره چهاره که ازش یاد کرده. 

اوایل طرح و رفتن به پانسیون شهر طرحی و همخونه داشتن، خیلی اذیت شدم. چون تجربه زندگی خوابگاهی رو نداشتم. 

  • ۴۴۰

تلقین

  • ۲۱:۰۴

نمی دونم چرا از دیدنش می ترسیدم. میشه گفت تقریبا اکثر فیلم های سال ٢٠١٠ رو دیده بودم الا inception. شاید از بس همه می گفتن خیلی خفنه و متوجه نمی شی چی شد و ذهنت به هم می ریزه و این صحبت ها، مقاومت می کردم برای تماشا کردنش.

 از چند ماه قبل یهو دلم خواست ببینمش. توی پوشه فیلمی که از دوستم گرفته بودم نگاه کردم، نبود. از خواهرم خواستم نداشت. از برادرم گرفتم. تصمیم گرفتم وقتی ذهنم آزاده ببینم؛ که هر کار کردم نشد که نشد، فرمتش به لپ تاپم نمیخورد و نشون نمیداد.

نتونستم دانلود کنم. مشکلی که پیش اومده اینه که توی این ایام قرنطینه، نتمون ضعیف و ضعیف تر شده. هر فیلمی می خواستی دانلود کنی سال ها طول می کشید. ولی من می خواستم این بار این فیلم رو حتما ببینم. کمی ناز برادر رو کشیدم و قرار شد تو اتاق اون و پای کامپیوتر ببینم. در عوض لپ تاپم رو دادم بهش که pes نصب کنه و بازی کنه

بماند که وقتی فیلمی برام سنگین باشه، هی توقف می زنم و میرم یه دور می زنم و برمی گردم و برای این فیلم سه چهار باری این اتفاق برام افتاد، ولی صحنه پایانی رو با شگفتی تماشا کردم و گفتم مسلما این توی رویا اتفاق افتاده. نمی تونه این فیلم اینطوری هپی اندینگ باشه. داداشم سر بلند کرد و گفت برو نقدهاشو بخون بعد حرف بزن

رفتم نقدهاشو خوندم و مخم بیشتر از زمان فیلم درد گرفت

می دونین؟ یه فکری در ایام کودکی توی ذهنم بود که ما همه عروسک های یه بچه بزرگتر از خودمون هستیم. اون ما رو حرکت میده و باهامون بازی می کنه. حتی بعضی وقتا به آسمون نگاه می کردم و براش دست تکون می دادم با این تصور که آسمون ما توی اتاق بازی اون بچه است. دقیقا همون وقتی که شروع می کنیم به کنجکاوی در مورد خدا و جهان هستی. بعدها این تئوری رو فراموش کردم. بعد از خوندن این نقد، دوباره تئوری بچگیم یادم اومد. نکنه همه زندگی ما یه رویا باشه؟ حدیث معروفی هم هست که (( النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا ))، که یکی از تفاسیرش غیر از اشاره به بیدار شدن از خواب غفلت بعد از مرگ، می تونه این باشه که واقعا زندگی الانمون یه رویاست که توش دست و پا می زنیم تا بیدار شیم و به مرحله ی زندگی واقعی وارد بشیم. حالا کل زندگی هم رویا نباشه، ولی شاید از یه جایی به بعد خواب داریم می بینیم

باورش سخته ولی فکرش رو بکن بیدار بشیم و ببینیم چند سال اخیر همش یه کابوس بوده. پراید همون هفت تومن، دلار هزار تومن، خط فقر زیر یک تومنه، کرونایی نیومده، مردم انقدر از دین و خدا و کشورشون زده نشدن، توی زندگی شخصی اون فرد رو هنوز ندیدی، دل شکسته نشدی، هنوز دانشجویی و سطح امید به زندگیت بالاترین حد ممکنه...

و ...



  • ۷۲۷

شادمان باش ولی حال مرا هیچ نپرس

  • ۱۶:۵۰

توی سه گانه ی before زوجی که دست تقدیر از هم دورشون می کنه، بعد از نه سال به واسطه ی کتابی که پسر از خاطرات کوتاهشون می نویسه، با این پس زمینه ذهنی که دختر بخونه و خودش رو نشون بده؛ دوباره هم رو می بینن

  • ۴۲۴

تا وقتی اینترنت رو وصل نکنن، هر شب پست می ذارم به همین سوی چراغ قسم!

  • ۲۲:۵۲

من منتقد حرفه ای فیلم نیستم. از دید فردی که فیلم های ایرانی رو فقط توی سینما می بینه و حجم نتش رو برای دانلود فیلم های خارجکی می ذاره(می ذاشت!) ، هر چهار فیلمی که توی سه شنبه های اخیر دیدم، رضایتم رو جلب کردن؛ هر چند درونمایه همشون تلخ بود.


پیلوت:

از جذابیت چهره ی شخصیت خانم فیلم (بهدخت ولیان) که بگذریم، بازی جواد عزتی و دروغ هاش روی مخ بود، حمیدرضا آزرنگ نقش یک فرد شارلاتان رو خیلی باورپذیر بازی کرده بود و سعید آقاخانی تکه های خنده داری می انداخت که تلخی فیلم رو کمتر می کرد. در واقع یه فیلم اجتماعی خیلی تلخ بود


درخونگاه:

فیلم سراسر تلخی که اگه سیاه سفید بود هم به نظرم تا آخر فیلم متوجه نمی شدی؛ انقدر که فضای سرد و غمباری داشت. بازی امین حیایی رو دوست داشتم و همینطور ژاله صامتی


سال دوم دانشکده من:

رفته بودیم شاه کش رو ببینیم که گفتن دو تا بلیت بیشتر نمونده ازش و این دو بلیت هم کنار هم نیست بلکه پشت سر همه. تو شیش و بش تصمیم بودیم که جدا بشینیم از هم یا فیلم دیگه ای ببینیم که همین دو بلیت هم از دستمون رفت. پسری با تیپ هنری نزدیکمون شد و گفت: پیشنهاد میکنم "سال دوم دانشکده من" رو ببینین. نگاه به اسمش نکنین توی جشنواره های خارجی نامزد جایزه شده

این شد که با تردید بلیت رو گرفتیم و خدایی ناامیدمون نکرد

یه سوال! تا حالا شده از عشق یا دوست پسر/دختر و یا همسر دوستتون خوشتون بیاد؟! واکنشتون چی بوده؟ 


هزارتو:

بخاطر شهاب جانِ حسینی عزیز رفتیم این فیلم رو ببینیم. برای کارگردان تازه کار فیلم به نظرم اثر قابل قبولی بود و تعریف کلی فیلم، همین هزارتوی اتفاقات بود. دیدنش برای یک بار ضرری نداره؛ هر چند انتظارات بیشتری با توجه به بازیگرای خوبش از فیلم میرفت.


+ memento رو چند روز پیش دیدم و هنوز توی شوکم! 

++ ٥٥ نفر آنلاین!!! رییلی؟!!! :-/

  • ۴۱۹

قاصد روزان ابری داروگ! کی می رسد باران؟

  • ۲۰:۵۱

" امید فقط تو رو صبورتر میکنه، ولی واقعیت رو تغییر نمیده." 

این دیالوگ رو از فیلم هندی "رسوایی ٢٠١٩" شنیدم و انقدر من رو به فکر فرو برد که سریع نوشتمش تا فراموش نکنم.

وقتی اسم "هوپ/امید" رو برای خودم انتخاب کردم، شاید دنبال دست آویزی بودم برای ادامه دادن و اعتراف می کنم یکی از بهترین تصمیم های زندگیم همین بود! چون هر بار که شکستم، غمگین شدم و خشم و ضعف وجودم رو گرفت، یا خودم چشمم به سر درِ وبلاگم " قوی باش رفیق!" خورد یا کسی اومد و بهم تذکر داد تو که "هوپی" باید صبور باشی و این صبوری ناشی از امید، عجیب کارم رو راه می انداخت. اون موقع  فکر می کردم با امیدواری، همه چیز تغییر می کنه. هرچند در واقع امید فقط یه نیروی محرکه ای بود برای ادامه دادن و از پا ننشستن.

 ولی این روزها اگه فقط امید داشته باشیم به بهبود اوضاع، واقعیت این روزهای مملکتمون عوض می شه؟ من که فکر نمی کنم. چون متاسفانه هیچ امیدی ندارم و این خیلی بده. 

اینکه به اسم دین گند زده باشن توی همه باورهات و اعتقاداتت رو یکی یکی ازت گرفته باشن، فقط از چنین سیستمی برمیومد. 

هیچ وقت دانش سیاسی خوبی نداشتم و البته تلاشی برای یادگیری هم نکردم، چون از سیاست متنفر بودم و هستم؛ ولی این سیاسته که برای زندگی ما تصمیم می گیره، می تونه امید به زندگیمون رو افزایش بده یا نابودش کنه و الان من با چشم های خودم می بینم که هیچ کس امیدی براش نمونده. از اون راننده تاکسی و فروشنده سوپرمارکت بگیر تا اون پسر مهندسه و منِ دکتر، دوست معلمم و خواهر دانشجوم و برادر محصل و والدینم.


 *ممکنه این قسمت اشتباه باشه ولی چون گوگل عزیزم رو ندارم نمی تونم درستیش رو چک کنم! ( با کمکتون تصحیحش کردم.)

+ بیاین سکوت نکنین و توی این بی خبری که گیرمون انداختن، لااقل در این پست خاموش نباشین ولی حواستون باشه فیلترم نکنن ها! چه خبر؟ 

++ به طرز عجیبی بازدید وبلاگم چند برابر شده. یا مردم همه به آغوش وبلاگ ها بازگشتن یا ...!


  • ۴۸۰

هوکپ خانم

  • ۱۳:۳۱

-نیم کیلو جعفری و تره و دو تا پر شنبیله لطفا

پسرک سبزی فروش چشمی گفت و مشغول دسته کردن سبزی ها شد، برای لحظه ای دست از کار کشید و گفت: واسه گوشت و لوبیا میخواین؟

خنده ام گرفت: بله


هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد عاشق آشپزی بشم. چه کرد طرح با من؟

چند روزی در هفته شیفت صبح ندارم، ولی طبق عادت ساعت هشت بیدارم. اگه حوصله اش رو داشته باشم، که معمولا دارم دوست دارم آشپزی کنم. غذاهای سنتی که تا حالا درست نکردم مثل ابگوشت بُزباش ( گوشت و لوبیا) رو تلاش می کنم از مادرجان شکوه یاد بگیرم. توی غذاهای سنتی که قبلا یاد گرفتم هم، تنوعاتی مثل انداختن آلوچه خشک در خورشت قیمه میدم و از طعمش حظ می کنم یا سعی می کنم توی پختن غذاهایی که چندین بار درست کردم مثل پلو آلبالو ماهرتر بشم. غذاهای مدرن مثل چیکن استراگانف رو در سایت های مختلف سرچ می کنم و آخر سر با ترکیب رسپی ها، موادی که به نظرم خوشمزه تر میشه رو استفاده می کنم

کی گفته آشپز خودش انقدر خسته میشه و استرس واکنش بقیه نسبت به غذاش رو داره که از اشتها میوفته؟! من که می میرم واسه غذاهایی که خودم می پزم و واسه هر قاشقی که میخورم ذوق می کنم! البته فکر می کنم اگه مجبور باشم هررر روز هفته غذا بپزم و به یک اجبار تبدیل بشه، انقدر لذت نداشته باشه برام!

سرگرمی این روزهای شما چیه؟

هوپ هستم یک معتاد به فرندز! در حال دیدن دوباره این سریالم و چقدرررر عاشق تک تکشونم. "شادکامان دره قره سو" رو هم چند هفته است شروع کردم ولی خیلی طولانیه خدایی! هی میرم سراغ کتاب های دیگه تا خستگیم در بره و بتونم ادامه اش بدم.

  • ۴۲۷
۱ ۲ ۳
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan