- سه شنبه ۱۰ فروردين ۹۵
- ۲۳:۰۴
توی حال و هوای خودتی ، زیر لب ذکر میگی و هر از چند گاهی سرت رو بلند می کنی و به بقیه نگاه می کنی ، هر کسی بحر امیدی اومده ، یکی زار زار گریه می کنه ، روحانی ترکی برای هم کاروانی هاش مصیبت می خونه ، گنجشک کوچیکی نگاهت رو به خودش میکشه ، از سمتی به سمت دیگه میره ، دل توی دلت نیست ، نمیخوای بری ، به اینجا خو گرفتی ... انقدر اینجا درددل کردی و گریه که دیگه مثل روز اول خجالت نمی کشی از گفتن خواسته هات ...
دنبال نشونه میگردی ، به خودت میگی اگه گنجشک اومد نزدیکت ، مطمئن باش حاجت روا میشی ... با چشم هات دنبالش می کنی ، 1-2 متر جلوتر روی زمین می شینه ، دلت میلرزه ، زیر لب میگی : دوره ، بیا نزدیکتر ... بلند میشه چرخی میزنه و دور میشه ... با حسرت نگاهش می کنی ... سرت روی پا میذاری و میگی اشکال نداره که جیک جیک ظریفی حواست رو به خودش جلب می کنه ...
گنجشکک یک پا یک پا نزدیکت میشه ، مسحور شده نگاهش می کنی، خوب خوب نزدیک میشه و یک دفعه دوباره اوج میگیره ...
شونه هات میلرزن ، بغض توی گلوت بیداد می کنه ، صدات و شنیدن ، صدات رو شنیدن ...
- ۳۲۹