بله این پست در نصفه شب و با عصبانیت نوشته شده!

  • ۰۳:۰۶

تقسیم بندی افراد طبق سال تولدشون درست نیست به نظرم. ولی دیگه به اینکه طرف بیاد جلو و متولد ٦١ باشه، آلرژی پیدا کردم. آخه یک بار، دو بار باشه می گیم طبیعیه؛ ولی وقتی چندین و چند بار تکرار بشه و طرف متولد ٦١ باشه و نه ٦٢ یا حتی ٦٠، فاصله ی سنی ده ساله اش بولد میشه توی ذهنم و باعث میشه یه گارد چند لایه بگیرم و از همون اول جواب سربالا بدم بهش تا دمش رو بذاره رو کولش و بره! به ٦١ی هایی که اینجا رو می خونن امیدوارم بر نخوره ولی طبق تجربه از متولدینِ ذکور این سال خوشم نمیاد. نگین چرا که حتما یه چیزی دیدم که این طور شدم، خب؟ 

تامام



محض یادآوری میگم که: وقتی کامنت دونی بسته است، یعنی نویسنده تمایلی نداره درباره ی اون پست نظری دریافت کنه!


  • ۲۶۱

نیاز، سنّت یا اشتباه؟!

  • ۲۳:۳۷

هفته ی پیش خداروشکر بیمار کم داشتیم. این بود که خانوم نون هم سرش خلوت بود. هی می رفت بیرون و اخبار عقدِ شبِ قبل رو تکمیل می کرد و با ناراحتی برای من تعریف می کرد: " عروس متولد ٨٣ اس. بچه اس. نمی دونم والدین بی عقلش چرا این کارو کردن؟ " دوباره می رفت و با اخبار جدیدتر میومد: " میگن دوماد ٢٩ سالشه! ١٥ سال بزرگتره! " همون موقع درب اتاق رو زدن و دختری ١٣-١٤ ساله وارد شد. قیافه اش آشنا بود. قبلا یک دندون واسش ترمیم کرده بودم. 

-سلام خانم هوپیان! ( راستش خوشم نمیاد در محل کارم این طور صدام کنن. ازون ور بدم میاد دوست و فامیل و آشنا، خانم دکتر خطابم کنن!) 

دستش رو کرد توی کیفش و نگینی رو درآورد: میشه این رو بچسبونین رو دندونم؟!

 نگاهم رو از خانوم نون که خنده اش گرفته بود، به نگین دست دختر و ازونجا به قد و هیکلش که ماشالا از من درشت تر بود، شوت دادم! 

-اینجا چنین خدماتی ارائه نمیشه، باید بری مطب خصوصی عزیزم! 

تشکر کرد و رفت. پوکرفیس وار به در بسته خیره شدم. نگین دندون؟! اینجا؟ اون هم در این سن؟ یادم افتاد سری قبل حین پر کردن دندونش، مرتب اینستاش رو چک می کرد و به زور گوشیش رو ازش گرفتم.

خانم نون دوباره جیم زد و این سری اسم داماد رو هم درآورده بود، با عصبانیت اومد و گفت: " گیریم دختره هر کلاس رو سه سال بخونه ولی دلیل نمیشه شوهرش بدن به این پسره! دوماد یه پسر معلوم الحاله اینجا! معتاده، سیم برق می دزده. از لحاظ اخلاقی مشکل داره، در این حد که با یک دختره رفیق بوده یک روز دختره رو از دم در خونشون به زور برداشته برده شهر بغلی نصفه شب پسش آورده! بعد اون رو نگرفته اومده سراغ این طفل معصوم! " این جملات رو گفت و به من نگاه کرد. انتظار داشت حرف بزنم. از ابروهای کف سر چسبیده ی من متوجه شد که خیلی تعجب کردم. 

صدای خنده اش بلند شد: " چیه خانم دکتر انقدر تعجب کردی؟! این چیزها طبیعیه اینجا. دو سه سال پیش تو مرکز بهداشت بودم که یه پسربچه ده سیزده ساله اومد و بهم گفت: یه بسته ک.اندوم میخوام! گفتم: چی؟ واسه کی میخوای؟! با پررویی گفت: واس خودم! لجم گرفت و گفتم برو با بزرگترت بیا. یک ربع بعد اومد و گفت: بابام میگه یک بسته ام واس من بگیر!!... مونده بودم چیکار کنم، رفتم از مامای شبکه پرسیدم گفت بهش بده بره، تا یکی رو بدبخت نکرده تو این سن! "

با شگفتی گفتم: اینجام آره؟!!! چرا من فکر می کردم اینجا این خبرا نیست؟ 

-اینجا بدتر هم هست. صداش درنمیاد! اینه که زود بچه هاشون رو مجبور به ازدواج میکنن تا از زیر بار مسئولیتشون خلاص شن! 

درسته اون روز قبول کردم حرف خانم نون رو. ولی هیچ جوره تو کَتِ من نمی ره ازدواج در سن نوجوانی. آخه خود من معیارهام، شخصیتم، رفتارهام با دو سه سال پیشم، از زمین تا آسمون فرق کرده؛ چه برسه با دوران راهنماییم. بعد این بچه ای رو که دغدغه ای به جز درس و بازی و شکوفایی شخصیتش نباید داشته باشه شوهر میدن، دخترهای دیگه کلاسشون رو هم هوایی می کنن که وای یعنی شوهر چیه؟! وای لباس عروس! یک سال بعدش هم مجبورش میکنن باردار بشه و ترک تحصیل کنه و تا آخر عمرش نقش یک دستگاه تولید مثل رو ایفا کنه. بدون اینکه چیزی از جوونی و زندگیش فهمیده باشه.


+ گفتم دوران راهنمایی، یاد یه مزاحم ٢٤-٢٥ ساله افتادم که کل سال دوم راهنماییم در مسیر مدرسه تا خونه مثل سایه دنبالم بود؛ بعد آخر سال خواهرش رو فرستاد تو ایستگاه اتوبوس خواستگاری! ترسیده بودم و هعی میگفتم به خداااا کوچیکم من! به خدا قدم بلند شده فقط، اونم میگفت نامزد بشین تا بعد، داداشم میذاره درس بخونی! :-/ بعد خداروشکر به خودم مسلط شدم و خواهر و برادر رو با هم شستم پهن کردم روی بند که: " یک ساله داداشتون برای من آرامش نذاشته، هر جا میرم دنبالمه، من ازش می ترسم. باز بیاد دنبالم شکایت میکنم ازش! "  دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتن، پس شد آنچه شد!! 

  • ۱۰۷۸

اَی خِدااااااا + امروز نوشت

  • ۱۵:۱۱

امروز نوشت: ببینین اینا فقط نگران مجرد بودن دکتراشون نیستن. بلکه واسشون خواستگار هم پیدا میکنن. پیرزن از در تو نیومده میگه: مجردی خانم دکتر؟

نمیدونم چرا از دهانم پرید و گفتم: بله. 

آقا مگه ول می کرد دیگه؟ دستیارم هم نبود که کمکم کنه.

-یه خواستگار مهندس سراغ دارم واست. 

برای اینکه از دستش راحت بشم: من قصد ازدواج  ندارم حاج خانم. 

-بله بهتره با دکتر باشی ولی پسرم قرار بود با یه دندونپزشک ازدواج کنه ولی آخرش بهم زد گفت قدش کوتاهه!

به زور لبخند زدم و گفتم: ایشالا یه عروس مناسب پیدا کنین. و بی حسی رو زدم بهش تا حواسش پرت شه و از حرف زدن بیوفته. دندونش رو کشیدم و رفت. خانم نون اومد و براش گفتم که خانم فلانی اومد و اینو به من گفت. یکدفعه از خنده منفجر شد و گفت: چی؟ واسه شما؟ پسر اون مهندسه؟ مهندس کجا بود؟ والا از بس شلخته اس و موهاش کثیف و آشفته اس، لقبش گاله! یاسر گال! 

من رو میگی؟ اول کار شوکه شدم و به شدت بهم برخورد. ولی بعد از اون موقع تا حالا دارم می خندم. مطمئنم میره به بقیه میگه قرار بود پسرم با دکتر فلانی ازدواج کنه ولی از بس لاغر و دراز بود، پسرم گفت: نه!

 خدایی چی فکر می کنن پیش خودشون مُردم؟ میگن میریم پیشنهاد میدیم یهو قبول کرد؟! تیری در تاریکی؟

***

دیروز نوشت: میشه گفت تو این چند ماه حراست انقدر بهم زنگ و غر زد که' خانم دکتر یک کپی از مدارکتون برای ما نیاوردین. ' که کم آوردم و بالاخره مدرک به دست رفتم اتاقشون. سوالی که پیش میاد اینه که چرا از همون اول عین بچه آدم مدارکم رو واسشون نبردم؟ جوابم اینه که اولا دوست نداشتم و اصلا از اسم حراست با اینکه تو عمرم تا حالا مشکلی باهاش نداشتم، خوشم نمیاد! دوما اینکه یادم می رفت، می رسیدم شهر محل طرح می دیدم عه! باز جا گذاشتم و نیاوردم. 

القصه! یک برگه گذاشت جلوم و گفت پُرش کن. گفتم میشه ببرم فردا بیارم؟ گفت: حرفش رو نزنین برگه حراسته ها! حالا خوبه فقط اسم و فامیل و سن و آدرس منزل و شماره تلفن و این های خودم بود! جلوی وضعیت تاهل هم که معلومه چی زدم بعد یک جدولی زیرش بود که اسم و فامیل و آدرس بود دوباره، سرم رو بالا آوردم و خِنگ وار به حراستی ِمحترم گفتم: این رو هم باید پر کنم؟ 

گفت: متاهلی خانم دکتر؟

گفتم: نه! 

سری تکون داد و گفت: ایشالا درست میشه!

من: :-/

به قول همخونه ام اینا انقدر فرهنگشون پایینه ماها رو دخترهای شوهر نکرده ای( ترشیده!) می دونن که ناچارا اومدیم منطقه محروم، وگرنه نزدیک شهرمون می زدیم و پیش شوهرمون می موندیم! 

***

بیمار دختری بود متولد ٦٨، چادری ولی با خط چشم زلیخایی و رژ لبی با ته مایه ی بنفش که آینه ام رو به فنا داد! توی پرانتز یه چیزیو بگم: دوستان مونثم! جانان دلها!  بیاین و وقتی میرین دندونپزشکی رژ نزنین! نمی دونین پاک کردن رنگ و سربش از روی آینه ها چقدر سخته و حتی در مواردی اصلا پاک نمیشه! پس رژ رو نزنین، زدین کم رنگ بزنین، نشد تا خواستین وارد اتاق دندونپزشکی بشین پاکش کنین، خب؟!

بیمار از درد دندون عصب کشی شده اش می نالید. واسش عکس نوشتم و گفتم باردار که نیستی؟ با خجالت گفت: نه خانم دکتر من مجردم! 

اومدم درستش کنم گفتم: نه که اینجا همه متاهلن، واسه این گفتم! به همه میگم!

خندید و گفت: آره خانم دکتر اینجا سن پایین ازدواج میکنن.

منم خندیدم و گفتم: متاسفانه! 


  • ۵۹۵

شَلَم شوربایی به مناسبت هزارمین روز میلادت...

  • ۱۴:۴۸

٩٩٣- ریا نباشه ما تو پانسیون مشکلی واسمون پیش بیاد میریم در اتاق انتهای راهرو رو می زنیم و می گیم اجازه هست؟ بعد همخونه شماره ١ از رو تختش پا میشه و اختصاصی ویزیتمون می کنه و حتی فرداش خودش از داروخونه مرکزش واسمون دارو می گیره و به خوردمون میده! دیروز هم که طوفان به پا بود و نزدیکی های پانسیون یک مشت خاک پاشید توی چشم هام؛ کورمال کورمال رفتم داخل. هر کار کردم ذرات خاک خارج نمی شدن و حس کوری بهم دست داده بود که دکترجانمون هم رسید و نجاتم داد! 


٩٩٤- به همراه غذا سالاد خوردن ( شیرازی و فصل) یا سالاد میوه درست کردن شبانه و به جای شام خوردن، روند معمول زندگی منه و فکر می کردم این مورد از معدود شباهت های من و همخونه شماره ٢ ست، چون اول هر هفته میریم و اندازه یک هفته آب معدنی و میوه و لوازم سالاد می خریم و سعی می کنیم حتما تا آخر هفته تمومشون کنیم؛ ولی همخونه چند روز پیش اعتراف کرد که اصلا اهل سالاد و میوه نبوده و توی این چند ماه از من تاثیر گرفته و میوه و سالادخور شده! پس نتیجه می گیریم که ما به این دنیا اومدیم که تاثیرگذار باشیم، حتی اگر این اثر در حد اصلاح رژیم غذایی همخونه ات باشه! بعله!


٩٩٥- با بیمارهای منتال ریتارد( عقب افتادگی ذهنی) درست باید شبیه به اطفال رفتار بشه. وقتی داشتم با احتیاط دندون سمانه ی ٣٤ ساله رو لق می کردم و چشم های سبزش حواسم رو پرت می کرد، همش یاد حرف خانم نون می افتادم که قبلا بهم گفته بود: " زن برادر سمانه می رفت دوره ی آرایشگری می دید و سمانه رو همیشه به عنوان مدل با خودش می برد و آرایشش می کرد. هر بار سمانه با ذوق و شوق دنبالش می رفت چون عاشق این بود که ساکت بشینه و آرایش عروس روش پیاده بشه و همه از خوشگلیش تعریف کنن. سهم اون از این دنیا همینه بیچاره... " 


٩٩٦- کتاب "کوری" از ژوزه ساراماگو یکی از زیباترین رمان هاییه که تا به حال خوندم. فکر می کردم " بینایی" هم به همون جذابی باشه. نشون به اون نشون که اولین ماه طرحم شروع به خوندنش کردم و ١٢ تا کتاب بعد از اون خوندم و نمی تونستم بشینم سر این کتاب! ولی چون عادت دارم بااااید یک کتاب رو حتی اگه جذاب نباشه واسم، تمومش کنم تا ببینم آخرش چی میشه انقدر زدم توی سر خودم تا بالاخره هفته ی گذشته به پایانش رسیدم. به حدی ذوق کرده بودم که به همخونه ها و خواهرم گفتم، شما هم بدونین که موفق شدم بالاخره! :-)))


٩٩٧- این بار که خوشبختانه خود آرایشگر محترم، تا حدی سکوت اختیار کرده بود و به کارش مشغول بود، خواهرش بالای سرم ایستاده بود و مدام می گفت: موهات رو رنگ کردی؟ هی من می گفتم: نه موهای خودمه و اون باز با تعجب می گفت: الکی نگوووو! تابلوعه رنگش طبیعی نیست ته مایه اش به سرمه ای می زنه! 

دیگه آخر سر گفتم: آخه مگه مرض دارم دروغ بگم؟! موهای خودمه! 

این بار از موضع دیگه وارد شد: چرا موهات رو رنگ نمی کنی؟! دو سه درجه روشن کن کلی عوض میشی!

دلم می خواست بگم به شما ربطی نداره ولی گفتم -دوست ندارم! 

به موهای بلوندش دست کشید و با ناز گفت: می دونی آخه من اصلا از موی مشکی خوشم نمیاد! 

-ولی من عاشق موهامم! بلوند دوست ندارم، تا آخر عمرم وقت دارم واسه روشن کردن موهام! 

-عه مگه ازدواج نکردی؟! 

پیش خودم گفتم خدایا یه موضوع جدید پیدا کرد، اخم هام رو کشیدم توی هم: نخیر! 

اینجا بود که خواهرش زبون باز کرد و گفت: بسه دیگه اذیتش نکن! 

من: :-/


٩٩٨- " بابام چند روز پیش شما رو سر میدون شهر دیده بود و بهم گفت: خانوم دکترتون شوهر نمی کنه؟ واسه داداشت خوبه ها! بعد من گفتم: بابا چی میگی؟ دندونپزشک زنِ پرستار نمیشه که، به کمتر جراح قلب راضی نمیشه! بعد هعی بابام اصرار کرد" همون موقع عکس پروفایل داداشش رو جلوی صورتم گرفت " داداشم از ما دو تا خواهر خوشگلتره" در حالی که به بینی عملی و ابروهای برداشته ی صاحب عکس خیره بودم، به سکوتم ادامه دادم، چون دختر خودش حرف می زد و خودش هم جواب خودش رو می داد و نیازی به عکس العمل من نبود! هم زمان از ذهنم گذشت: " این چندمین دفعه ایه که پدری من رو برای پسرش پسندیده؟! و من چقدر نمی پسندم این طور پسندیدن رو! "


٩٩٩- پیرزن وارد اتاقم شد و خودش رو روی صندلی کنار دستم به نوعی پرتاب کرد و نفس نفس زد. 

-خانوم دکتر این دندونم رو( دستش رو به طور کامل روی تک دندون باقی مونده ی فک پایینش که دندون نیش بود، گذاشت) صاف کن واسم! میخوره به اینجا( لثه ی فک بالاش رو نشون داد) زخمش کرده. معاینه اش کردم: حاج خانوم این یک دونه دندون به هیچ دردی نمیخوره، من کوتاهش هم بکنم باز فکتون رو بیشتر می بندین و دوباره لثه تون رو زخم می کنین. باید بکشین و دندون مصنوعی بذارین!

- نههه! بدم میاد! 

-خب آخه این یک دونه دندون فک پایین به هیچ دردی نمیخوره!

- چرا خانوم دکتر باهاش چادرم رو این طوری ( لبه ی چادرش رو بین دندون نیش بالا و پایینش گرفت) جمع می کنم!

من؟ غش کرده بودم از خنده!


١٠٠٠- آخی... دیدین وبلاگم هزار روزه شد؟ بچه ام قد کشیده قربونش برم...


  • ۱۰۲۰

کجا؟! بودین حالا، تازه چای دم کردیم!

  • ۱۱:۴۰

حالا گذشته از حجم زیاد لوس کردن خودم واسه خانواده ی گِرامم در این چند روز گذشته که پاستیل می خوام واسه دستم خوبه و نمی تونم صبحونه بخورم نون ترید کنین واسم و قاشق آخر غذای ته بشقاب رو نمیتونم بخورم و قرار دارم منو نیمچه آرایشی بکنین و کلی لوس بازی های چندش آور دیگه! و ذخیره ی مهر و محبتشون واسه هفته های تنهایی پیش روم و غصه ی ایام عید از الان که به احتمال زیاد تا چهارم فروردین فقط تعطیلیم و بعد از اون باید برم شهر طرحم و واسه سیزده به در برگردم خونه [ نفسش از پشت سر هم گفتن جملات بالا می گیرد! پس نفسش را تازه می کند.] من عاشق اون مادر و خواهرایی هستم که در به در دنبال عروس دانشجوی دندونپزشکی/پزشکی هستن واسه گل پسرشون و فقط افق های خیلی دور رو می بینن که عروس کار می کنه و کمک دست پسرشونه تا به قندِ عسلشون خدای نکرده فشار زندگی زیاد وارد نشه. بعد همین مادرها، وقتی تماس می گیرن و می فهمن عروس رویایی موردنظرشون طرحیه تا حداقل یک سال و نیم دیگه و به افق کوتاه مدتی هم باید این وسط توجه می کردن، که نکردن میرن و پشت سرشون رو نگاه نمی کنن!

 طرف تا آخر عمرش که طرحی نیست؛ ایششش! 


#دیتام_بهم_خورد!


  • ۶۹۰

شب که شد...

  • ۱۶:۱۰

سه دختر، با هم در یک پانسیون باشند. شب برسد به نیمه شب و هنوز گپ بزنند و تمامی نداشته باشد حرف هایشان.

از خاطرات دانشگاه و خانواده هایشان نقب بزنند به خواستگارها و عشق هایشان و غیره...

پناه می برم به خدا از شر زبانی که می تواند رازها را برملا کند.

 پناه بر او...


* عنوان از حمید هیراد

  • ۳۶۰

تا خاطر تو ذهن مرا ناز کند...

  • ۱۳:۵۳

یه سوال سهل ممتنع ذهنم رو درگیر کرده!

اگه موقعیتی پیش بیاد واستون که هم زمان کسی رو دوست داشته باشین ولی احتمالا اون نه و از طرفی کسی شما رو دوست داشته باشه ولی شما نه، چکار می کنین؟ به اون طرف از علاقه تون میگین و تلاش می کنین اون هم از شما خوشش بیاد یا نه دل به علاقه ی نفر دوم می سپارین به امید اینکه روزی شما هم عاشقش بشین؟! 


از این سوال هدف دارم ولی نمیگم!! 

با تشکر از اون هایی که فقط به سوال جواب میدن و نمی زنن تو جاده خاکی! :دی


عنوان از #کاوه_احمدزاده

  • ۷۴۳

وقتی خسته از رقص برگشتم، دیدم بلاک شدم!

  • ۱۲:۰۲

می دونین؟ یکی از زمینه هایی که آقایون رو درک نمی کنم وقت هاییه که در یک گروه اد میشم و سریع میان پیام خصوصیم. خدایی با شیوه های جدید مخ زنی آشنایی ندارم؛ ولی فکر می کنم مثلا اینکه طرف همون اولین جملات بپرسه متولد چه ماهی هستین؟ بعد من بگم: ماه آقای دکتر؟!! چطور؟!! و طرف بگه: چون خانم ها سنشون بعد از ازدواج شمرده میشه! و غش و ضعف استیکری بره از حرفش خیلی خز باشه و طبیعتا توی ذوق دختر می خوره که چه طرز سواله واسه فهمیدن تجرد یا تاهل من!

و بعد تلاشش برای جلب نظرم که چقدر چهرتون آشناست و شبیه گ.وگ.وش هستین ( در حالی که اصلا نیستم!) و تقدیم آهنگی از همین خواننده، یادآور میشم در همون دقایق اول، واقعا دیگه دلزدگی ایجاد میکنه و باعث میشه دنبال بهانه ای باشم تا سریعا فرار کنم. پس تلاش می کنم به سنش گیر بدم و با عذرخواهی ظاهری و خوشحالی باطنی، عزم رفتن می کنم که طرف منفجر میشه: من با این سن یه دندون هم پُر شده ندارم و ... اصلا سن شناسنامه ای رو کار نداشته باشین و به فیزیولوژیک کار داشته باشین و ... فاکتور سن اصلا مهم نیست و الخ ... ولی حیف که بنده خیلی وقته که رقص کنان دور شدم! 

بیایید تلاش کنیم سریع صمیمی نشویم!

  • ۸۲۶

دلبر جانان من، برده دل و جان من/ برده دل و جان من، دلبر جانان من

  • ۰۰:۵۹

نوجوون بودم و جاهل. قدرت نه گفتن نداشتم. به قد و قواره ام نگاه می کردن و پیش خودشون می گفتن: خودشه! صورتشون رو با چادر مشکی قاب می گرفتن و می اومدن جلو. با هزار خجالت و سرخ و سفید شدن می گفتم که بچه ام و وقتش نیست. بعضی ها قانع می شدن و یک سری اصرار پشت اصرار که حالا شما ازدواج کنین، درست رو توی خونه ما ادامه بده و خودم غذا می پزم واستون و این صحبت ها. اون وقت بود که کوله ام رو روی شونه ی چپم می انداختم و محکم میله ی اتوبوس رو می گرفتم و با من من می گفتم: راستش نامزد پسرداییمم... می دونین؟ نشون کرده ی پسرداییمم... خیلی وقته شیرینی خورده ی پسرداییم هستم...  لبخند ملیحشون سریع جمع میشد و می رفتن. من هم نفس راحتی می کشیدم. در منطق بچه گانه ام همین که پسردایی وجود خارجی نداشت، بعدا برام مشکلی ایجاد نمی شد!

 شما که غریبه نیستین همه ناامید بودیم که دایی رضایت به بچه ی دوم بده. تک پسر بود و تنها دایی جان ما. تا اینکه اون روز توی مهمونی یک لحظه احساس کردم زندایی حامله است و درست حدس زده بودم. چند ماه گذشت و گفتن منتظر پسردایی تون باشین! وقتش بود که از راز نوجوونیم پرده بردارم. موجبات خنده ی همه فراهم شد و زندایی با اینکه اعتراف کرد از عروسش راضیه، ولی کم مادرشوهربازی درنیاورد! 

این همه صغری کبری چیدم که بگم شوهرکوچولوی من دیروز به دنیا اومد. درسته که خیلی منتظرش بودم و یکم تفاوت سنیمون زیاده، تقریبا چیزی شبیه رئیس جمهور فرانسه و همسرش، ولی مهم عشق و علاقه است که بین من و شوشو نی نی از روز اول بسی فراوان برقراره. قرار شده اجازه بدیم یکم بزرگ بشه و من هم درسم تموم و بریم سر خونه زندگیمون... بگو ان شاالله

؛))


+ چند روزه اینترنت مخابرات بازی در آورده و آدرس های با نشانی ir. رو اصلا باز نمی کنه برام. کلی وبلاگ نخونده دارم. به سختی با نت خط می تونم پنلم رو باز کنم... 

++ پژال جان، لطفا ایمیلت رو چک کن عزیزم ؛)

  • ۱۵۸۳

اینجا همه چی درهمه! (3)

  • ۲۳:۲۱

+ هنوز نتونستم فاز اون خانم مسنی که ترم اولشه میاد پیلاتس و میره ردیف اول، جای تقریبا ثابت و همیشگی چند ماه اخیر من می ایسته رو درک کنم! بعد جالبه وقتی مربی یک حرکت جدید رو میگه و بلند میشه تا تک تک بچه ها رو چک بکنه، این خانم حرکت یادش میره و برمیگرده عقب و خیره میشه به حرکات من! اکثر اوقات هم حرکات رو ناهماهنگ میزنه و باعث گیج شدن پشت سری هاش میشه. 

چندین بار سعی کردم بهش بگم باید ردیف دوم به بعد بایستی ولی از خشم درونش که در چهره ی اخموش متبلوره! ترسیدم و به موی سفیدش احترام گذاشتم. تا اینکه مجموعه قوانین کلاس پیلاتس رو پیدا کردم و فرستادم توی گروه تلگراممون، توی یکی از بندها به صراحت گفته: " ردیف اول برای افراد پیشرفته است تا افرادی که مربی رو نمی بینن از روی اون ها حرکات رو بزنن." ولی میدونین؟ پیامم زیر ده ها پیام انتخاباتی مدفون شد. :-/

الان کاری که میکنم نیم ساعت مونده به شروع کلاس میرم باشگاه و جا میگیرم! مثل بچه های دبستانی! به همین برکت قسم!! 

++ اینکه خانوادگی جزو 23 ملیونی ها نبودیم و همین طور اینکه من حتی جزو 15 ملیونی ها هم نبودم؛ دلیل نمیشد که پدرجان ما رو شام مهمون نکنه! بهانه ی این ضیافت، خوشحالی پدرجان از شرکت پرغرور ملت در انتخابات و آرامش کشور بعد از این اتفاق بود. ان شاالله رئیس جمهور منتخب در عمل به وعده هایی که داده موفق باشه ؛)

+++ مردی به نام اوه، کتاب ساده و خوبی بود. جالبه این روزها خیلی از کتاب هایی که می خونم فیلمش هم ساخته شده؛ من هم به سختی با خودم مقابله می کنم که اول کتابش رو کامل بخونم و بعد برم سراغ دیدن عکس های شخصیت های فیلم و ببینم چقدر به تصورم نزدیک هستن. اوه ی در فیلم، دقیقا همونی بود که تصورش رو می کردم! یک مرد غول پیکر و بی اعصاب و اخمو ولی با قلبی به کوچیکی یک گنجشک!

++++ یعنی اگه من داستان های فرار خودم از دست این بیمار سیریش توی دانشکده رو برای یک فیلمنامه نویس تعریف کنم؛ می تونه به راحتی یک فیلم کمدی از توش در بیاره!! 

یک جا نوشته بود که " دندانپزشکان خانم باید تو مطبشون بزرگ بنویسن: «مراجعه‌کننده محترم. اینکه دارم دندونت رو درست میکنم، به این معنی نیست که ازت خوشم اومده! اینو بفهم (هوپ: درک کن)!»

+++++ دکتر روژین رو دورادور می شناختم. چند روزه شروع کردم به خوندن آرشیو وبلاگش. لازمه بگم با خوندن خیلی از خاطراتش بغضو میشم چون نویسنده شون زیر خروارها خاکه؟! برای آرامش روح مهربونش دعا کنیم...


  • ۹۱۵
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan