- شنبه ۲ آذر ۹۸
- ۱۱:۵۵
اگه کسی ازم بپرسه جالب ترین خصوصیتی که در خودت کشف کردی چیه؟
جواب میدم: شجاع بودن ( شما بخون کله خراب داشتن!!) در عینِ ترسو بودن!
- ۷۴۰
اگه کسی ازم بپرسه جالب ترین خصوصیتی که در خودت کشف کردی چیه؟
جواب میدم: شجاع بودن ( شما بخون کله خراب داشتن!!) در عینِ ترسو بودن!
من منتقد حرفه ای فیلم نیستم. از دید فردی که فیلم های ایرانی رو فقط توی سینما می بینه و حجم نتش رو برای دانلود فیلم های خارجکی می ذاره(می ذاشت!) ، هر چهار فیلمی که توی سه شنبه های اخیر دیدم، رضایتم رو جلب کردن؛ هر چند درونمایه همشون تلخ بود.
پیلوت:
از جذابیت چهره ی شخصیت خانم فیلم (بهدخت ولیان) که بگذریم، بازی جواد عزتی و دروغ هاش روی مخ بود، حمیدرضا آزرنگ نقش یک فرد شارلاتان رو خیلی باورپذیر بازی کرده بود و سعید آقاخانی تکه های خنده داری می انداخت که تلخی فیلم رو کمتر می کرد. در واقع یه فیلم اجتماعی خیلی تلخ بود.
درخونگاه:
فیلم سراسر تلخی که اگه سیاه سفید بود هم به نظرم تا آخر فیلم متوجه نمی شدی؛ انقدر که فضای سرد و غمباری داشت. بازی امین حیایی رو دوست داشتم و همینطور ژاله صامتی.
سال دوم دانشکده من:
رفته بودیم شاه کش رو ببینیم که گفتن دو تا بلیت بیشتر نمونده ازش و این دو بلیت هم کنار هم نیست بلکه پشت سر همه. تو شیش و بش تصمیم بودیم که جدا بشینیم از هم یا فیلم دیگه ای ببینیم که همین دو بلیت هم از دستمون رفت. پسری با تیپ هنری نزدیکمون شد و گفت: پیشنهاد میکنم "سال دوم دانشکده من" رو ببینین. نگاه به اسمش نکنین توی جشنواره های خارجی نامزد جایزه شده.
این شد که با تردید بلیت رو گرفتیم و خدایی ناامیدمون نکرد.
یه سوال! تا حالا شده از عشق یا دوست پسر/دختر و یا همسر دوستتون خوشتون بیاد؟! واکنشتون چی بوده؟
هزارتو:
بخاطر شهاب جانِ حسینی عزیز رفتیم این فیلم رو ببینیم. برای کارگردان تازه کار فیلم به نظرم اثر قابل قبولی بود و تعریف کلی فیلم، همین هزارتوی اتفاقات بود. دیدنش برای یک بار ضرری نداره؛ هر چند انتظارات بیشتری با توجه به بازیگرای خوبش از فیلم میرفت.
+ memento رو چند روز پیش دیدم و هنوز توی شوکم!
++ ٥٥ نفر آنلاین!!! رییلی؟!!! :-/
١- مریض یکی از خانم دکترها نیومده بود و کار من هم تموم شده بود. این شد که خانم دکتره خوابید زیر دستم و دو تا از دندون هاش رو ترمیم کردم. اولین باری بود دست به دندون دندونپزشک می زدم. در این زمان بود که کلینیکی که از صبح خلوت بود، شلوغ شد و هی مریض بود که میومد می دید دست دو تا دکتر بنده! یاد اون نقلی افتادم که آرایشگرا وقتی بیکار بشن واسه هم بند می اندازن یا چیزی توی همین مایه ها!
٢- توی اندو( عصب کشی) هیچی به اندازه ی پیدا کردن کانالی که پیدا نمی شه، ما رو خوشحال نمی کنه. بعضی وقتا یه جاهایی هستن این ناقلاها که فکرشم نمیکنی. اون روز وقتی سوند اندو رو محکم توی اوریفیس (ورودی) کانال زدم و خون زد بالا حس پیدا کردن چاه نفت رو داشتم به همین برکت قسم!
٣- یکی از دستیارها به شدت شوته و البته مهربون و خوش قلب. نشستم سمت چپ یونیت و ازش خواستم ترالی وسایل رو سمت چپم بذاره. هول شد و ترالی رو سریع کشید و گفت: هی یادم میره خانم دکتر دستش چپه!
زدم زیر خنده و گفتم: دستم چپه خانم فلانی؟! یا چپ دستم؟
خدا ببخشه منو که سوژه اش کردم و هر بار سوتی میده، میگم که اینطور؟ منم که دستم چپه آره؟
٤- بیمار مرد ساده دلی بود که برای اندوی دندون هفت پایینش اومده بود. حین کار ازش پرسیدم: فامیلتون چیه؟ که با فامیل صداش بزنم و بگم: فلانی دهانت باز و این صحبتا. که جواب داد: ستار. کل زمانی که زیر دستم بود هی میگفتم: آقای ستار دهان باز، حالا بسته، آقای ستار از بینی نفس بکشین، زبونتون رو تکون ندین آقای ستار. وقتی رفت پذیرش اومد گفت: کار آقای جنگلبان چی بود؟ گفتم: چنین بیماری نداشتم. گفت: چرا همینی که الان رفت دهانش رو بشوره!
بله فهمیدیم که ایشون دوست داشتن من به اسم کوچیک صداشون کنم!
٥- توی کلینیک دست تنها بودم و سرم شلوغ بود که دختری با طلبکاری وارد شد و وقتی فهمید دکترش نیومده شروع به داد و بیداد کرد. نگاهش کردم. بینی عروسکی عملی، زاویه سازی صورت، لنز رنگی، موی بلوند، دندون های ونیر شده و لب های ورم کرده از ژل لب.
پذیرش ازم خواهش کرد برای اینکه صداش بخوابه، کارش رو من انجام بدم، که ای کاش قبول نمی کردم. بی حسی زدم. پاشد نشست و شاکی شد که فکم درد گرفت. گلوم باد کرد. گوشم کیپ شد و اصرار که دندونم بی حس نشده و قبلا چنین مشکلی برام پیش نیومده. با تلاش زیاد دوباره خوابوندمش و تراش دادم دندونش رو و ثابت کردم بی حس شده. پذیرش و دستیار طوری که نبینه هی دستشون رو به نشونه بزن تو گوشش! تکون می دادن! حس خوبی نداشتم. درسته ترمیم کامپوزیت یک سطحی دندون هفت پایین بود. ولی دسترسیم بهش سخت بود و متوجه نمی شدم چرا!
کلافه شده بودم. برای بار هزارم به سختی لبش رو با آینه از روی دندون کنار زدم که فهمیدم مشکل از لب های تزریقیشه!
حین کار بهش گفتم دندون کناریت که قبلا از سمت مزیال( شما بخونین مثلا چپ) ترمیم شده بوده الان از سمت دیستال( مثلا راست) هم پوسیدگی داره، ترمیمش کنم؟ که شاکی طور رد کرد و گفت میرم پیش همون دکتری که چند سال پیش بهش دست زده خودش باید درستش کنه. هر چقدر هم من میگفتم ربطی به اون نداره و خودت دندونت رو پوسیده کردی، قبول نمی کرد.
هیچی دیگه کارش که به سختی تموم شد ولی هنوز منتظرم بیاد باز غر بزنه سرم!
٦- نقطه مقابل این دختر پیرمردی خوش اخلاق بود که دو بار اومد و چهار تا دندونش رو ترمیم کردم. انقدر مهربون و دوست داشتنی بود و بخاطر لرزش فکش ازم معذرت خواهی می کرد که دلم می خواست لپش رو بکشم. آخر دست هم دعوتم کرد به مراسم حسینیه شهرشون برای اربعین و وقتی دید نمی تونم برم، عروسش رو صدا کرد تا هم معاینه بشه و هم اون دوباره اصرار کنه.
٧- عروس پیرمرد بالایی رو در حضور خودش معاینه کردم. چهار ماهه باردار بود. دندون درد شدید و دندونی که باید کشیده بشه. بهش گفتم: چرا قبل از بارداری به فکر درست کردن دندونهات نیوفتادی آخه؟
گفت: یهویی شد!
و بعد خودش و پیرمرد زدن زیر خنده و من هم با شگفتی لبخند زدم!
٨- کار برای یک سری از افراد مسن حتی از کار برای اطفال هم سخت تره. پیرمرد زبون بزرگ و حالت تهوع شدید داشت و ترمیم کامپوزیتی که خیلی به ایزولیشن حساسه. برای ترمیم دو تا دندون بیش از یک ساعت وقتم رو گذاشتم. چون مرتب عق می زد و زبون می زد و می نشست و دوباره از اول باید مراحل کار رو تکرار می کردم. یک جایی بچه های کلینیک صدام کردن تا بستنی بخورم ولی من گفتم: نمیتونم باید ترمیم این آقا رو تموم کنم تا دوباره حالت تهوع نگرفته.
وقتی کارش تموم شد، چندین بار تشکر کرد ازم و گفت: مرسی که وسط کار من رو رها نکردی خانم دکتر.
٩- تا حالا دیده بودین کسی وسط عصب کشی دندونش خوابش ببره؟ دفعه اول انکار کرد ولی دفعه دوم وقتی دیدم دهانش نیمه بازه و مخل کار من نیست، بیدارش نکردم. نتیجه اینکه صدای خروپوف مرد میانسال بلند شد و من با خنده دندونش رو آپچوره ( پر کردن ریشه دندان) کردم! بعد هم آروم بیدارش کردم تا بره عکس نهایی رو بگیره. حین ترمیم ازش پرسیدم: خواب بودین این دفعه ها! لبخند زد و این بار چیزی نگفت.
١٠- دخترک شیطون بلای خوشگل که چهره اش توی مایه های "می سوخه!" بود، کلی انرژی بهم تزریق کرد.
بهش میگم: اسمت چیه؟
-نمیخوام بگم!
+ چند سالته؟
-نمی خوام بگممم
+مسواک می زنی؟
خندید: نمی خواااام بگم!
به مامانش گفتم: چرا جوابم رو اینطوری میده؟
گفت: از بس با افراد غریبه گرم می گرفت. چند تا داستان درباره اینکه نباید با افراد غریبه صحبت کنیم براش تعریف کردم الان از اون ور بوم افتاده.
بعد دست دخترش رو گرفت: خانم دکتر دوستته مامان.
دندون های سفید دخترک رو فلوراید زدم و بهش چند تا برچسب ماهی هدیه دادم. انقدر باهام رفیق شده بود که تصمیم داشت ماهی ها رو بپزه برام و با هم بخوریم!
١١- خواهرم عکسی واسم فرستاده از مادرجان و پدرجان که نشستن بغل هم دارن نخ دندون میکشن. خوشحالم لااقل این دو نفر حرفای منو گوش و به نظافت دهان و دندانشون اهمیت میدن!
این روزها کارم اینه که هی به عکس پنج نفرمون نگاه کنم. زوم کنم روی تک تکشون و قربون صدقه شون برم. انقدر این عکس رو دوست دارم که می خوام برم بدم با فوتوشاپ شاخی که برادرجان روی سرم گذاشته رو بردارن و چاپش کنن روی شاسی تا بزنم توی اتاقم.
نکته ای که توی این عکس بارزه اینه که من درست مثل یه نقطه اتصال وسط بقیه هستم، چون به تک تکشون شباهت دارم. والدین گرامم دو طرفم نشستن و خواهر و برادرم بالای سرمون ایستادن. برادرم به پدرم شبیهه و خواهرم به مادرجانم و من به هر دو نفر.
از ته دلم از خدا می خوام خودش مراقب این قاب های دوست داشتنی برای همه باشه.
دیروز به مادرجانم با چاشنی لوس بازی می گفتم: من قلب خانواده هستما، حواستون به من باشه.
بعد الان دارم فکر می کنم پدر مادر دوستم که قلب خانواده شون خیلی ناگهانی و توی اوج جوونی رفته، الان چه حسی دارن و چطور با اینکه دیگه صدای خنده های بلندش رو نمی شنون، کنار میان؟
*عنوان باید رفت از رستاک
دعای خواهرم در حرم امام رضا، فلان امامزاده و شب های محرّم با دست هایی رو به آسمان بلند شده:
" خدایا من فقط یه آرزو دارم. میشه من خاله بشم؟! از اینکه خاله ی الکی باشم خسته شدم، میشه خاله واقعی بشم؟! مرسی خداجون! "
بماند که دیشب بعد از تعریف های دوستش از عمه شدنش، با حسرت بیشتری این دعا رو به زبون آورد و باعث شد من خنده ام بگیره!
***
یاد محرم پارسال توی شهر طرحی بخیر. :-(
حالا نه به این شدت ولی یه استرس خفیفی دارم!
البته دلیل داره. یک اینکه مریضی رو قبول کردم تا طرح لبخندش رو تغییر بدم؛ ولی شرط کردم فقط طبیعی کار میکنم و خداروشکر خودش هم رنگ طبیعی می خواست، نه سوپربلیچ! کل شیفت فردا رو اختصاص دادم بهش. گفته بودم بعد از اصرار زیادِ خواهرم، شکل دو تا از دندون های جلوش رو تغییر دادم و خیلی خوب شد و وقتی لبخند می زنه من با شیفتگی زل می زنم تو دهنش؟!
دو اینکه دو روز دیگه قراره تعدادی از دوستام رو مهمون کنم خونمون و برای اولین بار از صفر تا صد غذا و دسر رو خودم درست کنم! یه لیست از خریدها تهیه کردم و هی هر کدوم رو انجام میدم، جلوش تیک می زنم.
کاش جفت این کارها به خیر و خوشی بگذره و جمعه نفسی از راحتی بکشم.
+ یکی از کلینیک هایی که میرم، اصلا مریض نداره. میرم میشینم چند ساعت به در و دیوار خیره میشم و برمیگردم! سه ماهه بهم قول دادن که: خانم دکتر کلینیکمون رو شلوغ میکنیم، داریم قرارداد می بندیم با ارگان ها به ما زمان بدین. دیروز زنگ زدن گفتن: فردا کی میاین؟ گفتم: مریض گذاشتین؟ گفتن: نه.
-پس نمیام. مهلتی که بهتون داده بودم تموم شد.
تعجب کردن ولی حقشونه! هر چی مریض میاد میذارن واسه دکترای باسابقه شون و به من میگن بشین تا مریض بیاد برات و ویزیتش کنی. صبرم تموم شده دیگه. ترجیح میدم برم سراغ کلینیک های شهرهای اطراف که حتی اگه مریض هم نداشته باشه، لااقل بتونم امتیاز مطب جمع کنم! :-/
oNe. تقریبا یک سال پیش بود که توی جمعه بازارِ کتاب سریِ کتاب های علوم ترسناک رو که با زبان طنز نکات علمی رو آموزش میده دیدم و نظرم رو به شدت جلب کردن. خودم دوران مدرسه عاشق علوم بودم و به نظرم برای دختر فامیل که کلاس ششم بود و عشق درس و مدرسه و دایره المعارف، خیلی هدیه ی خوبی بود. این شد که واسش خریدم و از همون یک سال پیش تا همین امروز هر بار که اومدن خونمون، یکی از کتاب ها رو بهش هدیه دادم. انقدر این کتاب ها رو دوست داره و با علاقه می خونه و سوال می پرسه از معلم هاش درباره ی نکات کتاب که امروز تعریف کرد مدیرشون اخیرا سر صف صداش کرده و مدال کتاب خوان برتر به مقنعه اش وصل کرده! راستشو بخواین خیلی ذوق کردم. گفتم بگم شما هم در جریان باشین. :-))
tWo. یک ساعت با شکم گرسنه نشستیم و هی یکی در مورد طرحش غر زد، اون یکی در مورد کلینیک و اندو غر زد و دیگری حرص ارتقاش رو می خورد. دیگه داشتم پا میشدم برم اعتراض که چی شد صبحانه ما؟ که مرد از پشت پیشخوان پا شد اومد وسط کافه ایستاد و گلوش رو صاف کرد: اهم اهم... خانوما آقایون، راستش می خواستم در کمال صداقت به چیزی اعتراف کنم؛ یه مشکلی واسه دستگاه هامون پیش اومده که اگر صبوری بکنین، ما می تونیم دستگاه رو درست و صبحانه ی شما رو آماده کنیم. الان هم واستون حافظ خوانی می کنم تا وقت بگذره.
با چهره ی شاکی اول به همدیگه و بعد به ساعت که عدد ١١ رو نشون میداد نگاه کردیم. مرد داشت غزلی از حافظ می خوند که پا شدیم اومدیم بیرون و خودمون رو به املتی سه نفره و خوشمزه و البته ارزان! در کافه ای نه چندان باکلاس مهمان کردیم. این است نتیجه ی صداقت... بله!
tHree. سیریش کلمه بسیار مناسبی بود واسه ی ماشینی که چندین چراغ خطر کنارمون نگه می داشت و افراد داخل ماشین با نهایت تلاششون می خواستن ما شیشه رو بدیم پایین تا حرفشون رو بزنن. چراغ اول محل ندادیم. دومی هم. چراغ سوم بود که ماشین سمت راستمون ایستاد. خواهرجانم که کنارم نشسته بود شیشه رو تا نصفه داد پایین و ساکت و جدی نگاهشون کرد. پسر کنار راننده تقریبا روی زانوهای راننده دراز کشیده بود و دستش رو از شیشه بیرون داده بود و گوشیش رو تکون میداد و با فریاد میگفت: به خدااااا قصدم ازدواجه، میخوام زن بگیرم! بقیه پسرای ماشین با این حرفش هر هر و کر کر خندشون به هوا رفت. خواهرم در کمال خونسردی با لحنی که من عاشقشم گفت: تصمیم خوبیه، ایشالا موفق باشین! و شیشه رو بالا داد. خنده روی لبشون ماسید. چراغ سبز شد و من با نیش گشاد سریع حرکت کردم. دیگه دنبالمون نیومدن!
fOur.مامان ها انقدر حس مادریِ قوی ای ( ! ) دارن، که حتی به گل و گیاه و جک و جونور هم عشق می ورزن. نمونه اش مادرجان شکوه من که به خرگوشی که فقط یک هفته مهمونمون بود با وجودی که از اول مخالف جدی اومدنش به خونمون بود، وابسته شد و مثل نوزاد خودش تر و خشکش می کرد و قربون صدقه اش می رفت. تو فکرشم یه خرگوش مینیاتوری با قابلیت جیشِ پایین به فرزندی قبول کنم، نظر مثبتتون چیه؟
fIve. لجباز کیست؟ لجباز آن دختری است که روپوش سفید کثیف خود را به همراه شال صورتی در لباس شویی انداخته و در جواب مادرجان شکوهش که رنگ میده بهش ها! نوچ می گوید و پی کار خودش می رود.
به نظرتون پوشیدن روپوش صورتی واسه بیماران اطفال جذاب تر نیست؟ :-///
sIx. به نظرم یکی از فاکتورهای مناسب یک راننده اسنپ یا تپسی خوب اینه که به قدری در انتخاب آهنگ خوب عمل کنه که تو رو مجبور کنه هندزفریت رو از توی گوشت دربیاری و به آهنگ هاش گوش بدی. از راننده های اسنپ پایتخت به خاطر سلکشن خوب آهنگ و آدرس یابی دقیقشون مچکرم!
sEven. گفتم پایتخت در مورد مهمونی دوستانه ای که رفتم هم بذار بگم که چقدر خوش گذشت. باورتون میشه من به همراه یک نفر دیگه از بچه های بلاگستانی رفتیم خونه دوست سوم بلاگری که ٤-٥ ساله هم رو می شناسیم و دوستیمون دو سه سالی هست فراتر از فضای مجازی شده؟ البته این مهمونی دیدار دومی بود که با این دو تا گل دختر داشتم. به نظرم اگه از دیدارهای بلاگری می ترسین یکم مرزها و محدودیت هاتون رو کنار بذارین و نوع جالب و متفاوتی از دوستی رو تجربه کنین. در کل سفر سه روزه ام روحم رو تازه کرد...
+ میگم من سکوت می کنم حرف نمی زنم، شما نباید بیاین یه سراغ بگیرین ببینین زنده ام یا نه؟ هعییی :-)))))
هفت و پنجاه و هشت دقیقه بود که انگشت زدم و به سمت اتاقم رفتم. دسته ی در اتاقم رو پایین کشیدم. باز نشد. قفل بود. پس خانوم نون نیومده هنوز. سرکلیدی دندونیم رو از زیپ پشتی کیفم درآوردم و در رو باز کردم. آقا و خانومی سلام گفتن و خواستن که به دنبال من وارد اتاق بشن.
لبخند زدم: اجازه بدین لباسم رو عوض کنم، بعد.
در رو قفل کردم و به سمت چوب لباسی رفتم. مانتو و مقنعه ام رو آویزون کردم و روپوشم رو پوشیدم. قبل از اینکه مقنعه ی مخصوص مطب رو بپوشم، حس کردم که چقدر موهام رو شل و عجله ای بستم! رفتم جلوی آینه و کلیپسم رو باز کردم. موهام ریختن پایین و تضاد جالبی با رنگ سفید روپوش ایجاد کردن. ذوق کرده بودم و چلیک چلیک از خودم عکس می گرفتم و اگه بیمارها پشت در صف نکشیده بودن، عکس گرفتنم ادامه داشت؛ آخه شبیه دکتر خارجکی ها شده بودم! به دکترهایی که توی مطبشون با سرِ باز میگردن تا حدی حق دادم، هرچند کثیف کاری کار ما زیاده و اکثرا خیس از خون و آب می شیم.
گفتم کلیپس راستش رو بخواین کلیپس رنگی رنگیم رو از مادرجان شکوه کِش رفتم. یعنی چند وقت پیش رفتم خونه و دیدم یه کلیپس دلبر نشسته گوشه ی کمد! سریع کلیپس تک رنگ ساده ام رو که از سر ناچاریِ بعد از شکستن گیره ی قبلی از شهر طرحی خریده بودم، باز کردم و گفتم: مامان این مالِ شما، کلیپس شما هم مال من!
خواهرجان هم با دعوا گفت: مااامان به من ندادیش الان هوپ برش داشت! این شد که سریع کلیپس قدیمیِ مامان رو از سرش باز کرد و مال من رو برداشت! پس شد آنچه شد و مادرجانِ موند و کلیپس قدیمیِ زشتش. هرچند هفته ی پیش اجازه دادم بنده خدا از کلیپسم استفاده کنه به شرط اینکه بعد از مهمونی بهم برگردونه! بعد میگم خواهرجان که ٢٤ ساعته سر کمدِ لباس های منه، به کی رفته؟ البته که خودم هم کم دزدی نمی کنم ازش!
+ شوشو نی نی رو کیا یادشونه؟ موهای فرفری بلندش میان تو صورتش، گفتم کوتاهش نکنین ها! سری قبل که دیدمش، جلوی موهاش رو با یه کش کوچولو بستن بودن تا موهاش نیاد توی صورتش! عزیززززززم... بچم داره مثل برق و باد بزرگ میشه و ماشاالله انقدررر شیطونه که به سختی کنترلش می کنن.
++ الان دوباره رفتم جلوی آینه دیدم روپوشم طبق معمول خونی شده! :-//
+++ دقت کردین به قولم عمل کردم و تند تند پست می ذارم؟
*عنوان یه خواهش از فرزاد فرزین
اون شب قرار گذاشتیم تا جایی که میشه بخوریم و فکر کالری مالِری رو ببندازیم دور. به مرز ترکیدن در کافی شاپ رسیدیم ولی اون دو نفر هوس فست فودم کرده بودن! دو ساعتی الکی از این مغازه به اون مغازه رفتیم که یکم جا باز بشه و بعد رفتیم به سمت فست فود. راستش رو بخواین ساعت نزدیک های یازده بود و تا بیاد غذامون تموم بشه یازده و نیم رو رد کرده بود. انقدر خورده بودیم که مثل مست ها تلو تلو خوران به سمت پارکنیگ می رفتیم. صدای قهقهه ی چند نفر می اومد. من و "ف" برگشتیم. تو فاصله ی صد متری ٤-٥ تا پسر می گفتن و می خندیدن. بهشون پشت کردیم و گفتیم: اگه ما از غذای زیاد از حد زده به سرمون، اونا واقعا یه چیزی خوردن. رفتیم اون ور خیابون. برای من و خواهرجان جالب بود که هنوز پدرجان زنگ نزده که: کجایین؟ چرا نمیاین؟! دیگه عادت کرده بنده خدا به دیر اومدن های آخر هفته ما. شهر که امنه. مشکلی نداره. تازه به اونور خیابون رسیده بودیم که اکیپ کذایی رسیدن پشت سرمون. گویا دویده بودن تا به ما برسن. یک نفرشون بلبل زبونی می کرد و بقیه هر هر می خندین: وایسا... وایسا میگم دختر... کجا می رین تند تند؟ ... اسمتون رو بگین که به اسم صداتون کنم... اح وایسین....
قدم هامون سریع تر شده بود. بزرگترِ جمع بودم. آروم گفتم هیچ واکنشی نشون ندیدن.
-این همه وقته داریم دنبالتون می کنیم نفسمون گرفت، وایسین یه لحظه... وسطی! تو لااقل اسمت رو بگو. وایسا یه لحظه... اح...
من وسطی بودم. محل نذاشتم و توی دلم گفتم انقدر ور بزن که خفه بشی هرچند فایده نداشت. انقدر دختر وسطی، دختر وسطی کرد که عصبانی شدم و وایسادم.به خودم گفتم بچه سوسولی که بیش نیست. داد می زنم سرش که حد خودت رو بدون. مزاحم نشو! ولی وقتی ایستادم و به سمتشون برگشتم خشکم زد و فقط تونستم نیمچه اخمی بکنم.
قد و هیکل گولاخ... سر از ته تراشیده... با بیست سانت ریش و سبیل! واقعا ترسیدم.
-جووووووون! نیمرختم قشنگه!
قلبم ریخت. سریع برگشتم. عملا دیگه می دویدیم. هیچ کس توی اون خیابون نبود.
هنوز پشت سرمون میومدن: چرا فرار کردی؟ اح... چرا شما دختر ایرانیا اینطوری هستین؟
گویا از خارجه فرار کرده بود با این هیبت نکره اش!
-همتون املین. دختر ایرونیا بالاخص دخترای این شهر!
رسیدیم به پارکینگ. سوار ماشین شدیم. دل توی دلم نبود که نکنه دنبالمون بیان. دم در پارکینگ ایستاده بودن و انگار که واقعا مست باشن، از ته دل می خندیدن!
-گاز بده "ف" ! گاز بده.
به سرعت نور از جلوشون رد شدیم. با مشت زد توی کاپوت. خداروشکر حال یا ماشینش رو نداشتن که بیان دنبالمون.
شهر واقعا امنه؟! سه تا دختر با پوشش عادی از یه تایمی به بعد نباید بدون مرد بیرون خونه باشن؟ قسمت غم انگیزش اینه که باید حتما این قضیه رو از خانواده ها مخفی کنیم، وگرنه دیگه بعد از غروب آفتاب می ترسن تنهایی بیرون باشیم... تصمیمم برای رفتن به کلاس دفاع شخصی بعد از اتمام طرحم جدی شد. نه تنها برای مقابله با بیمارهایی که اخیرا دستِ بزن پیدا کردن و با کوچکترین مشکلی پزشک رو زیر مشت و لگد می گیرن، بلکه برای دفاع از خودم در چنین موقعیت هایی! :-/
* *عنوان از دیرین دیرین با کمی تلخیص! :-)))
از همون دوران دانشجویی و اینترنی، از غذای سلف و بیمارستان فراری بودم. نمی دونم چطوری درست می کنن که به جز خورشت قیمه و استامبولی بقیه غذاها رو تا این حد بد می پزن آخه! وقتی به شهر طرحی اومدم هم تا یکی دو ماه، با غذای بیمارستان با هر ضرب و زوری بود، کنار اومدم. از یه وقتی به بعد دیدم، علاقه ام به خوردن رو دارم از دست میدم. از غذاهای بیمارستان کم کم چندشم می شد. بارها پیش اومده بود یکی دو قاشق خورده بودم و بقیه رو کامل به سطل آشغال منتقل کرده بودم و دلم برای بیمارهای اون بیمارستان سوخته بود. مادرجان شکوهم پیشنهاد داد که غذا فریز کنه واسم (به جز برنج که تازه اش خوبه و خودم می پزم). این شد که برنامه غذایی هفتگیم، ترکیبی از غذای مامان پز و غذاهای ساده ی خودم پز شد و چقدرررر خوب شد. حتی وقت هایی هست که کل هفته خودم غذا می پزم و جا داره که برام دست بزنین!
به نظرم غذا خوردن و در کل فرآیند خوردن یکی از بزرگترین لذت های عالمه.
امروز وقتی داشتم غارت هفتگیم رو با گفتن این جمله که مامان کباب هم بذار برام، می برم! شروع می کردم؛ مادرجان کنایه زد: واسه همین فرار از آشپزیه که شوهر نمیکنی، آرررره؟!
چهره ام برای لحظه ای توی هم رفت، ولی هوپ کسی نیست که کم بیاره! فکری به ذهنم رسید و با خوش حالی تند تند گفتم: اونم مشکلی نیس! هفته ای دو روز خودم غذا می پزم چون بیشتر از اون حوصله ام نمیشه، دو روز میایم مهمونی خونه شما و مامان همسرجان و به اندازه دو روز غذا از جفتتون می گیریم. جمعه ها هم که روز غذای بیرونه، می ریم رستوران.
مادرجان و خواهرجان زدن زیر خنده.
-به همین سادگی، به همین خوشمزگی! نامزدمو بدین برمممم، میخوام به قربونش بررررم!
+هوس میگو کردم شدید! تو خونه نداریم. اسنپ فود هم نشون میده منطقه ی ما رستوراناش میگو سرو نمی کنن( بی کلاسای بی ذوق! :-/ ). ببینم می تونم مخ پدرجان رو بزنم بره واسم بخره؟