اینجا همه چی درهمه! (٨)

  • ۱۵:۵۶

یکـ - حقیقت اینه که تا وقتی توی جایگاه بیمارهات قرار نگیری، نمی تونی کامل درکشون کنی. انتظار برای اینکه نوبتت بشه، یا نه نوبت داشته باشی ولی بیمار قبلی هنوز کارش تموم نشده باشه، خیلی سخته! هرچند من وقتی می رم دندونپزشکی، بیشتر سعی می کنم با همکارم همدردی کنم و دقیقه ای یک بار در نزنم که: نوبت من نشد؟! 

جونم براتون بگه حالا من نوبتم شد و رفتم داخل، بیمار قبلی روی یونیت نشسته بود. نگاهش کردم، صورتش به طرز عجیبی کشیده بود. با دهان باز به خانم دکتر گفت: فَ فَعَععم در رفته! که معلوم شد که فکش در رفته. زن خیلی ریلکس بود، بی هیچ استرسی. خانم دکتر دو تا دستش رو داخل دهان بیمار کرد و سعی کردم مانور جا انداختن فک رو انجام بده ولی زورش نرسید. به منشیش گفت که دکتر فلانی که جراح فک و صورته رو سریع صدا کن. آقای دکتر که استادم بود، اومد و تِق فک رو جا انداخت. بیمار گفت: نمی دونم چرا هر بار میرم دندونپزشکی فعَععم درمیره و دوباره فکش در رفت! استاد سریع دوباره جا انداخت و به مریض گفت: سیسسس صحبت نکن و بعد روسری بیمار رو دور تا دور سرش بست. حالا قیافه من دیدن داشت. ترکیبی بود از ترس و خنده! اینجا استاد اومد کمک، تو ده کوره ای که من هستم، جراح فک از کجا بیارم؟


دو - پسربچه ده دوازده سالش بود. از شدت استرس حالت تهوع شدید داشت. حواسش رو پرت و آرومش کردم. وقتی ترمیمش تموم شد، گفتم: خاله، ترس داشت که انقدر اولش حالت بد بود؟ گفت: نه! خدا بگم دوست هام رو چکار کنه. اونا من رو ترسونده بودن از دندونپزشکی! اصلا ترس نداشت. کدوم دندون هام دیگه ترمیم داره خانوم دکتر؟


سهـ - خدا بیمارِ بچه ی ترسو، نصیب هیچ کدومتون نکنه. به دختربچه بی حسی زدم تا ٦ بالای هوپلِسِش رو بکشم و اجازه بدم دندون هفتش بیاد جاش رو بگیره. با اینکه کاملا بی حس شده بود، به محض اینکه شروع به لق کردن دندون کردم شروع کرد به جیغ و نعره زدن. سرش رو محکم با حلقه کردن دست راستم، گرفتم و کمی به سمتش خم شدم که نیم خیز شد و یه جیییییغ بنفششششش توی گوشم کشید. تا ده دقیقه گوشم سوت می کشید و درد می کرد. از طرفی مرتب دهانش رو می بست و طبیعتا انگشت های من رو گاز میگرفت. با اینکه چیزی نگفتم ولی مادرش چندین بار ازم معذرت خواهی کرد بنده خدا!


چهار - دو تا خواهر برداشتن موهای دخترهای ٦-٧ساله شون رو حنا زدن. بعد موهاشون به طرز جالبی ترکیبی از شرابی و بادمجونی شده. جفتشون رو صدا می زنم: آن شرلی! آن شرلی شماره یک که  خیلییی شیطون بود هفته قبل اومد دندون شیری هاش رو کشیدم رفت. آن شرلی شماره دو، این هفته اومد؛ خاله و دخترخاله اش هم دنبالش بودن. وقتی دندونش رو کشیدم، خندید. آن شرلی شماره یک دوید اومد سمت میزم و خم شد به سمتم و با حرص گفت: واسه من فقط محکممم می کشی؟ حسابت رو می رسم! کلی خندیدم به حرفش.


پنجـ - این دختربچه بعد از چندین ماه اومد پیشم که یکی دیگه از دندون هاش رو عصب کشی کنم. اول کار با ذوق و شوق اومد داخل ولی دوباره به زور و دعوا خوابوندنش روی یونیت. مادرش هم روی یک صندلی گوشه اتاقم نشست. صبح بود و پرانرژی بودم و باحوصله. با بدقلقی ها و گریه هاش کنار میومدم و سریع تراش می دادم که مادرش به خانوم نون گفت: یه شکلات بهم می دین؟ صدای صحبتشون رو بین جیغ های دخترک می شنیدم که: وای حالم بده. وای دارم غش می کنم. حالت تعوع دارم... اوووق... و از حال رفت. مثل اینکه از شدت بی تابی های دخترش دلش ریش و منجر به غش شده بود! بردنش اورژانس و سرم بهش وصل کردن. به دختربچه نگاه کردم: ببین چی کار کردی؟ مامانت به خاطر تو حالش بد شد. مثل اینکه عذاب وجدان گرفت چون تا آخر کارش جیک نزد تا زود کارش تموم بشه و بره پیش مادرش. جالبی ماجرا اینجاست که مامانش رو دید و دوباره اومد دم در اتاقم ایستاد که چطور دارم دندون یکی دیگه رو درست می کنم! 


ششـ - بارها گفتم و باز هم میگم که از بهترین حس هایی که یک فرد می تونه تجربه بکنه، تشکر و دعای از ته دل مردمه که با هیچ چیزی قابل تعویض نیست: ایشالا خدا هر چی میخوای بهت بده. ایشالا همه آرزوهات برآورده بشه، ایشالا به خانوادت سلامتی بده و ...


هفتـ - یکی از صفاتی که اخیرا در خودم کشف کردم، دل کوچیک بودنمه! به این صورت که نمی تونم تحمل کنم و روز تولد اطرافیانم بهشون تبریک بگم یا بهشون هدیه بدم. مثلا اگه تولد خواهرم دو هفته دیگه است و امروز براش هدیه خریدم، آخر هفته که دیدمش بااااید بهش بدم و دلم طاقت نمیاره! تولد اخیر برادرم هم باز هول بودم که با خنده به روی من آورد که آخه فردا تولدمه، چرا امروز بهم دادیش؟ رو همین اصل کادوی تولد ٣١ شهریور مادرجان شکوهم رو چند روز پیش بهش دادم!! 

چه کاریه آخه؟ چرا صبر ندارم من؟! :-/


هشتـ - مردم حمله کردن به مغازه ها و برای مصرف چند ماه آیندشون پوشک و نوار بهداشتی می خرن. یک سری میگن این کار احتکار نیست و برای نیاز خودمون داریم خرید می کنیم و اعتمادی به شرایط آینده کشور نیست که روشن فکر بازی دربیاریم و بگیم ما نمی خریم و فلان و بهمان. نظر شما چیه؟ 


  • ۱۱۴۳

اینجا همه چی درهمه! (٥)

  • ۰۸:۲۶

١- می دونی اینکه کار کنی و دستت بره تو جیب خودت، خیلی باحاله. لذت پیامک واریز حقوق با هیچ چیز دیگه ای قابل تعویض نیست. بعد کنار همه ی ولخرجی هایی که من دارم و به سختی بعضی وقتا جلوی خودم رو می گیرم که هوپ می دونی فلان چیز اندازه چند روز حقوقته؟ نیاز داری واقعا بهش؟ یک مسئله ای رو امروز متوجه شدم که خیلی واسم جالب بود. اونقدری که حواسم هست وسایلی که خودم خریدم گم یا خراب نشن؛ یا خوراکی هایی که واسه پانسیون می خرم به اندازه مصرف یک هفته ام باشن و تا آخر هفته بشه، تند تند می خورم تا فاسد نشن؛ روم به دیوار هیچ وقت اونقدر نگران حیف کردن پول پدرجانم نبودم! انگار تازه ارزش پول و زحمت رو درک کردم اون هم توی این وضع گرونی دلار و بی ارزش شدن ریال. 


٢- تازه به مشهد رسیده بودیم و منتظر بودیم تا چمدون ها پشت سر هم قطار بشن. توی اون شلوغی اطراف نوار نقاله، پیرمردی عصا به دست و هن هن کنان چند نفر رو کنار زد و اومد نزدیکم و با من من سلام کرد و تلاش کرد برگه ای رو دستم بده. با تعجب به دوستم نگاه کردم و رو به پیرمرد گفتم: کاری داشتین پدرجان؟ دوباره برگه رو جلوی چشمم گرفت، انگار یک نفر با عجله شماره تلفن و آدرس محل کار و منزلش رو روی برگه نوشته بود: این برگه رو بگیر دخترم. همینم مونده بود از یک مرد به این سن و سال شماره بگیرم! این بار با خنده به دوستم نگاه کردم. با فاصله ی چند متر پشت سرش تمام حواس پسری پیش ما بود انگار. شستم خبردار شد. پیرمرد جوری با مهر و محبت نگاهم کرد و گفت: جسارتا می خواستم دخترم بشی! که نتونستم در اون لحظه دلش رو بشکنم. برگه رو با خجالت و احترام رد کردم و شماره ی بابا رو بهش دادم. (فکرتون جای دیگه نره، هفته پیش با پدرجان تماس گرفتن و با هماهنگی قبلی با من قبول نکردیم دختر اون پیرمرد مهربون بشم! )


٣- انقدر از برد ایران خوشحالم که واسم مهم نیس با گل به خودی بردیم. تا چهارشنبه ساعت ده و نیم شب، ما شادترین ملت جهانیم! قرار بود با خواهرجانم بریم سینما بازی رو ببینیم ولی چقدر دلچسب شد که نرفتیم؛ لذت شادی خانوادگی و دیدن دور قهرمانی پدرجان و برادرجان تو خونه، داد و بیدادشون، جیغ های ما مونث های خونه، خیلی بالاتر بود. مبارکتون باشه ایرونی های عزیز. 


+ خبببب... پست از هر وَری دَری ام رو منتشر کردم. برم واسه راند بعدی خوابم. :-)))




  • ۶۰۸

هم وطن ایرانی بخر!

  • ۲۳:۰۶

 هیچ وقت نمی شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش... 


جزء از کُل- استیو تولتز


 کتاب با این پاراگراف شروع شد و من رو از همون اول به فکر فرو برد. به یاد زمستان گذشته افتادم که تا چه حد بلا سر دست هام آوردم و برام درس شد که حواسم بیشتر به وضعیت جسمانیم به خصوص دست هام باشه. هنوز مچ دست چپم هر از چند گاهی خفیف درد می گیره و اما ناخن شست راستم که سیاه شده بود؛ چند روز پیش از کنار جدا شد. خودم که دلش رو نداشتم ولی خواهرجانم با ناخن گیر ناخن مُرده ام رو برداشت و همین طور لخته های خشک شده ی خون زیرش رو. کابوس اینکه الان وقتشه که ناخنم رو کامل بکشن، رهام نمی کرد. عید بود و همه جا تعطیل. بالاخره ١٤ ام شد و درمانگاه پوست یکی از بیمارستان ها باز شد.

 آقاجانِ من! من خودم تو فیلد درمانم، ولی به شدت به حریم خصوصی بیمارهام اهمیت میدم. دو تا دو تا نمیگم بیان تو. جلوی یک بیمار از مشکل بیمار دیگه حرف نمی زنم میگم شاید اینکه دندون هاش خرابه، باعث خجالتش بشه. اون وقت میری مطب متخصص زنان، ٥ نفر ٥ نفر می فرستن داخل. میری پیش متخصص پوست البته توی درمانگاه دولتی، ٣ نفری میگه برین تو! واقعا به این روند اعتراض دارم مخصوصا مطب پزشک زنان. شاید من ِ نوعی دوست نداشته باشم از مشکلات ج*نسی بیمار قبلیم باخبر بشم، شاید چندشم بشه وقتی ریز بیماری هاش رو بفهمم و در مقابل دوست نداشته باشم جز پزشک کس دیگه ای از مشکلم باخبر بشه! البته که این طور وقت ها، قبلش کلی تحقیق میکنم، اصطلاحات علمی مشکلم رو یاد میگیرم و با پزشکم با اصطلاحات تخصصی صحبت می کنم تا بتونم حریم خصوصیم رو بیشتر حفظ کنم! 


روز- داخلی- اتاق متخصص پوست و مو

 من و دو نفر دیگه رفتیم داخل. یک خانم دکتر بی نهایت با حوصله و ملیحِ میان سال متخصص پوست اون روز بود. بعد از ویزیت اون ها نوبت من شد. دستم رو نشونش دادم و با چهره ی آویزون گفتم: "خانم دکتر شستم رو ببینین چطور شده؟! "

یعنی وضعیت طوری بود که میگفت برو اورژانس واست بکشنش، اشکم سرازیر میشد! 

خانم دکتر مهربون دستم رو گرفت و معاینه کرد و گفت: " درسته بستر ناخنت آسیب دیده ولی نیازی نیست بکشی اش. الان واست یک کرم ترمیم کننده ی ایرانی می نویسم استفاده کن. روند بهبودیش ٦ ماه طول می کشه ولی مثل اولش نمیشه. "

با اینکه خوشحال شدم نیازی به کشیدنش نیست ولی چهره ام آویزون موند. هیچ وقت مثل اولش نمیشه. هعی...

-کرم رو میزنی و باید دستکش نخی دستت بکنی. بعد روی اون دستکش دیگه ای و ظرف بشوری. این صابون رو واست می نویسم با این فقط دستت رو بشور.

-خانم دکتر جسارتا من دستکش لاتکس دست می کنم، دستکش نخی که نمی تونم اون موقع استفاده کنم!

-لاتکس چرا؟

-دندونپزشکم.

-عه خب پس... آهان بذار من این کرم و صابون رو خط بزنم، نه اصلا توی یه سرنسخه دیگه می نویسم. این کرم ترمیم کننده و صابون فرانسویه. دو تا از هر کدوم میخری، یکی برای خونه یکی واسه مطب. توی مطب میزنی به ناخنت بعد دستکش پلاستیکی و بعد لاتکس. اصلا پودر لاتکس نخوره به ناخنت.

-مرسی خانم دکتر. راستی تا یادم نرفته و نرفتم دیار غربت پوستم هم فلان شده، موهام هم بهمان شده ( از سانسور خود خوشنود می شود!) 

-... ( لیستی بلند بالا از کرم ها و شامپو ها و قرص های خارجکی ردیف شد. )


همان روز- داخلی- داروخانه

هوپ با سلام و صلوات به پای صندوق داروخانه می رود. قیمت را می شنود و آب دهانش را قورت می دهد! بعد با به یاد آوردن حرف دوستش فریبا که: " خوشگلی دردسر داره! " و  در جایی دیگر " پول هام رو واسه سلامتی خودم خرج نکنم واسه کی خرج کنم؟! " خودش را قانع کرده و کارت بانکی اش را با دستی لرزان به صندوق دار می دهد!



  • ۶۳۲

سِرتِقه، ولی دوستش دارم...

  • ۰۸:۴۷

باورتون نمیشه تا چه حد برای رسیدن آخر هفته و رفتن به سینما با برادرجانم، لحظه شماری می کنم. قراره بریم " آینه بغل" رو ببینیم. البته من دفعه ی دومم میشه. دفعه اول در کنار لحظاتی که با چشم های خیس از اشک در اثر خندیدن زیاد، فکر می کردم چقدر فیلمش بی مفهوم ولی خنده داره، به خواهرم می گفتم جای داداشمون خالیه که صدای خنده های بلندش، کل سینما رو بلرزونه! آخرین بار  "بارکد" رو با برادرجان توی سینما دیدیم و در خیلی  از صحنه ها من از صدای خندیدنش خنده ام می گرفت. عزیزززم دلم برای سرتق بازی هاش تنگ شد! هفته ی پیش، خواهر و برادرم گفتن هوس اسنک خونگی کردن و خب ما جفتشون رو فرستادیم داخل آشپزخونه و گفتیم این گوی و این میدان! درسته هر دو خیلی به من کنایه انداختن که تنبل خانوم! پاشو تو هم بیا کمک، ولی من سنگرم رو حفظ کردم و گفتم: اولا من خسته ام بعد از یک هفته کار و دوما من مهمونم الان اینجا! نتیجه ی کارشون عالی بود و میشه گفت حتی دلم برای طعم اسنک "خواهر-برادر پَز" هم تنگ شده...



  • ۹۳۸

بازم خداروشکر که الحمدالله، وگرنه والا به خدا!

  • ۱۳:۵۰

+ یعنی فقط دختری به اسم هوپ، می تونه خسته و کوفته و از  شهر محل کارش نرسیده با خواهرش بره بازار با هدف خرید مانتوی مشکی بلند که در محل طرحش توی چشم نباشه بین اون همه زن مذهبی چادری که به طور کامل صورتشون رو با چادر می پوشونن، ولی وقتی تقریبا بیهوش و آش و لاش می رسه خونه، توی پاکت خریدش مانتوی سِدری فوق بلند چشمک بزنه!


++ ساکنین کلان شهرها! انقدر غر نزین که شهرتون شلوغ و آلوده است، برین خدا رو شکر کنین. جایی که من رو فرستادن نه تنها چراغ راهنما نداره بلکه از یک تا چهار بعد از ظهر و از غروب تا طلوع آفتاب، پرنده توی شهر پر نمی زنه! یعنی ساعت ٦ بعدازظهر بری وسط خیابون وایسی بعد از یک ربع، شاااید یک ماشین از کنارت رد بشه و با افسوس واست سر تکون بده!


+++  فکرشو بکن کلی صبر کنی که بعد از اون مُهر دل خوش کُنک اینترنی که فقط به درد غذا گرفتن از بیمارستان می خورد ولاغیر، مهر اصلیت رو بگیری تا تَق بزنی توی نسخه های مردم، بعد تا آماده میشه می بینی که نقطه های هوپ اصلا معلوم نیست و توی ذوقت بخوره! فرستادم از اول بسازن.


++++ آهان من یک چیزی با خداجانم بگم ولی شما گوش هاتون رو بگیرین: خداجونم؟! عزیزززم! درسته من گفتم از سبیل خوشم میاد ولی دلیل نمیشه هر چی بیمار میاد واسم، مردهای گنده ی سبیل راننده کامیونی با بوی فوق سیگاری باشن ها! جانم خدا؟ شما خدایی و من بنده ات و باید هر کاری می کنی بگم چشم؟ چشم...

  • ۷۰۷

به جای تسلیت، عصاره ی جانمان را می بخشیم.

  • ۱۵:۰۴


تُف به ریا ولی واسه اولین بار، امروز خون اهدا کردیم. خییییلی شلوغ بود. از دیشب با خواهرم رفتیم برای امروز نوبت گرفتیم. اول کار تست غلظت خون ازمون گرفتن و گفتن برین معاینه بشین. پزشک معاینه ام کرد و وقتی متوجه شد دندونپرشکم، کلی سوال ازم پرسید تا مطمئن بشه هپاتیت و ایدز ندارم. چون نبضم خیلی بالا بود گفت برو ده دقیقه بنشین تا نبضت طبیعی بشه. یکم صبر کردم و دوباره رفتم، بازم بالا بود ولی دیگه قبول کرد برم داخل. تاکید کرد هم قبلش هم بعدش، پذیرایی بشم. آهان راستی وزنم رو هم چند کیلو بالاتر گفتم تا اجازه بدن خون بدم، چون مانتوی گشاد پوشیده بودم شک نکردن!! به خواهرم هم اجازه ندادن خون بده.

آبمیوه و کیک رو خوردم و رفتم قسمت خانم ها. دو تا تخت بود با کلی دختر دانشجو که با لباس مناسب دانشگاه و کوله پشتی منتظر بودن تا خون بدن و بعدش سریع برن سر کلاس تا غیبت نخورن. یک ساعت و نیم منتظر بودم تا نوبتم بشه. یک جایی همون دکتره اومد و به پرستار گفت حواستون به خانم دکترای ما باشه! اونجا بود که متوجه شدم یکی از دخترا دانشجوی داروسازیه و یکی دیگه که چهره اش خیلی واسم آشنا بود دانشجوی دندون و از سال پایینی های من!

بالاخره روی تخت دراز کشیدم و خون دادم.

                  


حدودا یک ربع طول کشید. اگر از حال ما جویا باشید! خوبیم. شکر خدا. سردرد خفیفی هست که با آبمیوه ها و خرما و غذاهایی که مادرجان شکوه در حلقمان می کند و زیر لب غر غر میکند، ان شاالله می رود پی کارش.

 
آهان یک چیز دیگه! هیچ وقت گول بسته بندی های خوشگل رو نخورین. شربت دیفن هیدرامین خوردین؟ این آبمیوه ی یانگ همونه دقیقا. :-/ 
  • ۷۶۶

اگه یه دنیا دشمنم باشن، مطمئنم که تو رفیقمی!

  • ۲۳:۳۸

به بهونه اینکه داری میری به زودی و نیستی و بعدش تنهام و بی خواهرم و دلم تنگ میشه واست و این صحبت ها؛ وادارم کرد بریم یک جایی که جدیدا با دوستاش کشفش کرده بود تا بستنی زغالی و پنکیک بخوریم. دستش درد نکنه عجب طعمی داشت جای شما خالی. در حینی که داشتیم می خوردیم و به مرز ترکیدن رسیده بودیم، یک قاشق پُر بستنی برداشت و خورد و با قیافه فیلسوف واری به افق خیره شد و گفت: 

-میگم بری طرح، مانتوهات رو هم با خودت می بری؟!

با لحن مثلا عصبانی گفتم: نبرم؟! بگو ببینم دوباره مانتوهای من رو پوشیدی رفتی دانشگاه؟!

-نپوشم؟! مگه دست توئه؟! مال خواهرمه! مگه اونجا مانتو هم نیاز داری؟ دو تا روپوش سفید ببر، اولی کثیف شد، دومی رو بپوش. دومی کثیف شد اولی رو بپوش!

از افق کشیدمش بیرون و خودم سیامک انصاری وار به افق خیره شدم. خواهرمه. کفش هام رو میپوشه. کیف هام رو بر میداره. یه بار یه بافت نو داشتم توی یه مهمونی که من نبودم پوشیده بود. میگین چیکارش کنم؟! 

:-)))


+ با همه ی این اوصاف، عاشقتم خواهر کوچولوی شیطون من!


  • ۱۰۵۷

آسه برو، آسه بیا که گربه شاخت نزنه؟!!

  • ۲۱:۰۷

امروز خواهرم با رنگ پریده تعریف می کرد صبح زود توی ایستگاه اتوبوس بوده که پیرمردی اومده پیشش ایستاده و گفته: دخترم بیا این شکلات رو بگیر. بعد خواهرم هی گفته نه ممنون نمی خورم. پیرمرده هم هی اصرار پشت اصرار که نه بگیر ازم دخترم. وقتی دستش رو دراز می کنه تا از دستش بگیره، پیرمرد شکلات رو از سمت دیگه کشیده و هم زمان تلاش می کرده که دست خواهرم رو بگیره که خواهرم شکلات رو رها می کنه و یکی دو تا لیچار بار پیرمرد می کنه و فرار می کنه.


یادم نمیره دوست پیش دانشگاهی ام رو که دیر اومد سر کلاس و می لرزید. گویا دیرش شده و تاکسی گرفته بود تا به موقع برسه. با اطمینان اینکه راننده تاکسی پیرمرده، جلو نشسته بوده. پیرمرد تلاش کرده با دوستم حرف بزنه و در نهایت بهش پیشنهاد صیغه داده و دستش رو سمت دختر دراز کرده! دوستم میگفت با جیغ و داد از ماشینش پیاده شدم...


یکی از بدترین خاطرات خودم هم وقتی بود که دوم راهنمایی بودم. سوار اتوبوس شدم و قسمت وسط اش ایستادم. شلوغ بود و دوستم پشت سرم ایستاده بود. حواسم نبود کِی  ازم خداحافظی کرده و پیاده شده که یک دفعه دختری بزرگتر از من دستم رو کشید و گفت بیا این طرف و شروع کرد به جیغ و داد و مرد میانسالی رو دعوا کردن. گویا وقتی دوستم پیاده شده، اون مرد جای دوستم رو گرفته و تلاش کرده بوده به من نزدیک بشه در حالی که من اصلا حواسم نبود. زن ها من رو که شوکه شده بودم بین خودشون نشونده بودن و سعی میکردن دلداریم بدن. هنوز نمی دونم چرا اون لحظه  انقدر از همه ی کسایی که این صحنه رو دیده بودن، خجالت می کشیدم؟  گناه من چی بود؟  اینکه دختر بودم؟

+ دسته ی سوم (دسته ی اول و دوم ) مردهایی که درکشون نمیکنم، مریض های ج.نسی توی کوچه و خیابونن. من، خواهرم، دوستم و خیلی از افراد دیگه ای که داستان تلخشون رو شنیدم، پوشش مناسبی داشتیم، پس چرا؟! چی به سر این مردها میاد که توی اماکن عمومی دنبال این کارها هستن؟ بعضی وقت ها میگم کاش هنوز مثل قبلاها جایی بود واسه این افراد ه.رزه که توی خیابون و اتوبوس و تاکسی به دنبال کثافت کاری هاشون نباشن. :-/

  • ۶۹۸

از امروز به بعد دیگه سنت رو بیشتر از سن واقعیت نمیگی، مطمئنم!

  • ۱۰:۴۱

خواهرجانم! 

دوست صمیمی من،

به دنیای +18 خوش اومدی :-)

  • ۳۴۷

بیدارم کن!

  • ۱۸:۳۸

 از دیروز و بعد از دیدن دفتر برنامه ریزی خواهرجانم، استرس آشنایی بهم منتقل شده که به سختی سعی در مخفی کردنش دارم. استرس آشنا و خاص هفته ی آخر...

"جان مادرت اگه از 4/30 گذشته بود، بیدارم کن! :-| " *


خواهرجانم کمتر از یک هفته ی دیگه کنکور داره. این غول چغر بد ادا، معلوم نیست تا کی قراره نفس بکشه؟! 

تمام تلاش خانواده در یک سال اخیر، بر این بود که در عین فراهم کردن شرایط مناسب، استرسی بهش منتقل نکنیم و در وضعیت بغرنج مقایسه با خواهرش یعنی من! قرارش ندیم. فکر می کنم تا حد زیادی موفق بودیم؛ تا نظر خودش چی باشه. کاری ندارم به اینکه خواهرکم مثل کنکوری های دیگه خیلی وقت ها کم آورد، خسته شد، درس خوندن رو برای چند روز رها کرد؛ بخاطر نتیجه ی آزمونهاش گریه کرد و الان در وضعیتیه که می خواد فارغ از نتیجه، همه چیز تموم بشه؛ ولی اون و همه ی جوان هایی که یک سال از عمرشون رو پای درس خوندن گذاشتن؛ لایق رسیدن به آرزوشون هستن. دعا کنیم هر کس به چیزی که لیاقتش رو داره، برسه! آمین...


برگه ی چسبیده شده به پشت در اتاق خواهرم، امروز عصر! ؛-))))

- وقتی من کنکوری بودم 1

- وقتی من کنکوری بودم 2

  • ۶۳۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan