که الکل نگاه تو یواش داره می پره...

  • ۰۱:۰۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۴۰۵

چه بوی نرگسی می پیچه اینجا/ اگه این باد سرگردون بذاره...

  • ۱۲:۰۰

مامان گل به دست من رو می بینه و میگه: گل کجا بوده؟

- دوست پسرم بهم داده!

با حالتی که معلومه اصلا باور نکرده: برووووو! تو عرضه این کارها رو نداری! 

با قیافه پوکرفیسانه: مگه عرضه می خواد؟!

در حالی که از قیافه من بیشتر خنده اش گرفته: بله که میخواد!

بعد از نیم ساعت صبوری، باز طاقت نمیاره...

- میگم هوپ! نگفتی کی گل رو بهت داده؟!

از کنجکاویش لبخند میزنم و میگم: یه دوست قدیمی... دوستی که قدمت آشنایی باهاش به سال های راهنمایی برمیگرده...


+دوست جان! روز خیلی خیلی خوبی بود... می دونستی اولین نفری هستی که بهم نرگس دادی؟! ^_^ 

امیدوارم به کلاست رسیده باشی...

+این پست رو بخونین...

+یلدا مبارک ؛)

  • ۳۰۲

furtune teller 1

  • ۱۵:۲۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰۷

ای دوست برای دوست، جان باید داد!

  • ۱۸:۰۳

1. ما جماعتی که به وبلاگ هامون دلبسته ایم و خیلی از ناگفته هامون رو به راحتی اینجا میگیم چون فکر می کنیم کسی ما رو نمی شناسه، اگه یه روزی متوجه بشیم که یه آشنا نوشته هامون رو می خونه، چکار می کنیم؟

  • ۸۳۹

بیایید اضغاث احلام نبینیم :|

  • ۰۰:۳۰

د: هوپ دیشب خوابت رو دیدم از صبح تا حالا جلوی چشممه!

ه: عه چی دیدی؟

د: خواب دیدم تو یه لباس عروس آبی پوشیده بودی... من یه لباس عروس سفید... چندتا دختر دیگه هم بودن که یادم نیست کیا بودن ولی لباسای مجلسی پوشیده بودن اونا! بعد یه سری در بود که باید از اینا رد میشدیم یه دنیای دیگه اونور در بود که نسبت به دنیای اینور در خیلی بهتر بود :دی

هوپ جونم نمیریم :)))

  • ۶۸۸

وقایق اتفاقیه در هفته ای که گذشت

  • ۱۷:۴۲

چقدر سخته بعد از یه هفته بخوای بنویسی، چون به راحتی جمله هات سوار همدیگه نمیشن و حس نوشتنت پریده! 

 کلی اتفاق افتاده توی این چند روز، حالا نه اتفاق های خاص که پتانسیل یه پست جداگونه رو داشته باشن؛ ولی کلا روزهای خوبی بودن خداروشکر...

من بالاخره توی تابستون امسال دو هفته پشت سر هم اومد که توی خونه ی خودمون باشم و مسافرت نرم! مسافرت آخرم لغو شد، از یه طرف ناراحت شدم و از طرف دیگه یکم خوشحال شدم که میمونم توی خونه و توی جاده ها شب رو صبح نمی کنم! ولی در عوضش سه شب پشت سر هم با افراد مختلفی از دوست و فامیل رفتم پارک های مختلف شهر... 

پلو آلبالو و چیکن استراگانف هم برای بار اول درست کردم، خب پلو آلبالو رو که تحت نظارت غیر مستقیم مامان( نمیذاشتم بیاد توی آشپزخونه! ) پختم و خیلی خوشمزه شد؛ ولی چیکن استراگانف رو با آموزه های دوستم فریبا جون و صفحات اینترنتی به دو روش درست کردم، که خداروشکر عقلم رسید و نصفش رو با خامه و نصف دیگه رو با سس سفید مخصوص مخلوط کردم؛ چون نصفه سس زده به طور کامل به سطل آشغال منتقل شد :| سیر نشدم ولی خب دفعه بعدی میدونم چکار کنم که بهتر هم بشه :)))

دیگه اینکه توی روزهای آتی دو تا عروسی دعوتیم. صرف نظر از عروسی اول که یکی از فامیل های دور میشه، عروسی دوم عروسی دوست صمیمی راهنماییمه که قبلا راجع بهش حرف زده بودم، ان شاالله خوشبخت و شاد باشه همیشه دوست سادات من :) تابستونه و دوران پر از عروسی...

شوهر آهو خانم رو هم بالاخره تموم کردم، کل خانواده هر روز که من رو کتاب به دست می دیدن، هی می پرسیدن تموم شد یا نه؟!رمان خوب و پر کششی بود ولی نه در حدی که 800 صفحه رو توی دو روز بخونم که! درک عشق مجنون وار سید میران برام خیلی سخت بود و آخرهای رمان دیگه خسته کننده شده بود؛ سر پیری و معرکه گیری! والا :)) یک جاهایی هم واقعا از غم آهو ناراحت میشدم و تصمیم می گرفتم کتاب رو نخونده رها کنم... ولی توصیف های خوب علی محمد افغان از اوضاع و شرایط 70-80 سال پیش خیلی جذاب بود و وسوسه شدم بقیه رمان های این نویسنده رو هم بخونم.

اگر از اوضاع پروپوزال من می پرسید، باید بگم که هنوز در نقطه ی صفر مرزی ام :| من تنبل! ماهی یک بار به اساتید مربوطه سر میزنم و سرچ های جدیدم رو نشونشون میدم، ولی هنوز سر موضوعش به وحدت نظر نرسیدن و میگن خانم فلانی چقدر شما پیگیری!! :| آخرین بار هم که فلشم رو توی سایت دانشکده جا گذاشتم و بعد از دو روز وقتی هنوز نمیدونستم فلشم نیست، یکی از هم ورودی ها خبر داد فلشم  رو پیدا کرده :))

از هفته دیگه دانشکده و سال آخر شروع میشه، راستش حسم رو نمیدونم چیه! هم خوشحالم که تموم میشه بالاخره درسم و از طرفی دلم تنگ دانشکده و بخش ها و کلاس هاش میشه و حس می کنم تجربه ام هنوز خیییلی کمه... چقدر زود گذشت... امیدوارم برای دوره ی بعدی هم بتونم دانشکده ی خودمون قبول بشم، البته بعد از طرح.

+ پست با پخش آهنگ های قدیمی گروه آریان نوشته شده ؛)

  • ۳۴۹

فاز فرهنگی می گیریم!

  • ۲۱:۱۱
امروز با دوست جان جان رفتیم سینما هنر و تجربه و ساکن طبقه وسط شهاب حسینی و خانواده اش رو دیدیم، میشه گفت با سرعت جیک بر ثانیه گریمش عوض میشد! کل فیلم به دنبال جاودانگی و هدف زندگی و پایان فیلم نامه اش بود و در آخر به آغوش پریچهرش برگشت :))
و در راستای ادامه ی روز فرهنگیمون، رساله درباره ی نادر فارابی از مصطفی مستور رو به توصیه ی آووکادوی عزیز خریدم، امیدوارم مثل کتاب های دیگه ی مستور به دلم بشینه، دوست جان جان تازه عروس هم کتاب رازهایی درباره ی مردان باربارا دی آنجلیس رو با هدف شناخت بیشتر آقاشون گرفت :)
و بعد رفتیم به کافه نقلی و خوشگل پر از شمعدونی و شکلات گلاسه محبوبم و حرف و حرف و حرف و
 سبک شدن... 
  • ۳۷۴

اُسکل می شویم

  • ۱۹:۴۲
یکی از دوست هام چند روزی بود که حواس درست و حسابی نداشت ، باهام درددل کرده بود که خواستگاری داره که ازش خوشش نمیاد و هرچقدر جواب رد بهش میدن ، بی خیال نمیشن و باز هم زنگ میزنن خونشون که شما دارین گناه می کنین ، این دو تا جوون هم رو میخوان ، چرا نمی ذارین به هم برسن ؟  من هم کلی راهنماییش می کردم و دلداریش می دادم که اگه دلت باهاش نیست اصلا و ابدا بهش جواب مثبت نده ... دلت برای گریه و زاری هاش نسوزه ، فکر نکن گناه داره ، فقط خودت مهمی و این جور صحبت ها !

خلاصه هفته گذشته خیلی ذهنش درگیر بود و چند باری هم خرابکاری کرد ، تا اینکه دیشب بهم پیام داد :

 * هوپ جونم ! بالاخره انقدر پسره رفت و اومد که ما راضی شدیم ... امروزم خرید عقدمون بود ... لباس عروسم و ببین ؛ خوشگله ؟ راستی آدرس آرایشگاه بوووق رو میدی بهم ؟!
این رو گفت و بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه ، رفت ! حالا قیافه من به معنای واقعی کلمه پوکر فیس بود :| اولش اصلا باورم نمیشد ، اینکه میگفت اصلا پسره به دلش ننشسته ! ده روز دیگه ماه رمضونه ، چه عجله ایه ؟ چرا انقدر هول هولکی ؟
 بعد به عکس که نگاه می کردم می دیدم لباسی که پوشیده ، به لباس عروس که نه ولی بخاطر رنگ سفیدش به لباس نامزدی می خوره !
کم کم باور کردم ، دوست ناقلای من هم آنلاین نمی شد دیگه ! من رو گذاشته بود توی خماری و رفته بود :| دیگه وقتی که داشتیم با دوست مشترکمون برنامه می چیدیم که چی بپوشیم توی عقدش ، خانم آنلاین شدن و گفتن : هاهاهاها ... فکر نمی کردم انقدر زود اسکل بشی !
من : :|
 - آخه من با این حال و هوام که گفتم ازش بدم میاد ، انقدر زود نظرم عوض میشه و بله میگم بهش ؟
و دوباره من : :-/
- می خواستم یکی رو بذارم سرکار تا حال و هوام عوض بشه ^_^
 من : خیلی بی شووری :|
هیچی دیگه ، خوشحالم که با اسکل شدنم ، نقشی هر چند کوچیک در خوشحالیش ایفا کردم !


  • ۳۵۹

در مجمع عکاسان

  • ۱۶:۰۱
دیروز عقد صمیمی ترین و دوست داشتنی ترین دوستم بود  ، حیسا مثل خواهرم میمونه ، خواهری که 20 روز ازم کوچیکتره ...
دختری که عاشق عکاسیه و با علاقه در کنار رشته ی دانشگاهیش اون رو دنبال می کنه ...
 همیشه هم کلی عکس از دوست و خانواده و فامیلش دنبالشه ، جوری که دیروز مهمون ها با اینکه اکثرا دفعه اولی بود که همدیگه رو از نزدیک می دیدن ، ولی کامل هم رو می شناختن و با خنده میگفتن شما باید فلانی باشی ، عکس هات رو حیسا نشونم داده ! 
مثلا مادربزرگش اومد من رو بغل کرد و کلی قربون صدقه ام رفت  که من تو رو می شناسم ، دوست حیسایی ، مثل نوه ی خودم دوست دارم ، دعا میکنم تو هم سفیدبخت بشی ؛ که با حرف هاش من هر چقدر تلاش کرده بودم که گریه نکنم ، کمی گریه ام گرفت ...

داشتم میگفتم دست بر قضا عروس خانوم توی دوره های عکاسی  با ماه داماد آشنا شد ... عکاس مراسمشون هم یکی از هم دوره های عکاسیش بود که فک کنم تا آخر جشن چند هزار تایی عکس گرفت ! یه جا عکاس باشی گفت صحنه ی حلقه دست کردن رو مرحله به مرحله اجرا کنن ، یعنی حلقه یکی یکی از بند انگشت عبور کنه و اون عکس بگیره :)) جوری که حوصله ی حیسا سر رفت و بند آخر و سریع رد کرد ... 
جالب تر از همه آخرای جشن بود که داماد دوربین رو از عکاس گرفت و خودش شروع کرد از عروس خوشگلش عکس گرفتن ... و بعد هم از تک تک مهمون ها عکس گرفت :))) خیلی صحنه ی فانی بود ، فکرش رو بکنین داماد دوربین به دست بیاد جلوی شما و ازتون عکس بگیره ! 
امیدوارم به حق روز عزیزی که در اون به هم محرم شدن ، دل هاشون برای ابد به هم محرم بمونه ... آمین 
این هم دسته گل که نه ، قفس گل ناقابل من برای دوست جونم 
  • ۲۷۴

سخنان برادرانه

  • ۰۰:۵۲

 ازت خواهش میکنم احساس قشنگت و سفت و محکم در دلت نگهش دار تا بتونی به کسی که واقعا شایسته توست بدی و نگذار که اذیتت کنه.

میدونم تو سرشار از احساسی، سرشار از عشق و محبتی هم نیاز داری که دوست بداری و هم نیاز داری که دوست داشته شوی،

میدونم که گاهی از شدت تنهایی و هجوم احساسات یا خاطرات، بار سنگینی بر روی سینه ات حس می کنی،


بدون موهبت جلا خوردن روح و وسیع تر شدن احساس و شخصیتت به تو داده شده،


گاهی باید گام در پرتگاه بگذاری تا بدانی پرواز را بلدی و انگاه اوج بگیر.


ایزد یکتا تو را دوست دارد و از تو جواهری ناب می سازد،...

عشق موهبتی است الهی، آزمونهای سختی دارد، تو بزرگ و قوی باش و سرت را بالا بگیر و از دل این آزمونها بگذر...

تو دختری  که تجربه ای گرانبها و به قیمت بسیار زیاد و سخت و دشوار بدست آورده هستی، این کم چیزی نیست،...

 تو دیگر آن دختر سابق نیستی، تو بزرگتر، عمیق تر و عاقل تر هستی، اینها حاصل همین زخمیست که خورده ای. و تو باید ترمیمش کنی....


+ مرسی که هستی ،حتی به صورت مجازی :)

  • ۴۵۰
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan