توری پنجره ی اتاقم سوراخه چون!

  • ۰۲:۰۸

نیمه شب ها، وقتی که سرم به طور کامل منگ خواب شده ولی پشه ها سرحال و قبراق دور سرم می چرخند؛ صفحه ی گوشی ام را در اتاق تاریکم روشن می کنم و به انتظار می نشینم... یک، دو، سه. بعد تک تک پشه های جمع شده به دور نور را چلیق! له می کنم و در آرامش می خوابم. منظره صفحه ی گوشی ام در فردای آن روز تماشایی است!

#نیمه_شب_نوشت

  • ۷۷۲

برداشت آزاد

  • ۲۳:۳۳

[...] ملتفتی که چی میگم؟ والا به خدا بعضی وقتا دندون خراب، نه عصب کشی می خواد، نه پر کردن، نه روکش. دندون خراب رو باید کشید، جاشو دندون هم نباید کاشت. باس همینطوری خالی بمونه تو دهنت که وقتی می خندی، وقتی فراموشت میشه، بقیه جای خالیش رو ببینن. که اگه یادت رفته بود بهت بگن: فلانی وقتی می خندی، چقدر جای این دندونه تو ذوق میزنه. که یادت بیاد این دندون، یه آدم دویست کیلویی بوده، که دیگه حالا نیست...

#مرتضی برزگر


 [...] - جای دندون لقی که همیشه کنده میشه، خالی می مونه، تو ذوق میزنه.

- مهم اینه که کدوم دندون باشه. دندون کرسی خیلی هم به چشم نمیاد داداش.

شهاب برگشت و نگاهش کرد. امیر لبخند زد و گفت: چشاتو ببند و یه لبخند بزن. ببین جای یلدا چقدر خالی میمونه؟ 

#از رمانی که اسم و ماجراش رو فراموش کردم ؛))


+ عیدتون مبارک دوستان ؛-)

  • ۶۹۷

این حقیقته، آدما همیشه تنهان...

  • ۱۸:۰۴

گفتن: امروز هم شیفتت بوده؛ چرا الان اومدی؟ برگه رو ازشون گرفتم. جدول زمان بندی شده بود. امروز شیفت کاری داشتم؛ یکشنبه هم نوشته بود هوپ هوپیان با بقیه تیم بهداشت باید بره دهگردی و آموزش بهداشت. روزهای دیگه هفته هم یادم نیست! هرچند جلوی اسمم دکتر نیاورده بودن نامردا!! گیج بودم. من کی درخواست رفتن به طرح دادم؟ من که هنوز دفاع نکردم؟ این سوال رو ازشون پرسیدم. گفتن چون روی پایان نامت خوب کار کردی، جلو جلو اسمت رو نوشتیم واسه ی طرح!! از کنجکاوی اینکه محل طرحم کجاست رو به موت بودم. 

  • ۱۱۶۲

اینجا همه چی درهمه! (3)

  • ۲۳:۲۱

+ هنوز نتونستم فاز اون خانم مسنی که ترم اولشه میاد پیلاتس و میره ردیف اول، جای تقریبا ثابت و همیشگی چند ماه اخیر من می ایسته رو درک کنم! بعد جالبه وقتی مربی یک حرکت جدید رو میگه و بلند میشه تا تک تک بچه ها رو چک بکنه، این خانم حرکت یادش میره و برمیگرده عقب و خیره میشه به حرکات من! اکثر اوقات هم حرکات رو ناهماهنگ میزنه و باعث گیج شدن پشت سری هاش میشه. 

چندین بار سعی کردم بهش بگم باید ردیف دوم به بعد بایستی ولی از خشم درونش که در چهره ی اخموش متبلوره! ترسیدم و به موی سفیدش احترام گذاشتم. تا اینکه مجموعه قوانین کلاس پیلاتس رو پیدا کردم و فرستادم توی گروه تلگراممون، توی یکی از بندها به صراحت گفته: " ردیف اول برای افراد پیشرفته است تا افرادی که مربی رو نمی بینن از روی اون ها حرکات رو بزنن." ولی میدونین؟ پیامم زیر ده ها پیام انتخاباتی مدفون شد. :-/

الان کاری که میکنم نیم ساعت مونده به شروع کلاس میرم باشگاه و جا میگیرم! مثل بچه های دبستانی! به همین برکت قسم!! 

++ اینکه خانوادگی جزو 23 ملیونی ها نبودیم و همین طور اینکه من حتی جزو 15 ملیونی ها هم نبودم؛ دلیل نمیشد که پدرجان ما رو شام مهمون نکنه! بهانه ی این ضیافت، خوشحالی پدرجان از شرکت پرغرور ملت در انتخابات و آرامش کشور بعد از این اتفاق بود. ان شاالله رئیس جمهور منتخب در عمل به وعده هایی که داده موفق باشه ؛)

+++ مردی به نام اوه، کتاب ساده و خوبی بود. جالبه این روزها خیلی از کتاب هایی که می خونم فیلمش هم ساخته شده؛ من هم به سختی با خودم مقابله می کنم که اول کتابش رو کامل بخونم و بعد برم سراغ دیدن عکس های شخصیت های فیلم و ببینم چقدر به تصورم نزدیک هستن. اوه ی در فیلم، دقیقا همونی بود که تصورش رو می کردم! یک مرد غول پیکر و بی اعصاب و اخمو ولی با قلبی به کوچیکی یک گنجشک!

++++ یعنی اگه من داستان های فرار خودم از دست این بیمار سیریش توی دانشکده رو برای یک فیلمنامه نویس تعریف کنم؛ می تونه به راحتی یک فیلم کمدی از توش در بیاره!! 

یک جا نوشته بود که " دندانپزشکان خانم باید تو مطبشون بزرگ بنویسن: «مراجعه‌کننده محترم. اینکه دارم دندونت رو درست میکنم، به این معنی نیست که ازت خوشم اومده! اینو بفهم (هوپ: درک کن)!»

+++++ دکتر روژین رو دورادور می شناختم. چند روزه شروع کردم به خوندن آرشیو وبلاگش. لازمه بگم با خوندن خیلی از خاطراتش بغضو میشم چون نویسنده شون زیر خروارها خاکه؟! برای آرامش روح مهربونش دعا کنیم...


  • ۹۱۵

رو چشم من قدم بذار تا دامنت خاکی نشه...

  • ۰۱:۱۱

کوری**... 

کتاب عجیبی بود...

 فکرش رو بکن، شب بخوابی، صبح بیدار بشی ببینی همه چیز سیاهه. نه نه سفیده... یک سفید براق و نورانی چسبیده به جفت چشم هات... کوری مسری... کل شهر نابینا بشن به جز یک زن.

بعد حوادث پشت سر هم اتفاق بیوفته. شهر بهم بریزه و در نهایت تنزل از جایگاه انسانی به جایگاه حیوانی... 

تلاش برای زودتر تموم شدنش و یک لحظه که از خستگی چشم هات سیاهی میرن و نمی بینی... چقدر وحشتناکه... از چشم مهم تر و حساس تر مگه داریم؟

آرزوت برای بهتر شدن وضع عجیبشون. کمک زن بینا به بقیه "چشم های تو مال تو نیست، من سهم دارم از نگات" و صفحات آخر... زنی با ظرفی که دو حدقه ی چشم هاش توی اونه...


" یک تمثیل دیگر: اگر بخواهی کور شوی، کور می شوی."

 "چشمانمان را به آیینه ای رو به درون تبدیل کرده ایم؛ بدین ترتیب آنچه را که به زبان انکارش می کنیم، بی چون و چرا برملا می کنند"


*عنوان عشق از عارف

**از ژوزه ساراماگو


  • ۲۹۷

رستم زایی یا روت کانال؟! این بار مسئله این است!

  • ۱۵:۵۹

+نمی دونم چه حکمتیه که چند روزه در حین خوردن ناهار، یاد خاطره ی وقتی میوفتم که بیمار اصرار داشت، دندون مصنوعیش پوسیده شده و جنسش خوب نبوده؛ من هم انکار می کردم که امکان نداره، اون وقت بیمار دست دندونش رو از دهانش درآورد و ناحیه ی سبز و قهوه ای رنگی رو در کنار یکی از دندون های خلفی نشون داد! باز هم گفتم امکان نداره پوسیدگی باشه و قارچه. بیمار باز هم قبول نکرد. اون روز حالم بد نشد ولی الان هر چی یادم میاد... :-/


++ مورتالیته و جیغ سیاه، کتاب خیلی خیلی جذابی برای من بود. خاطرات یک رزیدنت زنان در جو مخوف بخش زنان یک بیمارستان. شنیده بودم که تخصص زنان، چون چندین ساله که کاملا زنونه شده، جو خیلی بدی داره ولی فکر نمی کردم در این حد باشه! خوندن این کتاب رو به افرادی که عشق پزشکی هستن و یا از خوندن خاطرات پزشکان که نمونه هاش در بلاگستان کم هم نیست لذت می برن، به شدت توصیه می کنم.

میدونین من از بچگی و در کل دوران مدرسه ام، عاشق پزشکی بودم و تخصص زنان. طوری که یادمه برای بچه های اول یا دوم زن های فامیل پیشاپیش نوبت رستم زایی!* داده بودم. اما بعد از اومدن نتایج، با نظر خانواده و مشورت با مشاورم و یک دندونپزشک که میگفتن دندون از هر لحاظ برای یک دختر بهتره چون اولا درس و طول دوره اش یک سال کمتره، ثانیا کشیک زیاد نداری، ثالثا پولش بیش تره، رابعا مجبور نیستی حتما تخصص بگیری، خامسا مسئولیت کمتری داری در قبال مردم و ... دندونپزشکی رو انتخاب کردم. کل دوران علوم پایه هم پشیمون و هنوز عشق پزشکی بودم، در حدی که به فکر تغییر رشته هم افتاده بودم. ولی توی دوره ی بالینی و با یاد گرفتن پروسیجرهای مختلف کم کم از دندونپزشکی خوشم اومد و الان بخصوص بعد از تک و توک کشیک های توی بیمارستان و دیدن جو غمگین و سنگینش می بینم که آدم پزشکی نبودم. مسلما تنوع کاری ما خیلی کمتر از پزشکی هاست، به قول دوستی محدود هستیم به یک حفره ی 5×5×5 ولی همین که الان می تونم با آموزش بهداشت دهان باعث جلوگیری از خراب شدن دندون های کودکان و بزرگسالان بشم، با جرم گیری لود میکروبی دهان رو پایین بیارم، اینکه با ترمیم یک دندون اجازه ندم پوسیدگیش پیشرفت کنه، یک نفر لبخند زیباتری داشته باشه، یا اگه پوسیدگی پیشرفت کرده و درد امان بیمار رو بریده دردش رو با عصب کشی کم کنم، یا نه دندون غیرقابل نگه داری رو بکشم و پروتزهای مختلفی بسازم که بیمار بتونه باهاش غذا بخوره و ... حس خیلی خوبی داره و باید خدا رو شاکر باشم. هر چند به خاطر خستگی زیاد و مشکلات جسمی که ممکنه برام پیش بیاد عمر مفید کاریم کمتر از یک پزشکه، ولی خب میشه با ورزش کردن و پوزیشن صحیح در حین کار، عوارضش رو کمتر کرد.

این توضیحات مبسوط رو برای این دادم که تا به حال خواننده های زیادی ازم خواستن بگم دندون بهتره یا پزشکی؟! باز هم میگم به علاقه ی خودتون نگاه کنین و انتخاب کنین، هر کسی توی هر رشته ای چه پزشکی و پیراپزشکی و چه رشته های فنی و علوم انسانی، باید نهایت تلاشش رو برای یادگیری و موفقیت بکنه. کشور ما به همه رشته ها نیاز داره، نه فقط پزشک و دندونپزشک.


* ترجمه ی فارسی سزارین، یا سزار زایی!

  • ۸۳۴

من او را دوست داشتم...

  • ۲۳:۳۴

من رمان ' من او را دوست داشتم' را خیلی دوست داشتم؛ با اینکه تم غمگینی داشت و گاهی بعد از خوندن بعضی از جملاتش، دقایقی توی خودم می رفتم و حالم گرفته می شد و گوشیم را به گوشه ای می انداختم. کل کتاب مکالمات یک عروس و پدرشوهرش است. پیرمرد عبوس بر اثر اتفاقی تمام مکنونات قلبی خودش را برای عروسش فاش می کند. برگزیده ای از قسمت های دوست داشتنی اثر خوب بانو ' آنا گاوالدا' ، کلا آنا گاوالدا معروف است به نویسنده ای که جملات عمیقی می نویسد، شماره 1، 2 و 7 را اکثرا قبلا شنیده اید: 

1. با خودم می گفتم: (( باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفترِ زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. ))


2. چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تنِ کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟ 


3. _ چهل و دو سال... آدمی در چهل و دو سالگی چه انتظاری از زندگی دارد؟ 

من هیچ انتظاری نداشتم. در انتظار چیزی نبودم. کار می کردم. کار و کار و کار. برای خودم مشکل درست می کردم، کوه های برای بالا رفتن. بسیار مرتفع، پر شیب، و بعد آستین ها را بالا می زدم. از آن کوه های خودساخته بالا می رفتم تا کوه های دیگری پیدا کنم. جاه طلب نبودم، از خلاقیت تهی بودم.


4. - مرا روانکاوی می کنید؟

- نه ابدا قصد روانکاوی تو را ندارم اما هر از گاهی این صدا را درون خود نشنیده ای؟ صدایی که یادت می آورد به اندازه ی کافی مورد دوست داشتن واقع نشده ای؟


5. آدم هایی که درون سختی دارند با همه وزن خود روی زندگی می پرند و تمام مدت به خود رنج می دهند، در حالی که آدم های شل...نه، شل نه، آدم هایی که درونی نرم دارند، بله، نرم، وقتی شوکی به آنها وارد شود، کمتر رنج می کشند...


6. چون دوست ندارم تو را غمگین ببینم، خودم خیلی رنج کشیده ام... و ترجیح میدهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا این که همه عمرت، همیشه کمی رنج بکشی. آدم هایی را می بینیم که کمی غمگین هستند، فقط کمی، اما همین خیلی کم کافی است تا همه چیز تباه شود.


7. زندگی حتی وقتی انکارش می کنی حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از ناامیدی های تو قوی تر است. از هر چیز دیگر قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، به پیش بینی های هواشناسی با دقت گوش کردند و دختر هایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است. 



  • ۵۴۳

آخرین فصل سال

  • ۱۳:۰۵

... کاش مرده بودی، اما نرفته بودی. اگر مرده بودی چیزهای خوبت برایم زنده می ماند و بس بود برای بقیه ی عمرم. اما رفته بودی و هیچ چیز خوبی از تو باقی نمانده بود...


...مالیخولیایی شده ام. همین کتاب ها مالیخولیایی ام کرده اند، می دانم. همین کتاب ها که پر از قهرمان هستند. قهرمان های سمی. قهرمان هایی که هی توی ذهنم به هم بافتمشان و بزرگ و کوچکشان کردم و بالا و پایین شان کردم و آخرش یک قهرمان برای خودم ساختم که هیچ جا پیدا نمی شود...


می گوید: ما دخترهای ناقص الخلقه ای هستیم شبانه. از زندگی مادرهای مان درآمده ایم و به زندگی دخترهایمان نرسیده ایم. قلب مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آن قدر ما را از دو طرف می کشند تا دو تکه شویم. اگر ناقص نبودیم الان هر سه تای مان نشسته بودیم توی خانه، بچه هایمان را بزرگ می کردیم. همه ی عشق و هدف و آینده مان بچه هایمان بودند، مثل همه ی زن ها توی تمام طول تاریخ و این قدر دنبال چیزهای عجیب و بی ربط نمی دویدیم...

  • ۳۷۱

میون این همه خوشگل کیو انتخاب کنم؟! + الحاقیه

  • ۱۸:۳۹

 نرم افزار فیدیبو رو بالاخره نصب کردم و سریع سه تا کتاب من پیش از تو، من بعد از تو و پاییز فصل آخر سال است رو خریدم؛ الان انقدر خوشحالم که نمی دونم اول من پیش از تو رو بخونم یا پاییز ... رو!

خدایا این دلخوشیا رو از من نگیر، بالاخره هر کسی یه نقطه ضعفی داره ؛-)


# عنوان آهنگی به همین نام از مهرداد :-/

+پی نوشت: طرز نگارش پاییز فصل آخر سال است جالب بود؛ داستانی از زبان سه شخصیت اصلی کتاب و در چند روز از دو فصل تابستان و پاییز. خیلی ها گفتن کتاب افسرده ای بود ولی من دوستش داشتم هر چند پایانش مثل کارهای اصغر فرهادی باز بود. به نظرم باید بیشتر روی تمایز بیان شخصیت ها در فصل های مختلف کار می کرد چون یک جاهایی شبیه به هم می شدند. 


من پیش از تو هم خیلی خیلی کتاب خوبی بود؛ مخاطب به راحتی باهاش همراه می شد، با ویل داستان به شدت هم ذات پنداری می کرد ولی پایانش اونی نبود که من تصور می کردم... توی دلم یه چیزی سنگینی می کنه از وقتی که تموم شد! طوری که میلی به خوندن جلد دومش ندارم ؛(


  • ۳۲۷

یک شب تنهایی در پاویون!

  • ۰۸:۲۵

کشیک فوق العاده سخت و طاقت فرسایی بود! در سختیش همین بس که نصف رمان صد سال تنهایی رو خوندم و اصلا از پاویون خارج نشدم! :)))) 

خیلی خسته شدم، برم خونمون دیگه! :دی


+ جهت جلوگیری از بد و بیراه گفتن یک نفر که خودش میدونه، کامنت های این پست رو می بندم! :)))

  • ۳۷۵
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan