یه سوزن به خودم

  • ۱۵:۲۶

دو ماه اول تابستون، نصفه نیمه و با رعایت فاصله اجتماعی و دو روز برو، سه روز بشین تو خونه رفتم باشگاه. کمردردی که توی شرایطِ ورزشِ غیراصولیِ خونگیِ اوایلِ قرنطینه دچارش شده بودم، رفت پیِ کارش.

ولی هفته پیش که خانوادگی شک داشتیم مبتلا شده باشیم و خداروشکر نشده بودیم، از عذاب وجدان رو به موت بودم که نکنه من مبتلاشون کرده باشم؟!

تا اینکه دقایقی پیش که داشتم لباس می پوشیدم و آماده می شدم برای شروع ترم جدید، گفتم: هوپ؟ خیالت راحت شد سالمی، باز شروع کردی؟!

و بعد گوشیم رو برداشتم و به مربیم پیام دادم: عزیزم شرایط کلاس آنلاین شهریور ماه رو بهم میگین؟

 لباسم رو عوض کردم و منتظر جواب مربی شدم. و در آخر کوفت بگیری کروناااز


+ من نخوام وبلاگ قیمت تیرآهن دنبالم کنه و هر دو سه روز آنفالو و فالو نکنه که بیاد صدر دنبال کننده ها. کیو باید ببینم؟! :-/

  • ۴۹۱

این روزهام می گذره این دردا فروکش می کنن/ الانم خوبم چشام الکی شلوغش میکنن

  • ۲۲:۵۹

مثل دیوونه های احساساتی وقتی استوری و پست های دوستای پزشکم رو می بینم، می زنم زیر گریه و میرم بهشون التماس می کنم اول از همه مراقب خودشون باشناز تک تکشون قول می گیرم بعد از تموم شدن این بحران، همو ببینیم. یک نفرشون گفت: این بحران کی تموم میشه؟ بعد از اتمامش کی زنده است کی مرده؟ 

اون یکی دوستم پیام داده و از دندون شکسته و آبسه ناله می کنه. عکس دهانش رو دیدم و توصیه های لازم رو کردم و بهش گفتم اگه اوضاع آبسه ات بدتر شد برو فلان جا، دندونپزشک آنکال داره. میگه از دردش کلافه هم بشم از خونه بیرون نمیرم؛ اگه مریض بشم بمیرم، بچه ام بی مادر میشه و من دوباره اشکم سرازیر میشه و سعی می کنم آرومش کنم و می گم نهایتا اگه دندونت کشیدنی بشه جاشو با ایمپلنت پر می کنی.

بعد از سه هفته قرنطینه محض، برای کار اورژانسیِ یه مریض نوجوان رفتم و با ماسک ffp2 و عینک و شیلد محافظ و آستین یک بار مصرف کارش رو انجام دادم و گفتم بقیه اش بمونه واسه بعد از حل این وضع. پدرش گفت: کی؟ اول اردیبهشت؟ گفتم: معلوم نیست. به محض رسیدن تو خونه ماشین رو ضدعفونی کردم و لباس هام رو هم شستم. با این همه رعایت باز هم از دیروز از اعضای خانواده دوری می کنم و همش این سوال تو مغزم خاموش روشن میشه که اگر پرستار و پزشک بودم، اونقدر از خود گذشته بودم که برم سرکار؟ 

بعد موندم چطور یک سری هنوز جدی نگرفتن؟ چطور اون خانم می خواست بچه اش رو ببره کربلا و وقتی بهش اعتراض کردم گفت: خانم دکتر خدا اگه نخواد برگی از درخت نمی افته، شما فعلا دارو بنویس اگه دندونش درد گرفت بهش بدم! چطور هنوز تو خیابون ها مردی رو می بینم که دست هاش پر خریده و بچه اش رو به دنبالش می کشه و هیچ کدوم ماسک و دستکش ندارن. از طرفی کارگرهای روزمزد سر میدون ها هم دلم رو یه طور دیگه فشرده می کنن که نمی تونن بمونن توی خونه.

هر کار کنیم. هر چقدر حواسمون رو پرت کنیم به کتاب و فیلم و آشپزی و ویدئوکال های فامیلی. حال دلمون خوب نیست آقای خدا. استرس داریم. نمی دونیم چی میشه؟ کی تموم میشه؟ خدایا! التماست می کنم خودت تمومش کن.


*عنوان درد از سارن


  • ۴۸۸

کله خر(اب)ان

  • ۱۱:۵۵

اگه کسی ازم بپرسه جالب ترین خصوصیتی که در خودت کشف کردی چیه؟ 

جواب میدم: شجاع بودن ( شما بخون کله خراب داشتن!!) در عینِ ترسو بودن!


 

  • ۷۲۹

من عاشق تنهاییم، تنها بشم، اما تو باشی...

  • ۱۱:۰۵

چند وقت پیش توی اینستاگرام این سوال مُد شده بود که:

کسی رو توی زندگیت داری که انقدر دوستت داشته باشه که از هیچ چیز نترسی؟!

به نظرم ذات سوال مسخرست. توی این دوره زمونه آدم باید امیدش به خدا و نیروی خودش باشه؛ نه اینکه طفیلی کس دیگه ای باشه برای اینکه از این جهان نترسه. هرچند مطمئنم اکثرا وقتی چشممون به این سوال افتاد، دلمون لرزید و ذهنمون رفت سمت اینکه " چرا من معشوق چنین عاشقی نیستم؟

ولی میشه از یه منظر دیگه به این سوال نگاه کرد.

اینکه وقتی مشکلی برای ماشینم پیش میاد و درگیری توی کارم پیدا می کنم، اول از همه زنگ می زنم به پدرجان و ازش راهنمایی می خوام و بعد از حمایتش انقدر دلگرم میشم که اختلافات کوچیک و بزرگ پدر فرزندی رو فراموش میکنم

یا اینکه مادرجان شکوهم با وجود همه اختلافات نظرِ روی مُخی که باهاش دارم، همیشه حواسش به حالات روحی و گرسنگی و مچ درد و گردن دردم هست؛ باعث میشه عشقِ بی غل و غش رو با بند بند وجودم درک کنم.

اطرافیانمون. دوست هامون. این ها همه افرادی هستن که موجب میشن این دنیای ترسناک قابل تحمل تر بگذره برامون. حالا اون فرد خاصی که مدنظرته نباشه تو زندگیت، چه باک؟ هوم؟


*عنوان خواب خوش از شادمهر


+ اینم از پست امروز. کاش نت وصل شه دیگه. چون هم موضوعی واسه نوشتن ندارم و هم از فردا قراره بترکم از کار! 

  • ۵۱۵

جانِ مامان؟

  • ۱۳:۵۲

واسه منِ دندونپزشکی که معمولا بچه‌ها ازم می ترسن و خیلی‌هاشون تمام وقت زیر دستم جیغ می‌زنن و گریه می‌کنن و می‌شه گفت بدترین اذیت های ممکن رو سرم میارن؛ ولی باز نهایت تلاشم رو می‌کنم که صبور باشم و سرشون داد نزنم، واقعا قابل درک نیست که چطور یه عده بچه‌دوست نیستن و تحمل سر و صدا و شیطنت‌های یک کودک رو ندارن.

همیشه می‌گفتم عشق بچه ی زیر دو سالم و وقتی بچه ام دو سالش شد، نمی‌خوامش دیگه؛ ولی الان بعضی وقت‌ها واسه بچه‌ی 6-7 ساله هم حتی ذوق می‌کنم. تقریبا همه‌ی اطرافیانم می‌دونن که یکی از اصلی‌ترین دلایلی که به ازدواج تمایل دارم، میل شدیدم برای تجربه‌ی حس مادریه. می‌دونم هنوز دیر نشده و خیلی وقت هست برای اینکه کسی من رو هم "مامان" صدا کنه، اما همیشه آرزو داشتم قبل از 30 سالگی بچه داشته باشم و الان با اینکه چند سال دیگه هم تا اون زمان فرصت دارم، حس می کنم آرزویی دست نیافتنیه برام، و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، این حس اذیتم می کنه! 


+حلوای شیرینم

  • ۳۹۴

شیطنتِ درون!

  • ۰۰:۳۰

به مناسبت مسابقه ی باحال شیطنت یک آشنا:

 تعریف از خود نباشه من همیشه بچه خوبی بودم، درس خون، مودب، گوگولی (چش نخورم ایشالا!) ولی تنها عیبی که داشتم " زبونِ دراز" ام بود! دبیرها طبیعتا همیشه شاگرد زرنگ های کلاسشون رو دوست دارن و معلم های من هم دوستم داشتن. ولی وقتی یک دفعه از دستم درمی رفت و حاضرجوابی می کردم، به شدت بهشون بر میخورد. همین الان هم زیر بار حرف زور رئیس روسای شبکه بهداشت نمی رم و کلی با نیش و کنایه حرف هام رو بهشون می زنم! دو تا خاطره ی محو از دوران راهنماییم دارم که توی یکی از اونها دبیر دینی از دستم سرش رو گذاشت روی نیمکت آخر و گریه کرد و واقعا یادم نمیاد چی گفتم بهش که بعدا به غلط کردن افتادم! دومی هم دبیر ریاضیمون بود که در پاسخ به اعتراضم که چرا خوب درس نمی دین، اشک تو چشم هاش جمع شد و رفتن به زور از آبدارخونه در حالی که به شدت گریه می کرد، بیرونش آوردن... بله دوباره معذرت خواهی کردم! 

خدایی نمی دونم چرا انقدر احساس شاخ بودن داشتم که از تلفظ دبیر زبان دوم راهنماییمون ایراد می گرفتم ولی خداروشکر دبیر زبان سوم راهنمایی خوب شاخم رو شکست! سال آخر تدریسش بود و کوهی از تجربه. همون اول کار اومد و بعد از سلام و معرفی، رفت از اول روی تابلو بهمون حروف انگلیسی رو آموزش دادن، من هم که گفتم اون موقع ها از بس کلاس زبان می رفتم حس شاخی داشتم، از همون ته کلاس سرمشق می نوشتم و غر می زدم: مگه ما بچه ایم؟! و از این شامورتی بازی ها. طبق معمول بچه ها وقتی دیدن شاگرد اولشون داره اعتراض می کنه اون ها هم کم کم صداشون بلند شد. آقا چشمتون روز بد نبینه خانم الف با دعوا کردن و اینکه که دختر پررو باید بری تخته پاک کن درست کنی بیاری تا منفی هات رو پاک کنم، به شدت ضایع و سر به راهم کرد! 

مورد داشتیم سال پیش دانشگاهی، دو سه هفته مونده به عید به بچه ها گفتم دیگه نمیام مدرسه و فرداش به جز دو سه نفر هیچ کس نرفت سر کلاس چون " هوپ نمیره پس به ما هم گیر نمیدن! " ولی از دفتر زنگ زدن و تک تکمون رو کشیدن مدرسه و البته پای من به دفتر و نصایح خانم مدیر هم باز شد که بیخود می کنی به بچه ها خط میدی! 

یادم نمیره یکی از دبیرها داشت گوشه ی کلاس امتحان شفاهی می گرفت از بچه ها و من و دوست هام اون سمت کلاس عروسی گرفته بودیم، یکی عروس و یکی دوماد و من هم مادرشوهر بودم! دبیر بیچاره باورش نمیشد وقتی اومد بالاسرمون. یا سر کلاس علوم راهنمایی با گل رز واسه هم لاک درست می کردیم و دست هامون رو جلوی چشم دبیر تکون تکون می دادیم که نمیدونم چرا دبیر مربوطه لج کرد و نمره همه رو به غیر از من کم کرد! انقدر هم پررو بودم که از عمد آخرای زنگ تفریح که می شد می رفتم بستنی می خریدم و وارد کلاس می شدم یا وقتی دبیر وارد کلاس می شد تازه شروع می کردم سیبم رو گاز زدن و بعد با قیافه گربه شرک می گفتم: نمیشه که بندازمش دور! و نصف ساعت کلاس خوردنشون رو طول می دادم!

دبیر آمار دبیرستان هم یک روز وسط حرف زدن هامون جیغ زد: مگه اینجا حموم زنونه است؟ و بلههه ایشون هم قهر کرد و مجبور شدیم پول جمع کنیم با گل بریم دفتر که باهامون آشتی کنه! 

چرا اکثرا کارهای ریسکی که با ترس و لرز انجام میشن، انقدر لذت بخشن؟ مثلا همین استفاده از دستشویی دبیرها که هم نزدیک تر بود و هم ممنوعه بود و هر بار یک نفر نگهبانی می داد و اون یکی می رفت داخلش، به شدت حال می داد! 

گفتم ممنوعه؟! یاد ممنوعه ترین کار اول دبیرستانمون افتادم! اون موقع ها تازه موبایل های بلوتوث دار اومده بود. یکی از بچه های اکیپ ٧-٨ نفرمون یک روز اول صبح اومد و با غرور گفت که گوشیش رو قایمکی آورده و یک کلیپ خیلی خفن داره! قرار شد زنگ ورزش که بقیه بچه ها رفتن توی حیاط، ما بشینیم کلیپ رو ببینیم. هنوز نمی تونم درک کنم چرا اونقدر کنجکاو بودیم که با اینکه می دونستیم محتواش آزاردهنده است، تا حدی که هنوز بعد از ده سال به اندازه ی روز اول، یادآوریش دلم رو فشرده و حالم رو بد میکنه؛ تک تک گوشی رو گرفتیم و کلیپی از دختری مانتو شلوارپوش نسبتا باحجاب رو دیدیم که توی یک جمع مردونه با دوست پسر افغانش می رقصه و بقیه دست می زنن... صحنه های شنیع ت*اوز بعد از اون رو که توضیح ندم بهتره. همه شوکه شده بودیم. اون روز بود که فهمیدیم دنیا به اون صورتی و پروانگی که ما فکر می کردیم نیست. دقیقا تا یک هفته زنگ تفریح ها دور هم می نشستیم و گریه می کردیم؛ تا اینکه یکی از دخترها در برابر سوال های مادرش که چت شده؟ نتونست دووم بیاره و جریان رو لو داد و همین سرآغاز آشوبی در مدرسه شد که در نهایت منجر به احضار ما به دفتر و اخراج دختر کلیپ پخش کُن از دبیرستان شد. بعد از اون جریان چندین مرتبه دبیر پرورشی عزیز و مهربونمون باهامون حرف زد تا یکم آروم شدیم و اشک هامون بند اومد. هر چیزی ارزش تجربه رو نداره عزیزانم.

این ها مجموعه شیطنت هاییه که به یاد میارم ( بهتون ثابت شد که چقدر بچه خوبی بودم؟! ) و اینکه هفته ی این فرشته های زمینی، که ماها خیلی اذیتشون می کنیم، مبــارکــ


  • ۹۸۰

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی، من به اندازه زیبایی تو غمگینم

  • ۱۷:۴۲

واسه تاکسی دست تکون داد. تاکسی ایستاد. با خوش رویی با راننده سلام و احوال پرسی کرد. به خودم گفتم: یا با راننده آشناست یا رسم مردم شهر اینطوریه! نکنه منم باید احوال پرسی میکردم با راننده؟! زشت نبود فقط نشستم توی ماشین و گفتم اداره بیمه؟

-سلام! حال شما خوبه؟! خسته نباشین.

با من بود مثل اینکه: سلام، ممنون.

موتورش روشن شد. خیلی وقت ها منتظر جواب من هم نمی موند: مامان ها باید برن خرید، نه؟ به شوهرم گفتم برو فلان چیز رو بخر، بعد دیدم نمی تونه گفتم خودم میرم.

نگاهش کردم. با ذوق و شوق حرف میزد. 

-شما هم مادر خونه ای؟ 

-نه! 

لبخند زد و با هیجان گفت: من مادر خونه ام. تازه هشت ماهه ازدواج کردم. شوهرم چهار تا بچه از زن قبلیش داره. بیچاره زنش ٤٢ ساله اش بود که رفت زیر خاک.

این بار با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. سی و پنج شیش ساله میزد. ابروهاش مرتب و تمیز بود. دندون های جلویی اش هم تمیز و سفید بودن، هرچند یکی دو تا از خلفی ها رو کشیده بود و موقع خندیدن توی ذوق میزد. مثل بچه ها معصوم و شاد بود.

-شما چند تا بچه این؟

-اممم سه تا!

-آخی... بچه هاش مثل پروانه دورم می گردن. خیلی دوستم دارن. 

حس کردم زشته انقدر ساکتم: خب بهشون محبت می کنین و جای مادرشون رو گرفتین.

سرش رو تکون داد: دانشجویی؟ 

مختصر جواب دادم: نه، کار می کنم اینجا. 

-آها! منم توی بافندگی کار می کردم. حقوقم رو ندادن. چند سال کار کرده بودم. ده سال هم سختی کار هم گرفتم و الان بازنشسته شدم.

در حین اینکه زن حرف می زد و حواسم بود که راننده به کدوم سمت می پیچه تا بعدا خودم مسیرها رو یاد بگیرم، به این فکر می کردم که این زن واسه همه انقدر راحت سفره ی دلش رو باز می کنه؟! درسته که شخصیت زیاد از حد صاف و ساده ای داره، ولی چقدر از وضعیت الانش راضیه و چقدر احساس خوشبختی می کنه. به خودم نگاه کردم. منِ خانم دکترِ تازه مشغول به کار شده توی شهر غریب، چقدر حس خوشبختی دارم؟


+ روبه رو شدن پشت سر هم با سوسک، مارمولک، هزارپا و بچه اش، حتی اگه همشون مرده باشن، واقعا از توان من خارج بود. با کلی جیغ زدن و مور مور شدن تمام اعضا و جوارحم، حمام رو تمیز کردم! دووم بیار هوپ، دو روزش گذشت!


*عنوان از حمید مصدق
  • ۹۲۴

ترس از آن دارم پس از زمستان، بهاری نباشه. دیگه سرسبزی گل اناری نباشه...

  • ۱۳:۰۶

 به بیمار گفتم عکس دندونت رو ببینم. طفره می رفت. توی گروه، همکاران گفته بودن "خیلی خودتون رو درگیر نکنین، بکشین بره. شما نکشی، میره پیش یکی دیگه میکشه. " نفهمیدم رضایت نامه گرفتم ازش یا نه. به سمت ست اکس ( وسایل کشیدن) گوشه ی اتاق بزرگ رفتم. نمی دونم به سر حافظه ام چه بلایی اومده بود، ولی یادم نبود باید چکار کنم! شاید هم استرس داشتم. اگه ریشه بشکنه و خارج نشه چی؟ خودم رو آروم کردم: "با فرز دورش رو می تراشی و دوباره تلاش می کنی، نترس! " نگاه می کردم به سرنگ ها. هی فکر کردم سرنگ تزریق ما که این شکلی نبود. یعنی انقدر اینجا محرومه؟! تصمیم گرفتم با همون سرنگ شستشو، تزریق بکنم. بیمار همکاری نمی کرد. هی لیز می خورد از یونیت. هی حرف می زد. همراهانش هم اطراف یونیت ایستاده بودن و کنار نمی رفتن. من هم بر خلاف همیشه رودربایستی داشتم با همراهان و هیچی بهشون نمی گفتم. نشد تزریق کنم. دوباره گوشه ی اتاق ایستادم و فکر کردم: " چرا انقدر کند پیش میره؟! چطور من هنوز نتونستم بی حسی رو تزریق کنم؟ زمان کارکرد ام که با این سرعت کار کردن پر نمیشه! " 

بالاخره کشیدم دندونش رو. دندون ٦ پایین سمت راست بود، یا همون آسیاب اول. لعنتی هنوز همراهانش ایستاده بودن و کنار نمی رفتن. به قد رشید بیمار که الان ایستاده بود رو به روم نگاه کردم و چند دقیقه ای از کارهایی که بعد از کشیدن دندونش باید انجام بده و کارهایی که نباید انجام بده حرف زدم. دقیق و مو به مو! هی گاز خونی توی دهانش رو برمیداشت و دوباره می گذاشت سرجاش. یکی از همراهان که اون عقب ایستاده بود، با لبخند عجیبی نگاهم می کرد. احتمالا توی ذهنش می گفت: " عجب خانم دکتر دقیقی! " خدا رحمم کرد راحت انجام دادم کارش رو. وگرنه کی می تونست دست تنها از پس این همه همراه بربیاد؟!

صبح که بیدار شدم، اول از همه یک نفس عمیق کشیدم و خدا رو شکر کردم. چقدر واقعی بود همه چیز. چقدر طرح نزدیکه. چقدر وقتی هنوز وارد یک چالش نشدی و بیرونش هستی، هیجان زده ای. تا جایی که خوابش رو می بینی. یعنی کجا میوفتم؟ یعنی مردمش چجوری ان؟ یعنی شبکه تا چه حد همکاری می کنه و پشتمه؟ یعنی هر روز خسته و کوفته میرسم پانسیون، کی غذا بپزه واسم؟! خودم؟! :-/


* عنوان از محسن اقبال پور

  • ۸۹۵

آسه برو، آسه بیا که گربه شاخت نزنه؟!!

  • ۲۱:۰۷

امروز خواهرم با رنگ پریده تعریف می کرد صبح زود توی ایستگاه اتوبوس بوده که پیرمردی اومده پیشش ایستاده و گفته: دخترم بیا این شکلات رو بگیر. بعد خواهرم هی گفته نه ممنون نمی خورم. پیرمرده هم هی اصرار پشت اصرار که نه بگیر ازم دخترم. وقتی دستش رو دراز می کنه تا از دستش بگیره، پیرمرد شکلات رو از سمت دیگه کشیده و هم زمان تلاش می کرده که دست خواهرم رو بگیره که خواهرم شکلات رو رها می کنه و یکی دو تا لیچار بار پیرمرد می کنه و فرار می کنه.


یادم نمیره دوست پیش دانشگاهی ام رو که دیر اومد سر کلاس و می لرزید. گویا دیرش شده و تاکسی گرفته بود تا به موقع برسه. با اطمینان اینکه راننده تاکسی پیرمرده، جلو نشسته بوده. پیرمرد تلاش کرده با دوستم حرف بزنه و در نهایت بهش پیشنهاد صیغه داده و دستش رو سمت دختر دراز کرده! دوستم میگفت با جیغ و داد از ماشینش پیاده شدم...


یکی از بدترین خاطرات خودم هم وقتی بود که دوم راهنمایی بودم. سوار اتوبوس شدم و قسمت وسط اش ایستادم. شلوغ بود و دوستم پشت سرم ایستاده بود. حواسم نبود کِی  ازم خداحافظی کرده و پیاده شده که یک دفعه دختری بزرگتر از من دستم رو کشید و گفت بیا این طرف و شروع کرد به جیغ و داد و مرد میانسالی رو دعوا کردن. گویا وقتی دوستم پیاده شده، اون مرد جای دوستم رو گرفته و تلاش کرده بوده به من نزدیک بشه در حالی که من اصلا حواسم نبود. زن ها من رو که شوکه شده بودم بین خودشون نشونده بودن و سعی میکردن دلداریم بدن. هنوز نمی دونم چرا اون لحظه  انقدر از همه ی کسایی که این صحنه رو دیده بودن، خجالت می کشیدم؟  گناه من چی بود؟  اینکه دختر بودم؟

+ دسته ی سوم (دسته ی اول و دوم ) مردهایی که درکشون نمیکنم، مریض های ج.نسی توی کوچه و خیابونن. من، خواهرم، دوستم و خیلی از افراد دیگه ای که داستان تلخشون رو شنیدم، پوشش مناسبی داشتیم، پس چرا؟! چی به سر این مردها میاد که توی اماکن عمومی دنبال این کارها هستن؟ بعضی وقت ها میگم کاش هنوز مثل قبلاها جایی بود واسه این افراد ه.رزه که توی خیابون و اتوبوس و تاکسی به دنبال کثافت کاری هاشون نباشن. :-/

  • ۶۸۹

عزیزم، بغل کن نگامو، بگو بی قراری...

  • ۱۰:۱۷

من که حواسم بود کفشم با مانتوم ست باشه؛ نمیدونم چرا این طور شده بود؟ کهنه و رنگ و رو رفته ترین مانتوم رو پوشیده بودم با یه شال سبزآبی که یادم نمیومد کی خریدمش. تنها کاری که کردم از مامانم مقنعه ی مشکیم رو گرفتم و سر کردم. اون هم کهنه بود ولی چاره چی بود؟ از اون طرف فقط دو تا از استاد داورا اومده بودن. استاد راهنمام طبق معمول هر چقدر زنگ می زدم بهش جواب نمی داد! داشتم از استرس قالب تهی می کردم. طوری که وقتی از خواب پریدم، قلبم تند تند می زد و از خوشحالی این که همه اش خواب بوده، لبخند می زدم!


دعام کنین دوستان ؛-)


* نفس نفس از شهرام شکوهی



  • ۳۱۷
۱ ۲ ۳
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan