بیا دلبریتو یکم کمترش کن!

  • ۱۵:۲۱

+ آقا اجازه؟ ما به مریض هایی که چند بار پشت سر هم میان پیشمون و تمام دندون هاشون رو دونه دونه می کشیم هم عادت می کنیم؛ دوستشون داریم و وقتی آخرین دندونشون رو کشیدیم، بُغضو می شیم که دیگه نمی بینیمشون. شما چطور می تونین دلبَری کنین از بقیه و بعدش غیبتون بزنه و برین حاجی حاجی مکّه؟! 


++ امیدوارم دخترای روپوش سفیدپوش، هیچ وقت استرسی رو که امروز من کشیدم تجربه نکنن ( که می کنن!). تا مهره ی  ٥ ام گردنی ام، توی دهان مریض بودم و توی خون و خونابه دست و پا می زدم که تمیزکار مرکز  "آقای ز " اومد تا سینی های قبلی رو جمع و جور کنه. یک دفعه گفت: اوه اوه خانووووم دکتر! پشت روپوشتون خونیهههه. 

برای لحظه ای قلبم ایستاد. نکنه...

 سرم رو با اضطراب از دهان مریض بیرون آوردم و به پشت روپوش نگاه کردم. موقعیت خون خشک شده ی روی روپوش، گوشه ی کمرم بود. نفس راحتی کشیدم. امان از کشیدن های پشت سر همِ طرحانه!


+++ دست خطم غیر قابل تحمل شده. هر روز بدتر از دیروز! خودکار رو که میذارم روی نسخه، با اکراه برش می دارم. البته این( عکس حذف شد) یکی از خوش خط ترین نُسَخمه!


*عنوان از شهاب مظفری


  • ۷۱۷

بی حسی

  • ۰۹:۱۹

یکی از زمان هایی که خیلی با خودم حال میکنم وقتیه که بچه ترسون و لرزون یا به ندرت ساکت و شجاع زیر دستم خوابیده و حین معاینه می بینم یکی از دندون هاش لقه. این میشه که سریع بدون اینکه خبر بدم با پنس، سوند یا حتی بی هیچی! دندونش رو می کشم و می ذارم کف دستش. بچه تا میاد گریه کنه، خنده اش می گیره که چقدر زود تموم شد. کاش می شد بعد از این همه ضربه ی دردناک که تو این چند ماه به پیکره ی ملتمون وارد شده و میشه، بعد از این همه خبر بد که باعث شده به بی حسی برسیم و عمر شادی هامون به ساعت نرسه، یک لحظه چشم هامون رو می بستیم و تا سه می شمردیم: یک، دو، سه... 

و تموم می شد...

تموم می شد.

  • ۵۰۵

اینجا همه چی درهمه! (٦)

  • ۱۵:۲۴

٢- یه سری از افراد هستن که حالا بنا بر عفونت دندونشون، اعتیاد و مصرف قرص های آرامبخش یا آناتومی خاص اعصاب و بدنشون، به راحتی بی حس نمی شن. توی مردها بخصوص فراوان داشتم بیمارهایی که در حالی که صورتشون از درد توی هم رفته میگن: " بکِش خانوم دکتر، بکششش تحمل می کنم." اکثرا دوباره بی حسی می زنم و صبر می کنم ولی اگر سِر نشد و عفونت داشت توصیه میکنم آنتی بیوتیک مصرف کنن و هفته ی بعدش بیان. چند روز پیش بیمارِ آقایی که به نظر میومد مصرف کننده مواد مخدر باشه داشتم؛ قرار بود هفت تا از دندونهای قدامی فک پایینش رو با هم اکس کنم. ٣ تا از دندون ها به هیچ وجه بی حس نشدن. انواع و اقسام روش های بی حسی رو امتحان کردم و باز هم نشد. بیمار عجله داشت که همه رو بکشه تا زودتر دندون مصنوعی بذاره، برای همین اصرار کرد که طوری نیست بکش! آقا چشمتون روز بد نبینه! درسته دندون های قدامی فک پایین خیلی دندون های ساده ای هستن برای کشیدن و راحت خارج میشن از فک، ولی موقع کشیدن این سه تا دندون، وقتی چهره ی درد کشیده ی بیمار، ری اکشن هاش، پا کوبیدنش به یونیت و مشت شدن دست هاش رو می دیدم از خودم بدم اومد. دقیقا حس این رو داشتم که شکنجه گر ساواکم! -_-


٣- پسربچه ی شش ساله به شدت بامزه و البته تپل بود. ازون تپل هایی که بهش میگن چاق! حرف هاش رو هم جویده جویده می زد. با هزار زور روی یونیت خوابوندیمش، یک ریز غر می زد. بنده خدا از بس همه بهش گفته بودن: نخور چاق شدی؛ وقتی بهش گفتم چقدر پسر بانمکی هستی شما! آروم و زیر زبونی گفت: نخیرم اصلا هم چاق نیستم! کلا هر صفتی که تا به حال نشنیده بود رو چاق تعبیر می کرد. دلم ضعف رفت واسش.


٥- فکر کنم بدونین که نقطه ضعف من نون سنگکه و براش جونم رو هم میدم. یکی از خوبی هایی که منو تو این شهر نگه داشته، نونوایی نزدیک پانسیونه. جدیدا شاگردی آوردن که به طرز عجیب غریبی سه بار پشت سر هم توی یک هفته تا وارد نونوایی می شدم، می گفت: تموم کردیم! من هم یک بار صبر کن، دو بار هیچی نگو، بار سوم کظم غیظ کن و یک هفته رو با نون بازاری سر کن. دفعه چهارم تا رسیدم نونواها با اینکه تازه تایم نون پختنشون شروع شده بود، سوار موتور شدن و رفتن! کارد می زدی خونم درنمیومد و اون روی هوپانه ام رو نشون دادم! شاگرده ترسید زنگ زد بهشون که زود بیان و پخت اولشون چند تا نون سنگک برشته بهم بدن. دهه!


٧- قیافه ی من رو در این موقعیتی که براتون میخوام شرح بدم تصور کنین: مرد وارد اتاقم شد و گفت من رو ارجاع دادن که معاینه ام کنین. پرسیدم کدوم قسمت فرستادنتون؟ جواب داد: آقای فلانی گفتن واسه معاینه ی پیش از بارداری برو چکاپ دندونپزشکی بشو! 

نمی دونستم تا این حد بارداری بر سیستم دهانی دندانی پدرها هم اثر گذاره! :-/


١١- پسر ده ساله رو به زور روی یونیت خوابوندن تا دندونش رو بکشم. کارش سریع تموم شد، وقتی بهش گاز اضافه می دادم گفتم: نگاه کن به نقاشی های پانلم. دفعه بعدی که اومدی تو هم برام نقاشی بکش. نگاهی سرشار از فحش بهم انداخت و دستش رو به معنی "برو ببینم!" واسم تکون داد و رفت. چرا باید همه ی نقاشی هام کار دست دختربچه ها باشه فقط؟ احتمالا چون پسرها از بچگی بی ذوقن! :-/


١٣- اولی طبیعی بود. دومی و سومی جالب بودن. ولی وقتی هر پسربچه ای که برای معاینه مدارس اومد پیشم روی شقیقه اش خط انداخته بود، دیگه خنده ام گرفت. یکیشون که سی آر سِون درآورده بودن واسش! بعد میگن زن ها اهل چشم و هم چشمی ان! 



١٧- خانوم نون وارد شد و گفت یه پسره است دانشجوی دندونپزشکیه، پرسید خانوم دکتر وقت دارن ازشون چند تا سوال بکنم؟ گفتم بگو بیا! پسر ریش و سیبیل دار وارد شد. یکی از آستین های پیراهنش رو بالا داده بود و دستش رو خم کرده بود. گویا از آزمایشگاه میومد. شروع کرد به پرسیدن که از طرحتون راضی هستین و حقوقتون خوبه و من چیکار کنم بیام تو شهر خودم طرح؟ گفتم: سربازی نداری؟ گفت نه معافم ولی طرح رو دارم. بعد از کلی توضیح دادن ازش پرسیدم: کدوم دانشگاهی؟ اسم دانشکده خودمون رو گفت. - پس چرا تا به حال ندیدمت؟ ورودی چندی؟ -٩٥. 

خنده ام گرفت. هنوز علوم پایه نداده، به فکر حقوق طرحش بود! فنچ! 


١٩- پدرجانم بهم زنگ زد و خبر داد جمعه عقد یکی دیگه از خواستگارهای رد شده امه که گفته بود اگه هوپ زنم نشه اصلا دیگه نمیام ایران! اصرار هم کرده من حتما باشم تو جشنش. می بینین که نامبرده نه تنها نیومد ایران، بلکه کنج عزلت گزید و گوشه نشینی اختیار کرد! دو هفته پیشم عقد یکی دیگه اشون بود. یعنی تماااااام اونایی که بسیااااار مصر بودن در ازدواج با من رفتن خونه بخت، تمااامشون ها. :-)))

‏حس مزخرف خنده داری دارم. ناراحت نیستما بالاخره وقتی ردشون میکنم، حق دارن برن دنبال زندگیشون؛ ولی عشقم عشقای قدیم! :-)))))


٢٣- ما به دنیای مجازی و آدم هاش دل می بندیم. وقتی وبلاگتون رو می بندین و غیبتون می زنه، دلمون می شکنه. شارمین، آبان، میرزاده خاتون و امیر همسرش، میس تیچر و آخری دلژین... کاش برمی گشتین. :-(


+ خودمونیم چقدر خاطرات این دفعه پسرونه/مردونه شد! :-)))


  • ۵۷۲

بیا فالُت بگیروم...

  • ۱۶:۵۰

آقا یه بار با یکی از خواستگارام صحبت می کردم؛ یهو گوشیش رو درآورد گفت: ترجیح میدم به جای سوال پرسیدن، خصوصیات ماه تولدتون رو بخونم و شما بگین کدوم رو دارین و کدوم رو ندارین! با تعجب از اینکه این چه طرز آشناییه، کلی بهش خندیدم که این خرافات چیه که بهشون اعتقاد داری؟ ولی از رو نرفت و ماه مهر رو خوند و در کمال شگفتی من اکثر ویژگی ها رو تایید می کردم که دارم! بعد از اون جلسه ی خواستگاری حس گُرخِش داشتم. 

به نظرتون کدوم خصوصیت خیلی در من بارزه و کدوم ها اصلا در وجودم نیست؟

اصلا شما اعتقادی به طالع بینی و این قرتی بازیا دارین؟


خصوصیات کلی متولدین ماه مهر:

اهل اعتدال، حامی وپشتیبان همسر، شیرین بیان، صلح جو، علاقه مند به فضا، آرام و متین، بسیار منطقی، بی آلایش، عاشق اصالت، علاقه مند به موسیقی، اجتماعی، مؤقّر، بد پیله، خجالتی، پر از احساس، اهل مشورت، عاشق هنر و ادبیات، سیاستمدار، به فکر فردا نیست، مقبول اطرافیان، اهل مساوات و برابری، پر شور و حرارت نیست، عاقل، اهل حمایت از دیگران، معتدل و پایدار، شکمو، امیدوار، با انصاف، خوش سلیقه، اهل تجزیه و تحلیل، گاهی تنبل، کنجکاو و جستجو گر، متنفّر از زیادی مهمان، انتقامجو، از بی بند و باری متنفّر است، با معلومات و با درایت، به آسانی تغییر عقیده نمی دهد، مهربان، شیک پوش و جذّاب، نکته سنج، دارای پشتکار فراوان، یک روز گرم و یک روز سرد، هوشمند، مشاور خوب، دوست یاب، منظّم و مرتّب، عاشق رنگ آبی، گاهی لجباز، مثل باتری باید مرتّب شارژ شود، صادق و درستکار، خوش مشرب، ساده دل، آسان گیر، دو دل و مردد، خوش‌بین 


خصوصیات زن متولد ماه مهر:

معمولا استخوان بندی درشتی دارد و نسبتا سنگین وزن است! شما بارها در او علائم نیاز به قدرت، اراده، جدیت و تصمیم می‌بیند که با خلق و خوی زنانه کمتر سازگاری دارد. در هر موقعیتی چه جزئی و چه مهم هوشیاری و انصاف و قدرت استدلال خود را ظاهر می‌سازد و از انزوا و تنهائی نفرت دارد.


  • ۴۹۰

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم

  • ۱۶:۰۸

نشستم تو اتاقم منتظر بیماری که نوبت گرفته ولی دیر کرده که دو تا دختر ١٤-١٥ ساله وارد اتاق میشن و گوشی موبایلشون رو جلوی چشمم میگیرن: نگاه کن خانوم دکتر چقدرررر شبیه اینی!

به این! نگاه میکنم. عکس پروفایل دختری هم سن و سال خودمه که ابدا شبیهَم نیست. 

-ایشون که اصلا شبیه به من نیست.

-چرا خیییییلی شبیهه. از چند روز پیش که شما رو دیدیم هی همه داریم به هم میگیم چقدر شبیه معلم پارسالمون هستین که رفت.

-حتما از اون معلم هاییه که دوستش داشتین و دلتنگشین؟

از خنده غش می کنن: نه از اتفاق جفتمون ازش متنفریم.

به رو به رو خیره میشم. نیست. به راست، نیست. بالاخره گوشه ی سمت چپ دوربین رو پیدا میکنم و اجازه میدم چهره ی پوکرفیسم رو ثبت کنه. زنی وارد میشه و با خانوم نون خوش و بش می کنه. رو به من میکنه: چرا شما اینجا مطب نمیزنی خانوم دکتر جان؟

-واسه چی بزنم، دارم کار میکنم دیگه.

-نه مطب بزنی که واسه همه کارهامون بیایم پیش شما.

-خب هستن دکترای دیگه.

مشخصه خانوم نون دوباره اغراق آمیز تعریفم رو کرده: نه میخوایم شما اینجا بمونی. تعریف شما رو شنیدیم. چند تا مغازه ی بزرگ و کاشی شده دارم بیا مطب بزن توش!

-حاج خانوم من دارم لحظه شماری میکنم طرحم تموم شه فرار کنم، شما میگی مطب بزنم اینجا؟ 

-چراااا مردم اینجا اذیتتون کردن؟ 

-نه خدایی. انقدر که از دست شبکه اذیت میشم از مردم گله ای ندارم. 

-پس ایشالا عروس همینجا بشی که موندگار بشی.

این بار سریع تر پیدا می کنم دوربین رو. :-|

بالاخره بیمارها تموم میشن و پایان روز کاریم میرسه. به سمت دستگاه تایمکس میرم تا انگشتم رو ثبت کنم بی خبر از اینکه توی دوربین نگاه زنی ثبت شدم. رسیده نرسیده به پانسیون گوشیم زنگ میخوره. خانوم نون با هول و تند تند میگه: کجایی خانوم دکتر؟ 

دلم هری می ریزه. نکنه مشکلی برای یکی از بیمارهام پیش اومده: تازه رسیدم پانسیون. چی شده؟! 

می خنده و با ذوق میگه: یه خانوم فرهنگی شما رو دیده، پسندیده واسه پسرش. فلانه و بهمانه و ...

-خب

-اله و بله و جیمبله!

-خب بهشون بگین من موافق نیستم. 

-خیلی خانواده خوبی ان ها! عکس پسره رو بفرستم؟!

-نه خانوم نون نه! خداحافظ شما.

از خانوم نون دلگیر میشم که انقدر ذوق و اصرار داره که واسه من خواستگار پیدا کرده! دوست دارم واسش بگم این که من مجردم، دلیلش این نیست که خواستگار نداشتم یا ندارم. شوهر هست ولی اونی که من میخوام نبوده. به دل من ننشسته. دوستش نداشتم. اصلا شاید دوست داشتم مجرد بمونم. فرهنگ شهر ما فرق داره با شهرستان کوچیک شما که اگه دخترها رو ١٣-١٤ سالگی شوهر ندن، لفظ ترشیده بهشون می چسبونن. از طرفی هم میگم از محبت زیادش به من انقدر ذوق زده شده و گفته همینجا شوهرم بده تا پیشش بمونم! 

دو روز بعد توی مرکزی بودم که خانوم نون نداره؛موقع غلغله ی بیمارها، گوشیم زنگ خورد. شماره ٠٩١٢ ناشناس. جواب دادم و هم زمان به بیمار بعدی گفتم بیرون منتظر بمونه. همون مادر پسر بود. به معنای واقعی کلمه برای ده دقیقه مخم رو توی فرغون گذاشت و اصرار پشت اصرار. بیمارها هم دقیقه ای دو بار در می زدن. هر چی به خانومه می گفتم نَره، می گفت بدوش! می گفتم نمیخوام و پسر شما معیارهای من رو نداره، می گفت: پسرم خوبه، تو تهران خونه داره، ماشین داره، ایشالا ازدواج کنین ٤-٥ سال دیگه بچه دار بشین خودم بزرگشون می کنم، واستون آشپزی می کنم. مثلا انگار این آپشن رو بگه دل من میره و میگم آخجوووون همون مادرشوهری که می خواستم! به سختی موفق شدم به بهونه ی اینکه بیمارهام منتظرن و با آرزوی پیدا شدن عروسی باب میلش، گوشی رو قطع کنم. 

من فقط بفهمم کدوم یکی از افراد شبکه شماره من رو داده بهش... :-/

یارِ آینده جان! همش تقصیر توئه ها. مگه اینکه نبینمت!


+ راستی خوشگل مُشگلای بلاگستان! نازدار ها! ابرو کمندها! گیسو بلندها! گیسو کوتاه ها! دختر باباها! زنِ مردم ها! 

روزتون مبارکـــ ؛-)


*عنوان شانه هایت از خانوم هایده ی عشق 

  • ۸۸۰

بله این پست در نصفه شب و با عصبانیت نوشته شده!

  • ۰۳:۰۶

تقسیم بندی افراد طبق سال تولدشون درست نیست به نظرم. ولی دیگه به اینکه طرف بیاد جلو و متولد ٦١ باشه، آلرژی پیدا کردم. آخه یک بار، دو بار باشه می گیم طبیعیه؛ ولی وقتی چندین و چند بار تکرار بشه و طرف متولد ٦١ باشه و نه ٦٢ یا حتی ٦٠، فاصله ی سنی ده ساله اش بولد میشه توی ذهنم و باعث میشه یه گارد چند لایه بگیرم و از همون اول جواب سربالا بدم بهش تا دمش رو بذاره رو کولش و بره! به ٦١ی هایی که اینجا رو می خونن امیدوارم بر نخوره ولی طبق تجربه از متولدینِ ذکور این سال خوشم نمیاد. نگین چرا که حتما یه چیزی دیدم که این طور شدم، خب؟ 

تامام



محض یادآوری میگم که: وقتی کامنت دونی بسته است، یعنی نویسنده تمایلی نداره درباره ی اون پست نظری دریافت کنه!


  • ۲۵۳

نترس قول میدم نخورمت! (٢)

  • ۰۹:۲۸

به طرز عجیب غریبی چند وقته هر بچه ای میاد زیر دستم فوقِ غیرِ همکاره! یعنی طوری شده که وقتی بچه ای خوب و خوش اخلاق و همکار از آب درمیاد، مثل بی جنبه ها ذوق می کنم و چند تا دندونش رو درست میکنم. مثل زینب که چون می خواستن برن به ییلاق و دیگه به من دسترسی نداشتن، قانونم رو زیر پا گذاشتم و توی یک جلسه یک ساعته دو تا دندون ٦ بالاییش رو ترمیم کردم و دو تا دندون E شیری پایینش رو ( یکیش رو بدون بی حسی حتی!) کشیدم و در واقع چهار طرف دهانش رو سرویس کردم. یعنی از دیوار صدا میومد از زینب نه! 

می خوام بگم این چند روز صدای نعره و جیغ و گریه ی از ته دل بود که از اتاق من بیرون می رفت. میگم از ته دل یعنی از بُن جگر هاااا! بعد تمام لحظاتی که بچه زیر دستم شلنگ تخته می اندازه و باباش از یک طرف دست و پای بچه رو گرفته و هم پای بچه اش داد می زنه و خانوم نون از طرف دیگه سرش رو گرفته و بچه رو دلداری می ده که الان تموم میشه و مامان بچه بیرون اتاق گریه می کنه که بچه ام رو کشتین؛ در تمام این لحظات من ساکت و سریع کارم رو انجام می دم و به این فکر می کنم که من  بیخود کردم که به تخصص اطفال فکر کردم! من بیجا کردم فکر کردم تخصص اطفال خوبه! مگه اعصابم رو از سر راه آوردم؟! 

یکی از بچه ها انقدر داد زد: شهرووووز (نام پدر بچه!) ولم کن! شهرووووز می میرما! شهروووووز دیگهههه نمیام خونه ات! ( با این آخری همه ترکیدیم از خنده!) تا اینکه انرژیش تموم شد؛ از اون طرف باباش از بس داد زد و حرص خورد، نفسش گرفت و من با استرس سعی می کردم دندون بچه رو بکشم. خدایی بعضی وقت ها فکر می کنم عجب شغل مزخرفی دارم. تحمل اشک و گریه ی بچه ها واقعا سخته. من موندم بعضی ها چطور انقدر روحشون کدر میشه که کودک آزاری می کنن، به قتل می رسوننشون و یا بهشون تجاوز می کنن؟ 


+ یکی دو ساله افطار فقط می تونم نون و پنیر یا آش و حلیم بخورم. از اون ور سحر غذای برنجی می خورم که بتونم روزه بگیرم. حالا به حول و قوه ی الهی چند روزه سحر هم نمی تونم برنج بخورم، یعنی از گلوم پایین نمی ره. دیشب، پریشب و امروز سحر نون و پنیر و گردو خوردم. مادر جان شکوه متوجه بشه، تکه بزرگه ام گوشمه!


  • ۷۵۰

شیطنتِ درون!

  • ۰۰:۳۰

به مناسبت مسابقه ی باحال شیطنت یک آشنا:

 تعریف از خود نباشه من همیشه بچه خوبی بودم، درس خون، مودب، گوگولی (چش نخورم ایشالا!) ولی تنها عیبی که داشتم " زبونِ دراز" ام بود! دبیرها طبیعتا همیشه شاگرد زرنگ های کلاسشون رو دوست دارن و معلم های من هم دوستم داشتن. ولی وقتی یک دفعه از دستم درمی رفت و حاضرجوابی می کردم، به شدت بهشون بر میخورد. همین الان هم زیر بار حرف زور رئیس روسای شبکه بهداشت نمی رم و کلی با نیش و کنایه حرف هام رو بهشون می زنم! دو تا خاطره ی محو از دوران راهنماییم دارم که توی یکی از اونها دبیر دینی از دستم سرش رو گذاشت روی نیمکت آخر و گریه کرد و واقعا یادم نمیاد چی گفتم بهش که بعدا به غلط کردن افتادم! دومی هم دبیر ریاضیمون بود که در پاسخ به اعتراضم که چرا خوب درس نمی دین، اشک تو چشم هاش جمع شد و رفتن به زور از آبدارخونه در حالی که به شدت گریه می کرد، بیرونش آوردن... بله دوباره معذرت خواهی کردم! 

خدایی نمی دونم چرا انقدر احساس شاخ بودن داشتم که از تلفظ دبیر زبان دوم راهنماییمون ایراد می گرفتم ولی خداروشکر دبیر زبان سوم راهنمایی خوب شاخم رو شکست! سال آخر تدریسش بود و کوهی از تجربه. همون اول کار اومد و بعد از سلام و معرفی، رفت از اول روی تابلو بهمون حروف انگلیسی رو آموزش دادن، من هم که گفتم اون موقع ها از بس کلاس زبان می رفتم حس شاخی داشتم، از همون ته کلاس سرمشق می نوشتم و غر می زدم: مگه ما بچه ایم؟! و از این شامورتی بازی ها. طبق معمول بچه ها وقتی دیدن شاگرد اولشون داره اعتراض می کنه اون ها هم کم کم صداشون بلند شد. آقا چشمتون روز بد نبینه خانم الف با دعوا کردن و اینکه که دختر پررو باید بری تخته پاک کن درست کنی بیاری تا منفی هات رو پاک کنم، به شدت ضایع و سر به راهم کرد! 

مورد داشتیم سال پیش دانشگاهی، دو سه هفته مونده به عید به بچه ها گفتم دیگه نمیام مدرسه و فرداش به جز دو سه نفر هیچ کس نرفت سر کلاس چون " هوپ نمیره پس به ما هم گیر نمیدن! " ولی از دفتر زنگ زدن و تک تکمون رو کشیدن مدرسه و البته پای من به دفتر و نصایح خانم مدیر هم باز شد که بیخود می کنی به بچه ها خط میدی! 

یادم نمیره یکی از دبیرها داشت گوشه ی کلاس امتحان شفاهی می گرفت از بچه ها و من و دوست هام اون سمت کلاس عروسی گرفته بودیم، یکی عروس و یکی دوماد و من هم مادرشوهر بودم! دبیر بیچاره باورش نمیشد وقتی اومد بالاسرمون. یا سر کلاس علوم راهنمایی با گل رز واسه هم لاک درست می کردیم و دست هامون رو جلوی چشم دبیر تکون تکون می دادیم که نمیدونم چرا دبیر مربوطه لج کرد و نمره همه رو به غیر از من کم کرد! انقدر هم پررو بودم که از عمد آخرای زنگ تفریح که می شد می رفتم بستنی می خریدم و وارد کلاس می شدم یا وقتی دبیر وارد کلاس می شد تازه شروع می کردم سیبم رو گاز زدن و بعد با قیافه گربه شرک می گفتم: نمیشه که بندازمش دور! و نصف ساعت کلاس خوردنشون رو طول می دادم!

دبیر آمار دبیرستان هم یک روز وسط حرف زدن هامون جیغ زد: مگه اینجا حموم زنونه است؟ و بلههه ایشون هم قهر کرد و مجبور شدیم پول جمع کنیم با گل بریم دفتر که باهامون آشتی کنه! 

چرا اکثرا کارهای ریسکی که با ترس و لرز انجام میشن، انقدر لذت بخشن؟ مثلا همین استفاده از دستشویی دبیرها که هم نزدیک تر بود و هم ممنوعه بود و هر بار یک نفر نگهبانی می داد و اون یکی می رفت داخلش، به شدت حال می داد! 

گفتم ممنوعه؟! یاد ممنوعه ترین کار اول دبیرستانمون افتادم! اون موقع ها تازه موبایل های بلوتوث دار اومده بود. یکی از بچه های اکیپ ٧-٨ نفرمون یک روز اول صبح اومد و با غرور گفت که گوشیش رو قایمکی آورده و یک کلیپ خیلی خفن داره! قرار شد زنگ ورزش که بقیه بچه ها رفتن توی حیاط، ما بشینیم کلیپ رو ببینیم. هنوز نمی تونم درک کنم چرا اونقدر کنجکاو بودیم که با اینکه می دونستیم محتواش آزاردهنده است، تا حدی که هنوز بعد از ده سال به اندازه ی روز اول، یادآوریش دلم رو فشرده و حالم رو بد میکنه؛ تک تک گوشی رو گرفتیم و کلیپی از دختری مانتو شلوارپوش نسبتا باحجاب رو دیدیم که توی یک جمع مردونه با دوست پسر افغانش می رقصه و بقیه دست می زنن... صحنه های شنیع ت*اوز بعد از اون رو که توضیح ندم بهتره. همه شوکه شده بودیم. اون روز بود که فهمیدیم دنیا به اون صورتی و پروانگی که ما فکر می کردیم نیست. دقیقا تا یک هفته زنگ تفریح ها دور هم می نشستیم و گریه می کردیم؛ تا اینکه یکی از دخترها در برابر سوال های مادرش که چت شده؟ نتونست دووم بیاره و جریان رو لو داد و همین سرآغاز آشوبی در مدرسه شد که در نهایت منجر به احضار ما به دفتر و اخراج دختر کلیپ پخش کُن از دبیرستان شد. بعد از اون جریان چندین مرتبه دبیر پرورشی عزیز و مهربونمون باهامون حرف زد تا یکم آروم شدیم و اشک هامون بند اومد. هر چیزی ارزش تجربه رو نداره عزیزانم.

این ها مجموعه شیطنت هاییه که به یاد میارم ( بهتون ثابت شد که چقدر بچه خوبی بودم؟! ) و اینکه هفته ی این فرشته های زمینی، که ماها خیلی اذیتشون می کنیم، مبــارکــ


  • ۹۷۸

دست های آلوده!

  • ۱۶:۴۷

بدون مقدمه بریم سر مهم ترین خاطراتِ طرح نامه ای در هفته ای که گذشت:


١- انقدر بچه ها نسبت به همه روپوش سفیدها مخصوصا ما ذهنیت بد دارن که واسم عجیب بود پسرک با خوشحالی همراه والدینش وارد اتاق شد و وقتی فهمید قراره دندونش رو بکشم، پرید روی یونیت و با ذوق داد زد: آخجووون میخوام دندونم رو بکشم! 

٢- همیشه میگفتم حافظه تصویریم برخلاف حافظه ی اسامی ام ( بله درست شنیدین، حافظه ی اسامی!) عالیه و چهره ها رو به راحتی به یاد میارم. ولی وقتی پیرمرد اومد و دندونش رو کشیدم و ازم تشکر کرد که: کارت درسته! و قبض رو آورد و اسمش رو وارد سامانه کردم و دیدم دقیقا دو ماه قبل هم واسش دو تا دندون کشیدم و اصلا یادم نبوده! ایمان آوردم که حافظه ام مثل ماهی گلی شده. از من بعید بود. پیر شدم یعنی؟!

٣- بیمار دیابتی بود و می گفت که داروی صبحش رو استفاده نکرده. بهش گفتم: حاج آقا برین قندتون رو اندازه بگیرن و جوابش رو واسه من بیارین. یک ربع بعد با نوار قلب اومد و گفت: گفتن مشکلی نیست! با تعجب گفتم نوار قلب واسه چی؟ گفت خودتون گفتین! 

قند و قلب انقدر شبیه ان؟! درس عبرت شد واسم که از این به بعد ماسکم رو پایین بدم و صحبت کنم با بیمارها تا اشتباهی متوجه حرف هام نشن! 

٤- وسواس ندارم ولی بدم میاد بیمارها از راه که میان چادر،کاپشن یا کیفشون رو یا میذارن روی ترالی که ضدعفونی شده یا روی تابوره ی من (صندلی دندونپزشکی). خدایی سخت نیست کیفشون رو در حین معاینه توی بغلشون بگیرن. اگر قرار شد که کار واسشون انجام بدم هم که خانم نون آویزون میکنه واسشون. هرررر بارررر از پشت میز پا میشم و میگم: خب من الان کجا بشینم؟ ... این میز ضدعفونی شده بردارین کیفتون رو و ... .

بچه ای که توی شماره یک درموردش گفتم از راه اومد نشست روی تابوره. بهش گفتم اون صندلی مال منه و بخواب روی یونیت. دندونش رو کشیدم و نشستم پشت میز تا توی دفترچه اش بنویسم. زیر چشمی دیدم که اومد بره روی صندلیم بشینه و بچرخه! تا سرم رو بلند کردم، سریع بلند شد و صاف ایستاد! کلی خندیدم. مرسی جذبه! :-)))))

٥- من آدمی بودم که سالی دو سه بار بیشتر چای نمی خورد. اون هم ایام عید بود که با شیرینی که بهمون تعارف می کردن می چسبید. ولی الان از بس خسته میشم و از بس به چای ساعت ١٠ عادت کردم که امروز وقتی ساعت چاییم طبق معمول چند روز اخیر دیر شد و خبری از آقای میم نشد، کلافه شدم. صدای جارو زدنش رو شنیدم. رفتم لب پنجره و گفتم: آقای میم همه دندونات رو ترمیم کردم، کارت تموم شد با اتاق دندونپزشکی؟ خندید و گفت: چطور خانم دکتر؟ گفتم: چای ما چی شد؟ پنج دقیقه بعد فنجون چای روی میزم بود. می دونم دو سه هفته دیگه دوباره یادش میره و باز هم باید تذکر بدم بهش. آقای میمه دیگه!


٦- قبول دارم که رقابت بین جاری ها توی هر خانواده ای وجود داره ولی ندیده بودم تا حالا که دو تا جاری توی یک روز دردشون بگیره و بچه هاشون رو به دنیا بیارن! نازی و راحیل دخترعموهای چهار ساله ای بودن که دقیقا توی یک روز به دنیا اومدن. هفته قبل دندون نازیِ خندان رو پالپو و ترمیم کردم. مامانش به کسی زنگ زد و نیم ساعت بعد جاری محترم، در حالی که دست راحیلِ گریان رو می کشید اومد و گفت دندون دختر من رو هم درست کنین. راحیل رو به زور از گوشه دیوار کندیم و روی یونیت گذاشتیم. هر چقدر به مامانش می گفتم دخترتون اجازه نمیده، بذارین یکم بزرگتر بشه یا اگه درد داره باید بره اتاق عمل، قبول نمی کرد و می گفت دندون نازی درست شده، راحیل هم باید دندونش ترمیم بشه! بعد از زدن ژل بی حسی،  شلنگ و تخته انداخت و با نعره زدن اجازه ادامه کار نداد. امروز چهار نفری ( نازی و راحیل و مادرهاشون) اومدن تا راحیل از نازی یاد بگیره. دوباره پروسه ی هفته ی قبل تکرار شد و راحیل لجباز، اجازه نداد واسش کار کنم و دندون نازی رو عصب کشی کردم. بچه هاتون رو انقدر لوس نکنین، هیچ کس غیر خودتون نمیتونه انقدر نازشون رو بکشه، خب؟!

به راستی این دست تا به حال خون چند نفر را ریخته است؟! 

+ایام عید بود و ما طبق معمول توی شهر طرح بودیم. همگی دلمون گرفته بود. یک دفعه تصمیم گرفتیم مجردی بریم مشهد. کلی دنبال بلیت چارتر و هتل نزدیک حرم گشتیم و بالاخره هفته قبل همه کارها رو به راه شد خداروشکر. این شد که نیمه شعبان نایب الزیاره ی همتون هستم. ان شاالله رو به ضریح که ایستادم به اسامی کامنت های این پست نگاه می کنم و واسه تک تکتون دعا می کنم. همون دعای همیشگی: ان شاء الله به بهترین و پنهانی ترین آرزوی کنج دلتون که جز خودتون و خدای خودتون کسی ازش خبر نداره، برسین!

 شما هم به فکر هوپ و آرزوهای تهِ تهِ دلش باشین...

:-)


  • ۸۱۲

نیاز، سنّت یا اشتباه؟!

  • ۲۳:۳۷

هفته ی پیش خداروشکر بیمار کم داشتیم. این بود که خانوم نون هم سرش خلوت بود. هی می رفت بیرون و اخبار عقدِ شبِ قبل رو تکمیل می کرد و با ناراحتی برای من تعریف می کرد: " عروس متولد ٨٣ اس. بچه اس. نمی دونم والدین بی عقلش چرا این کارو کردن؟ " دوباره می رفت و با اخبار جدیدتر میومد: " میگن دوماد ٢٩ سالشه! ١٥ سال بزرگتره! " همون موقع درب اتاق رو زدن و دختری ١٣-١٤ ساله وارد شد. قیافه اش آشنا بود. قبلا یک دندون واسش ترمیم کرده بودم. 

-سلام خانم هوپیان! ( راستش خوشم نمیاد در محل کارم این طور صدام کنن. ازون ور بدم میاد دوست و فامیل و آشنا، خانم دکتر خطابم کنن!) 

دستش رو کرد توی کیفش و نگینی رو درآورد: میشه این رو بچسبونین رو دندونم؟!

 نگاهم رو از خانوم نون که خنده اش گرفته بود، به نگین دست دختر و ازونجا به قد و هیکلش که ماشالا از من درشت تر بود، شوت دادم! 

-اینجا چنین خدماتی ارائه نمیشه، باید بری مطب خصوصی عزیزم! 

تشکر کرد و رفت. پوکرفیس وار به در بسته خیره شدم. نگین دندون؟! اینجا؟ اون هم در این سن؟ یادم افتاد سری قبل حین پر کردن دندونش، مرتب اینستاش رو چک می کرد و به زور گوشیش رو ازش گرفتم.

خانم نون دوباره جیم زد و این سری اسم داماد رو هم درآورده بود، با عصبانیت اومد و گفت: " گیریم دختره هر کلاس رو سه سال بخونه ولی دلیل نمیشه شوهرش بدن به این پسره! دوماد یه پسر معلوم الحاله اینجا! معتاده، سیم برق می دزده. از لحاظ اخلاقی مشکل داره، در این حد که با یک دختره رفیق بوده یک روز دختره رو از دم در خونشون به زور برداشته برده شهر بغلی نصفه شب پسش آورده! بعد اون رو نگرفته اومده سراغ این طفل معصوم! " این جملات رو گفت و به من نگاه کرد. انتظار داشت حرف بزنم. از ابروهای کف سر چسبیده ی من متوجه شد که خیلی تعجب کردم. 

صدای خنده اش بلند شد: " چیه خانم دکتر انقدر تعجب کردی؟! این چیزها طبیعیه اینجا. دو سه سال پیش تو مرکز بهداشت بودم که یه پسربچه ده سیزده ساله اومد و بهم گفت: یه بسته ک.اندوم میخوام! گفتم: چی؟ واسه کی میخوای؟! با پررویی گفت: واس خودم! لجم گرفت و گفتم برو با بزرگترت بیا. یک ربع بعد اومد و گفت: بابام میگه یک بسته ام واس من بگیر!!... مونده بودم چیکار کنم، رفتم از مامای شبکه پرسیدم گفت بهش بده بره، تا یکی رو بدبخت نکرده تو این سن! "

با شگفتی گفتم: اینجام آره؟!!! چرا من فکر می کردم اینجا این خبرا نیست؟ 

-اینجا بدتر هم هست. صداش درنمیاد! اینه که زود بچه هاشون رو مجبور به ازدواج میکنن تا از زیر بار مسئولیتشون خلاص شن! 

درسته اون روز قبول کردم حرف خانم نون رو. ولی هیچ جوره تو کَتِ من نمی ره ازدواج در سن نوجوانی. آخه خود من معیارهام، شخصیتم، رفتارهام با دو سه سال پیشم، از زمین تا آسمون فرق کرده؛ چه برسه با دوران راهنماییم. بعد این بچه ای رو که دغدغه ای به جز درس و بازی و شکوفایی شخصیتش نباید داشته باشه شوهر میدن، دخترهای دیگه کلاسشون رو هم هوایی می کنن که وای یعنی شوهر چیه؟! وای لباس عروس! یک سال بعدش هم مجبورش میکنن باردار بشه و ترک تحصیل کنه و تا آخر عمرش نقش یک دستگاه تولید مثل رو ایفا کنه. بدون اینکه چیزی از جوونی و زندگیش فهمیده باشه.


+ گفتم دوران راهنمایی، یاد یه مزاحم ٢٤-٢٥ ساله افتادم که کل سال دوم راهنماییم در مسیر مدرسه تا خونه مثل سایه دنبالم بود؛ بعد آخر سال خواهرش رو فرستاد تو ایستگاه اتوبوس خواستگاری! ترسیده بودم و هعی میگفتم به خداااا کوچیکم من! به خدا قدم بلند شده فقط، اونم میگفت نامزد بشین تا بعد، داداشم میذاره درس بخونی! :-/ بعد خداروشکر به خودم مسلط شدم و خواهر و برادر رو با هم شستم پهن کردم روی بند که: " یک ساله داداشتون برای من آرامش نذاشته، هر جا میرم دنبالمه، من ازش می ترسم. باز بیاد دنبالم شکایت میکنم ازش! "  دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتن، پس شد آنچه شد!! 

  • ۱۰۶۹
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan