بذارین بررررم من...

  • ۱۱:۱۵

میگن اونچه پیر در خشت خام می بینه، جوون در آینه نمی بینه. حالا حکایت من و خانوم نونه. قضیه ی پست قبلی بود که سر به سرم گذاشته بودها؛ امروز تا وارد اتاق شدم و سلام و صبح بخیر گفتم، با شیطنت گفت: سلااااام یه خبر خوب! 

ساکت نگاهش کردم. با ذوقی بچگونه گفت: همون مرده (٤٣ ساله هه) که گفتم بهت نظر داره، دیشب زنگ زد به شوهرم خواستگاری کرد ازت! 

باز هم ساکت نگاهش کردم.

-البته نترس. شوهرم امیدش رو ناامید کرد که مگه نمی دونی خانوم دکتر نامزد داره؟ اونم جا خورد و کلی معذرت خواهی کرد.

-ایول به شوهرت. هیچ حرفی در مورد پیشنهادش ندارم بزنم فقط اینکه مامانم ٤٧ سالشه! خجالتم خوب چیزیه!

-نمی دونی خانم دکتر! انقدر حالم بد بود. افتاده بودم یه گوشه، ولی تا زنگ زد از بس خندیدم حالم خوب شد. مامانت اگر بفهمه که جاش رو گرفتم اینجا و خواستگارات با من تماس می گیرن، بیچاره ام می کنه!

این رو گفت و شروع کرد به سر به سر گذاشتنم. دو سه بار دعواش کردم و چند باری با فورسپس به کشیدن تک تک دندون هاش تهدیدش کردم ولی افاقه نکرد. آخر سر گفتم: اینطوری فایده نداره. من باید یه پسر به عنوان دوست پسرم بیارم اینجا، امیدشون رو ناامید کنم و خودم رو راحت. حیف اون همه وقتی که صرف خوشگل کردن دندوناش کردم. :-//

میگم دوستان! پسرِ پایه تو دست و بالتون ندارین که کار من راه بیوفته؟ ایشالا تو عروسیاتون جبران کنم!


  • ۷۲۳

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٤)

  • ۲۳:۵۱

اِی- بالاخره به آرزوی قلبیم رسیدم و اولین نقاشی رو از یکی از پسربچه های گوگولم گرفتم. جلسه دوم کارش دو تا نقاشی گرفت دستش و با خجالت داد دستم. عزیزززززم. منم وسط نقاشی های دیگم چسبوندمش به پانل.


بی- لا به لای مراجعه کننده هام بیمارهایی میان که شاخ درمیارم؛ مثل مرد جوونی که دفعه دومی که اومد پیشم یک تغییر عمده کرده بود، بله ایشون بین موهاش مش طلایی درآورده بود. بسیار شیک و مجلسی!


سی- درسته ماها به بوی بد دهان بیمارها عادت کردیم ولی از طرفی خارج از مطب هم بوی عفونت دهان رو سریع تشخیص می دیم و این خیلی بده. مثل اون آقای فروشنده که رفتم ازش آستین یک بار مصرف بگیرم و داشتم خفه می شدم وقتی حرف می زد، مثل اون پسر مهربونه آقای الف که هر بار دلم می خواد بهش بگم یه فکری به حال خودت بکن و اون خانومه که تو اتوبوس بغل دستم نشسته بود و از نفس کشیدنش حالم بد می شد.


دی- امید به زندگی رو در زنی ٤٢ ساله با پریودنتیت شدید ( بیماری پیشرفته لثه) دیدم که برای مراقبت پیش از بارداری اومد پیشم و بهش گفتم همه ی دندون هاش رو باید بکشه. هنوز که هنوزه درک نکردم چی میشه که یک زوج پول درست کردن یک دندون رو ندارن ولی به فکر بچه دوم و سوم میوفتن؟!


ای- کودک روی یونیت خوابید، بی حسی اش رو زدم. خیال مادرش راحت شد و نشست رو به روم. خواست سر صحبت رو با من باز کنه: آدم سر بچه اش خیلی می ترسه، بچه داری خانوم دکتر دیگه؟!

سرم رو از دهان بچه اش درآوردم و گفتم: چییی؟! والا من مجردم! 

معمولا اول می پرسن متاهلی یا نه؟! 


اف- بی حسی پیرمرد رو زدم و نشستم منتظر تا اثر کنه. - خدا خیرتون بده خانم دکتر.

-ممنون

-شما نباشین ما می میریم!

-نه دیگه خدایی، کسی از دندون درد نمی میره که! می میره؟! 

-ولی از کار و زندگی میوفته. 

-اممم، آره خب...


جی- سرنگ رو برداشتم و به سمت دهان زن بردم.

از جا پرید: بدون بی حسی نمی شه؟ 

-اذیت میشی. 

-نه خانم دکتر تحمل می کنم. قول میدم.

-پس پای خودت اگه دردت گرفت.

زن تحمل کرد و آخ نگفت. حین ترمیم چندین بار با تعجب پرسیدم مطمئنی درد نداری؟ 

آخر ساکشن رو درآورد: خانوم دکتر کسی که زایمان طبیعی کرده باشه، این دردا واسش چیزی نیس که!

اون لحظه قانع شدم ولی بعد یاد زن هایی افتادم که میان التماس می کنن قبل بی حسی واسشون ژل بزنم ولی من زیر بار نمی رم! :-)))


اچ- تجربه ی کوتاهم نشون داده که بچه ای که از بین در باز به من و بیمار قبل از خودش با فضولی نگاه می کنه، بلاشک فوق غیرهمکاره. انقدر دخترک اذیت کرد که مامانش زد توی گوشش و داد زد: دو تا شیکم زایدم قد تو جیغ نزدم که تو جیغ زدی امروز! 

البته که دندون دخترش رو کشیدم ولی خودش وقتی خوابید، بی حس نمی شد و به قدری جیغ و داد و ناله کرد که من هر لحظه منتظر بودم بچه سومش هم به دنیا بیاد. آخرش هم نذاشت واسش بکشم! :-/


آی- همیشه به حافظه ی تصویری خوبم( برخلاف حافظه ی اسامی افتضاحم) می بالیدم. ولی انقدر مریض دیدم و انقدر کشیدم و انقدر پر و عصب کشی کردم که تا کسی حداقل دو سه بار نیاد پیشم یادم نمی مونه قیافش. این طوری میشه که طرف میاد اصرار می کنه که به خدا خودت کشیدی ولی من انکار که الکی نگو دفعه اوله می بینمت. بعد که توضیح میده دندون فلان طور بود و اینا یادم میاد و میگم آرهههه. کسی که چشم هاش استرابیسم ( انحراف) داره دیگه خیلی خاص باید باشه، ولی باز هم یادم نیومد: خدا خیرت بده خیلیییی خوب کشیدی واسم. یادت نیست گفتم دارم میرم راهپیمایی اربعین، بکش برم درد دارم؟

یه چیزایی یادم اومد: آهان آره آره.

-انقدر پیش امام حسین دعات کردم که نگو.

شاد شدم: مرسی... 


جِی- چرا دلم واسه یک سری می سوزه؟! بچه با درد اومده و تابلو بود غیرهمکار دو منفیه! ولی باز هم خوابوندمش و اون هم نامردی نکرد و حین تلاش برای گذاشتن دهان باز کن، به شدت دستم رو گاز گرفت. انگشتم تا دو ساعت بی حس بود و  هنوزم جای کبودیش هست! آخر مجبور شدیم مامانش رو بخوابونیم روی یونیت تا بچه رو بغل و کنترل کنه و من تند تند عصب کشیش رو کامل کنم. سر و کله زدن یک ساعت و نیمه با این بچه کافی بود تا انرژی کل روزم بیاد پایین. بیمار سوم هم یکی بود بدتر از اولی. به قدری حالم خراب شده بود که دو بار قهر کردم وسط کار و گفتم دیگه کار نمی کنم. وقتی دوباره برگشتم و تلاش می کردم نوار رو دور دندون بچه ی سرتقشون ببندم که پر کنم برن و راحت بشم، هم زمان با جیغ و داد بچه، مامانش با صدای بلند قربون صدقه اش می رفت. سر درد گرفته بودم. سرم رو بلند کردم: خانم محترم به اندازه ی کافی بچتون تو گوشم داره جیغ می زنه، لطفا شما ساکت باشین وگرنه بیرونتون می کنم! زن ساکت شد و رفت یه گوشه نشست! 

بی اعصابم خودتونین! 


کِی- قبلا گفته بودم بهتون که لطفا وقتی می رین دندونپزشکی توی چشم دندونپزشک خیره نشین، نه؟ فکرش رو بکن بیمار مرد جوونی داشتم که هنوز روی یونیت نخوابیده، من از نگاه هیزش معذب بودم. کل مدتی که واسش کار می کردم هم بدون از دست دادن یک ثانیه توی چشم هام زل زده بود. چند بار اومدم بهش بگم لطفا چشماتون رو ببندین ولی نتونستم. به خودم قول دادم دفعه بعدی همون اول کار بگم ببند چشاتو! :-/


اِل- مراجعه کننده ی آقایی دارم، خوش قد و بالا و چهل یکی دو ساله. اولین باری که اومد واسش دندون بکشم با بی اعتمادی بهم نگاه کرد و دراز کشید ولی بعدش مریدم شد! طوری که باز هم اومد و دو واحد ونیر! (بله من با کامپوزیت های طرحی هم ونیر زیبایی می کنم. البته به بیمار میگم جنس کامپوزیت ها به خوبی مطب ها نیست ولی انقدر ارزونه که قبول میکنن دیگه) و دو تا ترمیم دیگه هم واسش انجام دادم. هر جلسه اصرار می کنه اینجا مطب بزن و برنگرد شهر خودت و این صحبتا. جلسه آخر لا به لای حرفاش گفت که دکترای نمیدونم چی دارم و قبلا کنکور دندونپزشکی فلان شهر قبول شدم و نرفتم. امروز پایان شیفتم که له و لورده بودم، خانوم نون با شیطنت اومد و گفت: آقای فلانی بودها. 

-خب

-دقت کردین دیروز می خواست توجهتون رو جلب کنه؟!

سرم رو با خستگی بلند کردم: نگو که...

-آرهههه مجردههههه! 

خیلی کلک شده خانوم نون. قیافه ی نالانم رو که دید غش کرد از خنده: الکی گفتم خانوم دکتر! دیدم خسته ای خواستم سر به سرت بذارم.

حیف که دوستش دارم وگرنه می خوابوندمش و حداقل دو تا از دندونهاش رو می کشیدم تا دیگه از این شوخیا با من نکنه.

  • ۷۴۸

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٣)

  • ۱۹:۵۵

١- دختر برای این شهر کوچیک، زیاد از حد قرتی بود! خوابید تا معاینه بشه؛ دندون خراب زیاد داشت. بهش گفتم: مسواک و نخ خوب نمی کشی نه؟ 

-نه به خداااا خانوم دکتر خیلی هم خوب می زنم. میشه بخاطر قلیون باشه؟

+قلیون می کشی؟! میدونی که ضررش بیشتر سیگاره.

گارد گرفت: اووووه معتاد که نیستم. شاید ماهی یا هفته ای یک بار که برم تهران بکشم.

خندیدم: دود حلقه ای هم بیرون میدی؟

-آره بابا از نه سالگی کشیدم، حرفه ای شدم دیگه.

+امم میخوای یکم کمترش کن، خب؟!


٢- ایستاده بودم بالای سر بیمار. الواتور رو برداشتم تا چک کنم بی حسه دندونش یا نه؟  پیرمردی اومد دم در و چیزی خواست. متوجه نشدم. گفتم چی؟ دوباره گفت: یه ظرف پیشاب بهم بده! برای لحظه ای مخم هنگ کرد: حاج آقا اینجا دندونپزشکیه. - ها؟! - اینجا دندونپزشکیه، آزمایشگاه رو به روئه! - ها؟! داد زدم: اینجا آزمایشگاه نیست. - من نمیدونم ظرف پیشاب بهم بده! به همراهِ بیمار با ناچاری نگاه کردم، رفت سمت پیرمرد که قانعش کنه اینجا پیشاب میشاب نداریم!


٣- خانوم نون نبود و دست تنها بودم. تازه به مراجعه کننده ای بی حسی زده بودم و منتظر بودم که بی حس بشه که دختری ١٨-١٩ ساله پرید توی اتاق. - عزیزم باید منتظر بمونی. -دندونم درد می کنه. - باشه بیرون منتظر باش، صدات می کنم. با استرس دوباره گفت: ولی خیلی درد می کنه. رفتار و اصرارش طبیعی نبود، معاینه اش کردم. اون قسمتی رو که نشون می داد دندونی نداشت که تا این حد خراب شده باشه که به درد بیوفته: عزیزم دندون هات پوسیدگی سطحی دارن، برات عکس می نویسم که پوسیدگی های بین دندونیت هم معلوم بشه، نوبت میزنم بیای درستشون کنی. - نه نمی خوام درست کنم، نه نه. - پس واسه چی اومدی؟ - یه مسکن بنویس آروم شم فقط. - عصبی هستی، دارویی مصرف می کنی؟ همراهش گفت: بله داروی اعصاب می خوره. - خب این درد شدیدت از اعصابت هم می تونه باشه ها. - شما مسکن رو بنویس. میگم که نمیخوام درستشون کنم. - چرا؟! - میخوام برم استخدام نیروی انتظامی بشم، گیر میدن! - جانم؟! مطمئنی درست شنیدی؟ شاید منظورشون این بوده باید تمام دندون هات سالم یا پرکرده باشه ها، واسه تو همشون پوسیده ان. پافشاری کرد: مسکن بنویس می خوام برم. - باشه! 


٤- خودمونیم، بعضی وقتا از اون حجم و وسعت زیاد رژی که یک سری از بیمارهام می زنن، من هم تعجب می کنم. زن یک سانت دور تا دور لبش رو اضافه تر رژ کشیده بود، دستمالی دستش دادم و گفت: لطفا پاک کنین و بخوابین. 


٥- اون خانومه بود که مخم رو گذاشت توی فرقون که میخوام دو تا دندون بچه ی شیرخواره ام رو ارتودنسی کنم و سری قبل سوار سرویسم شده بود و بی اغراق ٢٠ دقیقه ی تمام ازم سوال پرسید و قانع نشد، هفته ی قبل دوباره سوار شد. پسربچه اش به تازگی راه افتاده بود. راستش رو بخواین به حد مرگ خسته بودم و بی اعصاب و اصلا حوصله ی ویزیت خودش و بچه هاش رو دوباره اون هم توی ماشین نداشتم؛ چون انقدر خسته میشم که اکثرا کل راه مرکز تا پانسیون رو خوابم. سریع هندزفری ام رو درآوردم و توی گوشم گذاشتم، کنارم نشست و در حد فاصل اینکه آهنگی انتخاب و صداش رو بلند کنم یکی دو تا سوال پرسید: تشریف بیارین درمانگاه ویزیت بشین و بعد سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشم هام رو بستم. آخییییش! 


٦- چند روزی خانوم نون بیمار بود و نیومد. من بودم و تمیزکار از زیرکار در روی مرکز. بیمارها تک تک و با فاصله میومدن و من با آرامش نسبی کار می کردم. حالش بهتر شد و برگشت و با برگشتش دوباره دندونپزشکی از شدت شلوغی منفجر شد! بهش گفتم: همش تقصیر شماست ها! جاذب مریضین! خندید و گفت: خودمم همین فکر رو می کنم. می خواین بعدا مطب زدین، یه صندلی بذارم یه گوشه اش بشینم تا سرتون پر از مشتری بشه؟! -عه خانوم نون! مشتری چیه؟ بیمار، مراجعه کننده. - همون! 


٧- دختر که از بیمارهای سابقم بود و چند تا دندونش رو ترمیم کرده و کشیده بودم و بعد باردار شده بود، برای معاینه دوباره پیشم اومد. لبخند زدم: مبارک باشه، چند ماهته؟ - ٥ ماه. - باز کن. عه عه عه! دندون عقل هات رو که جراحی نکردی دختر! مگه نگفتم اول اینا رو خارج کن، بعد؟! خجالت کشید: نشد دیگه. 

مردی که دندون عقلش رو کشیده بودم و اون هم از بیمارهای ثابتم بود، وارد شد و قبضش رو روی میز گذاشت: بفرمایین، گفتین چی بخورم؟ - بهتره امروز رو مایعات بخورین. سوپ، آبمیوه و ... ؛ به دختر باردار نگاه کرد و گفت: واسم امروز سوپ درست کن. لبخند زدم و با ذوق گفتم: عه زن و شوهرین شما دو نفر؟ دختر خندید: بله. 

حس مادربزرگی رو داشتم که دو تا نوه اش با هم ازدواج کردن! 


٨- خداروشکر توی یکی از مراکزم به حدی جا افتادم بعد از ١٣-١٢ ماه، که برای یک عده شدم اولین و تنها دندونپزشکی که بهش مراجعه می کنن. یعنی طرف میاد، نه تنها اسم و فامیلش رو یاد گرفتم، بلکه با تک تک دندون هاش خاطره دارم! "ف" هم یکی از این افراده. پسر خوش برخورد، با شخصیت، خوش تیپ، خوش هیکل و بسیااااار قد بلند و متاسفانه ٦ سال کوچیکتر از من! :-)))) یعنی اینطوریه روی یونیت دراز می کشه، برخلاف بقیه که میگم یکم بیاین بالاتر، سرتون بیاد روی قسمت به اصطلاح پشتی یونیت، به ف میگم: برو یکم پایین تر! بعد سری قبل اومده بود دو تا دیگه از دندون هاش رو ترمیم کنه. وقتی خوابید و بی حسی بهش زدم، گفت که داره فشارش میوفته. شکلات بهش دادم و به این فکر رفتم که چرا همه ی فتبارک الله ها، زود فشارشون میوفته؟!!! که خودش اقرار کرد به خاطر داروهای هورمونیه که توی باشگاه بدنسازی استفاده می کنه. -خب استفاده نکن، ارزشش رو داره که همش قندت بیوفته و حالت خراب بشه؟ مگه چند سالته؟ با قیافه ی نادم گفت: سه ماه دیگه بیست سالم میشه! از چشمم افتاد: چرا شما پسرها عشق هیکل و هورمونین آخه؟! ورزش کنین بدون هورمون و دارو، دیرتر به هدفتون می رسین ولی اون کجا و این کجا؟


٩- یکی از سرگرمی های من حین امضای کارت سلامت بچه مدرسه ای ها، نگاه به تاریخ تولدشونه. بعد یکی دو نفرشون هم تاریخ بودن با خودم، کلی تبریک گفتم بهشون که افتخار کنین مهری هستین و اینا. چند نفرشون هم حدودای تولدشون بوده و بهشون تبریک گفتم. قیافه ی ذوق کرده ی بچه ها دیدن داره. 


١٠- پیرزن اول صبح از روستا اومده بود و عجله داشت: بکش این دندون رو برم! به سختی راضیش کردم عکس بگیره و بیاد. اومد، سرم شلوغ بود، نیم ساعتی معطل شد. خوابید و بی حسی زدم و شروع به لق کردن دندونش کردم؛ دندون انکیلوز (فک جوش) بود و تاجش خرد شد. شروع کردم به تراش استخوان دور دندون که یک دفعه پیرزن بلند شد و داد زد: میخوام برم! - کجا بری؟ - بلد نیستی بکشی دیگه، میخوام برم. - حاج خانوم بخواب، دندونت فک جوشه باید تراش بدم. دوباره از بن جیگر فریاد زد: بیخود میکنی بلد نیستی دندون بکشی، دست می زنی بهش، بقیه دندون هام رو کشیدم اینطور نبود! نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم: آروم باش، آروم باش! - هر دندون با دندون دیگه فرق داره، شرایط کشیدنش هم فرق داره. خانوم نون که بعدا فهمیدم بهش برخورده که چرا پیرزن داره اینطور سرم داد می زنه جلو اومد و دخالت کرد: چرا داد میزنی؟ بخواب! این دندون رو نباید از اول دست میزد می رفتی مطب خدا تومن پول جراحی می دادی، دل خانوم دکتر واست سوخته! - بیخود کرده دست زده! میخواست بگه نمیتونم میرفتم مطب. میرم ازت شکایت می کنم! با درموندگی گفتم: حاج خانوم بخواب، دندون رو خودم دست زدم و خودم باید بکشم. شونه هاش رو گرفتم و خوابوندمش. خانوم نون دوباره گفت: چرا یهو قاطی می کنی؟ پیرزن دوباره عصبانی بلند شد و نشست و داد زد: خودت قاطی داریییی! خودت دیوونه ای! داشت می گفت خودت باید بری تیمارستان که خانوم نون رو بیرون کردم و گفتم که بیرون منتظر بمونه! 

دوباره خوابوندمش و با آرامش ظاهری، در حالی که دست هام از شدت فشار و استرسی که پیرزن وارد کرده بود می لرزید می گفتم: آروم باش حاج خانوم، آفرین، دهانت رو باز کن، آهان. من خودم دست زدم و خودم هم برات درش میارم عزیزم. شما فقط باز کن. آهان باز تر. بیا دراومد. ببین. 

گاز رو توی دهانش قرار دادم و گفتم: پاشو. 

خانوم نون ساکت اومد داخل: شما ببخش که بهت گفتم قاطی کردی منظوری نداشتم. پیرزن با دهان پر گفت: حرف دهنت رو بفهم از این به بعد. بعد آروم اومد کنارم و آروم تر گفت: ببخشین خانوم دکتر سرتون داد زدم، دستتون درد نکنه. 

-خواهش می کنم. خانوم نون پنج دقیقه کسی نیاد داخل. 

به دستهام که هنوز می لرزید نگاه کردم. لبخند زدم. 


١١- اول صبح بود. پیرزنی با دختر میانسالش وارد شدن. - میخوام دندون هام رو بکشم. - بیماری خاصی دارین؟ - فَشار خون دارم. - قرصتون رو صبح خوردین؟ - نه. - معمولا رو چنده؟ - وقتایی که مِخورم روی شونزه، هفده، وقتایی هم هَ که میره رو بیس، بیسو دو! - عه! خب باید فشار خونتون کنترل بشه، بعد بیاین واستون بکشم. یه نامه از پزشکتون هم میخوام حتما. - واس چی نامَ میخوای؟ - برای اینکه ببینم مشکلی واستون ایجاد نمیشه زیر دستم. پیرزن زد به کانال شوخی: ها خو حق داری. ممکنه زیر دستت سکتَ کنم، پدرتَ دربیارم! بعد منم که پیرزن شرِ دهاتیم، تا دیه ازت نگیرم ول کنت نیستم. اول با تعجب نگاهش کردم و بعد همراه دخترش زدیم زیر خنده ولی پیرزن با جدیت تمام سر به سرم می ذاشت: بعد دو برابرشم ازت بگیرم راضی نمیشم، هر چی پول درآوردی اینجا همشَ ازت می گیرم. ها بخند، اول صبحی تنها نشستی اینجا. بذار یکم بخندونمت و ...

قهقهه می زدم که خداحافظی کردن و رفتن.


+ چند وقت پیش توی جمع پزشکای طرحی می گفتیم که باید بعدا برق وصل کنن به مغزمون تا خاطرات اذیت های طرح فراموشمون بشه. ولی الان می بینم دوست ندارم خاطراتم، خوب یا بد یادم بره، واسه همین گلچینی ازشون رو می نویسم، هرچند خیلی اذیت باشم از دست شبکه و کارد به استخونم برسه گاهی وقتا. ما هم خدایی داریم، هوم؟ ؛-)


  • ۶۴۷

ای شباهنگ، فری، ملینا/ نبینم تو کوچه برینا

  • ۱۷:۵۹

اون شب قرار گذاشتیم تا جایی که میشه بخوریم و فکر کالری مالِری رو ببندازیم دور. به مرز ترکیدن در کافی شاپ رسیدیم ولی اون دو نفر هوس فست فودم کرده بودن! دو ساعتی الکی از این مغازه به اون مغازه رفتیم که یکم جا باز بشه و بعد رفتیم به سمت فست فود. راستش رو بخواین ساعت نزدیک های یازده بود و تا بیاد غذامون تموم بشه یازده و نیم رو رد کرده بود. انقدر خورده بودیم که مثل مست ها تلو تلو خوران به سمت پارکنیگ می رفتیم. صدای قهقهه ی چند نفر می اومد. من و "ف" برگشتیم. تو فاصله ی صد متری ٤-٥ تا پسر می گفتن و می خندیدن. بهشون پشت کردیم و گفتیم: اگه ما از غذای زیاد از حد زده به سرمون، اونا واقعا یه چیزی خوردن. رفتیم اون ور خیابون. برای من و خواهرجان جالب بود که هنوز پدرجان زنگ نزده که: کجایین؟ چرا نمیاین؟! دیگه عادت کرده بنده خدا به دیر اومدن های آخر هفته ما. شهر که امنه. مشکلی نداره. تازه به اونور خیابون رسیده بودیم که اکیپ کذایی رسیدن پشت سرمون. گویا دویده بودن تا به ما برسن. یک نفرشون بلبل زبونی می کرد و بقیه هر هر می خندین: وایسا... وایسا میگم دختر... کجا می رین تند تند؟ ... اسمتون رو بگین که به اسم صداتون کنم... اح وایسین....

قدم هامون سریع تر شده بود. بزرگترِ جمع بودم. آروم گفتم هیچ واکنشی نشون ندیدن. 

-این همه وقته داریم دنبالتون می کنیم نفسمون گرفت، وایسین یه لحظه... وسطی! تو لااقل اسمت رو بگو. وایسا یه لحظه... اح...

من وسطی بودم. محل نذاشتم و توی دلم گفتم انقدر ور بزن که خفه بشی هرچند فایده نداشت. انقدر دختر وسطی، دختر وسطی کرد که عصبانی شدم و وایسادم.به خودم گفتم بچه سوسولی که بیش نیست. داد می زنم سرش که حد خودت رو بدون. مزاحم نشو! ولی وقتی ایستادم و به سمتشون برگشتم خشکم زد و فقط تونستم نیمچه اخمی بکنم.

قد و هیکل گولاخ... سر از ته تراشیده... با بیست سانت ریش و سبیل! واقعا ترسیدم. 



-جووووووون! نیمرختم قشنگه! 

قلبم ریخت. سریع برگشتم. عملا دیگه می دویدیم. هیچ کس توی اون خیابون نبود. 

هنوز پشت سرمون میومدن: چرا فرار کردی؟ اح... چرا شما دختر ایرانیا اینطوری هستین؟

گویا از خارجه فرار کرده بود با این هیبت نکره اش!

-همتون املین. دختر ایرونیا بالاخص دخترای این شهر! 

رسیدیم به پارکینگ. سوار ماشین شدیم. دل توی دلم نبود که نکنه دنبالمون بیان. دم در پارکینگ ایستاده بودن و انگار که واقعا مست باشن، از ته دل می خندیدن! 

-گاز بده "ف" ! گاز بده.

به سرعت نور از جلوشون رد شدیم. با مشت زد توی کاپوت. خداروشکر حال یا ماشینش رو نداشتن که بیان دنبالمون.

شهر واقعا امنه؟! سه تا دختر با پوشش عادی از یه تایمی به بعد نباید بدون مرد بیرون خونه باشن؟ قسمت غم انگیزش اینه که باید حتما این قضیه رو از خانواده ها مخفی کنیم، وگرنه دیگه بعد از غروب آفتاب می ترسن تنهایی بیرون باشیم... تصمیمم برای رفتن به کلاس دفاع شخصی بعد از اتمام طرحم جدی شد. نه تنها برای مقابله با بیمارهایی که اخیرا دستِ بزن پیدا کردن و با کوچکترین مشکلی پزشک رو زیر مشت و لگد می گیرن، بلکه برای دفاع از خودم در چنین موقعیت هایی! :-/


* *عنوان از دیرین دیرین با کمی تلخیص! :-)))

  • ۷۵۴

تو رو به یالِ شیر قسم بچه ها رو سوژه نکن!

  • ۱۳:۱۳

پیرو پستی که نوا گذاشته بود و از خاطرات جالب و بعضا خفت آور کودکیش نوشته؛ من هم یاد یک سری از این دست خاطرات افتادم و تصمیم گرفتم بیام آبروی خودم رو بر باد بدم! (البته با اعترافاتی که من اینجا می کنم، فکر نکنم چیزی ازش باقی مونده باشه!) :-))

هنوز که هنوزه توی جمع فامیلی تا حرف واسه خنده کم بیاد و یا بچه ی کوچیکی شروع به جیغ و داد کنه و آروم نشه؛ یک نفر حالا یا شوهرعمه، یا عمه و عمو و بچه هاشون میگن: یادتونه بچگی های هوپ رو؟ یادتونه تا سفره رو پهن می کردیم، نق زدن و گریه هاش شروع میشد؟! 

جمع می ترکه و همه با هم سر تکون میدن که: آره آرهههه! سفره ای نبود که پهن بشه و هوپ نق نزنه!

در اینجاست که من یا مامانم میریم در حالت آماده باش برای دفاع از حیثیت بچگیم. 

من: هیچم اینطور نبود! خیلیم گوگولی و ناز و آروم و خانوم بودم. 

مادرجان شکوه: بچم رو شماها اذیت می کردین. تا می نشست غذا بخوره، یکی سر به سرش می ذاشت که هوپ گریه کن، هوپ گریه نکردی امروز.

من با لب برچیده: بعله حتی ادای گریه کردنم رو هم در می آوردین!  

جمع باز می خنده و خوب خسته که شدن میرن سراغ موضوع بعدی برای صحبت. ایییییش

از طرفی از دو تا فیلم های قدیمی بچگیم هم به شدت فراریم. هر دو هم مربوط به جشن تکلیفه. اولی جشن تکلیف یکی از دخترهای فامیله که خیلی شلوغه و دوربین هر از چند گاهی میره روی بچه هایی که اون وسط شلنگ و تخته می اندازن. بعله درست حدس زدین! هوپ ٤ ساله هم اون وسطه، با پیرهن سفید تورتوری و دامن چین چین قرمزززز. نخندین! خب بچه ذوق داره دامن چین چینی قرمز بلند پوشیده و رقصم که هنوز بلد نیست. دقیقه ای ده بار می چرخه تا چین های دامنش باز بشن دورش و ذوق مرگ بشه! هر بار که این فیلم پخش میشه، همه فقط منتظر می شینن که دوربین بره روی من تا غش غش بخندن و شاد بشن! دومی هم فیلم جشن تکلیف خودمه. فیلم بردار آخر جشن تز داده که متکلّف ( یعنی من که به سن تکلیف رسیدم!) بره داخل اتاق با سجاده و چادر نماز و مقنعه و دو رکعت نماز با صدای بلند بخونه! بگذریم از سوتی هایی که در حین نماز خوندن دادم و تشهد رو قاطی کرده بودم و ده بار می خونم با لکنت تا بالاخره با کمک مامانم درست میخونم و نماز تموم میشه؛ ولی اوج فیلم اونجاییه که مادربزرگم گفته بوده فلانی ( یکی از پسرهای فامیل!) گناه داشته تو جشن نبوده بخاطر بزرگ بودن و این داستان ها و حیفه که تو فیلم نیست. این میشه که هوپ بیچاره تا بالاخره از  سجاده بلند میشه و میاد نفسی تازه کنه، پسر مذکور گل به دست وارد میشه و در حالی که شُر شر عرق می ریزه، گل رو به دست من میده! :-// انگار که مثلا نامزد من باشه و باید بیاد یه گل بده دست من که ماشالا به خانومم که تونست دو رکعت نماز بخونه بالاخره! یعنی هنوزم با اینکه اون پسر چندین ساله ازدواج کرده، وقتی یاد اون قسمت از فیلم و حرص و خجالتی که با وجود بچگیم داشتم میوفتم، در عین حالی که خندم میگیره، ناراحت میشم! :-))) 

چرا کاری می کنین که بچه هاتون سوژه بشن آخه؟ یا نه اصلا واسه چی بچه ها رو سوژه می کنین و از بامزگی خودتون مسرور و شاد می شین؟ نگاه کنین من با این قد و سنم هنوز حس و حال اون زمان ها رو یادم نرفته! :-))))


+ هیچ خبرتون هست که میس تیچر  برگشته و دوباره داره می نویسه؟ :-)

  • ۶۹۴

این پست حاوی مقادیری ناهوپی می باشد!

  • ۲۰:۰۷

بچه ها نمی دونم بعدها که این پستم رو بخونم، اوضاع کشور چطوریه و بهتره یا بدتر شده. ولی نمی تونم بگم الان حالم خوبه که تو اوج جوونی و زمانی که طبیعتا وقتشه از زندگیم لذت ببرم به جاش هر روز باید استرس گرونی و دلار و بی آبی رو داشته باشم. 

گفتیم درس می خونیم وارد بازار کار می شیم، پول جمع می کنیم برای مطب و سفر به خارج از کشور و داخل کشور و و و و از زندگیمون اونطور که دوست داریم بهره می بریم؛ بعد الان هر روز خبر می رسه که فلان مطب تا اطلاع ثانوی داره می بنده چون بازار بی ثبات شده و لیدوکائین نیست یا قیمتش چند برابره و مطب داری جز ضرر چیزی نداره. ده بسته بی حسی لیدوکائین درخواست کردم، دو بسته برام فرستادن. میگن نیست، صرفه جویی کنین. چجوری کار کنم؟! بدون بی حسی بکشم؟ بدون بی حسی ترمیم کنم؟ مگه میشه؟! 

الان کیفیت زندگی من که همه میگن واااااووو یه خانم دکتر دندونپزشک مجرده و داره پول چاپ میکنه، در حد یه کارگر در زمانیه که دلار هزار تومن بود. خنده ام میگیره وقتی دریافتیم رو به دلار تبدیل می کنم! بگذریم از اینکه الان یه عده میان میگن برو خداروشکر کن دکتری و همین یه شغلم داری و مهندس نیستی. به خدا واسه مهندس هام ناراحتم. چرا باید وضع این باشه؟!

 والا مردم هم ترجیح میدن تو این شرایط یه نونی بیارن تو سفره شون تا n تومن خرج کنن و دندونشون رو عصب کشی و روکش کنن. امروز مرد جوون وقتی از درد نالید: به خدا ندارم دندونم رو عصب کشی کنم وگرنه که نمی کشیدمش؛ یکم نگاهش کردم و گفتم بخواب بکشم برات. اصول اخلاقیم چی میگه این وسط وقتی مردم ندارن، نمی تونن؟! 

شما میگین چی میشه؟ قراره تا کجا ادامه داشته باشه؟ ما چکار باید بکنیم؟


+حالا خیلی حالم خوبه، این آهنگ از آرشیو قدیمیم هم پخش شد! چکاریه انقدر غمگین می خونی آخه؟! :-/

  • ۵۹۰

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت (٢)

  • ۱۵:۵۸

دو تا از دندونای پیرزن رو که دبیر بازنشسته بود کشیدم و توی سومی گیر کرده بودم. یه وقتایی دندون لجبازی می کنه با دندونپزشک و هر چقدر میخوای لقش کنی، مقاومت می کنه و می خواد در آغوش یار دیرینش، فک خان، بمونه. خسته شدم. چندین نفر هم پشت در منتظر بودن و چند دقیقه یک بار در میزدن: چی شد؟ به پیرزن گفتم کار من نیست حاج خانوم باید برین با جراحی واستون دربیارن. با دهان پر از خون گفت: من جای دیگه نمی رم خفّتم میدن میگن بگو همون که دست زده بکشه. خودت باید برام بکشی. 

-نشد دیدین که! 

+خسته شدی. برو یکم بشین استراحت کن و بیا بکش.

دستکش هام رو کندم و نشستم. گردنم درد می کرد. در باز شد. مردی داخل شد و وقتی بهش گفتم نوبت ندارم و برو فلان روز بیا شروع کرد به فحاشی و تهدید به شکایت. خسته بودم، با داد و فریاد بیرونش کردم. دوباره پیش پیرزن رفتم. خداروشکر این بار سریع حد فاصل استخوان و دندون رو پیدا و خارجش کردم. ذوق کرده بود پیرزن. با دهان پر از گاز استریلش گفت: حیف که اون موقع دهانم پر خون بود، وگرنه پا می شدم می زدم تو دَهَنِ مرده. بی شعور صداش رو واسه ات بالا برده. بی فرهنگ...

ساکت بودم و از ناراحتی حرفی برای گفتن نداشتم: تا یک ساعت گاز رو از دهانت خارج نکن. به سلامت...

نگم از مرد که پارتی داشت و رفت شکایت کرد به فامیلش که یکی از کله گنده های شهر بود و یک ساعت بعد با یکی از افراد شبکه برگشت ولی من زیر بار نرفتم که واسش کار کنم، چون حاضر نمی شد ازم معذرت بخواد. یه وقتایی واقعا احساس دلسردی می کنم... اگه مردک بی شعور بهم حمله می کرد، چه طوری از خودم دفاع می کردم؟! اینه عاقبت درس خوندن و شاگرد اول بودن از اول دبستان تا آخر دبیرستان ( نگفتم دانشگاه چون خرخون تر از من زیاد بود اونجا! :-))) )

***

بچه زیر دستم ضجه می زد و من در حین تلاش برای آروم کردنش، چشمم به کفشای صورتی بنفشش افتاد: وااای خاله چقدر خوشگلن کفشات. باباش گفت: تازه چراغم داره. پای دخترک رو گرفت و با مشت چند بار کف کفش کوبید. چراغ هاش چشمک زنون روشن شدن. بچه آروم شد؟ حاشا و کلا! 

***

پسر سی و یک ساله بود و به اصطلاح کمی عقب مانده ی ذهنی. وقتی دندون هاش رو کشیدم، گاز استریل رو برداشتم و داخل دهانش بردم و روی محل کشیدن فشار دادم: پسرِ خوب، این گاز... 

امان نداد جمله ام تموم بشه و دهانش رو به محکم ترین حالت ممکن بست. 

-آااخخخخ. باز کن باز کن. چرا گاز گرفتی دستم رو؟ این گاز با اون گاز فرق داره. داشتم می گفتم این گاز رو تا یک ساعت در نیار. اصلا این گاز رو تا یک ساعت گاز بگیر! خوبه؟! 

***

خانوم دال چهل و خرده ای ساله روی یونیت دراز کشید تا دندون قدامیش رو ترمیم کنم. حین بی حسی چشمم به چشم های آبیش افتاد: چشم آبی کی بودی تو خانوم دال؟! صبر کرد تا سرنگ از دهانش خارج بشه: بابابزرگم! -جانم؟! - میگم به بابابزرگم رفتم. -آهان، گفتم الان اسم شوهرتون رو میارین! 

***

یکی از پرسنل بچه ی چهارمش به دنیا اومده. سر به سرش می ذارم که کو شیرینیش؟! وقتی از اتاقم خارج میشه خانوم نون با شیطنت میگه: یاد بگیر خانوم دکتر نصف توئه! چهار تا بچه داره. 

می خندم و میگم: اولا دو برابر من سن داره، دوما مگه بچه دار شدن کار داره؟ خیلیم راحته.

بی اغراق ده دقیقه ای غش غش می خنده خانوم نون از حرفم. دروغ میگم مگه؟! متریال موجود نیس خو!

***

زن جوون میاد توی اتاقم که نوبت دارین امروز؟ از شانس خوبش اول مهره و بچه هایی که نوبت گرفتن از یک ماه قبل نیومدن. میگم بخواب. دراز می کشه و شروع میکنه به گفتن که: این دندونم رو، دستش رو می ذاره روی دندون لترال ( دومین دندون قدامی از خط وسط) پیش شما ترمیم کردم قبلا، اون دندونم رو، دستش رو میذاره روی دندون متناظرش در سمت راست، رفتم فلان شهر عصب کشی و ترمیم کردم. بعد دندونپزشکه باورش نمی شد که دندونی که شما ترمیم کردین، کار دندونپزشک روستا باشه! هی میگفت الکی نگو! خیلی تمیزه، مگه دندونپزشکای شهرستانم ازین کارا بلدن؟! پوکرفیس شدم: خب میگفتی مگه دندونپزشک روستا تو روستا درس خونده؟ تو شهر درس خونده، فرستادنش ناکجاآباد! - آره بابا اصلا من بعد از اتمام کارش بهش گفتم کار خانوم دکتر خودمون بهتر از شماست. 

مرسی دفاع. مرسی انرژی مثبت :-))

***


+ یک سری از پست هام موضوعاتش مخلوط زندگی روزمره و بیمارهامه، اسمشون رو گذاشتم: از هر وری دری! بعد یک سری هاشون خالص خاطرات بیمارهامه اسمشون رو گذاشتم: هوپ و بیماران. بعد مطمئنم کلی پست با این موضوعات دارم که عناوین دیگه ای دارن. بعد حال ندارم پیدا کنم درست کنم. بعد اصلا ادیتشون کنم، کی برمیگرده نگاه می کنه اصلا؟! بعد یکی نیست بپرسه الان که داری غش می کنی از خستگی واس چی نمی خوابی داری پست می ذاری؟ حالا گذاشتی واسه چی ول نمی کنی همین طور داری تایپ می کنی؟! 

هیچی دیگه، تا برنامه بعدی

خدافظ :-)


  • ۶۴۲

ثابت قدم

  • ۲۲:۵۳

وقتی خریدمشون چیزی نظرم را جلب نکرد. حتی وقتی پوشیدمشون و به شهر طرحی رفتم و با پاهای آش و لاش به خانه برگشتم هم. همان طور که پاهام را ماساژ می دادم، نگاه مادرجانم بهشون افتاد و گفت: اینها جدیدن؟ -بلی. واسه همین پام رو میزنن. - چرا انقدر شبیه فلان کفش و بهمان کفشته؟

و در اون لحظه بود که تازه به نظرم فرم و شکلشون آشنا به نظر اومد. دلیل اینکه تو سه سال گذشته سه تا کفش شبیه به هم با اندکی تفاوت در رنگ و بنددار بودن و نبودن خریدم و مدل های جدید رو امتحان نکردم، چی می تونه باشه؟ جالبه بدونین (ولی نپرسین!) که دقت کردم حتی فقط یک سری از پسرا برام جذابن و بقیشون به دلم نمی شینن. طوری که دوستام از صد متری پسر با فاکتورهای مورد علاقه ی من ببینین، پهلوم رو با آرنجشون سوراخ می کنن که هوپ هوپ ببین پسره رو! اُف بر من! گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟!

به نظرم باید یکم طیف علایقم رو وسیع تر کنم! 


+ انقدر اعصابم از خوندن اخبار این روزها از ترور و زلزله و گرونی و چه و چه به هم می ریزه که ترجیح میدم تی وی رو روشن نکنم، کلیپ های دردناک نبینم و اخبار رو هم نشنوم. بذار فکر کنم هیچ جایی هیچ اتفاقی نیوفتاده. بذار فکر کنم همه چی آرومه...

  • ۸۴۳

روان شناس لازم نشم، صلوات!

  • ۱۶:۰۳

یکی از عجیب و در عین حال بهترین حس های یه دندونپزشک وقتیه که همه یا بیشتر دندون های یک فرد رو خودش کشیده باشه؛ بعد بیمارش چند وقت بعد بیاد بهش سر بزنه و با لبخند بگه: " سلام دکترررر دلم براتون تنگ شده بود، اومدم بهتون سر بزنم"  و ردیف دندون مصنوعی هاش برق بزنه توی دهانش. خستگی آدم درمیره وقتی قربون صدقه ی دست و پنجه ات میرن که خوب کشیدی و اصلا نفهمیدیم و درد نداشت و این صوبتا! حتی مورد داشتیم دو هفته بعدش هدیه به دست اومده که ازم تشکر کنه و مگه نیشِ شُل شده ی من جمع شدنی بود وقتی شال خوشرنگ کادوپیچ رو دیدم؟!

  • ۶۹۷

اینجا همه چی درهمه! (٧)

  • ۱۰:۵۵

این شما و این هم پستی دیگر از سری پست های از هر وری دریِ من ( وقتی چند روز ننویسی و کلیدواژه ها روی هم تلنبار بشن، همین میشه دیگه!):


زیقو- شکر خدا که از دوره ی کراش داشتن روی بازیگر و مجری و فوتبالیست دراومدیم و رو به نمونه های حی و حاضر آوردیم. نجم الدین شریعتی رو که می شناسین؟ مجری برنامه سمت خداست و الگویی که همه مامان های ایرانی روش کراش دارن و دوست دارن دامادشون شبیهش باشه. بعد چند ماه پیش تو فرودگاه مشهد یه آقایی با لبخند فوق ژکوند اومد نزدیکم و بعد از کنارم رد شد که نصف من بود هیکلش! حالا یا قد و قواره من خیلی بزرگه یا رزولوشن تلویزیون زیادی بالاست. تا توی هواپیما داشتم فکر می کردم کجا دیدم این بشر رو که یادم اومد: در سمت تو ام، دلم باران، دستم باران، دهانم باران... 


ان - پارکینگ آسفالت نشده و زمینش خاکی بود. استارت زدم و آروم از جای پارک بیرون اومدم. آخرهای شب بود. سه تا از این پلیس ها که سر چهارراه ها می ایستن و لباس سفید می پوشن هم داشتن میومدن تا ماشینشون رو بردارن. از کنارشون رد شدم. پسر پلیس جلویی یک دفعه گفت: خانوم تو رو خداااا آروم برو چش و چالمون رو پر از خاک کردی! و به هم قطاری هاش نگاه کرد و زد زیر خنده! می خواستم بگم: یخ نکنی سرکار! با دنده یک خاک بلند میشه که خاکی شدی؟ ولی فقط پوکرفیس نگاهش کردم و رد شدم.


دو - خاله دندون هات خیلی خرابه، همشون رو کرم خورده. چرا مسواک نمی زنی تو؟

دخترک به مامانش نگاه کرد. بعد به من خیره شد و گفت: مسواک ندارم! مامانم واسم مسواک نمی خره.

سر و وضعشون بد نبود. با حالت سوالی به مادر نگاه کردم که آره؟ 

هول جواب داد: نه خانوم دکتر! مسواک براش می خرم هی گمش می کنه. دخترم چرا الکی میگی؟

دختربچه می خنده. من هم می خندم: همین الان برین از داروخونه یه مسواک خوشگل براش بخرین. 


 توخواَ - این دختربچه ای که در موردش گفتم خیلی لوس بود رو یادتونه؟ (پاراف ٦) بعد از اینکه چند ماه پیش دو بار اومد پیشم و هر بار یک ساعت من رو مچل خودش کرد و اجازه نداد واسش پالپو کنم، هفته ی قبل رفته بود یکی دیگه از مراکز بهداشت و اونجا هم همین بامبول رو درآورده بود. بعد مامانش دستش رو دوباره گرفت اومد که گفتن شما می تونی فقط و از دخترم قول گرفتم اگه بذاره واسش کار کنین براش تولد بگیرم. نگاه به بچه کردم و دیدم نه این همون دختر چند ماه قبله که مظلوم خوابید زیر دستم ولی بعد محشر کبری به پا کرد: من واسش کار نمی کنم متاسفم.

-عه خانوم دکتر قول داده دخترم

-خانوم محترم به قول دادن نیست. بچه چار سال و نیمه که درکی از قول نداره. دخترتون به شدت غیرهمکاره و باید بره اتاق عمل و تحت بیهوشی واسش کار بشه.

-خب هزینه اش رو نداریم.

-خب ما هم امکانات اتاق عمل رو نداریم و من هم متخصص اطفال نیستم!

-تو رو خدا حالا این دفعه قول میده بخوابه.

-نه! همین چند روز پیش رفته پیش همکارم و اجازه کار نداده. تو چند روز که معجزه نمیشه.

دوباره من بودم و مکالمه ی بالا که چندین بار تکرار شد با همین کیفیت. بعضی وقتا دلم میخواد از دست یک سری از بیمارها جیغ بزنم که هر چقدر توضیح میدم درک نمی کنن و باز حرف خودشون رو می زنن. بالاخره زن رفت. نیم ساعت بعد داشتم تلاش می کردم دندون پره مولر (شماره٤) دختری که میخواست ارتودنسی کنه رو خارج کنم که دخترک لوس با پدرش وارد شد و اصرار پشت اصرار ولی من باز قبول نکردم توی این حجم شلوغی مرکز وقت خودم و بقیه بیمارها رو الکی بگیرم و دختربچه نذاره کار کنم واسش. پدرش داد زد: به درک! و درب رو محکم زد بهم و رفت. 

نگاهم چطوری بود؟ همون پوکرفیس معروف! 


کَتْخ - داشتم سعی می کردم یه جای گیر توی دندون که به شدت پوسیده بود، پیدا کنم تا نیرو وارد کنم و بکشمش. مقاومت می کرد و خرد می شد و پایین می رفت. خم شدم روی دندون و گفتم: من روی تو رو کم می کنم، درِت میارم! هنوز واگویه ی ذهنی ام تموم نشده بود که خرده های دندون با خون و بزاق بیمار توی صورتم پاشید. قشنگ خرده هاش رو زیر پلکم احساس می کردم. سریع ماسکم رو درآوردم و صورتم رو شستم. چند بار زیر شیر آب پلک زدم و برگشتم: ایشالا که این پیرمرده مرد خوبی بوده باشه در زندگیش و من مریض نشم!

با حرص بیشتری تلاش کردم دندون سرتق رو دربیارم؛ لق شد و برای تکمیل اذیت هاش پرید توی حلق بیمار! پیرمرد با کلی اخ و سرفه دندونش رو تف کرد بیرون. 

دندون سرتق لجباز!


سَنک - دختربچه رو معاینه کردم و فرستادمش بره. سرم خلوت شد. رفتم اتاق پزشک. بعضی وقت ها کیس های باحالی پیدا میشه لابه لای بیمارهاش. همون دختربچه و مادرش توی اتاق پزشک بودن. حواسم به مکالمه شون با دوستم جلب شد: یه شامپو می نویسم واسش. یه بار امروز سرش رو باهاش بشوره. یه بار یه هفته دیگه.

-خانوم دکتر استفاده کردم فایده نداشت.

-فلان کارو کردی؟ 

-بله

-بهمان کار رو؟

-بله

-خب باید موهاش رو کوتاه کنین و با شونه ی مخصوص موهاش رو شونه کنین تا شپش ها رو دربیارین.

شپش! منو میگی؟ گرخیده بودم. اخیرا این اطراف شپش زیاد شده، خصوصا بین بچه مدرسه ای ها. خوب شد بچه هه رو نخوابوندم واسش کار کنم ها. :-/


سیس - در ماه می تونیم تا دو ساعت دیر بریم و زود بیایم. بعد همیشه اوایل ماه سریع این دو ساعتم تموم میشد و تا آخر ماه دست به عصا حرکت می کردم. ولی الان آخرای مرداده و من هنوز ٤٥ دقیقه از دو ساعتم مونده. انقدر خوبه که صبح ها بی استرس حاضر میشم. امروز حتی یک ربع بیشتر خوابیدم. ظهرا هم ده دقیقه یک ربع زودتر انگشت می زنم میرم. چیکار کنیم ما معمولیا لاکچری بازی هامون در این حده!!


  • ۶۷۳
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan